رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#برزخ_ارباب #پارت_805 گوشیم رو از روی تخت برداشتم و به طرف در رفتم یهویی در رو باز کردم و خواستم ب
#برزخ_ارباب
#پارت_806
چندلحظه ای سکوت کل اتاق رو فرا گرفت تا اینکه میلاد دوباره شکستش...
_ ببخشید، من...من فقط منتظر بودم که بیایی بیرون
همینطور که سرم پایین بود آروم گفتم:
_ اشکال نداره
_ بازم معذرت میخوام
سرم پایین بود اما عقب عقب رفتنش رو دیدم.
_ راستی...
ناخودآگاه سرم رو بلند کردم و با خجالت نگاهش کردم.
_ بله؟
_ لباست خیلی بهت میاد
قرمز شدن صورتم رو به خوبی احساس کردم و خداروشکر اون منتظر نموند که خجالت من رو ببینه و سریع در رو بست و رفت.
به محض بسته شدن در اتاق نفس راحتی کشیدم.
داشتم از خجالت میمردم؛ هیچوقت نشده بود که یه همچین اتفاقی بیفته و الان...
وای خدا حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم؟ چی بگم؟
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
دستم رو روی لپام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
چرا اینطوری میکنی؟ تقصیر تو نبود که دیوونه!
لبم رو گاز گرفتم، تقصیر من نبود اما خب خجالت میکشیدم.
خوبه نرم بیرون و همینجا بمونم اما...اما آخه اینطوری ضایع تره که!
بعد از کلی راه رفتن توی اتاق و خجالت کشیدن؛ تصمیم گرفتم که برم بیرون و عادی رفتار کنم.
بالاخره یه اتفاق بود که افتاد و تموم شد و رفت.
از اتاق بیرون رفتم و آروم از پله ها پایین رفتم.
صداشون از حیاط میومد پس به اون سمت رفتم.
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman