eitaa logo
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
1.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت76 #سالار_خان من همراه شیرین تا جلوی اتاقشون رفتم ... طبق روال گـ.ـ.ـ
❤️ از زیر پنجره ها برف تمیز برمیداشتم که صدای شیرین رو شنیدم ... از لابه لای پرده پنجره داخل رو دیدم‌... دستشو جلوی دهـ.ـ.ـنش گرفته بود تا اشک هاش و صدای اون همه هق هق رو کسی نشنوه ... اردلان بالا سرش دا_د ز_د تو حق نداری بیای کنار من ... به مادرم بگو مشکل داری بجه دار نمیشی ... شیرین اروم دستشو پایین کشید و گفت: اردلان سه ماه گذشته و من هنوز دخـ.ـ.ـترم‌... من چه جوابی دارم بدم‌... اگه منو نمیخواستی چرا منو گرفتی ؟‌ چرا بدبختم کردی ... من الان چی بگم‌... شب عروسی با ز_خـ.ـمی کـ.ـ.ـردن پـ.ـات گفتی شیرین دیگه دخـ.ـ.ـتر نیست ... منو طلا_ق بده اگه منو نمیخوای! اردلان تو دهـ.ـ.ـنش کو_بید و گفت: صداتو بالا نیار ... اگه کسی بفهمه زنـ.ـده ات نمـ.ـ.ـیزارم‌... مـ.ـوهای شیرین رو گرفت و کشید ... دلم داشت برای اون شیرین کـ.ـ.ـباب میشد ... کاش میتونستم برم داخل و سر اردلان فـ.ـ.ـر_یاد بز_نم با چه حقی روش دست بلند میکنه ... عصبی شدم و برگشتم داخل اتاق باورم نمیشد پس دلیل اون همه نگرانی های شیرین همین بود ... اردلان حتی بهش دست هم نز_ده بود ... اگه خاله میدونست انقدر اصرار نمیکرد شیرین هم باردار بشه ... اونشب خیلی خوابم نمیبرد و مدام برای توالـ.ـ.ـت رفتن میرفتم و میومدم ... فکر و خیال اردلان و شیرین خواب رو از چشم هام برده بود ... دورم شال پیچیدم و با چشم های خواب الـ.ـ.ـود برای رفتن به توالـ.ـ.ـت بیرون رفتم‌... هوا خیلی سرد بود و زمین یخ بسته بود ... اولین پله رو که پایین رفتم‌... یه نفر از پشت سر هـ.ـ.ـولم داد و از اون بالا با شـ.ـ.ـکم پایین افتادم ... چشم هام جایی رو نمیدید و د_رد رو تو شـ.ـ.ـکمم حس میکردم ... پایین پله چشم هام تار میدید ولی من اردلان رو اون بالا دیدم‌... دستمو به طرفش د_راز کـ.ـ.ـردم و از د_رد حـ.ـ.ـییع میکشیدم‌... چشم هام سیاهی میرفت و گرمی خ رو روی پـ.ـ.ـاهام حـ.ـس کـ.ـردم‌.... برف سفید از خ قـ.ـ.ـر_مز شده و خ روش یخ میبست ... تـ.ـ.ـر_سیده بودم و به خودم‌ نگاه میکردم‌... سالار و بقیه رو میدیدم‌ که به سمت من میان و اردلانی که دورتر ایستاده بود و نگاهم میکرد... تو چشم هاش یه حس خوشحالی بود ... ترفندها 👌 چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
.
❤️ زنعمو خیلی سرسنگین تر از همیشه برخورد میکرد و خیلی برام عجیب بود که چرا فقط جلوی پدرم چنین رفتاری داره و جلوی هیچکس حتی مردهای دیگه اینطور رفتار نمیکنه... شاید بخاطر کاری که پدرم کرده وبخاطر سـ....وقصد به جون عمو سالار نمیتونه پدرمو ببخشه... بودن توی اون جمع و جو سنگینی که داشت حالمو بدمیکرد...انگار همشون به چشم یک غریبه به پدرم نگاه میکردن و این برام خیلی سخت بود... هرچند خودم هم دلِ خوشی ازش نداشتم اما هرچی که بود،پدرم بود... عمو سرفه ای کرد و گفت:به امید خدا عقد شما دونفر به زودی توی همین عمارت انجام میشه... لبخند روی لـ...ـبهام اومد...به سعید نگاه کردم که بی تفاوت به فرش چشم دوخته بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد...بهش خیره شده بودم اما اون حتی نگاهمم نمیکرد... انگار منو توی اون جمع نمیدید...عمو هم انگار از رفتار سعید تعجب کرده بود...از سعید پرسید:شنیدی چی گفتم پسرم؟ سعید که ا_خ_م کرده‌بود سری تکون داد و گفت:هرچی که شما امر بفرمایین پدر... عمو باتعجب گفت:هرچی که من امر کنم؟این تو نبودی که خواستار این وصلت بودی؟حالا چرا قیافه ات آویزونه؟حالا که همه چیز حل شده؟مگه تو همینو نمیخواستی؟ منتظر بودم که جواب بده و بگه اره،من همینو میخواستم... چندثانیه ای سکوت توی اتاق حا_کم شد اما سعید جوابی نداد... خیلی ازش دلخور شده بودم...حسابی به غرورم برخورده بود...بااین رفتارش منو جلوی دیگران لـ...ـه کـ...ـرد...دیگه نتونستم طاقت بیارم و بدون معطلی ازجا بلند شدم... همه به من نگاه کردن...سعید هم بلاخره نگاهش روی من چرخید... دستامو مـ...ـشت کردم...همه ی توانمو جمع کردم و با صدایی که سعی میکردم لـ...ـرزشش رو پنهان کنم گفتم:انگار سعید خواستار این وصلت نیست،پس دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه...بااجازه عمو جان... همه تعجب کرده بودن و کسی نتونست حرفی بز...نه... فقط به همدیگه و بعد به من و سعید نگاه میکردن... بااجازه ای گفتم و با قدم هایی تند از اتاق ز...دم بیرون...اشکام راهشو پیدا کرد و روی گونه هام سُر میخورد...قلبم داشت از جا کـ...ـنده میشد... حس میکردم غرورو شخصیتم له شده... داشتم میرفتم سمت اتاقم که کسی دستمو از پشت کشید... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman