رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#برزخ_ارباب #پارت_726 سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _ چون اونو هم قبلا کُشته بودن، بدجور کشته
#برزخ_ارباب
#پارت_727
_ داستان زندگیِ منم خیلی طولانیه، بریم خونه ام تا واست تعریف کنم
غم توی چشماش رو به خوبی احساس میکردم.
انگار که یه درد خیلی بزرگ روی قلبش بود و سعی داشت اونو پشت صورت جدی و رفتار خشنش پنهان کنه!
_ میایی؟ یا دوست نداری داستان زندگی منو بشنوی؟
با اینکه اون لحظه جز مامان و بابا نمیتونستم به چیزی فکر کنم اما نتونستم دست رد به سینه اش بزنم!
_ میام، دوست دارم که بشنوم
ضربه ای به کمرم زد و گفت:
_ پس همینجا بمون تا من برم فرمم رو عوض کنم و با هم بریم، باشه؟
_ باشه فقط یه چیزی...
_ چی عزیزم؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_ من دلم نمیخواد خونواده ام با چهره ای که به چهره ی خودم شباهت نداره ببیننم
_ خب؟
_ میدونم که دارم اذیت میکنم..
حرفم رو قطع کرد و با اخم گفت:
_ نه اصلا اینطور نیست، من خیلی خوشحالم که توی یه کشور دیگه دارم به یه ایرانی کمک میکنم پس اینطوری نگو
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم و گفتم:
_ باشه نمیگم
_ خب ادامه ی حرفتو بزن
_ میشه یه آرایشگر یا هرچیز دیگه ای خبر کنید تا رنگ موهای منو به حالت سابق برگردونه؟
_ آره حتما، حتما اینکار رو میکنم
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman