eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
9هزار دنبال‌کننده
642 عکس
760 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 محسن گلویی صاف کرد _ چرا چیزی نمی‌خوری رسالت؟؟ سوالی که تا نوک زبانم آمده بود را پرسیدم _ پس چرا با من چپ افتاده. چند وقت پیش همون شبی که امین اوردز کرده بود ، مجبور شد منو برسونه خونه، انگار داشت دشمن خونیش رو می‌برد. خواستم برای سارا خوراکی بگیرم ، گفتم یه لحظه نگه دار، به نظرتون چی گفته باشه خوبه؟؟؟ محسن و روزبه با لبخند نگاهم می‌کردند و منتظر بودند _ میگه من مگه راننده تم هرجایی خواستی برات نگه دارم؟؟ هردو خندیدند.محسن جرعه ای از قهوه اش را نوشید _ نمی دونم حقیقتا روزبه گفت _ حتما یه کاری کردی دیگه؟؟؟ حرفی نزدم، اصلا چرا باید برایم مهم می‌بود تفاوت رفتارش بامن، شاید بخاطر برخورد آن شبم‌ در کمال آباد بود نمی دانم؟؟ دم رفتن روزبه گفت _ محسن ! ول کن کمال رو ، بخدا آخرش یه بلایی سرت میاد _ نگران نباش یه بدهی کوچولو دارم باهاش صاف میکنم میام خونه روزبه و مادرش نمی‌دانستند محسن گرو سفته ایست که بابت عمل خواهرش دست کمال دارد.روزبه هم رفت با محسن از کافه بیرون آمدیم _ محسن ، تو که داری چند نفری رو می بری چرا برای من کاری نمی کنی؟؟؟ _ چندبار بهت بگم ، به دست خودم ، دوست خودم رو نمی‌فرستم توی دل بلا _ پس یه نفر دیگه رو بهم معرفی کن. ترکیه رو که هرجور شده پول جور می‌کنم میرم. مشکلم توی ترکیه است که می‌خوام برم اونور ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 آب پاکی را روی دستم ریخت _ از من ناراحت نشو من صد سال دیگه هم اینکار و نمی‌کنم.ناراحت از محسنی که هیچ جوره راضی نمیشد از پشت میز بیرون آمدم و راهی خانه شدم. فاطمه می‌دانستم امشب از آن شب‌هایی است که کش می‌آید و قصد تمام شدن ندارد.عمه ظهر به خانمان آمده بود و با مادر مشغول تهیه بسته های غذایی بودند که باید در محله های نیازمند پخش می شد. _ فاطمه جان می دونم خسته ای ، بی زحمت شام با تو موهایم را بالای سرم جمع کردم و بستم _ چشم مامان مادر رو به عمه سلیمه پرسید _ چی درست کنه؟؟ _ هرچی فاطمه جان درست کنه من با جون و دل می‌خورم _ قلیه درست کنم؟؟ عمه متعجب گفت _ مگه بلدی ؟ _ واسه یه جنوبی اُفت داره قلیه بلد نباشه. درسته الان شمالیم ولی خب، خون جنوب هنوز توی رگامه عمه و مادر خندیدند و مشغول کار شدند. سراغ ماهی رفتم و آن را آماده کردم. پشت میز نشستم و مشغول ساطوری کردن سبزی ها شدم. عمه و مادر ریز ریز حرف می‌زدند و من فقط گاهی نام سبحان را آن میان می شنیدم. سبزی‌ها را که تفت دادم به بهانه ی سوال به آنها نزدیک شدم _ مامان! تمر هندی ها کجاست پیداشون نکردم مادر بسته ی مارکارانی را داخل کارتن گذاشت و سربلند کرد _ندارم فاطمه جان ، رب انار بزن جاش ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون🍃 نظردونی خالی نَمونه 😁 https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از احسن الحال🌱
. نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز، خدای فردا هم هست ما اولین بار است بندگی می کنیم ولی او بی زمانی است که خدایی می کند اعتماد کن به خدایی اش💚 .
.‌ وقتی حافظ بابت ریزش کانال بهم دلداری میده😭😭 هان مَشو نومید چون واقِف نِه‌ای از سِرِّ غیب باشد اندر پرده بازی‌هایِ پنهان غم مخور ... .‌
هدایت شده از احسن الحال🌱
.‌ از خودم ترسیده بودم عشق من را سبز کرد شاخه‌ای خشکیده بودم عشق من را سبز کرد🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 قُلْ هَلْ مِن شُرَكَائِكُم مَّن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ ۚ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ ۗ أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّا يَهِدِّي إِلَّا أَن يُهْدَىٰ ۖ فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ﴿ یونس/٣٥ ﴾ باز بگو: آیا هیچ یک از بتان و خدایان شما مشرکان (کسی را) به راه حق هدایت تواند کرد؟ بگو: تنها خداست که به راه حق هدایت می‌کند، آیا آن که به راه حق رهبری می‌کند سزاوارتر به پیروی است یا آن که خود هدایت نیابد مگر آنکه هدایتش کنند؟ پس شما مشرکان را چه شده، چگونه قضاوت می‌کنید؟ 🍃✨🍃
.‌ اللهم عجل لولیک فرج 🤲🌿 .‌
گرفته بوی تو را خلوت خزانی من کجایی ای گل شب بوی بی‌نشانی من؟ چنین که بوی تنت در رواق‌ها جاری است چگونه گل نکند بغضِ من؟ اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱🌱🌱🌱🌱 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔥آقای پزشکیان؛ با غیرت سیاسی ما شوخی نکن! 📌ما با اصحاب فتنه آشتی نمی‌کنیم! ما با آمریکا پدرکشتگی داریم.ساعت ۱:۲۰ یادتون رفته😔 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 باشه ای گفتم و با کمی معطلی از آنها دور شدم. صدای آرام مادر آمد که به عمه می‌گفت _ مطمئن هستم حسین هم همینو میگه که فاطمه باید... ادامه ی حرف مادر در صدای زنگ خانه ، گم‌ شد و نتوانستم متوجه شوم.مانده بود قطعات ماهی را تفت بدهم که مادر صدا زد _ فاطمه جان! آقا سبحانه این یعنی حواسم به پوششم باشد. زیر تابه را خاموش کردم تا روغن نسوزد . به اتاقم رفتم و بعد از پوشیدن لباس به آشپزخانه برگشتم. دلم میخواست تا ابد داخل آشپزخانه بمانم. _ سلام سرم را به طرف در آشپزخانه چرخاندم. سبحان در چارچوب در ایستاده بود . جواب سلامش را که دادم جلوتر آمد و گفت _ چای آماده داری؟؟؟ _ آره ،صبر کن یه چند دقیقه پشت میز نشست _ سرم درد می گیره ، یه قرص هم بده ماهی تفت داده را از تابه بیرون اوردم. قرص با یک لیوان آب را داخل پیش دستی جلوی سبحان گذاشتم.قرص را درون دهانش گذاشت و لیوان را سرکشید _ چیزی داری سر دستی بخورم ، از صبحانه دیگه لب به غذا نزدم _ نون و پنیر میخوری؟؟ می‌دانستم به هرچه لبنیات بود حساسیت داشت.لبخند کم رنگی زد _ باور کنم نمی دونی پنیر نمی‌خورم _ شما مربا هم نمیخورید،عسل هم دوست ندارید، خاویارمون که تموم شده _ تخم مرغ سرخ میکنی؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 مثل اینکه سرش زیادی درد میکرد چون اگر حالش خوب بود حرفم را بی جواب نمی گذاشت. بی حرفی تابه را بیرون کشیدم و دو تا تخم مرغ برایش سرخ کردم.تابه را روی میز گذاشتم _ امر دیگه ای نیست ؟ من برم سراغ شام؟؟ نگاه سنگینش‌را حس میکردم. نمی دانستم چرا با بودنش ناخودآگاه حس بدی به من منتقل می شد.برنج را شستم و از آشپزخانه بیرون رفتم و روبه مادر گفتم _ نیم‌ساعت دیگه برنج رو درست می‌کنم دلم میخواست بهانه‌ای جور می شد و از اتاقم بیرون نمی آمدم. روی تخت دراز کشیدم و چشم بستم. بیشتر از نیم ساعت استراحتم طول کشید . به آشپزخانه رفتم تا برنج را آماده کنم _ فاطمه جان ، عمه زحمتش رو کشیدن ،بیا اینجا عمه سلیمه پرتقالی پوست گرفت _ یه برنج ساده بود دیگه تکه ای از پرتقال را به سمتم گرفت، دستش را رد نکردم. سبحان ساکت روی مبل نشسته بود اما سنگینی نگاهش را حس می‌کردم. ترجیح دادم تا آمدن پدر و صرف شام به اتاقم بروم. همین که ایستادم عمه گفت _ کجا بری؟؟ _ برم اتاقم ، باید صدای استاد رو که امروز ضبط کردم توی جزوه ام پیاده اش کنم _ امشب رو بی خیال مشق بشید _ همون‌جوری که شما برای فوت آقاجون بی خیال درس شدید و اومدید بوشهر؟؟ گره ابرویش نشان میداد ازاین حرفم خوشش نیامد _ آقا سبحان! شما تک پسر و تک فرزند دختر آقاجون بودی .اما دانشگاه رو بهونه کردی نه برای تشییع اومدی و نه هیچ مراسم دیگه ای ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون🍃 نظردونی خالی نَمونه 😁 https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.‌ نه دل‌آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته‌ام یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته‌ام ... - فاضل نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا ۚ إِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ ﴿ یونس/٣٦ ﴾ و اکثر این مردم جز از خیال و گمان باطل خود از چیزی پیروی نمی‌کنند در صورتی که گمان و خیالات موهوم هیچ از حق بی‌نیاز نمی‌گرداند (و به علم یقین نمی‌رساند) و خدا به هر چه این کافران می‌کنند آگاه است. 🍃✨🍃
🍃✨‌‌ بخوان دعای فرج را ، به پشتِ پرده‌ی اشک که یار گوشه‌ی چشمی به چشمِ تر دارد💕🌱 ‌
آقای مــن ...💚 چشمان تو پایان پریشانی هاست دست تو کلید قفل زندانی هاست ای یوسف گمگشته کجایی برگرد!؟ دیدار تو آرزوی کنعانی هاست 🌷 صبحتون امام زمانی 🍀☘🍀☘🍀☘ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 مادر معترض صدایم کرد . سبحان روبرویم ایستاد _ چون اون مرد آقاجون من نبود، کسی که پدرم رو قبول نداشت ، نمی‌تونست آقا جون من باشه _ مثل همیشه به تنها کسی که فکر می کردی خودت بوده، اصلأ به مادرت فکر کردی که چقدر از نیومدنت ناراحته ، هرکسی می اومد سر سلامتی می پرسید گل پسرت کو؟ اشاره ای به عمه که با سر پایین اشک می ریخت انداختم _ عمه نمی دونست غصه ی از دست دادن پدرش رو بخوره، یا غصه ی اینکه تو ، پدرش رو قبول نداشتی و نیومدی انگشت نشانه اش را جلوی چشمانم بالا آورد _ فضولی حال مادرم به تو نیومده _ بس کنید عمه بغض کرده ایستاد و صدایش را بالا برد _ چه خبرتونه؟ بس کنید _ به آقا سبحان بگید که همیشه همه رو از بالا می بینم و حال هیچکس براش مهم نیست، بی بی نجلا گلاب چشمش به در بود که ایشون تشریف بیاره، اما حضرت آقا عین خیال مبارکش نبود مادر بازویم را گرفت _ زشته فاطمه ، عمه حالش خوب نیست انگشتان مادر را از دور بازویم باز کردم _ ببخشید عمه جان برای شما احترام قائلم اما ترجیح می دم به اتاقم برگردم این را گفتم و به طرف اتاقم رفتم. خوب شد که محمد نبود وگرنه یک جنگ حسابی به پا می شد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 صدای بلند عمه آمد _ خوب خودتو نشون دادی آقا سبحان وارد اتاق شدم و در را بستم . همراهم را برداشتم و دفتر را روی میز تحریرم باز کردم.هندزفری در گوش مشغول نوشتن توضیحات استاد شدم. فایل آخری را باز کردم که پستی روی شانه ام قرار گرفت. ترسیده به عقب برگشتم با دیدن پدر نفس آسوده ام را رها کردم. ایستادم و بوسه ای به صورتش زدم. _ سلام بابا جون _ سلام فاطمه خانم عصبانی. سرپایین انداختم . _ ببخشید. _ دفعه بعد سعی کن کظم غیظ کنی , حرمت مهمونو نگه داری ، حرفی که روی دلت مونده رو فقط به طرف بگی ، توی جمع طرف رو نزنی . پدر توصیه می کرد و من شرمسارتر می شدم . _ سبحان پسر خوبیه ولی خب یه سری مسائلی هست که باهاشون کنار نیومده . بوسه ای روی سرم زد . _ حالا بیا بریم که شام آماده است . _ چشم. شالم را که کمی عقب رفته بود درست کردم و همراه پدر از اتاق بیرون رفتم . همه پشت میز نشسته بودند و با دیدنم لبخند زد : _ معذرت می‌خوام عمه جون _ مسئله ای نیست فاطمه جان . سبحان با ابروهایی که در هم گره زده بود مشغول کشیدن برنج بود. کنار پدر نشستم و مشغول شدم . سبحان آن شب تا موقع رفتن حرفی نزد . برای خواب آماده می شدم که پدر صدایم کرد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿