eitaa logo
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
1.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#گریه.میکنم.برات #پارت.80 بابا چی داره میگه؟!دستام عجیب می لرزید.با حال خراب تند تند پله های اوم
.میکنم.برات .81 آرام نگران چی هستی؟خودت میدونی نه من نه بابات آدمایی نیستیم که تو رو اجبار به کاری کنیم. با این حرفش روحم شاد شد.محکم ماچش کردم قربون مامان ،بابای گلم برم من.. -خیله خب ،حالام لوس نشو .زودم بیا پایین عمرو نمیشناسی؟ ایششششی گفتم و با مامان همراه شدم. وقتی رفتم پایین ،کوروش برگشته بود .نگاهش خیلی گرفته بود برعکس همیشه که آدمو قورت میداد این بار نگاهم نمی کرد . موقع چیدن میز شام هر از گاهی سنگینی نگاهشو حس می کردم ،ولی سعی می کردم مثل قبل بی تفاوت باشم. بعداز خوردن شام و شستن ظرفا،برگشتم تو سالن و از اون جایی که با اتفاقای اعصاب خورد کنی امروز اصلا حوصله درس نداشتم ،رفتم سمت تلوزیون . بابا و کوروش طبق معمول از حیطه کاریشون حرف میزدن،مامان و عمه هم که رفته بودن تو حلق هم دیگه پچ پچ میکردن. بی هدف کانالارو بالا پایین میکردم .چشمم به تی وی بود ولی فکرم هزار جای دیگه سیر می کرد.این چند مدت خیلی تو در ساس سست شدم .مهدیه بکوب می خوند حتما پز شکی قبول بود.منم هرطور شده باید به حالت عادی برگردم. بیخیال تی وی شدم وبی حو صله تر از قبل ،همین که خواستم بلند شم تا برم اتاقم،با بالا پایین شدن مبل فهمیدم کسی کنارم نشسته... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#پارت147 زنـבان بان مجهول قهربودم اما این حرفش رو نمیشد جواب ندم عصبی ودلخور گفتم: _ قبل از قبول
زنـבان بان مجهول بغضمو پس زدم و با ناراحتی که ته دلم بود جواب دادم: _ باحرف ها هویت من تغییری نمیکنه! به هرحال قراره اینجا کار کنم! سرشو تکون داد و با لحنی جدی گفت: _ چیزی واسه تغییر وجود نداره.. اگه نمیخوای کارکنی من مشکلی ندارم.. قرارمون این بود توی کارها به من کمک کنی.. اگه نمیخوای وفکر میکنی کمک کردن به من اسمش خدمتکاریه خب نکن! اجباری نیست! باحسرت آهی کشیدم و فقط سکوت کردم.. دست هاشو به میز تکیه داد و با قاطعیت گفت؛ _توخدمتکارمن نیستی.. من هم همچین دیدی نسبت به تو ندارم! حالا بگو ببینم به توافق رسیدیم؟ به هم قول بدیم؟ _سرقولت میمیونی؟ _توچی؟ قول میدی سرفرصت همه چی رو بگی‌؟ _قول میدم! چشمکی زد و گفت: _منم قول میدم‌. توافق؟ بدون حرف سری به نشونه ی تایید تکون دادم! توی سکوت نگاهم کرد.. اونقدر که نگاهش سنگین شد ومعذبم کرد.. سوالی نگاهش کردم که گفت: _ آشتی؟ چی میشد بگم؟ مثلا اگه آشتی نمیکردم چه غلطی میخواستم بکنم!؟ اومدم چیزی بگم که قبل از من دوباره گفت: _ولی دستت سنگینه ها.. هنوز جای سیلی که توی گوشم زدی میسوزه! لبخند خجولی زدم و آهسته گفتم: _معذرت میخوام! ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman