یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۳ پدر آرشام میگوید:
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۴
صدای سپهر کمی بالا میرود.
- خواستگار؟ چرا به من چیزی نگفتی تو؟؟
برکه زمزمه میکند:
- چی بگم!! خودمم یهو فهمیدم..
سپهر میگوید:
- جواب مثبت دادی؟
برکه لبخند محوی میزند:
- نه! برا چی جواب مثبت بدم وقتی تو هستی؟
سپهر با لبخندی دندان نما میگوید:
- جووون! خوب کردی!
برکه طرهای از گیسوانش را پشت گوش میفرستد و لب میزند:
- خب.. تو قراره کی بیای؟
سپهر کمی جا میخورد.
فکر اینجایش را نکرده بود دیگر!
سرش را میخاراند و دروغی سر هم میکند:
- فعلا که پدر و مادرم نیستن. دور نمیشه حالا! بذار یکم بیشتر همو بشناسیم!
برکه با لبخند میگوید:
- تقریبا دو ساله که با همیم سپهر! بیشتر از این؟
سپهر که حسابی مانده است چه بگوید با خود فکر میکند، خواستگاری رفتن و ازدواج کردن با برکه هم مزایا های خودش را دارد. اینگونه بیشتر و بهتر میتواند پول به جیب بزند و با برکه زیبا رو خوش بگذارند!
با شیطنت میگوید:
- چشم عشقم. هر چی تو بگی! به محض اومدن مامان و بابام زنگ خونتون رو میزنم!
منتظر باش!
لبان برکه تا بناگوش کش میآیند.
- عالیه!
سپهر باز تخمهای میشکند و در همان حین میگوید:
- خب دیگه کاری نداری؟ وقت خواب رسیده. برو بخواب که فردا باید بری مدرسه!
برکه میخندد.
- مثل مامانا حرف میزنی چرا؟
باشه. شبت بخیر.
- دیگه اینم یه مدلشه! شب تو هم بخیر.
برکه با لبخند موبایل را از گوشش فاصله میدهد و تماس را قطع میکند.
با حالی خوب زیر پتو میخزد، چشم میبندد و با خیال های شیرین از آیندهاش با سپهر، میخوابد.
بدون آنکه ذرهای نگرانی بابت امتحان فردایش داشته باشد!
فردا با حالی بهتر راهی مدرسه میشود.
چرا که بعد از مدرسه قراری دیگر با سپهر دارد!
مرضیه که میبیند برکه حالش خوش است میگوید:
- خوب سر کیفی امروز!
برکه نگاهش میکند.
- ناراحتی؟؟
مرضیه میخندد.
- ایش!
برکه با خنده میگوید:
- خب راس میگم دیگه!
راستی یه سوال مرضیه!
مرضیه همانطور که گاز به کیکش میزند، با دهان پر میگوید:
- چیه؟؟
برکه با ابروان بالا رفته میپرسد:
- حس میکنم تو، تو نخ این آقا معلمِ جدیدی!
کیک در گلوی مرضیه میپرد.
برکه با خنده دست پشت کمرش میکوبد.
مرضیه وقتی کمی حالش جا میآید، میگوید:
- چی بلغور میکنی واسه خودت برکه؟
برکه دست به سینه میشود و با لبخندی که گوشهٔ لبش جا خوش کرده است، میگوید:
- حقیقت عزیزم! راستشو بگو ببینم! به من نگی به کی بگی؟
مرضیه با اخم و لبخندی که در تضاد هستند، بعد از نگاهی به دور و برش لب میزند:
- نه بابا. منم خودم یکیو دارم!
چشمان برکه چهارتا میشوند و صدایش بیاختیار بلند:
- دروووغ میگیی؟؟
مرضیه برافروخته میگوید:
- هوووی! چته برکه؟؟ همه عالمو خبر کردی!
هیجان زده میگوید:
- کیه؟ زود بگو ببینم!
مرضیه کمی ناز میآید.
- نمیگم!
«ایشی» میکند و «برو به جهنمی» زیر لب نثارش.
مرضیه خندان میگوید:
- خیلخب دختر لوس! قهر نکن حالا..
برکه که نقشهاش به موفقیت رسیده است، هیجان زده خیره به چشمان مرضیه میماند.
مرضیه لبانش را با زبان تر میکند و آرام لب میزند:
- اسمش امیره. بیست و چهار سالشه..
خوشتیپ و باحاله! اصلا یه چی میگم یه چی میشنوی!
برکه با شیطنت زمزمه میکند:
- خببب تا الان..کار خلاف شرع که نکردین؟
چشمان مرضیه گرد میشوند و همانند یک توپ!
با حرص نیشگونی از بازوی برکه میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت برکه! گمشو دیگه نمیخوام ببیمنت!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۴ صدای سپهر کمی بالا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۵
برکه سرخوش میخندد و محل نیشگون مرضیه را ماساژ میدهد.
شانه بالا میپراند و میگوید:
- سوال بود دیگه! چرا انقدر هول میکنی! چقدر ضایعی تو!
زنگ کلاس میخورد.
مرضیه که حسابی دلش میخواهد دهان برکه را با این سخنان مضخرفش ببندد، میایستد و میگوید:
- نوبت به منم میرسه برکه خانوم!
برکه هم میایستد.
مغرورانه چشمکی برای مرضیه میزند.
- نوبتت میرسه ولی زورت نمیرسه مرضیه خانوووم!
هردوشان زیر خنده میزنند و با حالی خوش راهی کلاسشان میشوند.
زنگ آخر هم میخورد.
هر دوشان کتابهایشان را میبندند و داخل کیفشان میگذارند.
همانطور که ریز ریز صحبت میکنند، میخواهند از کلاس بیرون بروند که خانم رشیدی میگوید:
- خانمِ اسدی، شما برین دفتر. خانم مولایی کارتون داره.
برکه زیر لب ناسزایی میگوید.
رو به مرضیه میکند:
- تو برو مرضیه. خداحافظ.
مرضیه سری تکان میدهد و بعد آنکه به هم دست میدهند، میرود.
برکه با ابروانی درهم، پشت درب دفتر میرود و چند تقه به آن میزند.
میداند که باز قرار نصیحت شود که؛ «درست را بخوان!»
خانم مولایی «بفرمایید» میگوید.
در را باز میکند و داخل میرود.
لب میزند:
- سلام.
خانم مولایی سری تکان میدهد.
با اخم و جذبهٔ همیشگیاش میگوید:
- خودت میدونی این دفعهٔ چندمه که به خاطر نمراتت اومدی دفتر، خانم اسدی؟
چند بار باید تذکر بدم؟
زبان برکه اینجا نمیتوانست همان زبان همیشگی باشد. باید کمی مراعات کند و به تندی نچرخد.
جواب میدهد:
- چشم خانم.
خانم مولایی کلافه نفسش را بیرون میفرستد و عینکش را از روی چشمانش برمیدارد.
- همیشه همینو میگی اما هیچ فرجی حاصل نمیشه اسدی! میخوای کاری کنی سال آخری پروندتو بدم زیر بغلت؟ ها؟
برکه نفس عمیقی میکشد تا بر خودش مسلط باشد.
در دلش میگوید؛ کاش میتوانستم با جسارت بگویم:
«بده پروندهمو برم! فکر کردی خیلی دوست دارم تو مدرسهٔ مضخرفت بمونم؟»
اما بر افکارش غلبه میکند و لب میزند:
- سعی میکنم بخونم. چشم..
خانم مولایی سری به چپ و راست تکان میدهد و همانند همیشه حرف های آخرش را به همراه یک نصیحت به پایان میرساند:
- امیدوارم یه روز حسرت نخوری که چرا درس نمیخوندم، اسدی!
برو..
برکه زیر لب «خداحافظ» میگوید.
تا که رو از مدیر برمیگرداند اخم هایش هم رخ مینمایند و از دفتر بیرون میزند.
از حال خوشش برای قرار و دیدن سپهر کمی کاسته میشود، اما با این حال ذرهای برای صحبت های مدیر ارزش قائل نمیشود.
از مدرسه فاصله میگیرد و کمی آن طرفتر، با موبایلی که همیشه درون کیفش پنهان میکند آژانسی میگیرد.
یک راست خانه میرود و بعد از تعویض لباسهایش، مخفیانه بیرون میزند.
اینبار در همان پارک و پاتوق همیشگیشان قرار گذاشتهاند.
همان مکانی که برای اولین بار هم را دیدند.
برکه اما اینبار وقت شناستر هست و زودتر رسیده.
زمانی نمیگذرد که سپهر هم از راه میرسد.
خندان کنار برکه، روی نیمکت، مینشیند و میگوید:
- سلام بر برکهٔ زیبایی! چطور مطوری؟
برکه میخندد و مشتی روانهٔ بازوی سپهر میکند.
- کی دست از این مسخره بازی ها برمیداری تو؟؟
سپهر چشمکی میزند.
- هر وقت تو بگی. خب؟ چه خبر؟
برکه لبخندی میزند.
- خبری نیس. تو چی؟
سپهر از گوشهٔ چشم به برکه نگاه میکند و لب میزند:
- قراره به زودی مال خودم بشی ها جیگر!
چه حسی داری؟
برکه میخندد و پشت چشمی نازک میکند.
- حالا کو تا اون موقع! میدونی باید مامان و بابامو راضی کنی؟؟
سپهر کنار برکه میخزد و میگوید:
- عشقم تو منو دست کم گرفتی؟
تموم شده بدون همه چیزو...
فقط یکم باید صبر کنیم تا مامان و بابام بیان.
برکه از برخورد تن ریش سپهر با صورتش، احساس بدی در وجودش غلیان میکند، در همان حالی که سعی دارد نامحسوس فاصله بگیرد، میگوید:
- مامان و بابات کجان؟
سپهر کمی مکث میکند.
او از دار دنیا تنها یک مادر داشت که آن را هم سالها پیش از دست داده است.
پدرش هم که زنی دیگر گرفته و کاری به کار پسرش ندارد، اما برنامه اش این است که برای خواستگاری دست به دامان همین پدر شود.
رو به برکه میگوید:
- رفتن چند روزی شهرستان پیش مامانبزرگم.. زود برمیگردن.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۰
مجید که دید خبری از آیهان نیست ترجیح داد زیر تلویزیون کنار سارا دراز بکشد و شبکه محبوبش را ببیند.
_ خب آقا رسالت !چه خبر؟؟
_ سلامتی ...هستیم
_ شنیدم میری جنگل بانی
_ دیر شنیدید،هفت ماهی میشه که میرم
مادرجان اعتراضی نامم را صدا زد
_ رسالت جان بزرگترته
_بزرگ تر سالی یک بار هم شده خبر کوچیکترش رو می گیره ،یادم نمیاد جز عمو رحمان عموی دیگه ای رو نگران خودمون دیده باشم، شما هم که مشخصه برای چی اومدی؟؟
_ رسالت بس کن دیگه
مادر که خجالت زده این را گفت که عمو رحمت دست به زانو زد و ایستاد
_پس هر مشکلی بود عمو رحمتی نداری
من هم همراهش ایستادم
_ تا حالا هم نداشتیم خدا شما رو حفظ کنه برای خانواده تون، عمو رحمان هست برای کمک گرفتن
مادر جان ناراحت ایستاد
_منم میام رحمت
مادر جلویش را گرفت
_ عمرا اگه بذارم نه شما برید و نه آقا رحمت
عمو رحمت اخم کرده نگاهی به من انداخت. حرفی نزدم و به طرف اتاقم رفتم. صدای عذر خواهی مادر می آمد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام. دوستان روزانه یک پارت از رسالت من خواهیم داشت، روزهای جمعه از رمان رسالت من پارت نداریم و فقط از داستان یکی نبود و رمان پشت بام آرزوها قسمت و پارت خواهیم داشت🌷✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۵ برکه سرخوش میخندد
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۶
برکه بیخبر از همهٔ این دروغها «آهانی» میگوید.
بعد از مکثی کوتاه، نگران ادامه میدهد:
- سپهر..کارت جور نشد؟
بابام بفهمه شغل نداری عمراً بزاره پان بزاری تو خونمون..
سپهر با اطمینان لب میزند:
- کارم دارم. تو غصه نخوری یه وقت ها!
همه چی جوره..
برکه با لبخند میپرسد:
- کجا کار میکنی الان؟
- تو یه کارخونه..
- چه کارخونه ای؟
سپهر اخمی میکند:
- گیر دادی ها برکه!
برکه لب برمیچیند.
- خب...باید بدونم شغلت چیه!
سپهر لبی کج میکند و زیر لب ناسزایی نثار ناز و کرشمهٔ برکه.
میگوید:
- خیل خب، وا کن اخماتو.
اخمو که میشی خوردنی تر میشی ها! کار دستم ندی..
برکه با تعجب سپهر را مینگرد.
سپهر به زیر خنده میزند و بیتوجه به نگاه برکه ادامه میدهد:
- یه آپشن دیگه هم اضافه شد. قیافت این شکلی که میشه از خود بیخود میشم..
بریم؟
برکه اخم میکند.
- چی داری میگی سپهر؟؟ کجا بریم؟
سپهر با نوک انگشت، روی بینی برکه میزند.
با چشمکی میگوید:
- هنوز زوده واسه افکار تو ذهنت!
منظورم اینه بریم دیگه، داره شب میشه!
«آن افکار» دقیقاً در ذهن سپهر پرسه میزدند.
شیطانی که هی او را هول میدهد تا همهٔ تفکراتش را عملی کند، اما میداند برکه هم به راحتی دم به تله نمیدهد.
برکه با آنکه از حرفهای سپهر خوشش نیامده، میخندد و میایستد.
- خیلی خری سپهر!
- کمال همنشینه دیگه!
برکه چشمی برایش درشت میکند.
کیفش بالا میآید تا به سپهر کوبیده شود، اما سپهر، زودتر، پا به فرار میگذارد و برکه هم پشت سرش میدود.
صدای خنده های از ته دلش به گوش آسمان میرسند و برکه در دل آرزو میکند که هر چه زودتر رویاهایش به واقعیت تبدیل شده و با سپهر زیر یک سقف بروند.
برعکس برکهای که از راه نابجا و اشتباه وارد این موضوعات شده، شیدا در آن سوی شهر، باز ذهنش به خیال ستار پر کشیده است.
ستاری که در همان دیدار اول بر دلش نشسته است و منتظر آخر هفتهایست که باز قرار است خانوادهٔ او به خانهشان بیایند.
عشق پاک و شیرینی که در قلب شیدا جوانه زده به قلب ستار هم حتی نفوذ کرده است.
تا جایی که ستار هم دوست دارد با شیدا به تفاهمات بیشتری برسند و همان شود که میخواهد.
- سلام علیکم آقای منتظری.
ستار به خود میآید و نگاهش به سمت صدا کشیده میشود.
آقای مفتخر را میبیند که فنجان چای دستش است و او را نگاه میکند.
لبخند میزند.
- سلام. خوب هستین؟
- الحمدلله. چه خبر؟ از مدرسهای که معرفی کردم راضی هستین؟
ستار سری تکان میدهد.
- بله خداروشکر. همه چی خوبه.
آقای مفتخر لبخند میزند.
- خداروشکر. همش نگرانم که تو هم رودربایستی قبول کرده باشی.
ستار با اطمینان میگوید:
- نه اصلا نگران نباشین. تصمیم خودم بوده بدون هیچ رودربایستی..
آقای مفتخر لبخند میزند و در دل خدا شکر میکند که ستار راضیست و یکی دیگر را گرفتار نکرده است.
سرش را کنار گوش ستار میبرد.
- شنیدم..خبراییه به سلامتی..
ستار با تعجب نگاه به آقای مفتخر میاندازد.
او از کجا خبر دارد؟
آقای مفتخر جواب سوالِ ستار را میدهد:
- من دایی شیدا خانمم. برادر خانومِ عباس آقا.
ستار لبخند میزند.
آقای مفتخر ادامه میدهد:
- خیالت از شیدا خانوم ما را راحت باشه. دختر گل و خانومیه.
کمی مکث میکند و بعد میگوید:
- همه دوست دارن عروس خانواشون شیدا باشه!
ستار لبخند میزند.
برایش عجیب نیست که شیدا با آن همه حجب و حیا و شیرینی، محبوب دل خیلی ها باشد.
سری تکان میدهد و میگوید:
- انشاءالله که هر چی به صلاحه پیش بیاد.
آقای مفتخر با لبخند سر تکان میدهد.
او از ستارِ آقا و متین مطمئن است و میداند که میتواند شیدا، خواهر زادهٔ دردانهاش، را خوشبخت کند.
چند سال همکاری در کنار هم، این مزایا را هم دارد...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
چقـدر نبودنَت، حالِ جهـانرا . .
پَریشان کرده است!
مـولای مَـن، بیا!(:💔'
- اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
- السلامعلیکیاصاحبالزمان
@asipoflove
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۱
مادر بیچاره من چقدر ساده بود آن همه فخر فروشی زن عمو رحمت را می دید و می شنید اما باز صبوری می کرد.
پشت میز نشستند و مشغول نوشتن ترجمه شدم. بخاطر امتحانات فاطمه خانم تقریباً تمام صفحات باقیمانده را من ترجمه کردم و چقدر خندیدم وقتی گفتم
_ بازم صفحه مونده؟؟
بدون تعارف گفت
_ صفحه برای ترجمه نمونده اما برای تایپ آره
آخرین خط را هم ترجمه کردم و خودکار را کنار برگه ها گذاشتم.همراه را برداشتم و برای فاطمه خانم نوشتم
_ترجمه تمام شده تایپ کنم؟؟؟
پیام را ارسال کرد و مشغول باز بینی ترجمه ها شدم .همراهم به صدا آمد اتصال را کشیدم
_جانم محسن !؟
صدای آهسته اش آمد
_ رسالت , کمال داره میره سر یه معامله بزرگ خارج از شهر ،در واقع خارج از استان مثل اینکه تمام محموله ها رو ذره ذره از جاهای مختلف جمع کردن
_ تو هم میری باهاشون؟؟
_ نه کمال غلامی می رن
_ باشه دستت درد نکنه مواظب خودت باش
خداحافظی کردم و سریع شماره پدر فاطمه خانم را گرفتم
_سلام خوبید آقا ؟؟
سلام گرمی کرد که گفتم
_ آقا یه خبر
_چند لحظه صبر کن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۶ برکه بیخبر از همه
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۷
ستار درب خانهاش را باز میکند و وارد میشود.
کیفش را روی مبل میگذارد و داخل اتاقش میرود.
لباس هایش را تعویض میکند و راهیِ آشپزخانهاش میشود تا نهارش را آماده کند.
زندگیِ مجردی این مزیت را هم دارد که مستقل میشوی. باید بتوانی روی پای خودت بایستی...
برنج را خیس میکند و قابلمه را روی گاز میگذارد.
در حالی که دارد نمک به آن اضافه میکند، صدای موبایلش بلند میشود.
از آشپزخانه بیرون میآید و موبایلش را برمیدارد.
ستاره است.
لبخند میزند و آیکون اتصال را میکشد.
صدای ستاره درون گوشی پخش میشود:
- سلااام. خوبی داداش؟
- سلام عزیزم. خداروشکر، تو چطوری؟ مامان و بابا خوبن؟
ستاره هیجان زده میگوید:
- همه خوبن. داداش.. خبرای خوووب برات دارم.
- بفرما بگو ببینم چی خبری داری.
با ذوق خبرش را اعلام میکند:
- داداش.. شمارهٔ شیدا رو واست گرفتم!
ستار تک خندهای میکند.
- حالا این اینقدر ذوق داشت؟
ستاره بغ کرده میگوید:
- خیلی نمک نشناسی.. انقدر زحمت کشیدم برات شمارشو گرفتم..
ستار لبخند میزند. گوشی را میان شانه و گوشش گرفتار میکند و در همان حالی که پیاز ها را پوست میکَند، میگوید:
- دستت درد نکنه آبجی مهربون من.
خانوادشون که در جریان هستن؟
ستاره ریز ریز میخندد.
تن صدایش را کمی پایین میآورد و لب میزند:
- نه داداش.. حالش به همینه که یواشکی دل و قلوه بدین!
نمیدونی چقدر اصرارش کردم.
ستار اخمی میکند.
- آخه عزیز من چرا رفتی مجبور کردی؟
بدون رضایت و نظر خانواده ها که نمیشه ما در ارتباط باشیم..
ثانیاً هنوز ما یک جلسه رسیدیم خدمتشون.. هنوز زده واسه شماره گرفتن.
ستاره دهانی کج میکند.
- چقدر پاستوریزهای ستار!! اَه!
میدونستم همین اداها رو در میاری..
بی ذوق!
ستار میخندد.
چشمهایش اشک میزنند، به خاطر پیاز هایی که دارد خُرد میکند.
میگوید:
- ستاره..من مخلص تو هم هستم، ولی اینطوری درست نیست.
در ضمن من مطمئنم شیدا خانومم اگر شماره همدیگه رو هم داشته باشیم نه پیامی میده نه زنگ میزنه.
خودت بهتر از من میشناسیش که.
ستاره با شیطنت میگوید:
- من که میدونم تو دلت رفته داداش، ولی باشه قبول تو پسر هولی نیستی!
کاری نداری؟
ستار کارد را روی تخته رها میکند.
به شوخی، اما با لحنی جدی میگوید:
- حالا شمارشو نمیدی؟
ستاره آنور خط، چشمانش درشت میشوند و دهانش باز.
- ستار... اینهمه سخنرانی چی بود الان؟؟؟
ستار زیر خنده میزند.
هر که بود فکر میکرد چشمان خیسش حاصل قهقهه زدن هایش است!
میگوید:
- شوخی کردم. فعلا خدانگهدارت، به مامان و بابا هم سلام برسون.
ستاره دندان هایش از پشت لبانش رخ مینماید.
خنده بر لب میگوید:
- خداحافظ داداش عاشق پیشهٔ خودم.
چشم.
ستار با لبخند تماس را قطع میکند.
نهارش را درست میکند.
همین ساعات اذان را میگفتند و ستار هم وضو میگیرد و آمادهٔ ملاقاتی دلنشین با خدا میشود.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
_ این بچهی کیه بغلته؟
متعجب سمت صدای عصبی مردانه برگشتم و با دیدن مرد روبه رویم سر جا خشکم زد
نگاهم رو از موهای کوتاهی که بشدت بهش میومد و جوون تر نشونش میداد تا کت و شلوار خوش دوختی که اندام چهار شونه اش رو قاب گرفته بود کشیدم
سیاوش از آمریکا برگشته بود؟
از دیدن ناگهانیش ترسیدم،
نکنه بعد از دوسال که ولم کرد حالا اومده بود تا مهام رو ازم بگیره؟
پسرکم شاکی از ایستادن ناگهانی ام در آغوشم به غرغر افتاد و سیاوش با کینه نگاهش رو به مهام دوخت
_ برای بچهی بقیه مادری میکنی و از بچه خودت گذشتی؟
متعجب پلک زدم
نمیدونست مهام پسر خودشه و فکر میکرد
بچه کسی دیگه رو بغل گرفتم؟!
مهام نق نق کنان به لباسم چنگ زد
پسرکم گرسنه شده بود و من از شوک دیدن پدرش حتی نمیتونستم تکون بخورم
سیاوش جلو اومد و با خشم دست کوچک و تپل مهام رو از پیرهنم جدا کرد و غرید
_ اینقدر بهش رو دادی که به جای مامانش به تو بچسبه؟
مهام که به گریه افتاد به خودم اومدم
اخم کردم
حق نداشت حالا که بعد از دوسال برگشته و حتی نمیدونست پسرش سقط نشده بوده و زندست اینطور شاکی اذیتم کنه
_ به شما ربطی نداره آقای خسروشاهی مزاحم نشید تا به پلیس خبر ندادم
مهام ترسیده سرش رو توی سینه م پنهان کرد و سیاوش سفیدی به خون نشسته چشماش رو ازش برنمیداشت
_ وای به حالت اگر یبار دیگه این بچه رو بغلت ببینم!
جفتتون رو باهم آتیش میزنم ناروین ...
حیرت زده نگاهش کردم
به بچه چند ماهه حسودی میکرد؟
دوست داشتم برگردم و بگم این بچهای که میگی پسر خودته اما نه،
سیاوش نباید میفهمید پسرش زنده ست!
میدونستم سیاوش بشدت عاشق بچه ست و من این حسرت فهمیدن پدر شدنش رو به دلش میذاشتم
باید اونم مثل من که این دوسال از دوریش سوختم عذاب میکشید
از توی کیفم آبنباتی بیرون آوردم و دست مهام دادم که با توجه به علاقه زیادش به خوردن فورا آبنبات رو گرفت و ساکت شد
سیاوش جلو اومد و لپ کوچک و سرخ مهام رو بین دوتا انگشتش گرفت و با کینه و حسرت غرید
_ بچهی شکمو!
لبهای مهام لرزید و چشماش پر اشک شد
قبل از اینکه زیر گریه بزنه با خشم دستش رو پس زدم
_ حق نداری بهش دست بزنی
سیاوش بیخیال خندید
_ چیه؟ رو ثمره عشق مردم غیرت داری؟
قدمی به عقب برداشتم
باید هرچه زودتر از این مردِ به جنون رسیده فرار میکردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سر مهامی که فکر میکرد بچه مردمه در بیاره!
همون لحظه آبنبات از دست مهام افتاد و دوباره گریه ش شروع شد
دستش رو به سمت آبنباتش که روی زمین افتاده بود دراز کرد و با گریه لب زد
_ ما ما... ما ما بَ بَ...
سیاوش با چشمای به خون نشسته خیره نگاهمون میکرد
آب دهنم رو فرو دادم و نفهمیدم یکدفعه سیاوش چطور ناگهانی جلو اومد و با خشم مهام رو از آغوشم بیرون کشید
صورت مهام از شدت گریه به کبودی میزد و سیاوش عربده زد
_ بهت میگه مامان؟
بچه من رو انداختی و بچهی یکی دیگه بهت میگه مامان؟
سراسیمه به طرفش حمله کردم
_ بدش به من بچه رو سیاوش
هلاک شد
بی اهمیت به تقلاهای من زیر بغل مهامی که دیگه گریه هاش تبدیل به هق هق های لرزون شده بود رو با یک دست بالا گرفت و عربده زد
_ بابای این کیه ناروین؟
بگو تا همینجا جفتتون رو چال نکردم
خسته و نالان از تقلاهای بی ثمرم با زانو روی زمین افتادم و میون گریه هام جیغ زدم
_ باباش تویییییی
اینی که داری میکشیش بچه خودته نامـــــرد
https://eitaa.com/joinchat/4023649053Cc9b350cdb1
هدایت شده از ابر گسترده🌱
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۷ ستار درب خانهاش ر
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۸
زمان به سرعت میگذرد.
برکه هر روز، بدون استثنا با سپهر قراری دارد.
لحظات خوش زندگیاش خلاصه میشوند در همان ساعاتی که با سپهر است.
اما سپهر تنها منتظر یک فرصت مناسب است... برای تیغ زدن برکه و پول پدرش...
برکه با لبخند کمی از آبطالبی، نوشیدنیِ مورد علاقهاش، مینوشد.
سپهر دستش را روی پشتی نیمکت دراز میکند و آهی میکشد.
برکه نگاهی به سپهر میاندازد.
به مشامش رسیده است که سپهر امروز کمی دمغ است.
خیره به او میگوید:
- خوب نیستی امروز..
سپهر لبی کج میکند.
- چیزی نیست.
برکه اما نمیخواست که سپهر را در این حال ببیند.
پافشاری میکند و میگوید:
- اگه کاری از دستم برمیاد بگو سپهر. هوم؟
چشمان سپهر در تیلههای سبز رنگ برکه میچرخند.
- یه مشکلی برام پیش اومده.. به دست تو حل نمیشه عشقم!
برکه اخم میکند.
- سپهر لوس نشو! بگو..
سپهر لبانش را با زبان تر میکند.
- یکم..پول لازمم..
- چی شده؟
نفسش را بیرون میفرستد.
- بابام ورشکست شده.. نگفتم بهت..
برکه میپرسد:
- دروغ گفتی رفتن شهرستان؟
سپهر نگاه از برکه میگیرد.
- آره.. معذرت میخوام!
حال بابام خوب نیس. فشار زیادی روشه..
کار منم که حقوقش به بقیه اعضای خونوادم نمیرسه.. طلبکار ها و کارگرا پولشونو میخوان..
برکه از دروغ سپهر دلش میگیرد، اما نشان نمیدهد.
مکثی میکند و بعد میگوید:
- چقدر نیاز داری سپهر؟
سپهر اخمی میکند.
- دو شیفت کار میکنم.. نیازی نیست.
برکه از اینکه او به این اندازه خانواده دوست است، خوشش میآید.
دلش میخواست خانوادهٔ او هم به همین اندازه پشت و پناه هم باشند.
با سماجت میگوید:
- چقدر کارتو راه میندازه سپهر؟
سپهر بعد از مکثی طولانی لب میزند:
- بیست تومن.
برکه موبایلش را از کیفش بیرون میآورد.
بیست میلیون را در کارتش دارد.
پدرش همیشه ماهانه مقداری پول به حسابش میریزد.
با اصرارِ خودش شماره کارت سپهر را میگیرد و پول را به حسابش واریز میکند.
پیامک واریز روی موبایل سپهر میآید و پیامک برداشت از حساب، روی موبایل برکه.
سپهر قدردان میگوید:
- روز به روز میفهمم بیشتر میخوامت برکه. تو خیلی خوبی.. خیلی..
بهت برمیگردونم..
لبان برکه کش میآیند.
- الان دیگه..ما نامزدیم انگاری! باید به هم کمک کنیم..
برگردوندن هم نمیخواد. قرار به زودی ازدواج کنیم که!
سپهر که حالا با این پولی که به جیب زده حالش حسابی خوب است، میگوید:
- ای قربون تو برمم من!
با چشمکی ادامه میدهد:
- کی بشه مال خودم بشی؟
برکه با ناز میگوید:
- هر وقت تشریف بیاری برای خواستگاری.
هر چی زودتر، بهتر!
سپهر با لبخند میگوید:
- رو جفت چشام! اوضاع بهتر که بشه حتماا میام که بگیرمت. میمیرم برات بچه..
برکه با ذوق لبخند میزند و چشم از نگاه سوزان و خیرهٔ سپهر میگیرد.
برکه چه میدانست که همهٔ این حرف ها دروغی بیش نیست...
برای اوی محبت ندیده، همین عشق و محبت ها کافیست که دلبسته شود.
چه حسی زیباتر و دلانگیز تر از «دوست داشتن»؟
روزها ورق میخورند و میگذرند.
بالاخره سپهر پا پیش میگذارد.
با هزار خواهش و تمنا، پدر و زنبابایش را راضی میکند تا با او به جلسهٔ خواستگاری بیایند.
برکه در پوست خودش نمیگنجید.
با آنکه تازه هجده ساله شده است، اما خیلی شوق ازدواج با سپهر را دارد.
با لبخندی وسیع، دو طرف شالش را روی شانه هایش میاندازد و آخرین نگاه را به خود در آیینه.
امشب حسابی میدرخشد و زیبا شده است.
از اتاقش بیرون میآید.
سوگل خانم و آقا خسرو نگاهشان به برکه گره میخورد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۲
صدای راه رفتن و بعد بسته شدن درآمد
_ حالا بگو رسالت جان مهمان داشتم
_می خواید بعداً تماس بگیرم؟؟
_ نه.... نه
تماس محسن را برایش شرح دادم که گفت
_کدوم شهر و اینکه از کجا حرکت می کنند؟
_ نه آقا کمال و غلامی تازه دارن از کمال آباد میرن
_باشه من یکیو می فرستم دنبالشون تو چه خبر ؟
_ هیچی آقا فقط یه شماره تماس و آدرس و یه فیلم از گوشی زادور گفتم که می فرستم شما فردا ببینید
_ چرا فردا؟؟
_حسین جان خواستگارا رو توی منتظر گذاشتی اومدی اینجا مشغول صحبتی؟؟
خواستگار که گفت انگار دلم از یک ارتفاع پرت شد .احتمال دادم مادر فاطمه خانم باشد.با زبانی که حالا به زور میچرخید گفتم
_مزاحم نمیشم و فردا براتون ارسال میکنم
_نه رسالت جان شما بفرست من آخر شب میبینم
_باشه من بیدارم اگه مشکلی بود میتونید تماس بگیرید
_ شما برو استراحت کن منم اگه مسئلهای بود فردا میپرسم
باشه ای گفتم اما مگر حالا خواب به چشمانم میآمد خواب خیال راحت آهویی بود که رمید و من محال بود دیگر بتوانم آن را بگیرم. بیجان تماس را قطع کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.
دلم برای خودم سوخت .دلم برای دلم سوخت ،دلی که با پاورچین و بیصدا رفته طوری که حتی خودم هم اوایل شک داشتم به رفتنش. حالم خراب بود و می دانستم رفتن کنار عمو حالم را خراب تر می کند.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿