eitaa logo
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
1.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت155 بادام_خانم همه دور سفره بودن... بلاخره بعداز سالها همه دورهم جمع شد
❤️ زنعمو‌ با با تحسین و‌لبخند به من و سعید نگاه میکرد...سروصداها که ساکت شد گفت:خب با_ید تاظهر یه لباس قشنگ و درخورِ زیباییت برات تهـ...ـیه کنیم... عمو حرف زنعمو رو ادامه داد و گفت:من عاقد رو خبر میکنم و بقیه کارها باشما خانوما... همگی از سرسفره بلندشدیم و زنعمو از من و مامان خواست بریم به اتاقش... در کمدش رو باز کرد و چند دست لباس نو و خوش دوخت بیرون آورد... دستی به لباس ها کشید و گفت:حقیقتا این لباس هایی که توی جوونیم گرفتم...چندتاییشون رو‌هم عموت از شهر برام گرفته....هیچکدومشون رو نپوشیدم...حیفم میومد و گذاشته بودم برای یه روز خاص و مناسب که بپوشم اما اون روز هیچوقت نرسید و این لباس ها همینطور نو و تمیز باقی موندن... الانم که دیگه عمرا اندازه ی من بشن و به سـ...ـن و سا_لم بخورن... رو به من کرد و یه لباس رو جلوی بد_نم گرفت و گفت:اگر دوست داری میتونی هرکدومو که دوست داری برداری برای خودت و امروز بپوشی... مطمئنم خیلی بهت میان... با دقت به لباس ها نگاه کردم...چقدر با کیفیت و گر _ون قـ....ـ.ـیمت بنظر میرسیدن... نمیتونستم اونارو‌قبول کنم...به آرومی دستمو گذاشتم روی دست زن عمو و گفتم:ممنون که اینهمه به فکر من هستی...اما من این لباس های باارزشو نمیتونم قبول کنم...شما که سـ...ـن و سا_لی نداری میتونی خودت اینارو بپوشی... زنعمو لبخند مهربونی زد وگفت:نکنه از لباسا خوشت نمیاد آره؟اگر وقتی بود بهترین لباس شهرو برات سفارش میدادم اما چه کنیم که تا چندساعت دیگه با_ید سر سفره عقد بشینی... دستپاچه شدم و گفتم:نه...نه... من عاشق این لباسام،خیلی قشنگن اما خیلی باارزشن...چطور میتونم لباسی که متعلق به شما و برازنده ی شماست رو تـ.ـ.ـن کـ.ـ.ـنم؟ زن عمو خنده ای کرد و رو به مامان گفت:دستت طلا بااین دختری که تربیت کردی شیرین...از خانومی و ادب هیچی کم نداره... نزدیکم شد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:وقتی قراره محرم پسرم بشی،میشی دختر دوم این خانواده...همه چیز من و سالارخان ما_ل بجه هامونه... این حرفارو نز_ن و هر لباسی رو که میخوای انتخاب کن مهتاب جان... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت158 #بادام_خانم با ورود من به اتاق زن ها کل کـ..ـشیدن و چندنفری هم دست م
❤️ گرمی نفس هاش منو از اون دنیا وادد دنیای دیگه ای کرد و تا چند ثانیه از خود بیخود شدم... دستمو توی دستش گرفت و بدون نگرانی از نگاه دیگران روی دستم بو_سه ای زد... همه چیز برام مثل یک خواب شیرین بود که میتر _سیدم نکنه چشم باز کنم و از خواب بیدار بشم...زن عمو دستور داده بود اتاق سعید رو که بزرگتر از اتاق من بود برای ما آماده کنن و وسایل منو به اونجا انتقال بدن... ناهاری مفصل رو همراه با اعضای عمارت خوردیم و همه تبریک گویان از اتاق مهمان پراکنده شدن... فقط من و سعید و عمو و زن عمو و مامان و پدر توی اتاق مونده بودیم... پدرم دست دست میکرد و میخواست حرفی بز_نه... جلو اومد و گفت:خب دیگه عقد شماهم به خیرو خوشی برگزار شد،دیگه وقت رفتن ما رسیده... به مامان اشاره کرد که آماده رفتن شو... بااین حرف عمو از جا بلند شد و گفت:برو اما برای جمع کردن وسایلت برو... همه مات و مبهوت به عمو‌ نگاه میکردیم و درست منظورش رو نفهمیدیم... دستش رو گذاشت روی شونه ی پدرم و کمی فشار داد وگفت:دیگه وقت برگشتت به عمارته برادر... پدرم اشک توی چشماش جمع شد ونمیدونست چطور از عمو تشکر کنه.... از دیشب بابا تو فکر بود و رفتارش زمین تا آسمون فرق کرده بود...حتما عمو هم متوجه این تغییر شده که از پدر خواست به عمارت برگرده... من و مامان هم از خوشحالی اشک میریختیم... عمو رو به من کرد و گفت: اینم اولین هـ...ـد_یه ی عقدتون.... از عمو تشکر کردم و گفتم:خان عمو این بهترین هـ...ـد_یه ای بود که میتونستین به من بدین ...خیلی باارزشه وجود پدرم کنار ما توی این عمارت... مامان از خوشحالی حتی نمیتونست ز_بون باز کنه و تشکر کنه و حسابی دستپاچه شده بود... پدرم سرشو یه سمت دست عمو که روی شونه اش بود برد و میخواست دستش رو ببو_سه که عمو دستشو عقب کشید و گفت:این چه کاریه؟از دست بو_سی اصلا خوشم نمیاد...ناسلامتی س_ن و سا_لی از ما گذشته و این رسم و رسومات رو با_ید کنار بزاریم... همین که هممون بعداز مدت ها دور هم جمع شدیم برای من کافیه...هم مهتاب خوشحاله،هم مادر و هم شما...امیدوارم برگشتت به عمارت مقدمه ی اتفاقات خوب باشه،نه تکرار اتفاقات تلخ گذشته... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت160 #بادام_خانم عمو‌ بااین حرف میخواست چیزی رو به پدرم بفهمونه و این حرف
❤️ صبرکردم تا حسابی بهم نزدیک بشه...در چشم به هم ز...دنی از جا بلند شدم و دستمو دور کمـ...ـرش حلقه کردم و محـ...ـکم نگهش داشتم... سعید خندید و گفت:داری چیکار میکنی مهتاب؟ولم کن آ_خ ولم کن... خنده ی بلندی کردم و گفتم:حالا سربه سر من میزاری آقا سعید؟الان اینقدر اذیتت میکنم که از اذیت کـ...ـردن من پشیمون بشی... با یک دست سعیدو چسبیده بودم و با دست دیگه قلقلکش میدادم... میدونستم از قلقلک خیلی بدش میاد و دست گذاشتم روی نقطه ضعفش...بلندبلند میخندید و خواهش میکرد که تمومش کنم... +توروخدا بسه مهتاب...آ_خخخ دلم د_رد گرفت.. هرچی ا_لتماس میکرد ولش نمیکردم و دلم میخواست حسابی اذ_یتش کنیم... بلندبلند میخندیدیم و فضای اتاقو صدای خنده هامون پر کرده بود... سعید عقب عقب رفت و پاش به تحت گیر کرد و افتاد روی تحت...منم همزمان افتادم روش و هردو تر _سیدیم... بعداز چندثانیه مکث ز_دیم ز_یرخنده... میخواستم از روش بلند شم که دوتا دستشو دور کمـ...ـرم انداخت و مانع شد... زیرلـ...ـب گفت:همینجا بمون...تا ابد همینجا بمون... حالم یه جوری شد...ته دلم خالی شد وحس و حال عجیبی بهم دست داد... همزمان چندین حس به سمتم هجـ...ـوم آوردن... عشق...خواستن...تمنای لذ_ت و‌تر_ س.... چشمای سعید دیونه ام میکرد و‌توی اون لحظه حاضر بودم هرکاری براش بکنم... ازهمین میتر _سیدم.... سعید ناگهان چرخی ز_د و‌جای من و‌ خودش رو عوض کرد... حالا سعید ر_وی من بود و‌داشت با و..لع به لـ...ـب هام نگاه میکرد... لـ...ـبمو گا...ز گرفتم و‌گفتم:داری به چی نگاه میکنی؟ بدون اینکه از لـ.. ـبام چشم برداره گفت:به لـ...ـب هایی که سالها دلم میخواست ببو_سم...حالا وقتش رسیده! اروم اروم سرشو نزدیک اورد و لـ..ـب هاش فاصله ی چندانی با لـ...ـب هام نداشت... دا_غی نفس های توی صورتم میخورد و من هم هر لحظه مشتاق بو_سیدن... چشمامو بستم تااون لحظه هارو بیشتر درک کنم...قشنگترین لحظه های زندگی دیدنی نیستن و فقط باید درکشون کرد...باید حسشون کرد... لـ...ـب هاش رو روی لـ.. ـب هام نشوند و‌ بدون اینکه‌ ثانیه ای جدا کـ..ـنه پشت سرهم میبو_سید... به نفس نفس افتاده بودم و سعید دیوانه وار عشق رو به وجودم تز... ری... ق میکرد... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت161 #بادام_خانم صبرکردم تا حسابی بهم نزدیک بشه...در چشم به هم ز...دنی از
❤️ بدون وقفه به بو_سیدن ادامه داد تااینکه هردو از نفس افتادیم... همونطور که سعی میکردیم به ز_ور نفس بکـ..ـشیم... کنارم روی تحت افتاد و منو کشید توی بغــ. ـلش... موهای بافته شده ام باز شده بود و اطرافم روی تحت ریخته بود...به پهلو شد و دستشو گذاشت یه طرف صورتم و گفت:دیدی بلاخره به هم رسیدیم؟ دیدی حالا بدون نگرانی میتونیم تا همیشه کنارهم باشیم؟ چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم:خداروشکر...اتفاقات خوب زیادی داره میفته سعید...عقدِ ما،برگشت پدرم به عمارت و کنار گذاشتن اون کینه ی قدیمی بعداز سالها... میبینی همه خوشحالن و همه ی روزای سختمون گذشت؟ سعید توی فکر رفت و چندثانیه بعد گفت:کاش همیشه همه چیز همینطور خوب بمونه...کاش حال هممون تا همیشه همینقدر خوب باشه... موهای روی پیشونیشو کنار ز...دم و گفتم:اما من حس میکنم پدرمادرامون یه چیزایی رو از ما پنهون میکنن.... سعید انگشت اشارشو جلوی لـ..ـب هام گرفت و گفت:بس کـ..ـن مهتاب،تموم کـ..ـن... حالا که همه چیز درست شده چرا میخوای ذهنتو درگیر خیالاتی کنی که اصلا وجود نداره؟ لبخندی ز...دم و سرمو تکون دادم و بااینکار حرفشو تایید کردم...درست میگفت نبا_ید بیشتر از این گذشته رو جستجو میکردم.... دستی روی ته ریـ...ـشش کشیدم و گفتم:میدونی قراره عمو کدوم اتاقو بده به پدرمادرم؟ سعید گفت:حدس میز...نم اتاقی که قبلا ما...ل خودشون بوده رو بهشون بده... خیلی وقت بود که اون اتاق بلااستفاده بود و باید به کمک خدمتکارا اتاقو تمیز میکردم تا بتونن وسایلشون رو تو..ش بچینن.... سعید با لبخند نگاهم کرد و گفت:خب حالا بگو ببینم تو چندتا بجه میخوای؟ دستامو گذاشتم روی صورتم و از لابلای انگشتام به سعید نگاه کردم و گفتم:اصلا مگه تو بجه میخوای؟ سعید چشماشو گرد کرد و گفت:تو هنوز نمیدونی من عاشق بجه هام؟دختر و پسری هم که تو به دنیا بیاری دیگه چه شود! دستشو از ز... یرلـ.... ـباسم بیرون کشیدم و گفتم:حالا کار دستمون ندی همین اول کاری! سعید خندید و گفت:بااین چیزا که بجه دار نمیشیم،راه بجه دار شدن چیزه دیگه ایه! صورتم از خجالت سر _خ شد و سعید بلندبلند خندید و قر _بون صدقه ام رفت... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت162 #بادام_خانم بدون وقفه به بو_سیدن ادامه داد تااینکه هردو از نفس افت
❤️ بااجازه ی عمو اتاقی رو که قرار بود به مادرو پدرم داده بشه رو با کمک خدمتکارا دستی کشیدیم... من که کاری نکردم و سعید نذاشت دست به سیاه و سفید بز_نم و همه ی کارو خدمتکارا انجام دادن... هوا تاریک شده بود که مامان اینا همراه با ماشینی که عمو پی اشون فرستاده بود به عمارت اومدن... اسباب و اثاثیه ی چندانی نداشتن و خیلی زود تونستن وسایلشون رو جمع کنن و به عمارت برگردن...همه به خصوص مامان ربابه خیلی خوشحال بود... خدمتکارا همه ی اسباب رو به اتاقشون انتقال دادن و یک شبه اتاقشون مرتب شد و آماده ی زندگی... اونشب اولین شبی بود که بعداز مدت ها دلم آروم بود... توی یک روز به همه ی آرزوهام رسیدم.... با سعید عقد کردم و تا همون شب پای پدرم هم به عمارت باز شد و تونستم خانواده ام رو هم کنارم داشته باشم... از همه سرخوش تر من بودم و توی دلم عروسی بود...بابا که انگار جوونتر شده بود و رنگ و روش باز شده بود... روزگار میشه یک طور نمیچرخه و بلاخره روی خوشش رو به آدم نشون میده... به منم نشون داد و همه ی چیزایی که چندسا_ل پیش برام دغدغه بود و همش بهشون فکر میکردم امروز برام اتفاق افتاد... عمو و زن عمو برای خوش آمد گویی اومدن و مامان زنعمو رو بغـ...ـل کرد واروم گفت:ازت ممنونم بادام گل...ممنونم که اینقدر دل بزرگی داری و اردلان رو بخشیدی...زن عمو هم به طوری که کسی نشنوه جواب داد:دیگه حرفشم نز_ن شیرین،اردلان یه روزی جوون بود و خام...دیگه سرش به سنگ خورده... خیلی آروم حرف میز_دن اما فاصله ی من باهاشون کم بود و به راحتی حرفاشون رو میشنیدم... یعنی مامان فقط بخاطر نقشه ی ق* که بابا کـ...ـشیده بود اینطور از زنعمو عـ...ـذ_رخواهی میکرد؟ چقدر حرفاشون عجیب به نظر میرسید...زن عمو هربار جلوی پدرم بود روسری سر میکرد... درصورتی که توی عمارت و حتی جلوی خدمتکار های مرد خیلی راحت بود... علت کارش رو نمیفهمیدم و این اولین چیزی بود که توجه منو جلب کرده بود... بعداز سروسامون گرفتن اتاقشون همگی برای صرف شام به اتاق غذا رفتیم... کنار سعید نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت164 #بادام_خانم کنار سعید نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم... رفتار عمو
❤️ بادام_خانم طعم و بوی مر_غ شـ...ـکم پر آدمو م* میکرد و هرچقدر میخوردم از خوردنش سیر نمیشدم... مشغول خوردن اخرین لقمه ها بودم که عمو سییبیلش رو که بخاطر خوردن دوغ سفید شده بود دستی کشید و گفت:خب بلاخره وقت این رسیده من و بادام گل هـ.ـ.ـ.ـ...ـد_یه ای رو که برای سعید و مهتاب درنظر گرفتیم رو بهشون اعلام کنیم... لبخندی روی لـ..ـبم نشست و به ارومی و با متانت گفتم:اما شما هـ.ـ.ـ.ـ...ـد_یه ی من رو به من دادین عموجان... به پدرو مادرم اشاره کردم و عمو متوجه منظورم شد...سری تکون داد و گفت:ارزش تو و سعید برای ما خیلی بیشتر از ایناس دخترم... هرکار بتونم برای خوشحالیتون انجام میدم... با لبخندی ازش تشکر کردم...عمو سکوت کرد و ز..ن عمو ادامه داد:چندوقتیه که سالار خان قراربود توی شهر خونه ای بخـ..ـ..ـر...ه،وقتی فهمید سعید و مهتاب قراره ازدواج کنن تصمیم گرفت این خونه رو‌برای اونا بخـ..ـ.ـ.ـر..ه تا بجه ها بتونن توی شهرزندگی کنن و پیشرفت کنن...درس بخوانن و شهر نشین بشن... البته اگر خودشون راضی باشن...به هرحال سند خونه ای که سالارخان خـ...ـ.ـر...یداری کرده امشب به دستش رسید و این سند به نام مهتاب و‌سعیدِ... هممون حسابی شـ.ـ.ــ.و..که شده بودیم...به خصوص من و سعید که این هـ.ـ.ـ.ـ...ـد_یه میتونست نقطه ی شروع یه زندگی عالی برامون باشه... با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد به عمو و زنعمو نگاه میکردیم و توی نگاهمون حسِ قدردانی موج میزد... زنعمو سند رو از توی پارچه ای ابریشمی بیرون آورد و به سمت ما گرفت...سندی شش دانگ که به نام من و سعید خورده بود...باورمون نمیشد که اول زندگی خونه دا..ر شدیم...اونم یه خونه توی شهر... ازاینکه میتونستم حالا توی شهر زندگی کنم و درسمو اونجا ادامه بدم آینده رو روشنتر میدیدم... با خوشحالی گفتم:ممنونم عمو،ممنونم زن عمو...من و سعید فکرشم نمیکردیم بتونم زندگیمونو توی شهر شروع کنیم... زن عمو چشماشو ریز کرد و گفت:پس به این زودی تصمیم به زندگی توی شهر گرفتین؟ بااشتیاق سندو توی دستم گرفتم و گفتم:من که راضیم،اگر سعید هم راضی باشه چه پیشرفتی ازاین بهتر؟ لبخندِ سعید نشون میداد که اونم ازاین هـ.ـ.ـ.ـ...ـد_یه خیلی خوشنوده و داره به زندگی توی شهر فکر میکنه... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت166 #بادام_خانم بعداز صرف شام زن عموگفت:بجه ها اون خونه الان خالیه و هیچ
❤️ اونشب از شور وشوق رفتن به شهر و دیدن خونه ی جدید خواب به چشمام نمیومد و خواب راحتی نداشتم...صبح قبل ازاینکه سعید بیدار بشه از جام بلند شدم و آماده شدم... هنوز خیلی به ساعت رفتن مونده بود اما دلم میخواست کارامو زودتر از موعد انجام بدم تا خیالم از بابت همه چیز راحت باشه... همه چیزو چندین بار چک کردم و سعیدو بیدار کردم...سعید با چشم هایی نیمه باز بهم نگاه کرد و گفت:تو از کی بیداری مهتاب؟آماده هم شدی؟لبخندی بهش ز_دم و گفتم:من خیلی وقته آماده ام تنبل خان! پاشو که الاناس راننده برسه... سعید هم حاضر شد و صدای بوق ممتد ماشین از جلوی در عمارت به گوش رسید... با اومدن راننده بقیه هم اومدن توی حیاط تا مارو بدرقه کنن...پدرو مادرم رو بو_سیدم و ازشون خواستم برام دعای عاقبت به خیری کنن... زنعمو کاسه ای پراز آب پراز برگ گل توی دستش بود و زیرگوشم زمزمه کرد:حواست به پسرم باشه مهتاب...هردو خندیدیم و از مامان ربابه و بقیه هم خداحافظی کردیم... قرار شده بود چندروزی شهر بمونیم و بعداز دیدن خونه پی اسباب و وسیله باشیم و با پو_لی که عمو دراختیارمون گذاشته بود برای خونه اسباب زندگی فراهم کنیم و دوباره برگردیم به روستا تا جشن عروسیمون برگزار بشه... خیلی ذوق ز_ده بودم...همه چیز رنگ و بوی خوشحالی و شادی داشت و برای منی که از بجگی با رنج بزرگ شدم اون روزها و لحظه ها اوج خوشبختی بود... راننده که اسمش آقا نصرت بود،راننده ی شخصی ما شد تا توی شهر هم همراه ما باشه و کمکِ سعید کنه تا کارهای خونه رو انجام بدن... سـ..ـن و سا_لی نداشت...جوونی هیـ..ـ...ـکلی و کاری بود... چمدونو گذاشت صندوق عقب و در ماشین و باز کرد تا من و سعید سـ..ـوار بشیم... برای همه دست تکون دادیم و راهی شهر شدیم... لحظه ای به عقب نگاه کردم...همه به ماشین نگاه میکردن و زنعمو کاسه ی آب رو پشت سرمون ریخت...هیچوقت از روستا و عمارت دور نبودم واین دوری میتونست تجربه ی جدیدی باشه... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت168 #بادام_خانم اقا نصرت بااینکه سـ..ـن وسا..لی نداشت اما خیلی سربه زیر
❤️ با راهنمایی آقانصرت وارد خونه شدیم و بدون اینکه حرفی بزنیم و حتی پلک بزنیم به اطراف نگاه میکردیم....توی ساخت خونه خیلی سلیقه به خر_ج داده شده بود.. هال و پذیرایی بزرگی پایین بود و از وسط هال چند پله میخورد و به اتاق های بالا میرفت... کنار پله ها نرده هایی چوبی تعبـ.ـیه شده بود که فضای خونه رو گرم و دل پذیر کرده بود... خیلی از خونه خوشم اومده بود و ازاینکه این خونه ما..ل و من و سعید بود و میتونستم طبق سلیقه ی خودم بچینمش سراز پا نمیشناختم... خونه خالی خالی بود و فقط یک لوستر بزرگ بلوری به سقف هال ز...ده شده بود که توجهمو جلب کرد... خونه اینقدر تمیز بود که انگار قبل از ماهیچکس توی این خونه زندگی نکرده... از آقانصرت پرسیدم:قبل از ما کسی اینجا زندگی نمیکرده؟ آقا نصرت با جدیت و متانت جواب داد:به مدت ۲۰سا_ل زن و شوهری توی این خونه زندگی میکردن و بعداز ۲۰سا_ل زندگی مشترک به خا_رج از کشــ.ـ..ـور رفتن! به همین خاطر خونه شون رو فـ...ـروخـ...ـتـ.ـ.ـن به سالار خان... دستمو گذاشتم روی د_هنم و گفتم:خدای من!۲۰سال؟ این خونه اینقدر تمیزه که انگار نه انگار آدمی توی این خونه زندگی میکرده... اقا نصرت از پنجره ی بزرگ هال به بیرون نگاه کرد و گفت:روزی که سالارخان میخواست اینجارو معا_مله کنه من همراهش بودم...اون زن و شوهر عاشق این خونه بودن و مثل بجه ی نداشته شون از این خونه مراقبت میکردن...اونا سالارخانو قـ.ـ.ـسم دادن که خیلی مراقب این خونه باشه... با شنیدن اونحرفا حسِ خوبم به اون خونه چندبرابر شد...با فکرکردن به این موضوع که قبل از من و سعید ز_ن و شوهری عاشقانه توی این خونه زندگی کردن منو به وجد میاورد... سعید رو به اقا نصرت گفت:خب امروز قبل از هرچیزی باید وسایل ضروری برای زندگی توی این خونه رو فراهم کنیم و بعد بریم سراغ باقی وسایل... بعدازاینکه همه جارو خوب نگاه کردم و برای خـ.ـ.ـر_ید همه ی وسایل برنامه ریزی کردیم به سمت بازار راه افتادیم... اقا نصرت خیلی خوب شهر و بازار رو میشناخت و مارو جاهایی میبرد که بتونیم بهترین خـ.ـ.ـر_یدو داشته باشیم...حدس میز_دم به همین خاطر عمو،اونو به عنوان راننده ی ما گذاشت تا بتونه توی شهر هم بهمون کمک بکنه... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت171 #بادام_خانم از لحن جدی و عـ...ـصبانیش کمی تر... _سیدم و گفتم:منظورم
❤️ چشمامو با نوری که از گوشه ی پنجره توی چشمم میخورد باز کردم...پنجره نیمه باز بود و باد خنک صبحگاهی پرده ها رو به ر_قـ..ـ.ـص درآورده بود...پشتم به سعید بود و برگشتم سمتش تا ببینمش... موهاش ریخته بود روی پیشونیش و پاهاشو‌توی شـ..ـ...ـکمش جمع کرده بود...معلوم بود سردش شده... پتو رو به آرومی رو..ش کشیدم... د...ردی ز..یردلم پیچید و یادم از شب قبل اومد و لبخندی روی لـ..ـب هام نشست... اروم از کنار سعید بلند شدم تا بیدار نشه...رفتم جلوی‌پنجره و پنجره رو بستم... چشمم به پرده افتاد....پرده ای قدیمی اما زیبا... باید پرده هارو هم عوض میکردم... اروم و بی سروصدا از پله ها رفتم پایین...چرخی توی خونه ز...دم و همه جارو با دقت نگاه کردم تا بتونم تصمیم بهتری برای چیدمان بگیرم... رفتم توی آشپزخونه تا صبحانه ای آماده کنم و سعیدو از خواب بیدار کنم... مشغول آماده کردن صبحانه بودم که صدای سعید رو شنیدم که گفت:سحرخیز شدی مهتاب خانوم زیبای من! از ترر _س یک متر پر _یدم هوا... حـ...ـ.ـیییع ریزی ز..دم و دستمو گذاشتم روی قلبم و نفس نفس میز..دم...چشمامو چندثانیه بستم و دوباره بازکردم و گفتم:سعیــد،منو ترر_سوندی! سعید بلند خندید و گفت:چنددقیقه ای هست دارم نگات میکنم... چشماشو روی من و لـ.ـباسم چرخواند و گفت:تو بی نظیری مهتاب...توی این لـ.ـباس دیوونه کننده شدی... نگاهی به خودم انداختم و تازه متوجه کوتاهی بیش از اندازه لـ.ـباسم شدم...جـ..ـ.ـنسِ توری لـ.ـباس باعث میشد همه جـ..ـام کاملا پیدا باشه... سعید نزدیکم شد و از پـ.ـشت بغــ..ـلم کرد وسرشو بین موهام فـ...ـ.ـرو برد و گفت:بی صبرانه منتظرم دوباره حس دیشبو کنارت تجربه کنم... سرمو چرخواندم و توی چشماش زل زدم...لـ..ـب هامو بو_سید و گفت:بریم که خیلی دیر شد... صبحانه رو خوردیم و دوش مختصری گرفتیم وهمراه اقا نصرت راهی بازار شدیم... همه چیز اونقدر زیبا بود که دلم میخواست همه ی اون وسایل ما_ل من باشه... مبلمان کرم رنگی رو انتخاب کردم و میز ناهار خوری بزرگی که همیشه دلم میخواست توی خونه ام داشته باشم... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #173 #بادام_خانم❤️ سعید و آقا نصرت مشغول بار زدن مبلمان و میزناهارخوری بو
❤️ بلاخره روز عروسی رسید و از صبح زود همه در تکاپو بودیم... لباسم آماده بود و آرایشگر اومده بود... رسم بود که عروسی ظهر برگزار میشد...دراصل چندشبانه روز بود اما به خواسته ی من و سعید فقط یک روز جشن داشتیم... بلاخره بعداز دو سه ساعت ساکن نشستن آماده شدم و بعداز پوشیدن لباسم رفتم جلوی آینه... باورم نمیشد کسی که دارم توی آینه میبینم خودمم... زیباییم چندبرابر شده بود و خیلی تغییر کرده بودم... ز..ن عمو حق داشت که به ثریا خانم میگفت بهترین ارایشگر روستا و عقیده داشت کارش از آرایشگرهای شهر هم بهتره... بعداز دیدن خودم تو آینه به این حرفش رسیدم... ثریا خانم هم محو تماشای من بود وگفت:مهتاب خانم،شما یکی از خوشگلترین عروسایی هستین که ز..یردست من عروس شدم... ازش تشکر کردم و اماده ی بیرون رفتن شده بودم... به رسم روستا چا...دری تمام سفید رو روی سرم انداختم تا بعداز قـ.ـ...ـر..بانی کـ...ـ.ـردن گو_سفند وارد اتاق ز..نانه بشم.. چندتا ضر.._به به در خورد و مامان ربابه گفت که سعید جلوی در منتظره... خیلی دوست داشتم عکس العملشو بعداز دیدن خودم ببینم... چا_درو جلو کشیدم و مامان ربابه هم کمکم کرد تا از اتاق برم بیرون... چا_در حریرِ نازک بود و میتونستم سعیدو از ز..یر چا_در ببینم...کت و شلوار خوش دوختی تـ.ـ..ـنش بود و دستش توی جیب شلـ.ـوارش بود و جلوی پله ها منتظر من بود...آروم آروم نزدیکش شدم و لبخندِ روی لـ.ـبش پررنگ تر شد... گفتم:تو که هنوز منو ندیدی؟چرا لبخند میز...نی؟ سعید گفت:میتونم تصور کنم چقدر زیبا شدی... لـ.ـبه ی چا_درم رو بالا داد و توی صورتم خیره شد... با عشق توی صورتم خیره شده بود و ازم چشم برنمیداشت... مامان ربابه گفت:وقت برای دیدن زیاده پسرجان...بجنبین که مردم منتظرن... مامان نزدیکم شد و پایین پیراهنم رو بالا گرفت و من دست تو دست سعید از پله ها رفتم پایین... جلوی پـ..ـام گو_سفند قـ.ـر_بانی شد و از روی خ رد شدیم تا وارد اتاق ز..نانه بشیم... زن های روستا دورتادور اتاق نشسته بودن و با صدای دف محلی که پیرزن ها میزدن میر_قـ...ـ...ـصیدن... همه دست میز _دن و خوشحال بودن... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #174 #بادام_خانم بلاخره روز عروسی رسید و از صبح زود همه در تکاپو بودیم... لبا
❤️ باورود ما صدای حـ.ـ.ـییع و دست بلند شد و صدای دف بیشتر شد...بوی دود اسپند توی اتاق پیچید و نقل و سـ.ـکه روی سرمون پاشیدن... جلوی در سعید چا_در رو از روی سرم برداشت...بجه ها زیر پای من و سعید مشغول جمع کردن نقل و سـ.ـکه های شاباش بودن رفتیم به سمت صندلی هایی که بالای اتاق برای من و سعید گذاشته شده بود... بجه ها وسط میرقــ.ـ...ـصیدن و زن عمو و مامان ربابه و مامان بهشون اسـ.ـ.ـکناس شاباش میدادن... چشمم به هرکسی که میفتاد درحال نگاه کـ.ـردن به ما بود‌‌...زیرلــ.ـب آیت الکرسی خواندم و به خودم و سعید فوت کردم... کا..._دوها جمع شد و توی جمع اعلام میشد... بعداز جمع کردن کا..._دوها سفره ی ناهار پهن شد و سه چهار نوع غذا توی سفره ها چیده شد... بوی غذا پیچیده بود و همه مشغول غذا خوردن بودن و دیس جداگانه ای برای من و سعید آوردن تا باهم غذا بخوریم... اینقدر گرسنه بودم که بدون توجه به آرایشم شروع کردم به غذا خوردن... طعم کـ..ـباب مرغ و گوشت با لیموی تازه بی نظیر بود... عروسی به خوبی و‌خوشی تموم شد و عمارت کم کم خالی شد... رفتم توی اتاقم تا لباس عوض کنم و برم دوش بگیرم... سعید پشت سرم وارد اتاق شد‌...و ازش خواستم دکمه های پیراهنم رو از پشت باز کنه... یکی یکی دکمه هارو باز میکرد و کمـ.ـرم رو میبو_سید... گرمی لـ.ـب هاش پوستم رو نوازش میکرد.... لـ..ـباسمو درآوردم و گیره ی موهام رو به سختی از موهام جداکردم... سعید باهمون کت و شلوار روی تحـ.ـت در..ازکشیده بود و داشت به من نگاه میکرد... از توی آینه نگاهش کردم و پرسیدم:چرا اینجوری نگام میکنی؟ نفسشو داد بیرون و گفت:از وقتی توی اون خونه باهات زندگی کردم،فهمیدم جای من و تو فقط همونجاس...هیجا جز توی اون خونه اروم و قرار ندارم... باید هرچه زودتر کارامونو انجام بدیم و برگردیم به خونه مون... منم کاملا باهاش موافق بودم و ازاین پیشنـ...ـهادش خیلی خوشحال شدم... قرار گذاشتیم فردای روز عروسی به خانواده هامون اعلام کنیم که ما میخوایم هرچه سریعتر به شهر نقل مکان کنیم... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت175 #بادام_خانم باورود ما صدای حـ.ـ.ـییع و دست بلند شد و صدای دف بیشتر ش
❤️ فردای اونروز سرسفره ی صبحانه که همه دورهم بودیم بهترین زمان بود که ما تصمیمون رو اعلام کنیم... سعید چایش رو سرکشید و بلند گفت:من و مهتاب تصمیمی گرفتیم که میخوایم حالا که همون دور هم هستیم اعلام کنیم.... همه منتظر بودن سعید حرفش رو ادامه بده... سعید به پدرش نگاه کرد و گفت:میخوایم طی یکی دوروز آینده به طور کامل به شهر نقل مکان کنیم و زندگیمون رو اونجا شروع کنیم... بعداز چندثانیه سکوت زنعمو گفت:چرا به این سرعت؟میتونین باآرامش بیشتری کاراتون رو انجام بدین... برای تایید حرفای سعید درجواب زنعموگفتم:با تجربه ی زندگی چندروزه ای که توی شهر داشتیم،فهمیدیم اونجا میتونیم پیشرفت زیادی داشته باشیم وزندگیمونو بسازیم و نمیخوایم حتی یک روز ساختن این زندگی رو به عقب بندازیم... کارِ چندانی هم نداریم و تا یکی دوروز آینده میتونیم همه ی وسایل و مدارک مورد نیازمونو جمع کنیم و به شهر انتقال بدیم... بقیه وقتی هم عقیده بودن و قاطعیت من و سعیدو دیدن مخالفتی نکردن و قرار شد برای این تصمیم همراهیمون کنن... همه چیز طبق خواسته ی من و سعید پیش رفت و بلاخره زندگیمونو توی خونه ای که برامون پراز ارامش و امــ.ـنیت بود شروع کردیم... به خاطر سرشناس بودن عمو،سعید تونست توی یکی از بهترین کـ.ـارخونه های ماشین سازی کار پیداکنه و اونجا مشغول به کار بشه... من شروع به درس خواندن کـ.ـردم و دیپلمم رو گرفتم و با مشورت و موافقت سعید وارد دانشگاه شدم... دوسالی از شروع زندگیمون گذشته بود و ارامش برقرار بود... گاهی خانواده هامون بهمون سرمیز..دن و گاهی ما به روستا میرفتیم و چندروزی اونجا میموندیم... اتاق ما همونطور دست نخورده توی عمارت مونده بود...درواقع اتاقمون توی عمارت خونه ی دوم ما بود... بعداز تقریبا دوسال اصرار خانواده برای بجه دا..ر شدنمون شروع شد... من توی دانشگاه رشته ی روانشناسی میخواندم و عاشق رشته ام بودم و تصمیم داشتم کار کنم...حتی لحظه ای به اومدن بجه توی زندگیم فکر نمیکردم... اما اصرار خانواده ها باعث شده بود بیشتر و جدی تر به این موضوع فکر کنیم... سلام دوستان گلم یه رمان براتون اوردم که جای این رمان استارت میشه انشالله از نحوه کار ما راضی باشید🙏🙏🌹🌹 از فردا شب شروع میکنیم ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman