🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا ۚ إِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ ﴿ یونس/٣٦ ﴾
و اکثر این مردم جز از خیال و گمان باطل خود از چیزی پیروی نمیکنند در صورتی که گمان و خیالات موهوم هیچ از حق بینیاز نمیگرداند (و به علم یقین نمیرساند) و خدا به هر چه این کافران میکنند آگاه است.
🍃✨🍃
آقای مــن ...💚
چشمان تو پایان پریشانی هاست
دست تو کلید قفل زندانی هاست
ای یوسف گمگشته کجایی برگرد!؟
دیدار تو آرزوی کنعانی هاست
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
صبحتون امام زمانی
🍀☘🍀☘🍀☘
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۶۰
مادر معترض صدایم کرد . سبحان روبرویم ایستاد
_ چون اون مرد آقاجون من نبود، کسی که پدرم رو قبول نداشت ، نمیتونست آقا جون من باشه
_ مثل همیشه به تنها کسی که فکر می کردی خودت بوده، اصلأ به مادرت فکر کردی که چقدر از نیومدنت ناراحته ، هرکسی می اومد سر سلامتی می پرسید گل پسرت کو؟
اشاره ای به عمه که با سر پایین اشک می ریخت انداختم
_ عمه نمی دونست غصه ی از دست دادن پدرش رو بخوره، یا غصه ی اینکه تو ، پدرش رو قبول نداشتی و نیومدی
انگشت نشانه اش را جلوی چشمانم بالا آورد
_ فضولی حال مادرم به تو نیومده
_ بس کنید
عمه بغض کرده ایستاد و صدایش را بالا برد
_ چه خبرتونه؟ بس کنید
_ به آقا سبحان بگید که همیشه همه رو از بالا می بینم و حال هیچکس براش مهم نیست، بی بی نجلا گلاب چشمش به در بود که ایشون تشریف بیاره، اما حضرت آقا عین خیال مبارکش نبود
مادر بازویم را گرفت
_ زشته فاطمه ، عمه حالش خوب نیست
انگشتان مادر را از دور بازویم باز کردم
_ ببخشید عمه جان برای شما احترام قائلم اما ترجیح می دم به اتاقم برگردم
این را گفتم و به طرف اتاقم رفتم. خوب شد که محمد نبود وگرنه یک جنگ حسابی به پا می شد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۶۱
صدای بلند عمه آمد
_ خوب خودتو نشون دادی آقا سبحان
وارد اتاق شدم و در را بستم . همراهم را برداشتم و دفتر را روی میز تحریرم باز کردم.هندزفری در گوش مشغول نوشتن توضیحات استاد شدم.
فایل آخری را باز کردم که پستی روی شانه ام قرار گرفت. ترسیده به عقب برگشتم با دیدن پدر نفس آسوده ام را رها کردم. ایستادم و بوسه ای به صورتش زدم.
_ سلام بابا جون
_ سلام فاطمه خانم عصبانی.
سرپایین انداختم .
_ ببخشید.
_ دفعه بعد سعی کن کظم غیظ کنی , حرمت مهمونو نگه داری ، حرفی که روی دلت مونده رو فقط به طرف بگی ، توی جمع طرف رو نزنی .
پدر توصیه می کرد و من شرمسارتر می شدم .
_ سبحان پسر خوبیه ولی خب یه سری مسائلی هست که باهاشون کنار نیومده .
بوسه ای روی سرم زد .
_ حالا بیا بریم که شام آماده است .
_ چشم.
شالم را که کمی عقب رفته بود درست کردم و همراه پدر از اتاق بیرون رفتم . همه پشت میز نشسته بودند و با دیدنم لبخند زد :
_ معذرت میخوام عمه جون
_ مسئله ای نیست فاطمه جان .
سبحان با ابروهایی که در هم گره زده بود مشغول کشیدن برنج بود. کنار پدر نشستم و مشغول شدم . سبحان آن شب تا موقع رفتن حرفی نزد . برای خواب آماده می شدم که پدر صدایم کرد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از احسن الحال🌱
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عمری به هر کوی و گذر ،
گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ،
بنشین تماشایت کنم
┅┄ ❥❥ @panaaheman
May 11