رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت142 #بادام_خانم زن عمو لبخندی ز...د و به سمت عمو قدم برداشت... ازاون همه
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت143
#بادام_خانم
هنوز غم بزرگی گوشه ی قلبم سنگینی میکرد و اون غم حال و روز مامان بود...
عمواومد به سمت مامان...بلند شدم ایستادم و سرمو پایین انداختم...عمو اونقدر باابهت بود که ناخوداگاه وقتی بهم نزدیک میشد سرمو پایین مینداختم...
مامان توی جاش نشسته بود و میخواست بلند شه که عمو مانعش شد وگفت:که برادرم منو دـ...شمن خطاب میکنه؟
مامان گونه هاش سر _خ شد و سرشو پایین انداخت...
همیشه مامان بود که از کارا و حرفای بابا خجالت میکشید و سالهای سال پدرم جز خجالت و شرمندگی چیزی برای من و مامان نداشت...
عمو صداشو کمی بالا برد و گفت:به اردلان خبر بدین امشب رأس ساعت هشت اینجا باشه...
همه با د _هن های باز به عمو نگاه میکردن و این تصمیم یهویی عمو همه رو شو _که کرده بود...
مامان چونه اش لر _زید و گفت:اما اگه من این خبرو براش ببرم اینبار دیگه ز_نده ام نمیزاره...
عمو با جدیت گفت:قرار نیست تو به اونجا بری...
بعد رو به مامان ربابه کرد و گفت:شما به یک خدمتکار بگو که به اونجا بره و به اردلان بگه رأس ساعت هشت اینجا باشه...
اینحرفو زد و با قدم هایی محـ.ـ.ـکم از اتاق بیرون رفت...پشت سرش زنعمو هم رفت...
پری که تازه اومده بود توی اتاق د...هنشو کج کرد وگفت:باز چه ماجرایی قراره درست بشه خدا میدونه...
حس کردم به ما طعنه ز...د اما سعی کردم نشنیده بگیرم...سعید به پری ا_خ_می کرد و گفت:برگرد توی اتاقت پری...
پری تابی به بد _نش داد و از اتاق بیرون رفت...
دلم میخواست بشینم و ساعت ها دل سیر گریه کنم...
خدمتکار داشت ز _خم مامانو که حالا دیگه خ اش بند اومده بود تمیز میکرد و شستشو میکرد...
سعید با سر به من اشاره کرد که برم بیرون...
پشت سر سعید راه افتادم و توی راهرویی که منتهی به پله ها میشد روبروی هم ایستادیم...
سرم پایین بود و باانگشتام بازی میکردم...سعید سرشو کمی کج کرد و گفت:سرتو بالا بیار میخوام ببینمت...
به آرومی سرمو بالا گرفتم و با چشم هایی که از گریه سر _خ شده بود بهش زل ز...دم...
سعید همونطور که سرش کج بود نگاهش توی صورتم چرخواند و گفت:طاقت ندارم اینجوری ببینمت مهتاب...
پوزخندی زدم و گفتم:ادمی که پدر و مادرش به خ هم تشـ.ـنه باشن حال و روزش بهتر از این نمیشه...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت143 #بادام_خانم هنوز غم بزرگی گوشه ی قلبم سنگینی میکرد و اون غم حال و ر
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت144
#بادام_خانم
سعید ا_خ_می کرد و گفت:اینحرفا چیه میز_نی مهتاب؟
این اتفاقا ممکنه توی زندگی هرکسی بیفته...
انگشت اشارمو گذاشتم روی لـ.ـب هاشو گفتم:هیـس،بسه...اگه میخوای دلداریم بدی و ارومم کنی ازت ممنونم...اما من بااین چیزا آروم نمیشم...
سعید دستمو پس ز...د و گفت:چی داری میگی مهتاب؟
دارم سعی میکنم بهت بفهمونم همه ی اینا یه اتفاقه...
لبخند کجی زدم و گفتم:اگه این قضیه برعکس هم بود تو الان همین حرفو میز...دی؟
توی چشمام خیره شد و حرفی نز...د...جوابی نداشت بده...شایدم داشت به این فکر میکرد اگه قضیه برعکس بود چیکار میکرد...
سرمو تکون دادم و گفتم:تو و امثال تو نمیتونین حال منو درک کنین...
اینوگفتم و به سمت اتاق قدم برداشتم...از پشت دستموکشید و گفت:وایستا کجا داری میری؟
حرفم هنوز تموم نشده...
دستمو ازتوی دستش بیرون کشیدم و بدون اینکه جوابی بدم منتظر موندم تاحرفشو بز...نه...
سعید کمی فکر کرد وگفت:خب اصلا تو درست میگی مهتاب من نمیتونم درک کنم...اما تو چرا با من اینطوری رفتار میکنی؟من چه تقصیری دارم؟
چشمامو ریز کردم وگفتم؛تو هیچ تقصیری نداری،هیچ تقصیری...
مقصر خودم...بااینکه میدونستم پدرم چه کیـ.ـ.ـنه ای از پدرت داره اما بازم راه قلبمو باز کردم...به اینجاش فکر نکرده بودم...مقصر منم که مادرم به این حال و روز افتاده...این عشق ازاولشم اشتباه بود...
خانواده ی من با خانواده ی توی خیلی فرق داره سعید...
سعید ا_خ_می کرد و با ناباوری توی صورتم نگاه کرد وگفت:میفهمی چی داری میگی؟
صداشو کمی بالا برد وگفت:حالا بعد ازاین همه سال به من میگی این عشق اشتباه بوده؟از این حرف چه برداشتی باید کنم مهتاب؟
باور نمیکنم این حرفا از زبون تو گفته شده...
اصلا تفاوت خانواده هامون چه ربطی به ازدواج من و تو داره ها؟
بغض لهنتیم دوباره شکست و اشکام روی گونه هام سرازیر شدن...به ز _ور میتونستم نفس بگـ.ـ.ـشم و
حرفام تبدیل به عقـ.ـده ای شده بود که گلومو میفـ.ـ.ـشرد...ازاینکه اینطور راحت راجب فرق خانواده هامون حرف میز_د عصبی میشدم...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت144 #بادام_خانم سعید ا_خ_می کرد و گفت:اینحرفا چیه میز_نی مهتاب؟ این اتفا
#سرگذشت_زندگی_بادام ❤️
#قسمت145
#بادام_خانم
همونطور که اشکام میریخت صدامو بالا بردم و گفتم:میخوای بدونی تفاوت خانواده هامون چه ربطی به ما داره؟
سعید که با ناراحتی بهم چشم دوخته بود سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...
تمام قدرتمو جمع کردم تا حرفامو به ز_بون بیارم...
با صدایی که از غصه میلر _زید گفتم:به مادرم نگاه کن،میدونی چرا روی اون تحـ.ـ.ـت لهـ.ـ.ـنتی افتاده درسته؟
سعید جوابی نداد و منتظر بود حرفمو ادامه بدم...
با دست به سمت اتاق عمو و زن عمو اشاره کردم و گفتم:حالا به پدرو مادر خودت نگاه کن...
تفاوت خانوادگی ما از زمین تا آسمونه...
درسته هم خ ایم و دخترعمو پسرعموییم اما سرسو_ز_نی مثل هم بزرگ نشدیم...درسته سالهای سال کنار هم بجگی کردیم اما شرا...یط روحی یکسانی نداشتیم....همه ی اینا برای من د_ردِ ...
در_دی که امثال تو و خواهر و برادرت درک نمیکنین...
هق هق میکردم و دلم میخواست حرف بز_نم...
اشکمو پاک کردم و گفتم:جمله ی چنددقیقه پیش خواهرتو یادته؟من کلمه به کلمه اش رو یادمه...
گفت:باز قراره چه ماجرایی درست بشه خدا میدونه...ماجرا ندیده که خبر نداره...
اما من خوب میدونم وقتی جلوی چشمت مادرت از پدرت گتـ.ـ_.ـگ میخوره یعنی چی!!!
خوب میدونم وقتی مادرت از شد_ت د_رد و کـ.ـ.ـبو_دی داره د_رد میـ.ـ.ـکـ.ـ.ـشه و تو کاری از دستت برنمیاد یعنی چی...
ماجراهایی که تو و پری و بجه هایی مثل شما که توی عشق و محبت بزرگ شدن حتی خوابشم نمیبینن...
حرفامو ز_دم و بدون اینکه منتظر جوابی بمونم با قدم هایی تند رفتم سمت اتاقم...
فاصله ی کمی بااتاق داشتیم و حدس میزدم مامان حرفامونو شنیده باشه...
باورود من اشکاشو پاک کرد و فک کرد که من نفهمیدم داره گریه میکنه...
خدمتکار رفته بود...قفل پشت درو انداختم و رفتم کنار مامان...سرمو روی پـ.ـاش گذاشتم و گفتم:کاش ماهم یه خانواده ی خوب بودیم مامان...
مامان دستشو روی موهام کشید و چیزی نگفت...
خودشم داشت ز_ج_ر میکشید و چی میتونست به من بگه؟
اصلا مگه آدمی که دل خودش ناآرومه میتونه دل کسی دیگه ای رو آروم کنه؟
فقط موهامو نوازش میکرد و همین برام کافی بود...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام ❤️ #قسمت145 #بادام_خانم همونطور که اشکام میریخت صدامو بالا بردم و گفتم:میخوای
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت146
#بادام_خانم
خیلی وقت بود سرمو روی پـ.ـای مامان نزاشته بودم تا موهامو نوازش کنه...سالها توی این عمارت زندگی کردم و از نعمت بودن کنار مادرم و یه خانواده ی اروم محروم بودم...چیزی که حقم بود اما هیچوقت نداشتمش...
مامان همونطور که موهامو نوازش میکرد اشک میریخت و من هم پا به پاش گریه کردم...
بخاطر خودم،مادرم،سعید و عشقی که نمیدونستم بلاخره به سرانجام میرسه یانه...
آخرین نگاه سعید وقتی توی راهرو رهاش کردم و اومدم توی اتاق همش میومد جلوی ذهنم و عذ_اب وجدان بدی وجودمو پـ.ـر کـ.ـرده بود...
سعید سعی کرد منو اروم کنه اما من به بدترین شکل باهاش برخورد کردم...
توی اوج عـ.ـ.ـصبانیت بودم و نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم و چی میگم...
حالا که کمی آرومتر شده بودم فهمیدم چطور سعیدو خورد کـ.ـردم...اون که گـ.ـ.ـناهی نداشت و فقط داشت به پای من میسو_خت...
هوا داشت تاریک میشد و نمیدونستم اصلا پدرم به عمارت میاد یانه...
نمیدونستم چی در انتظارمونه و چه اتفاقی قراره بیفته...
عمو حالا کدخدا بود و مطمئنا پدرم نمیتونست به حرفش گوش نده و به عمارت نیاد...
هزار جور سوال و فکروخیال توی ذهنم میومد و برای هیچکدومش هم جوابی نداشتم...
توی اون لحظه دوست داشتم با سعید حرف بز_نم اما چی با_ید بهش میگفتم؟
بااون همه چرندیاتی که بهش ز_دم چطور میتونستم توی چشماش نگاه کنم؟
چه برسه به اینکه حتی بخوام باهاش حرف بزنم...
چشمامو باز کردم و با صدایی گرفته گفتم:مامان بنظرت پدر به عمارت میاد؟
مامان چندثانیه ای مکث کرد و گفت:شـ.ـ.ـک ندارم که میاد...
با تعجب و چشم هایی گرد شده و گفتم:چطور اینقدر مطمئنی؟
مامان پوزخندی زد و گفت:من پدرتو خیلی خوب میشناسم...همه ی این سالها رویای برگشتن به عمارتو توی سرش داشت و حالا که سالار خان ازش خواسته به عمارت بیاد...حتما میاد...
آبی به صورتم ز_دم و لباس هامو که بخاطر خ لـ.ـ.ـبِ مامان خ شده بود رو عوض کردم...
شونه ای به موهام ز_دم و خودم توی آینه نگاه کردم...
از شد_ت گریه و غم پلکم ورم کرده بود و زیرچشمام سیاه شده بود...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت146 #بادام_خانم خیلی وقت بود سرمو روی پـ.ـای مامان نزاشته بودم تا موهامو
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت147
#بادام_خانم
با بی حوصلگی دستی به صورتم کشیدم تا ازاون قیافه بیرون بیام...اینکه ظاهرم اونطور بد و ژولیده باشه حالمو خیلی بدمیکرد...
وقتی ظاهرم بهتر میشد،حالمم به مراتب بهتر میشد...
ساعت به هشت نزدیک میشد ودلهـ.ـ.ـر... ه ام بیشتر میشد...پشت پنجره ایستادم و به بیرون چشم دوختم...خیلی وقت بود پدرم رو ندیده بودم اما حتی ذره ای دلم براش تنگ نشده بود...
عمو وارد اتاق مهمان شد و منتظر اومدن پدرم شد...
یعنی چی قرار بود به پدرم بگه؟
قرار بود تنها با پدرم حرف بز_نه و همین نگرانیموچندبرابر میکرد...
چشمم به در بود که پدرم وارد عمارت شد...از آخرین باری که دیده بودمش شکسته تر شده بود و موهای سفیدش بیشتر شده بود...
از در که وارد شد دقیق به اطراف نگاه کرد...
همونجا جلوی درایستاده بودو با لبخند به اطراف نگاه میکرد...معلوم بود خیلی خوشحاله که بعداز سالها دوباره پـ.ـاش به عمارت باز شده...
کی میدونست؟شاید اون آخرین باری بود که پدرم عمارت رو میدید...اما خودش خیلی امیدوار به نظر میرسید...
کت و شلوار پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود...از پله ها پایین اومد و دستاشو توی حوض آب وسط حیاط زد و مـ.ـ.ـشتی اب توی دستش گرفت و نوشید...معلوم بود که خیلی دلتنگ عمارت شده بود..تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم...
خدمتکاری بهش نزدیک شد وبه سمت اتاق مهمان اشاره کرد...نفهمیدم چه بهش گفت اما معلوم بود که ازش خواسته به اتاق مهمان بره...
پدرم پله هارو رفت بالا و چندتا ضر _به به در ز_د و وا_رد شد...از دید من خارج شد ونگاهم به در اتاق مهمان خیره موند...
به مامان نگاه کردم...هنوزم بیحال بود و چرت میز_د...
چشماشو باز کرد و گفت:چرا به من زل ز_دی؟اینجوری خوابم نمیبره...
کنارش روی تحـ.ـت نشستم و گفتم:پدرم اومد!
مامان چشماشو که نیمه باز بود،کامل باز کرد وگفت:گفتم که میاد،مطمئن بودم...
نگران بودم و توی اتاق راه میرفتم...نمیدونم بعداز مدت ها چی داره بین عمو و پدرم گفته میشه...
یعنی الان سعید کجاست؟چه حالی داره؟
پر_ده رو کنار زدم تا ببینم هنوزم پدرم توی اتاقه یانه که چشمم به سعید افتاد که توی حیاط کنار حوض داشت قدم میز_د...داشتم بهش نگاه میکردم که اونم به پنجره اتاقم نگاه کرد و نگاهمون به همدیگه
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت147 #بادام_خانم با بی حوصلگی دستی به صورتم کشیدم تا ازاون قیافه بیرون بی
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت148
#بادام_خانم
لباس مناسبی پوشیدم و بخاطر سعید موهامو بافتم و پشتم انداختم...دیدن سعید و بودنش توی اتاق مهمان میتونست آرامش از دست رفته ام رو بهم برگردونه....
توی اون روزها،سعید تنها منبع آرامش و حال خوب من بود...
دلم میخواست مامان هم همراهم بیاد اما راضی به اذ _یت شدنش نبودم و وقتی گفت نمیخواد بابا رو ببینه دیگه بهش اصرار نکردم تا همراهیم کنه...
مامان توی اتاق موند تا استراحت کنه و من با قدم هایی لر_زان اما پراز هیجـ...ـان به سمت اتاق مهمان راه افتادم....پشت در رسیدم و به سختی نفس میکشیدم...مقدار هیجـ...ـان و استر..._سم وصف نشدنی بود...سعید میخواست وارد بشه که با دیدن من ایستاد...بدون اینکه نگاهم کنه یا چیزی بگه درو باز کرد و منتظر من موند تا اول من وارد بشم و بعد خودش...
توی هر شرا_یطی بهم احترام میزاشت و این رفتارش خیلی برام باارزش بود...
من هم آشفته تر ازاین بودم که بخوام اونجا حرفی به سعید بز_نم و بدون معطلی وارد اتاق شدم...
پدرم بادیدن ما از جـ..ـا..ش بلند شد و گفت:به به،عروس و داماد آینده...
باورم نمیشد پدرم اونطور سرخوش و بیخیال از اتفاقاتی که افتاده، من و سعید رو عروس و داماد آینده خطاب میکنه...من و توی بغـ...ـل گرفت و صورتمو بو...سید و گفت:خیلی وقته ندیدمت دخترم...
لبخندی مصنوعی ز...دم و صورتش رو بو...سیدم...
خدا میدونست چقدر بخاطر رفتاری که با مادرم کـ...ـرده بود ازش دلخور بودم اما نمیخواستم جلوی بقیه اون محبت های نمایشیش رو بی جواب بزارم...
نگاهم توی اتاق چرخید...
عمو سالار و زنعمو کنارهم نشسته بودن...
زنعمو برخلاف همیشه روسری بزرگی روی سرش انداخته بود و این خیلی توجهمو جلب کرد...
مامان ربابه وبهادر و پری هم روی یک زیرانداز نشسته بودن و به پشتی ها تکیه داده بودن...
با ورود ما عمو به کنار خودش اشاره کرد و گفت اینجا بشینین...
نشونه ای از د...شمنی یا دعوا توی اون جمع نبود...شاید هم بینشون حل شده بود...
خیلی کنجکاو بودم بدونم چی بینشون گذشته...
سوال های زیادی توی ذهنم به وجود اومده بود و جای خالی مادرم توی اون جمع بیشتر از هرچیزی آز..._ارم میداد...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت148 #بادام_خانم لباس مناسبی پوشیدم و بخاطر سعید موهامو بافتم و پشتم اندا
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت149
#بادام_خانم
من داشتم نگاهش میکردم اما اون نگاهشو ازم برداشت و به حوض چشم دوخت...حق داشت...
میدونستم خیلی از دستم ناراحته...
دوست داشتم برم بیرون و باهاش حرف بز...نم ...اما اصلا شرا...یط مناسبی نبود و هرلحظه ممکن بود پدرم از توی اتاق مهمان بیاد بیرون و با دیدن من کنار سعید واکنش بدی نشون بده که دوباره خجالت ز...ده بشم...
پس پشیمون شدم و منتظر فرصت مناسب تری بودم که بتونم از دلش دربیارم...
سعید برگشت توی اتاقش و حتی دیگه به پنجره ی اتاقم نیم نگاهی هم نکرد...
یک ساعتی از اومدن پدرم گذشته بود اما هنوز توی اتاق بودن و هیچکس اجازه ی ورود نداشت...حتی خدمتکارها هم برای پذیرایی وارد اتاق نشدن...
کلافه و بی قرار بودم و دلم میخواست اون لحظه ها سریعتر بگذره تا بلاخره بفهمم چی در انتظار من و سعیدِ...
گوشه ی اتاق نشسته بودم و زانوهامو بین دستام گرفته بودم و سرمو گذاشته بودم روی زانوهام...
چشمامو بسته بودم و سعی میکردم به هیچ چیز فکرنکنم....
با صدای ضر...به ای که به در خورد قلبم ریخت...
ترر _سیدم و سراسیمه از جا بلندشدم...
قفلی درو بازکردم و زنعمو پشت در بود که با لبخند نگاهم میکرد...
اون لبخندی که همیشه و توی هرشرا...یطی روی لـ...ـبهاش بود به آدم ارامش میداد...
قبل ازاینکه حرفی بز...نم زنعمو گفت:سالار خان خواسته همه تا چنددقیقه دیگه توی اتاق مهمان باشیم عزیزم...مادرتو آماده کن...
مامان باشنیدن این حرف صداشو بالابرد تا زنعمو بشنوه:من ازاینجا بیرون نمیام....دلم نمیخواد اونو ببینم...
زنعمو کمی فکرکرد و باآرامش گفت:باشه اشکالی نداره،مادرتو اذ..._یت نکـ...ـن بزار استراحت کنه...
خودت تا چنددقیقه دیگه بیا توی اتاق مهمان،منتظرتیم...
بارفتن زنعمو درو بستم و بهش تکیه دادم...
قفسه سنه ام بالاو پایین میشد و سنگین شده بود...
مواجه شدن یهویی یااین همه ماجرا و اتفاقات جدید کمی برام سنگین بود...
کاش آدما میتونستن آینده رو ببینن،اینجوری بیشتر نگرانی هاشون حل میشد و بیخود و بی جهت برای چیزایی که قرار بود اتفاق بیفته یا نیفته غصه نمیخوردن...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
.
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت150
#زندگی_بادام
زنعمو خیلی سرسنگین تر از همیشه برخورد میکرد و خیلی برام عجیب بود که چرا فقط جلوی پدرم چنین رفتاری داره و جلوی هیچکس حتی مردهای دیگه اینطور رفتار نمیکنه...
شاید بخاطر کاری که پدرم کرده وبخاطر سـ....وقصد به جون عمو سالار نمیتونه پدرمو ببخشه...
بودن توی اون جمع و جو سنگینی که داشت حالمو بدمیکرد...انگار همشون به چشم یک غریبه به پدرم نگاه میکردن و این برام خیلی سخت بود...
هرچند خودم هم دلِ خوشی ازش نداشتم اما هرچی که بود،پدرم بود...
عمو سرفه ای کرد و گفت:به امید خدا عقد شما دونفر به زودی توی همین عمارت انجام میشه...
لبخند روی لـ...ـبهام اومد...به سعید نگاه کردم که بی تفاوت به فرش چشم دوخته بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد...بهش خیره شده بودم اما اون حتی نگاهمم نمیکرد...
انگار منو توی اون جمع نمیدید...عمو هم انگار از رفتار سعید تعجب کرده بود...از سعید پرسید:شنیدی چی گفتم پسرم؟
سعید که ا_خ_م کردهبود سری تکون داد و گفت:هرچی که شما امر بفرمایین پدر...
عمو باتعجب گفت:هرچی که من امر کنم؟این تو نبودی که خواستار این وصلت بودی؟حالا چرا قیافه ات آویزونه؟حالا که همه چیز حل شده؟مگه تو همینو نمیخواستی؟
منتظر بودم که جواب بده و بگه اره،من همینو میخواستم...
چندثانیه ای سکوت توی اتاق حا_کم شد اما سعید جوابی نداد...
خیلی ازش دلخور شده بودم...حسابی به غرورم برخورده بود...بااین رفتارش منو جلوی دیگران لـ...ـه کـ...ـرد...دیگه نتونستم طاقت بیارم و بدون معطلی ازجا بلند شدم...
همه به من نگاه کردن...سعید هم بلاخره نگاهش روی من چرخید...
دستامو مـ...ـشت کردم...همه ی توانمو جمع کردم و با صدایی که سعی میکردم لـ...ـرزشش رو پنهان کنم گفتم:انگار سعید خواستار این وصلت نیست،پس دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه...بااجازه عمو جان...
همه تعجب کرده بودن و کسی نتونست حرفی بز...نه...
فقط به همدیگه و بعد به من و سعید نگاه میکردن...
بااجازه ای گفتم و با قدم هایی تند از اتاق ز...دم بیرون...اشکام راهشو پیدا کرد و روی گونه هام سُر میخورد...قلبم داشت از جا کـ...ـنده میشد...
حس میکردم غرورو شخصیتم له شده...
داشتم میرفتم سمت اتاقم که کسی دستمو از پشت کشید...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت151 #بادام_خانم داشتم میرفتم سمت اتاقم که کسی دستمو از پشـ...ـت کـ...ـش
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت152
#بادام_خانم
صبح چشمامو با صدای حرف ز...دن مامان و زنعمو باز کردم...لحظه ای یاد شب قبل افتادم و دلم هری ریخت...حس میکردم همه ی اون اتفاقا فقط یه خواب بوده...اتفاقاتی که توی اتاق مهمان افتاد،حرف هایی که به پدرم ز...دم...همه و همه اش توی ذهنم مرور شد و همون لحظات اول صبح حالمو آشفته کرد...پشتم به مامان و زنعمو بود و اونا متوجه بیداری من نشدن...
داشتن جلوی در راجب من و سعید حرف میز...دن...کمی دقیق شدم تا ببینم چی دارن میگن...
مامان گفت:دیشب مهتاب با حال خر...اب اومد توی اتاقش و تا صبح گریه کرد...این دختر از بجگی تاالان عذ_اب کشیده...اینم از ازدواجش که هنوز سر نگرفته همش گریه روی چشمشه...
زن عمو بادام که سعی میکرد تـ...ـن صداشو پایین نگه داره تا من بیدار نشم گفت:دیشب هممون از کارِ مهتاب و سعید شو_که شدیم...
نه تا چندروز پیش که برای هم جـ..ـون میدادن و طاقت دوری همو نداشتن...نه به الان که میخوایم دستشونو بزاریم توی دست هم،از هم دیگه فر...ار میکنن...
توی دلم گفتم:هنوزم طاقت دوریشو ندارم اما نمیتونم شخصیتمو ز...یرپـ..ـام بزارم...
مامان که مثل همیشه طاقت بی خبری از پدرم رو نداشت از زنعمو پرسید:اردلان کجاست؟برگشته خونه؟
زنعمو جواب داد:نه دیشب توی بارون کجا میخواست بره؟همینجا توی یکی از اتاقا خوابیده...
زنعمو داشت میرفت که گفت:با_ید یه فکری یه حال این بجه ها کنیم،با_ید بفهمیم چشونه که دوروزه مابینشون به هم خورده...
زنعمو رفت و مامان برگشت توی اتاق...
پهلو به پهلو شدم و به سمت مامان برگشتم...
+صبح بخیر...ز_ن عمو برای چی اول صبحی اومده بود؟
-صبحت بخیر دخترم...گفت برای صبحانه بریم اتاق مامان ربابه...همه اونجا جمعن...پدرتم دیشب توی عمارت خوابیده...
پوزخندی ز_دم و گفتم:چقدر قلب مهربونی داری که هنوز جای ز _خمت خوب نشده نگرانشی...
مامان سری تکون داد وگفت:چیکار کنم دخترم...چیکارکنم که سالها کنارش موندم و حالا که سـ...ـنم داره میره بالا بیشتر از همیشه به بودنش احتیاج دارم...
به دوطرف سری تکون دادم و گفتم:به هرحال من امروز برای صبحانه نمیام به اتاق مامان ربابه...شما خودت برو...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت152 #بادام_خانم صبح چشمامو با صدای حرف ز...دن مامان و زنعمو باز کردم...
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت153
#بادام_خانم
به دوطرف سری تکون دادم و گفتم:به هرحال من امروز برای صبحانه نمیام به اتاق مامان ربابه...شما خودت برو...
مامان که انگار انتظار چنین حرفی رو نداشت بی حرکت ایستاد و گفت:چرا نمیای ؟اصلا مگه میشه؟
عیبه دختر...
به پهلوی چپم برگشتم و رو به دیوار خوابیدم و گفتم:شما دیشب نخواستی بیای،من بهت اصرار نکردم که اذ_یت نشی...پس شماهم بمن اصرار نکن...
میخوای خودت برو...
مامان که انگار قانع شده بود و حرفی نز...د و لباس عوض کرد و با بسته شدن در فهمیدم که رفته...
چشمامو بستم و همه ی این چند روزو مرور کردم...
این چندروز چقدر پرماجرا و سخت بود برام...
لحظه به لحظه اش عذ_... اب رو با تمام وجودم حس کردم....
چنددقیقه ای از رفتن مامان گذشته بود...چشمام بسته بودم و فکر میکردم که با صدای باز شدن در فهمیدم مامان برگشته...
رشته ی افکارم پـ...ـاره شد....منتظر بودم مامان حرفی بز...نه اما بی صدا وارد شد و فقط صدای پـ...ـاش رو شنیدم....وقتی دیدم چیزی نمیگه پرسیدم:پس چرا برگشتی مامان؟
چندثانیه منتظر موندم اما صدایی نشنیدم...
با تعجب برگشتم به سمت در و چیزی که دیدم شو _که ام کرد...
سعید جلوی در ایستاده بود وبه دیوار تکیه داده بود و به من نگاه میکردم...
لحظه ای جاخوردم و حسابی ترر _سیدم...
توی اون لحظه توقع نداشتم سعیدو اونجا ببینم و به همین خاطر شـ..ـ...ـکه شدم ....
توی جام نشستم و موهای پریشونم دورم ریخته بود و چشمام ورم کرده بود....
با صدایی که هنوز خواب آلود بود گفتم:منو تر _سوندی!تو اینجا چیکار میکنی؟
سعید لبخندی ز_د و گفت؛مگه روح دیدی؟اینقدر تر _سناکم که اینجوری تر _سیدی؟
پشت چشمی براش نازک کـ...ـردم وگفتم؛توقع نداشتم اینجا ببینمت،برای همین جاخوردم...
سعید بدون توجه به حرفم گفت:یادم نمیاد توی این همه سال،توی عمارت بوده باشی و برای صبحانه از اتاقت بیرون نیای...همیشه برای جمع شدن دور سفره صبحانه شوروشوق داشتی!حالا چی شده؟
لبخند کجی ز...دم و گفتم:خودت داری میگی شوروشوق داشتی!خب الان دیگه ندارم....
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت153 #بادام_خانم به دوطرف سری تکون دادم و گفتم:به هرحال من امروز برای صبح
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت154
#بادام_خانم
تو با رفتار دیشبت جلوی اون همه آدم غرور منو شـ...ـکـ..ـستی...
سعید چیزی برای گفتن نداشت...
هردو اشتباه کرده بودیم...خودمون قبول داشتیم که اشتباه کردیم اما با حرفامون پی مقـ..ـصر میگشتیم...
به سمتم برگشت و نگاهِ پراز عشقش رو توی صورتم چرخواند...دلم ازاون نگاه ها آب میشد...
من دربرابر سعید و نگاهش و عشقی که بهش داشتم ناتوان بودم و حتی توی اوج دلخوری دلم براش پرمیکشید...سرمو پایین انداختم تا سعید نتونه از توی چشمام اون ناتوانی رو بخوانه...
فقط خودم میدونستم که چقدر دربرابر عشقش ضعیفم...
نزدیکم شد...اونقدر نزدیک که فاصله ای بینمون نموند...
دستشو گذاشت زیر چونه ام و سعی کرد سرمو بالا بیاره...کمی مقاومت کردم اما بلاخره تسلیم شدم و سرمو بالا آوردم...
نگاهش آتـ...ـیشم میز...د...درست روبروم ایستاده بود اما نگاهمو ازش میدز _دیدم...
همونطور که دستش زیر چونه ام بود گفت:به من نگاه کن...آروم نگاهمو کشیدم روی صورتش و روی صورتش چرخواندم...
اونقدر قدش بلند بود که محــ...ـبور بودم سرمو بالا بگیرم تا بتونم درست نگاهش کنم...
قلبم محـ...ـکمتر از قبل به سـ...ـنه ام میکو_بید...اون تپش ها رو میشناختم...تپش های خواستن و عشق بود...
تپش هایی که قبلا،بارها و بارها تجربه اش کرده بودم...
آب د_هنمو قورت دادم...چندبار پشت سرهم...
صداش رو به وضوح میشنیدم و توی اون لحظه همه ی حرکاتمون لطافت و ارامش خاصی داشت...
بی اختیار لبخندی توأم با عشق بهش ز...دم...لبخندی که از اعماق قلبم نشأت گرفت و خودم حتی ذره ای توش دخیل نبودم...
ثانیه ها میگذشت و به هم خیره مونده بودیم...
سرشو خـ...ـ.ـم کـ..ـرد و لـ...ـب هاش رو روی پیشونیم نشوند و بو_سه ای ز...د...
همه ی وجودم پراز عشق شد و حتی فراموش کردم تا چنددقیقه پیش چقدر ازش دلخور بودم...
چشمامو که بسته بودم باز کردم و با نگاهمون باهم حرف میز...دیم...
سعید لـ...ـب باز کرد و گفت:منو ببخش مهتاب،ببخش که بدون فکر اونطور تورو به هم ریختم...
دیشب خواب به چشمام نیومد و لحظه شماری میکردم تا صبح بشه و مثل هرروز سر سفره ی صبحانه ببینمت...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت154 #بادام_خانم تو با رفتار دیشبت جلوی اون همه آدم غرور منو شـ...ـکـ..ـ
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#قسمت155
بادام_خانم
همه دور سفره بودن...
بلاخره بعداز سالها همه دورهم جمع شدیم...کم سـ...ـن و سا_ل تر که بودم وجودِ پدرم توی اتاق و دور اون سفره برام یه آرزو بود...
حالا به این آرزو رسیده بودم...
سعید توی استکان برام چای ریخت...کمی شکر ریختم و مشغول هم ز..دن شدم...
زیر چشمی به بقیه نگاه کردم...عمو و زنعمو مثل هرروز کنار هم نشسته بود و زیرلـ..ـب یه چیزهایی به هم میگفتن که لابلای حرفهای بقیه صداشون گم میشد و چیزی نمیفهمیدم...
پدرو مادرم کنار هم نشسته بود وانگار باهم د..._شمنی داشتن...باجدیت مشغول لقمه ز..._دن املت بودن..
طرف دیگه ی سفره مامان ربابه و دوطرفش پری و بهادر نشسته بودن که همش توی سروکله ی هم میز _دن و اسباب خنده ی جمع رو فراهم کرده بودن...
پایین سفره هم منو سعید بودیم که زانو به زانو و بدون هیچ فاصله ای کنارهم نشسته بودیم...
عمو چای رو سرکشید و گفت:دیگه هرچقدر این دست و اون دست کردیم کافیه...اگر موافقین تاقبل از ظهر بگم بیان خـ...ـطبه ی عقد سعید و مهتاب رو بخوانن...
اینقدر این حرف عمو یهویی بود که جا خوردم و در عین حال ذوق ز...ده شده بودم...
لبخندی روی لـ..ـبهام نشست که نتونستم از دید بقیه پنهانش کنم...
سعید هم لبخندی ز...د و بدون معطلی گفت:بیشتر از همیشه مشتاقم به این وصلت...
همه لبخندز..دن و بیشتر از همه مامان و زنعمو خوشحالیشون رو نشون میدادن...
پدرم کمی ناراحت بنظر میرسید و حدس ز...ده بودم بخاطر حرفای من توی فکره...اما این حرفا رو باید بهش میز...دم تا شاید به خودش بیاد...
عمو به پدرم نگاه کرد تا نظرشو بگه...پدرم سری تکون داد و گفت:انشالا که خوشبخت بشن...
رفتارش زمین تاآسمون با دیشب فرق کرده بود و بدجور تو خودش بود...
عمو دستاشو رو به بالا گرفت و گفت:انشالا....
پس عاقدو خبر میکنم تا قبل از ظهر برای مراسم عقد آماده باشین...
جـ...ـشن رو چندروز بعد برگزار میکنیم...
باتأیید نهایی عمو مامان و زن عمو شروع کردن به کِل کشیدن و بقیه هم همراهیشون کردن...
همه میخندیدیم و تنها کسی که خنده اش ساختگی بود پدرم بود...کاش میتونستم بفهمم توی ذهنش چی داره میگذره...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman