رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت158 #بادام_خانم با ورود من به اتاق زن ها کل کـ..ـشیدن و چندنفری هم دست م
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت159
#بادام_خانم
گرمی نفس هاش منو از اون دنیا وادد دنیای دیگه ای کرد و تا چند ثانیه از خود بیخود شدم...
دستمو توی دستش گرفت و بدون نگرانی از نگاه دیگران روی دستم بو_سه ای زد...
همه چیز برام مثل یک خواب شیرین بود که میتر _سیدم نکنه چشم باز کنم و از خواب بیدار بشم...زن عمو دستور داده بود اتاق سعید رو که بزرگتر از اتاق من بود برای ما آماده کنن و وسایل منو به اونجا انتقال بدن...
ناهاری مفصل رو همراه با اعضای عمارت خوردیم و همه تبریک گویان از اتاق مهمان پراکنده شدن...
فقط من و سعید و عمو و زن عمو و مامان و پدر توی اتاق مونده بودیم...
پدرم دست دست میکرد و میخواست حرفی بز_نه...
جلو اومد و گفت:خب دیگه عقد شماهم به خیرو خوشی برگزار شد،دیگه وقت رفتن ما رسیده...
به مامان اشاره کرد که آماده رفتن شو...
بااین حرف عمو از جا بلند شد و گفت:برو اما برای جمع کردن وسایلت برو...
همه مات و مبهوت به عمو نگاه میکردیم و درست منظورش رو نفهمیدیم...
دستش رو گذاشت روی شونه ی پدرم و کمی فشار داد وگفت:دیگه وقت برگشتت به عمارته برادر...
پدرم اشک توی چشماش جمع شد ونمیدونست چطور از عمو تشکر کنه....
از دیشب بابا تو فکر بود و رفتارش زمین تا آسمون فرق کرده بود...حتما عمو هم متوجه این تغییر شده که از پدر خواست به عمارت برگرده...
من و مامان هم از خوشحالی اشک میریختیم...
عمو رو به من کرد و گفت: اینم اولین هـ...ـد_یه ی عقدتون....
از عمو تشکر کردم و گفتم:خان عمو این بهترین هـ...ـد_یه ای بود که میتونستین به من بدین ...خیلی باارزشه وجود پدرم کنار ما توی این عمارت...
مامان از خوشحالی حتی نمیتونست ز_بون باز کنه و تشکر کنه و حسابی دستپاچه شده بود...
پدرم سرشو یه سمت دست عمو که روی شونه اش بود برد و میخواست دستش رو ببو_سه که عمو دستشو عقب کشید و گفت:این چه کاریه؟از دست بو_سی اصلا خوشم نمیاد...ناسلامتی س_ن و سا_لی از ما گذشته و این رسم و رسومات رو با_ید کنار بزاریم...
همین که هممون بعداز مدت ها دور هم جمع شدیم برای من کافیه...هم مهتاب خوشحاله،هم مادر و هم شما...امیدوارم برگشتت به عمارت مقدمه ی اتفاقات خوب باشه،نه تکرار اتفاقات تلخ گذشته...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman