eitaa logo
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
1.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#پارت146 زنـבان بان مجهول با آخ گفتن من دستشو پس کشید.. _ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم اما لازمه که
زنـבان بان مجهول قهربودم اما این حرفش رو نمیشد جواب ندم عصبی ودلخور گفتم: _ قبل از قبول کردن پیشنهادت فکرنمیکنی یه چیزی رو لازمه که بهم بگی؟ سوالی نگاهم کرد و با مکث پرسید: _چی؟ _ من ازت معذرت خواهی کردم اما تو چی؟ یه حرفایی زدی مسئولیتشم قبول نمیکنی اونقدر مغروری که حاضر نیستی از یه دختر خدمتکار عذر خواهی کنی نه؟ لبخند با نمکی زد و برخلاف من با لحن آرومی گفت: _ پس خانوم کوچولو از این ناراحته که من نگفتم ببخشید؟ دیدی میگم بچه ای؟ مگه فقط باید همه چی رو به زبون آورد؟ من واسه همین اینجام.. من بخاطر حرفایی که زدم ازت معذرت میخوام و واسه همونم دارم بهت کمک میکنم وگرنه میذاشتم همونجوری بری! بعدم اخمی روی صورتش نشوند و ادامه داد: _ اما از لقبی که به خودت نسبت دادی اصلا خوشم نیومد.. دیگه دلم نمیخواد کلمه ی خدمتکار رو به کار ببری نه من خدمتکار دارم ونه تو خدمتکار اینجایی! تواینجایی چون جایی واسه رفتن نداشتی ومن تورو به اینجا آوردم چون بازهم جایی واسه رفتن نداشتی! فقط وفقط همین! نه بیشتر ونه کمتر... برای امروز به اندازه کافی گریه کرده بودم و همین الانشم سرم درد میکرد و گلوم میسوخت بینیمو بالا کشیدم ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#گریه.میکنم.برات #پارت.79 خوشبختانه مارپیچی بودنه پله ها باعث شده بود جایی که من ایستادم ،به سال
.میکنم.برات .80 بابا چی داره میگه؟!دستام عجیب می لرزید.با حال خراب تند تند پله های اومده رو برگشتم و خودمو انداختم تو اتاقم. انقدر اون لحظه ازدست بابا دلخور بودم که حد نداشت. بابا تا حالا یه جفت جوراب میخواست برای خودش بخره نظر منو می پرسید!! حالا چطور نشسته جلو عمه و راحت قول میده؟!! تمام تنم عرق کرده بود ،بلند شدم تا برم آبی به صورتم بزنم،تا در اتاق باز کردم ،مامان رو دیدم که انگار به قصد صدا کردن من اومده بود . بلافاصله دستشو کشیدم اوردمش تو اتاق و درو بستم. چته آرام؟ خیلی شاکی بودم.مهلت ندادم: مامان؟بابا چی واسه خودش میبره و میدوزه؟ یعنی چی الکی به عمه قول میده ؟ مامان که تازه دلیل کارامو فهمیده بود،مهربون جوابمو داد: آرام جان بابا که قول نداد،انتظار نداری که بگه نه عمرا دختر به شما بدیم؟،اونم کی کوروش که بابا انقدر قبولش داره!!! بعدشم مگه کوروش چیش بده ؟همه ارزو دارن همچین کسی شوهرشون بشه،تو ناز میکنی؟ اه حالا یکی بیاد مامانو توجیه کنه . کلا حال وهوای خوش امروزم با این حرفا زهر مارم شد. دلخور نگاهمو از مامان گرفتم ،دستشو گذاشت رو شونم: ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_حبیبه❤️ #سوپری. #قسمت20 طلعت که دید اشکم دم مشکمه اومد جلوم پشت مهمونا وایساد و ب
❤️ . همین که طلعت درو باز کرد خانوم جونم رو دیدم که عصبانی جلو در وایساده بود همین که من و طلعت رو دید که تو اتاقیم اومد تو اتاق و محکم دروبست افتاد به جون بازوی طلعت و جوری که نخواد کسی صداش رو بشنوه گفت چیه چی داره تو گوشش پچ پچ میکنی ها ؟؟؟زلیل مرده اون از شوهرت که نیومد مراسم و من و آقات رو زشت کرد اینم از تو که داری دختره رو جادو میکنی ... طلعت محکم بازوشو از دست خانوم جونم کشید بیرون و با چشمای عصبانیش داد زد ولم کن بعت صداشو آورد پایین تر و گردنبند و گرفت بالا و گفت از بس زدی تو سر مالت بفرما برداشتن گردنبند جاریشو گردنش انداختن بعد اومد طرف منو چونمو فشار داد اینا چیه رو این دختر؟؟؟اینهممممه آرایش؟؟مگه عروسه که رسوایی همه کردیش؟؟ سرخاب به این‌پررنگی؟ابرو به این باریکی ؟کجا رفت غیرت آقا جونم‌... خانوم جونم زد تو صورتش و گفت زلیل مرده تو داری حسودی میکنی به خواهرت مگه پسره بهمنه که چیزی ندیده باشه اون شهر رفته است اینا رو انجام نده حبیبه میمونه رو دستم طلعت اینبار بلند تر گفت مگه این دختر چن سالشه ها ؟که بخواد بترشه؟؟؟ مادرم نذاشت ادامه حرفشو بزنه و گفت بسه دیگه طلعت هی هیچی بهت نمیگم حبیبه داره عقد میکنه کم از عروس نداره الانم حبیبه رو اماده کن مهمونا کم کم دارن میرن باید بره خونهی. اعظم خانوم جون .... طلعت عصبانی بود دور خودش میچرخید و میگفت اینهممممه مهمون رو چرا اخه دعوت کردی مگه عروسیه کل ده و دعوت کردی ....این دخترو نفرست بره خونه ی اعظم اینا اخر عاقبت نداره از من گفتن بود‌....با دست و پاییی که لرز میکرد رفتن طلعت رو تماشا کردم.... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌در این صبح زیبـای تابستونی🌸🍃 زنـدگی از سـر شـوق 🌸🍃 خندیدن از ته دل آرامـشی مـانـدگـار 🌸🍃 سلامتی پایدار رزقی سرشـار و زیباترین و بهترینها🌸🍃 را از صمیم قلب براتون از خــدای مـهربان خواستارم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خــدا که همراه بشی خستگی و نا امیدی معنی نداره آرزوی امـروزم بـرایـت دلی سرشـار از امـیدست ♡