رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت155 بادام_خانم همه دور سفره بودن... بلاخره بعداز سالها همه دورهم جمع شد
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت156
#بادام_خانم
زنعمو با با تحسین ولبخند به من و سعید نگاه میکرد...سروصداها که ساکت شد گفت:خب با_ید تاظهر یه لباس قشنگ و درخورِ زیباییت برات تهـ...ـیه کنیم...
عمو حرف زنعمو رو ادامه داد و گفت:من عاقد رو خبر میکنم و بقیه کارها باشما خانوما...
همگی از سرسفره بلندشدیم و زنعمو از من و مامان خواست بریم به اتاقش...
در کمدش رو باز کرد و چند دست لباس نو و خوش دوخت بیرون آورد...
دستی به لباس ها کشید و گفت:حقیقتا این لباس هایی که توی جوونیم گرفتم...چندتاییشون روهم عموت از شهر برام گرفته....هیچکدومشون رو نپوشیدم...حیفم میومد و گذاشته بودم برای یه روز خاص و مناسب که بپوشم اما اون روز هیچوقت نرسید و این لباس ها همینطور نو و تمیز باقی موندن...
الانم که دیگه عمرا اندازه ی من بشن و به سـ...ـن و سا_لم بخورن...
رو به من کرد و یه لباس رو جلوی بد_نم گرفت و گفت:اگر دوست داری میتونی هرکدومو که دوست داری برداری برای خودت و امروز بپوشی...
مطمئنم خیلی بهت میان...
با دقت به لباس ها نگاه کردم...چقدر با کیفیت و گر _ون قـ....ـ.ـیمت بنظر میرسیدن...
نمیتونستم اوناروقبول کنم...به آرومی دستمو گذاشتم روی دست زن عمو و گفتم:ممنون که اینهمه به فکر من هستی...اما من این لباس های باارزشو نمیتونم قبول کنم...شما که سـ...ـن و سا_لی نداری میتونی خودت اینارو بپوشی...
زنعمو لبخند مهربونی زد وگفت:نکنه از لباسا خوشت نمیاد آره؟اگر وقتی بود بهترین لباس شهرو برات سفارش میدادم اما چه کنیم که تا چندساعت دیگه با_ید سر سفره عقد بشینی...
دستپاچه شدم و گفتم:نه...نه...
من عاشق این لباسام،خیلی قشنگن اما خیلی باارزشن...چطور میتونم لباسی که متعلق به شما و برازنده ی شماست رو تـ.ـ.ـن کـ.ـ.ـنم؟
زن عمو خنده ای کرد و رو به مامان گفت:دستت طلا بااین دختری که تربیت کردی شیرین...از خانومی و ادب هیچی کم نداره...
نزدیکم شد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:وقتی قراره محرم پسرم بشی،میشی دختر دوم این خانواده...همه چیز من و سالارخان ما_ل بجه هامونه...
این حرفارو نز_ن و هر لباسی رو که میخوای انتخاب کن مهتاب جان...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman