فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست
وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست..
#حافظ
.@ahsanol_hal68
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قُلْ هَلْ مِن شُرَكَائِكُم مَّن يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ۚ قُلِ اللَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ ﴿ یونس/٣٤ ﴾
بگو که آیا هیچ یک از بتان و خدایان شما بر این کار قادر است که در آغاز خلق را بیافریند و سرانجام برگرداند؟ بگو: تنها خدای یکتاست که در اول خلایق را خلق کرده آن گاه همه را (به سوی خود) بازمیگرداند، پس کجا میگردانندتان؟
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{﷽}•
🔸همهی حاجت ها؛
به واسطهی #امام_زمان علیهالسلام
مستجاب میشود...
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۶
محسن گلویی صاف کرد
_ چرا چیزی نمیخوری رسالت؟؟
سوالی که تا نوک زبانم آمده بود را پرسیدم
_ پس چرا با من چپ افتاده. چند وقت پیش همون شبی که امین اوردز کرده بود ، مجبور شد منو برسونه خونه، انگار داشت دشمن خونیش رو میبرد. خواستم برای سارا خوراکی بگیرم ، گفتم یه لحظه نگه دار، به نظرتون چی گفته باشه خوبه؟؟؟
محسن و روزبه با لبخند نگاهم میکردند و منتظر بودند
_ میگه من مگه راننده تم هرجایی خواستی برات نگه دارم؟؟
هردو خندیدند.محسن جرعه ای از قهوه اش را نوشید
_ نمی دونم حقیقتا
روزبه گفت
_ حتما یه کاری کردی دیگه؟؟؟
حرفی نزدم، اصلا چرا باید برایم مهم میبود تفاوت رفتارش بامن، شاید بخاطر برخورد آن شبم در کمال آباد بود نمی دانم؟؟
دم رفتن روزبه گفت
_ محسن ! ول کن کمال رو ، بخدا آخرش یه بلایی سرت میاد
_ نگران نباش یه بدهی کوچولو دارم باهاش صاف میکنم میام خونه
روزبه و مادرش نمیدانستند محسن گرو سفته ایست که بابت عمل خواهرش دست کمال دارد.روزبه هم رفت با محسن از کافه بیرون آمدیم
_ محسن ، تو که داری چند نفری رو می بری چرا برای من کاری نمی کنی؟؟؟
_ چندبار بهت بگم ، به دست خودم ، دوست خودم رو نمیفرستم توی دل بلا
_ پس یه نفر دیگه رو بهم معرفی کن. ترکیه رو که هرجور شده پول جور میکنم میرم. مشکلم توی ترکیه است که میخوام برم اونور
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۷
آب پاکی را روی دستم ریخت
_ از من ناراحت نشو من صد سال دیگه هم اینکار و نمیکنم.ناراحت از محسنی که هیچ جوره راضی نمیشد از پشت میز بیرون آمدم و راهی خانه شدم.
فاطمه
میدانستم امشب از آن شبهایی است که کش میآید و قصد تمام شدن ندارد.عمه ظهر به خانمان آمده بود و با مادر مشغول تهیه بسته های غذایی بودند که باید در محله های نیازمند پخش می شد.
_ فاطمه جان می دونم خسته ای ، بی زحمت شام با تو
موهایم را بالای سرم جمع کردم و بستم
_ چشم مامان
مادر رو به عمه سلیمه پرسید
_ چی درست کنه؟؟
_ هرچی فاطمه جان درست کنه من با جون و دل میخورم
_ قلیه درست کنم؟؟
عمه متعجب گفت
_ مگه بلدی ؟
_ واسه یه جنوبی اُفت داره قلیه بلد نباشه. درسته الان شمالیم ولی خب، خون جنوب هنوز توی رگامه
عمه و مادر خندیدند و مشغول کار شدند. سراغ ماهی رفتم و آن را آماده کردم. پشت میز نشستم و مشغول ساطوری کردن سبزی ها شدم. عمه و مادر ریز ریز حرف میزدند و من فقط گاهی نام سبحان را آن میان می شنیدم.
سبزیها را که تفت دادم به بهانه ی سوال به آنها نزدیک شدم
_ مامان! تمر هندی ها کجاست پیداشون نکردم
مادر بسته ی مارکارانی را داخل کارتن گذاشت و سربلند کرد
_ندارم فاطمه جان ، رب انار بزن جاش
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از احسن الحال🌱
.
نگران فردایت نباش
خدای دیروز و امروز، خدای فردا هم هست
ما اولین بار است بندگی می کنیم
ولی او بی زمانی است که خدایی می کند
اعتماد کن به خدایی اش💚
.
.
وقتی حافظ بابت ریزش کانال بهم دلداری میده😭😭
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور ...
#حافظ
.
هدایت شده از احسن الحال🌱
.
از خودم ترسیده بودم عشق من را سبز کرد
شاخهای خشکیده بودم عشق من را سبز کرد🌱
#علیرضا_کریمی
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قُلْ هَلْ مِن شُرَكَائِكُم مَّن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ ۚ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ ۗ أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّا يَهِدِّي إِلَّا أَن يُهْدَىٰ ۖ فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ﴿ یونس/٣٥ ﴾
باز بگو: آیا هیچ یک از بتان و خدایان شما مشرکان (کسی را) به راه حق هدایت تواند کرد؟ بگو: تنها خداست که به راه حق هدایت میکند، آیا آن که به راه حق رهبری میکند سزاوارتر به پیروی است یا آن که خود هدایت نیابد مگر آنکه هدایتش کنند؟ پس شما مشرکان را چه شده، چگونه قضاوت میکنید؟
🍃✨🍃
گرفته بوی تو را خلوت خزانی من
کجایی ای گل شب بوی بینشانی من؟
چنین که بوی تنت در رواقها جاری است
چگونه گل نکند بغضِ #جمکرانی من؟
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#سه_شنبه_های_جمکرانی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔥آقای پزشکیان؛ با غیرت سیاسی ما شوخی نکن!
📌ما با اصحاب فتنه آشتی نمیکنیم!
ما با آمریکا پدرکشتگی داریم.ساعت ۱:۲۰ یادتون رفته😔
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۸
باشه ای گفتم و با کمی معطلی از آنها دور شدم. صدای آرام مادر آمد که به عمه میگفت
_ مطمئن هستم حسین هم همینو میگه که فاطمه باید...
ادامه ی حرف مادر در صدای زنگ خانه ، گم شد و نتوانستم متوجه شوم.مانده بود قطعات ماهی را تفت بدهم که مادر صدا زد
_ فاطمه جان! آقا سبحانه
این یعنی حواسم به پوششم باشد. زیر تابه را خاموش کردم تا روغن نسوزد . به اتاقم رفتم و بعد از پوشیدن لباس به آشپزخانه برگشتم. دلم میخواست تا ابد داخل آشپزخانه بمانم.
_ سلام
سرم را به طرف در آشپزخانه چرخاندم. سبحان در چارچوب در ایستاده بود . جواب سلامش را که دادم جلوتر آمد و گفت
_ چای آماده داری؟؟؟
_ آره ،صبر کن یه چند دقیقه
پشت میز نشست
_ سرم درد می گیره ، یه قرص هم بده
ماهی تفت داده را از تابه بیرون اوردم. قرص با یک لیوان آب را داخل پیش دستی جلوی سبحان گذاشتم.قرص را درون دهانش گذاشت و لیوان را سرکشید
_ چیزی داری سر دستی بخورم ، از صبحانه دیگه لب به غذا نزدم
_ نون و پنیر میخوری؟؟
میدانستم به هرچه لبنیات بود حساسیت داشت.لبخند کم رنگی زد
_ باور کنم نمی دونی پنیر نمیخورم
_ شما مربا هم نمیخورید،عسل هم دوست ندارید، خاویارمون که تموم شده
_ تخم مرغ سرخ میکنی؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۹
مثل اینکه سرش زیادی درد میکرد چون اگر حالش خوب بود حرفم را بی جواب نمی گذاشت. بی حرفی تابه را بیرون کشیدم و دو تا تخم مرغ برایش سرخ کردم.تابه را روی میز گذاشتم
_ امر دیگه ای نیست ؟ من برم سراغ شام؟؟
نگاه سنگینشرا حس میکردم. نمی دانستم چرا با بودنش ناخودآگاه حس بدی به من منتقل می شد.برنج را شستم و از آشپزخانه بیرون رفتم و روبه مادر گفتم
_ نیمساعت دیگه برنج رو درست میکنم
دلم میخواست بهانهای جور می شد و از اتاقم بیرون نمی آمدم. روی تخت دراز کشیدم و چشم بستم. بیشتر از نیم ساعت استراحتم طول کشید .
به آشپزخانه رفتم تا برنج را آماده کنم
_ فاطمه جان ، عمه زحمتش رو کشیدن ،بیا اینجا
عمه سلیمه پرتقالی پوست گرفت
_ یه برنج ساده بود دیگه
تکه ای از پرتقال را به سمتم گرفت، دستش را رد نکردم. سبحان ساکت روی مبل نشسته بود اما سنگینی نگاهش را حس میکردم. ترجیح دادم تا آمدن پدر و صرف شام به اتاقم بروم. همین که ایستادم عمه گفت
_ کجا بری؟؟
_ برم اتاقم ، باید صدای استاد رو که امروز ضبط کردم توی جزوه ام پیاده اش کنم
_ امشب رو بی خیال مشق بشید
_ همونجوری که شما برای فوت آقاجون بی خیال درس شدید و اومدید بوشهر؟؟
گره ابرویش نشان میداد ازاین حرفم خوشش نیامد
_ آقا سبحان! شما تک پسر و تک فرزند دختر آقاجون بودی .اما دانشگاه رو بهونه کردی نه برای تشییع اومدی و نه هیچ مراسم دیگه ای
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا ۚ إِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ ﴿ یونس/٣٦ ﴾
و اکثر این مردم جز از خیال و گمان باطل خود از چیزی پیروی نمیکنند در صورتی که گمان و خیالات موهوم هیچ از حق بینیاز نمیگرداند (و به علم یقین نمیرساند) و خدا به هر چه این کافران میکنند آگاه است.
🍃✨🍃