.
🍀🍀🍀🍀🍀
الان قیمتش ۴۵۰۰۰ هست با کامل شدن رمان قیمتش افزایش داره
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من فنجانی چای واوحَبه قندِ من است..
غیرمن کسی ذوبَش نمی کند؛
وبدونِ او شیرین نمیشوم💗🔗
.
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰ سوگل خانم برکه به
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱
ستار ماشینش را پارک میکند.
با نگاهی به سر درِ دبیرستان دخترانه، زیر لب ذکری میگوید و داخل میرود.
زنگ کلاس بود و حیاط مدرسه خالی از حضور و جنبوجوش دانش آموزان.
نزد مدیر میرود.
خانم مولایی با دیدن ستار، میایستد.
ستار معرفی شده بود و امروز در واقع اولین حضور و روز کاریاش را در این دبیرستان تجربه میکرد.
ستار مؤدبانه رو به خانم مولایی میگوید:
- سلام. خسته نباشین.
خانم مولایی لبخند میزند.
او عمیقاً از حضور ستار راضی بود.
هم از جهت ادب و متانتش و هم از آن نظر که معرفی شدهٔ آقای مفتخر است.
میگوید:
- سلام. سلامت باشین.
خوب هستین خداروشکر؟
- خداروشکر. زنگ کلاس خورده؟
خانم مولایی سر تکان میدهد.
- همین چند دقیقه پیش خورده. به موقع اومدین.
از پشت میزش بیرون میآید.
- بفرمایید به بچه های کلاس امروز معرفیتون کنم.
ستار پشت سر خانم مولایی حرکت میکند.
او چند تقه به درب کلاس میزند و بعد وارد میشود.
دانشآموزان با دیدن مدیر مدرسه سکوت میکنند.
ستار هم داخل رفته و پشت سرش در را میبندد.
همهٔ نگاه ها خیره به ستار میشوند.
در ذهن دانشآموزان اینگونه میگذرد که؛ این مرد جوان و جذاب اینجا چه میخواهد؟!
ستار با اعتماد بنفس کنار خانم مولایی ایستاده.
خانم مولایی صحبت هایش را شروع و حواس دانشآموزان را به خود معطوف میکند.
- دخترای گلم، همتون خبر داشتین که خانم حسنی، دبیر ادبیاتتون، به علت مشکلاتی که داشتن نمی تونستن مدرسه بیان.
با اشاره به ستار ادامه میدهد:
- ایشون جناب آقای منتظری هستن. دبیر جدید ادبیات شما.
سوالی هست؟
مرضیه دستش را بالا میگیرد و اجازه برای پرسش سوال.
ستار و خانم مولایی نگاهش میکنند.
خانم مولایی اجازه را میدهد، اما چشمان ستار یک آشنایِ غریب را شکار میکنند.
دخترک هم مات مانده بود.
مبهوت اینکه دارد چهرهٔ همان ناجیِ آسمانی را میبیند! همان شخصی که تمام راز دل او را میداند...
ستار نگاه از دخترک میگیرد و به مرضیه میدوزد.
مرضیه میایستد و میگوید:
- ببخشین خانم حسنی دیگه برنمیگردن؟
آخه ما به تدریس ایشون عادت داشتیم..
بچهها تائید میکنند.
نازنین میگوید:
- بله خانوم. خانم برنمیگردن؟
بچهها ناراحت از رفتن خانم محسنی بودند. چرا که ایشان یکی از دوستداشتنی ترین معلمهای این مدرسه بود و حالا درک غیبتش کمی سخت است!
خانم مولایی میگوید:
- دخترا خانم محسنی دیگه نمیتونن بیان! دیگه در این مورد سوال نپرسید!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲
خانم مولایی لبخند میزند و «بله، بفرمائید» میگوید.
ستار رو به دانش آموزان کلاس میکند.
با حس همدردیاش نسبت به آنها میگوید:
- اول سلام عرض میکنم خدمتتون.
بهتون بگم من خوب میدونم چه حسی داره که یک معلم خوب بره و واقعا سازگاری با معلم جدید سخته.
من تمام سعیم رو میکنم که انشاءالله بتونیم کنار هم کلاسمون رو عالی بگذرونیم و نبود معلم قبلی کمتر اذیتتون کنه.
دانشآموزان از این اطمینانخاطر، آرامش پیدا میکنند و در وجودشان یک حس خوب نسبت به معلم جدید غلیان میکند.
خانم مولایی با لبخندی که مسببش صحبتهای ستار است، میگوید:
- دیگه من مزاحم کلاستون نمیشم جناب منتظری.
ستار تشکری از خانم مولایی میکند.
خانم مولایی از کلاس بیرون میرود.
ستار پشت میز میرود و روی صندلیاش مینشیند.
کتابش را از داخل کیفش بیرون میکشد و روی میز میگذارد.
با نگاهی به دانش آموزان و کلاسی که هنوز جو سنگینی بر آن حاکم است، میگوید:
- بریم سراغ معرفی تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم. از خودم شروع میکنم و بعد میریم سراغ شما ها..
لبخندی گرم بر لب مینشاند.
- من ستار منتظری هستم. حدود هفتسال هست که دارم تدریس میکنم.
نحوهٔ تدریس هم این هست که بعد از پایان هر درس، امتحان میگیرم.
ساعاتی که درس داده میشه هم روس سکوت شما خیلی حساس هستم. به موقعش جدی میشم که امیدوارم هیچ وقت این اتفاق نیوفته.
سوالی هست؟
بچهها هیچ نمیگویند و مات مردی میمانند که عجیب به دل مینشیند.
ستار که سکوت دانش آموزان را میبیند،
به اولین نفر ردیف جلو نگاه میکند و با تکان دادن سری اجازه میدهد او خودش را معرفی کند.
میایستد.
- مهسا کامیابی هستم و..
خجول لبخند میزند.
- باید چی بگم دیگه؟
ستار میگوید:
- همین کافیه. بفرمائید بشنید.
مهسا مینشیند.
میگذرد و بالاخره نوبت برکه میرسد.
برکه چشم از معلم میدزد.
این معلم تمام راز های فاش نشدهٔ او را میداند.
ستار وقتی دخترک را معطل میبیند، میگوید:
- نمیخواین معرفی کنین؟
او سعی میکرد به روی خودش نیاورد که شاهد چه اتفاقاتی بوده است تا دخترک اینگونه معذب و مضطرب نباشد، اما برکه دست خودش نیست.
او واهمه دارد از فاش شدنِ رازش.
خودش را معرفی میکند.
- برکه اسدی.
ستار سر تکان میدهد.
برکه روی صندلیاش فرود میآید.
از این لحن و نگاه بیتفاوت لحظهای شک میبرد به اینکه این مرد جوان، همان ناجیِ آسمانی است.
وقتی مرضیه برای معرفی بلند میشود، برکه دقیق تر او را مینگرد.
دوست داشت که اشتباه کرده باشد، اما یقین است که درستیاش را تائید میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
پ.ن: از فردا انشاءالله روزی یک پارت داریم🤍
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
🌀با بیش از #۲۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
.
طفل میگرید، مگر میداند این دنیا کجاست؟🌱
عمر چون با "های های" آمد به "هق هق" بگذرد
#فاضل_نظری
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قُلْ أَرَأَيْتُم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ لَكُم مِّن رِّزْقٍ فَجَعَلْتُم مِّنْهُ حَرَامًا وَحَلَالًا قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ ۖ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ ﴿یونس/٥٩﴾
باز (به مشرکان عرب) بگو: با من بگویید که آیا رزقی که خدا برای شما فرستاده (و حلال فرموده) و شما از پیش خود بعضی را حرام و بعضی را حلال میکنید، آیا این به دستور خداست یا بر خدا افترا میبندید؟
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند:
کسی که این دو صفت رو داشته باشه...؛ دلش پر میکشه به طرف #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🎙حجت الاسلام فرحزاد
✅حتما ببینید و نشر دهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@yavaranezoohor