رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#برزخ_ارباب #پارت_773 هیچوقت برای من عمو و عمه نبودن... هیچوقت برای بابا خواهر و برادر نبودن... هی
#برزخ_ارباب
#پارت_774
از کنار باغچه پاشدم و با قدمهای تند تر به طرف سالن رفتم.
از پله ها بالا رفتم و به مامان که کنار در سالن ایستاده بود لبخندی زدم.
_ باغچه رو دیدی؟
کفشام رو درآوردم و سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم.
_ دیدم
_ از اون روزی که تو رفتی دیگه باغچه رو فراموش کردم؛ انقدر بهش رسیدگی نکردم که تمام گُل و گیاهاش خشکید و باغچه از بین رفت!
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ دوباره با هم میسازیمش، مگه نه؟
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو پاک کرد و با بغض گفت:
_ آره قربونت برم
_ گریه نکن مامان، گریه میکنی دلم آتیش میگیره
_ گریه ی شوقه مادر
دستش رو روی صورتم کشید و با گریه گفت:
_ هنوزم باورم نمیشه که برگشتی پیشم
دستم رو روی دستش گذاشتم و با بغضی که سعی داشتم نشون ندم، گفتم:
_ اما برگشتم، من دیگه برگشتم مامان، دختر بی معرفتت برگشته
_ یه قولی بهم بده سپیده
_ چه قولی؟
_ قول بده که دیگه هیچوقت تنهامون نذاری
از پشت لایه ی اشکی که توی چشمام جمع شده بود نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ قول میدم
_ تو بچه ی مایی، تو دلیلِ زندگی مایی، تو باعثِ تپیدن قلب مایی، دیگه اینکار رو با ما نکن خب؟ دیگه ولمون نکن، دیگه نرو
تمام تلاشم برای کنترل اشکام به باد رفت و توی چندثانیه صورتم خیس از اشک شد.
_ من غلط بکنم که دیگه تنهاتون بذارم، دیگه از کنارتون تکون نمیخورم
با هق هق محکم بغلم کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت.
_ بعد از اینکه رفتی، روزی هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا اجازه ندادم با اونی که دوستش داشتی ازدواج کنی، روزی هزار بار به خودم بد و بیراه گفتم و گریه کردم و از خدا خواستم تو رو بهم برگردونه اما تو برنگشتی!
دستش رو محکم دور شونه هام حلقه کرد و در ادامه ی حرفش گفت:
_ چرا برنگشتی مادر؟ چرا انقدر چشم به راهم گذاشتی؟ چرا به این مادر پیرت فکر نکردی قربونت برم؟ هان؟
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman