🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۱۶
پدر که تا آن لحظه متعجب بود، ناگهان خندید. عمه سلیمه ناراحت گفت:
_می خندی حسین؟ باید می دیدی سبحان و اون پسر چطور واسه خاطر فاطمه افتادن به جون هم و همو خونی کردن
هر لحظه متعجب تر می شدم، احتمال می دادم الان مانند یکی از آهوهایی که در پارک وحش دیده بودم چند شاخ خوشگل روی سرم سبز شود
_ ولی این رسمش نبود که مایی که خانواده ات هستیم رو جواب کنی و عوضش یکی دیگه رو راه بدی.
پدر در همین حد بسنده کرد که
_فعلا کسی رو به خونه راه ندادم اما من که نمیتونم در خونه رو به روی خواستگارا ببندم، بستگی داره دل فاطمه و عقلش سمت کی بره؟
محمد اشاره کرد که به آشپزخانه بروم.خودش رفت و من هم چند لحظه بعد رفتم. پشت میز غذاخوری نسشته بود و موهایش اسیر پنجه هایش شدند.
صندلی را عقب کشیدم، نشستم، سر بالا آورد.
_عمه چی میگه؟رسالت سلیمانی کیه؟
_شنیدی کهگفت مربی کشتی موسسه
_میگم فاطمه...
مردد در گفتن حرفش چشمانش چند دور روی صورتم چرخید،
_چیزی هست که بخوای بهم بگی؟ مثلا اینکه. .
نگذاشتم فکرش را کامل بگوید،
_سلیمانی توی جنگلبانی هم کار می کنه، بابا خواست بهش بگم تا یه ملاقاتی باهم داشته باشن تاببینه میتونه برای گرفتن اطلاعات از رئییس قاچاق چوب کمکش کنه یا نه؟ شماره بابا از گوشیش پاک شده بود و دوباره از من گرفت، همین!
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۱۷
نفس راحتی کشید
_بابا گفته بود یه منبع گرفته ولی نگفت کیه. پس برای همین مسأله رو باز نکرد
لبخند صورتش را پوشاند و نگرانی چند لحظه پیش را از یاد برد
_ولی خوشم اومد ازش، هم دهنش قرص بود نگفته شماره بابا رو برای چی میخواسته، هم سبحان رو زده، هم اینکه با گفتن اینکه شماره واسه امر خیر میخواد، روح وروان سبحان رو بهم ریخته.
آرام خندیدم و ضربه ای پشت دستش زدم.
_ از کی بدجنس شدی؟ آموزش های عاطفه ست؟
_نه بیچاره عاطفه، از سبحان خوشم نمیاد انگار آسمون وا شده سبحان افتاده پایین
مادر به آشپزخانه آمد و گفت :
_جلسه گرفتید؟ پاشید برید عمه تون خودش انبار بارونه، میگه پسره سبحان رو تا میخورد زده
محمد خندید، مادر دست مشت شده اش را روی لبش گذاشت.
_عه محمد جان ....زشته.
با محمد به اتاق برگشتیم، عمه اخم کرده بود و به پایه میز خیره شد. سبحان هم به بهانه تماس به حیاط رفت، مادر هر چه اصرار کرد عمه برای ناهار نماند و گفت باید به تهران برگردد.
پدر روی مبل نسشته بود و مشغول گوشی اش بود،
_حسین جان میشه بگی چرا خندیدی که سلیمه ناراحت بشه؟
پدر سر بالا آورد و عینکش را روی میز گذاشت.
_خنده ام از کار پسره گرفت، بهش گفتم به کسی نگو، نمی دونسته چطور جمعش کنه، اینو گفته
یعد رو به من گفت :
_من که شمارمو داده بودم بهش!
_می گفت اشتباهی پاکش کرده
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۱۸
محمد پوست میوه ها را داخل ظرف ریخت
_ باید دست و پنجه این پسر رو طلا گرفت، بالاخره حالی سبحان کرد که ...
_آی آی داری در مورد خواهر زاده من حرف می زنی ها
_ بله، خواهر زاده ی مغرور خودپسند شما
مادر کنار پدر نشست و گفت
_من که گیج شدم اصل قضیه چیه!؟
پدر سر حوصله از ماجرای تعقیب و گریز جنگل و دیدارش با سلیمانی را تعریف کرد
_ فاطمه! یعنی اون روز قورمه سبزی را از این پسره گرفتی؟
_نه ،از مادرش
_بیزحمت شماره مادرش و بده برای هانیه و ملیحه هم بگیرم
پدر خندید و گفت
_ اصل قضیه سبزی قورمه ای نبود زهرا جان ،یه چیز دیگه است
مادر اخمی مصنوعی تحویل پدر داد و با لبی که میخندید گفت
_ من که سر از کار شما در نمیارم فقط سبزی قورمهایش به من مربوط میشد
ایستاد و به طرف آشپزخانه رفت.بعد از خوردن ناهار پدر و به محمد به اتاق رفتند. من و مادر در آشپزخانه ماندیم
_شماره مادر ش رو بگیر فاطمه جان باز یادت میره
_چشم الان میرم
_به اتاق رفتم و همراهم را گرفتم,بعد از سلام و تبریک عید نوشتم
_ لطفاً شماره مادرتون رو بدید
تا آمدن جوابش چرخی در صفحات مجازی زدم پیامش را باز کردم
_چیزی شده!؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون
یه پارت اضافه عیدیتون🌸
عیدتون مبارک ☺️
.
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.
🍀🍀🍀🍀🍀
الان قیمتش ۴۵۰۰۰ هست با کامل شدن رمان قیمتش افزایش داره
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدتون هزاران بار مبارک💐💐💐
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲ خانم مولایی لبخند
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳
تدریس آغاز میشود.
ستار با دقت فراوان درس میدهد، اما هوش و حواس برکه جای دیگریست.
اصلاً متوجهٔ گذر زمان نمیشود.
تا به خودش میآید، صدای «خسته نباشید» معلم است که به گوش میرسد.
ستار که میبیند هنوز چند دقیقهای به پایان زنگ مانده است، از دانش آموزان در رابطه با این جلسه و نحوه درس دادنش سوال میپرسد تا اگر ابهام یا مشکلی هست، در همین روزهای آغازین رفع و رجوعشان کند.
زنگ کلاس به پایان میرسد.
ستار از کلاس بیرون میرود و به محض خروجش، دخترها دربارهٔ معلم جدید اظهار نظر میکنند.
نازنین با هیجان میگوید:
- آقا خیلی خوب بود! تدریسشم عالی بود.
جایِ خانوم حسنی رو پر نمیکنه، ولی من که خوشم اومد.
ستایش ریز میخندد.
- دخترهٔ هول!
نازنین پشت چشمی نازک میکند.
- من بچهٔ رو راستیام فقط!
خودتم مطمئنم همین نظرو داری؟
ستایش لبخند میزند.
ستار هنوز نیامده محبوبِ دلها شده بود.
از آن نظرها شاید نه...
اما برای دخترها دلنشین بود، ستار.
نازنین با به یاد آوردن موضوعی، ادامه میدهد:
- راستی! زنم نداره!
مرضیه نگاهش میکند.
ابرو بالا میاندازد و میگوید:
- تو از کجا خبر داری؟
نازنین با شیطنت و زیرکی میگوید:
- حلقه نداشت.
مرضیه میخندد و زیر لب میگوید:
- تو دیگه آخرشی!
نازنین میفهمد و تنها به گفتهاش میخندد.
او مجنونِ معلم جدید نشده بود، تنها دلش کمی شیطنت هوس میکرد.
برکه لب میگزد.
دلش همانند سیر و سرکه میجوشید.
خود را بدشناس ترین انسان روی این کرهٔ خاکی میدانست.
پیش خود میگفت،
از بین این همه آدم، او باید ناجی من شود و باز هم از بین این همه مرد، او باید معلم جدید کلاسمان شود! چرا آخه؟
- برکه کجایی؟
صدای مرضیه، برکه را به خود میآورد.
گنگ میگوید:
- چی؟ چی گفتی؟
مرضیه میخندد و روی شانهٔ برکه میکوبد.
- عاشق شدی ها! نکنه تو هم تو نخِ معلم جدیدی؟
برکه پوزخند میزند و مثلاً میخواهد عادی رفتار کند.
بیتفاوت میگوید:
- نه بابا! چی میگی؟ اصلا هم خوب نبود!
مرضیه از گوشهٔ چشم نگاهش میکند.
مشتش را آرام به بازویِ برکه میزند.
- الکی نگو دیگه! به رفیقت نگی میخوای به کی بگی؟ هوم؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۴
برکه میخندد.
- مرضیه بس کن! نکنه خودت خوشت اومده؟
مرضیه وقتی لبخند روی لبان برکه را میبیند، حالش جا میآید.
برای آنکه او را در همین قاب ببیند، با شیطنت جواب سوالش را میدهد:
- خدایی خوب بود، برکه!
برکه چشم درشت میکند.
- مرضیه!!!
مرضیه از این لحن بامزهٔ برکه زیر خنده میزند.
در میان خنده هایش میگوید:
- باشه، باشه! نخوریم حالا!
برکه نرم میخندد و نگاه از مرضیه میگیرد.
ستار از مدرسه خارج میشود و سوار ماشین.
باید خودش را هر چه زودتر، به کلاسش میرساند.
تنها مشکلی که پیش آمده است، همین ساعات کلاسهای دبیرستانهاست که پشت هم افتاده اند و رفت و آمد را برای ستار سخت میکنند.
هر طور که هست، خودش را به کلاس میرساند.
اما پنج دقیقهای از زنگ کلاس گذشته است.
یک راست به سمت کلاس میرود.
درب را باز میکند و وارد میشود.
پسرها با دیدن آقای منتظری مات میمانند.
گمان میکردند دیگر امروز را سر کلاسشان نمیآید.
ستار کیفش را روی میز میگذارد.
- ببخشین بچهها. سریع جمع و جور شین که درسمو بدم.
حرف گوش میدهند و هر کس سرجایش مینشیند.
ستار درسش را شروع میکند و دقیقاً پایان زنگ، به اتمام میرساند.
وقتی میخواهد از کلاس بیرون بیاید، اشکان همقدم با او حرکت میکند.
با شیطنت میگوید:
- آقا دبیرستان دخترونه چطوره؟
ستار متعجب او را مینگرد.
- تو این اطلاعات رو از کجا گیر میاری اشکان؟
اشکان بادی به غبغب میاندازد.
- آقا دیگه ما یه هنر هوایی داریم.
با خنده کنار گوش ستار، لب میزند:
- آقا یه دختر واسه ما جور کنی عالی میشه!
ستار نمیتواند در برابر نمایان شدن خندهاش مقاوم باشد.
در عین حال اخم هم میکند.
- خجالت بکش اشکان. برو ببینم..
اشکان چون دیگر به آخر خط، یعنی دفتر معلم ها رسیده است، کوتاه میآید و ادامهٔ شیطنت هایش را میگذارد برای جلسات بعد.
ستار با خنده سری برایش تکان میدهد و از او دور میشود.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗