eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
9هزار دنبال‌کننده
639 عکس
761 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- شب عیده پس زنت کو عمه جان؟ عمه خانوم متعجب سوال پرسیده بود که داراب سمت خواهرش چرخید : -جیران کجاست مریم؟ مریم لاقید شانه بالا انداخت: - خونه دیگه... مگه قرار بود کجا باشه داداش؟ ناباور اخم هایش در هم رفته بود : - یعنی چی خونه؟ مگه قرار نبود همه باهم بیاید... عمه خانوم بین حرفش رفت : - خودت کجا بودی که خانومتو نیاوری پسرجان؟ خودش؟ خودش خانواده ی خاله خانومش را آورده بود اما... - باتوام زبون نفهم کجا سر خرو کج کردی؟! میگم جیران رو چرا نیاوردید؟ لعنتی... عصبانی بود‌ باورش نمیشد از صبح تا به الان نفهمیده بود دخترک را با خودشان نیاورده اند... - چیشده مادر؟ چرا داد می زنی؟ کجا می آورد اون دختره رو! ما آبرو داریما...من گفتم نیاد ، موند خونه...ننداختیمش که کوچه! تک خند داراب عصبی بود: - زن منو از خونه ی خودش بندازید بیرون؟ چی میگی حاج خانوم! مگه من نگفتم باهم بیاید؟ مادرش به صحرای کربلا زد‌: - داراب! به خداوندی خدا قسم بخوای طرف اون دختره باشی شیرمو حلالت نمیکنم. اون دختر قاتل بابات کجا بیاد بشینه جلو چشمم هان؟ کم دلم خونه که اسمش تو شناسنامه ی بچمه؟ بعد تعطیلات طلاقش میدی بره گمشه... همین مهسا ، حرف زدم با خالت اینا راضین... عین دسته ی گله دختره...معلومه بهت بی میلم نیست! مات مانده بود. پس تمام این خوش خدمتی هایی که مادرش مجبورش می کرد انجام دهد بخاطر مهسا بود... که زنش را طلاق بدهد و او را بگیرد.. با برداشتن سوییچ مادرش از بازویش گرفت : - کجا داراب؟ به خدا اگه بذارم بری... منه پیرزن و بکش بعد برو... چند ماهه مجبور شدم با اون قاتل... داراب غرید: - باباش قاتله نه خودش! مادرش به سینه اش کوبید: - دختره جادوت کرده... یادت رفته بابای اون باعث شد بدبختی بکشیم. من کم مادری کردم برات؟ اگه آقات بود... نفس زدن های مادرش و غش کردن هایش نمایش بود اما داراب را ماندنی کرده بود.. کمی بعد همه دور سفره ی‌ هفت سین جمع شده بودند که با ترکیدن توپ گوشی اش زنگ خورد ، دخترک بود: - سلام خوبی؟ عیدت مبارک! صدای گرفته اش قلب داراب را می فشرد که غرید: - نمی دونستم نیاوردنت فردا برمی‌گردم خودم خونه! دخترک آرام بود ، آرام و تنها... بعد مردن پدرش تنها شده بود و فقط داراب را داشت که دیگر انگار نداشت : - داراب، عزیزم عیدت مبارک... صدای مهسا را خوب می شناخت. مادر داراب گفته بود در همین سفر قرار بود نامزد شوند و دخترک... - م...من مزاحم نشم سفر خوش بگذره زنگ زده بودم عید و بهت تبریک بگم، سال خوبی داشته باشی... آرزوی سال خوب کرده بود برای داراب بدون خودش و نمی دانست که این سال بدترین سال زندگی داراب قرار بود باشد وقتی ثانیه به ثانیه اش را دنبال او می گشت... https://eitaa.com/joinchat/2086273821C9b5cd0e90d رمان جذاب جیران🔥
هدایت شده از ابر گسترده🌱
دنیای بدلیجات و اکسسوری های خاص و ارزون قیمت اینجاست👇🏻🔥 https://eitaa.com/joinchat/2978284469Ccb041f6e5e یه جشنواره دارن که به مدت ۱۰ روز هرکس ثبت سفارش کنه تخفیف بهش تعلق میگیره🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۵ ستار با اخم نگاهی
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم - بهت گفتم باز کن درو برکه! صدای آقا خسرو ست که برکه را با داد و فریاد صدا می‌زند، اما برکه حتی حال بلند شدن و باز کردن در را هم ندارد. تقریباً یک هفته‌ای می‌شود که سفت و سخت اعتصاب کرده! یک تنگنا برای پدر و مادرش که رضایت به ازدواجش با سپهر بدهند. دوباره، در پشت هم کوبیده می‌شود. - درو باز کن حرف بزنیم! این‌بار آقا خسرو آرام تر است. برکه لبان خشکش را با زبان تر می‌کند و به سختی از جایش بلند می‌شود. قبل از باز کردن در، خط و‌ نشان هایش را می‌کشد: - اگر...اگر باز نه بگین.. به خدا قسم خودمو می‌کُشم.. آقا خسرو کلافه دستی به ریش جو‌ گندمی‌اش می‌کشد. سوگل خانم می‌گوید: - باشه.. باشه بیا بیرون.. پدر و مادرش می‌دانستند آخر قصه به همین جا می‌رسند. می‌دانستند نمی‌توانند حریف دختر سرکششان شوند. با این اوصاف، چاره‌ای جز رضایت ندارند. می‌دانند دخترشان حرفش را عملی می‌کند... دیگر جای هیچ مخالفتی نیست... کلید در قفل اتاق می‌چرخد و در باز می‌شود. آقا خسرو و سوگل خانم با دیدن سر و روی رنگ پریده دخترشان، حلقهٔ چشمانش بزرگ و دلشان نگران می‌شود. برکه با اخم لب می‌زند: - چیه؟؟ سوگل خانم عصبی می‌گوید: - چه بلایی به سر خودت اوردی؟؟ واقعا عقلت‌و از دست دادی بچه.. من... آقا خسرو دستش را بالا می‌آورد و به اشاره می‌زند که سوگل خانم کوتاه بیاید. سوگل خانم لبانش را به هم می‌فشارد و سکوت می‌کند. پدرش با جذبه و جدیت همیشگی، خیره در چشمانش می‌گوید: - هیچ وقت راضی به ازدواجت با اون پسره نمی‌شدم، فقط به خاطر این اداهات کوتاه میام. ولی.. انگشت اشاره اش را بالا می‌آورد. - ولی بعد از ازدواجت با اون پسره اگر مشکلی برات پیش اومد.. اگر پسره فقط دنبال پولت بود.. اگر گند خورد تو زندگیت، این ورا نباید پیدات بشه! چون دیگه پدر و مادری وجود نداره از از حمایت کنن.. حماقت خودت بوده و خودتم باید توان پس بدی. نفسش را بیرون می‌فرستد و در عین آنکه راضی نیست، رو به سوگل خانم ادامه می‌دهد: - زنگ بزن بگو امشب بیان تا قرار ها رو بزاریم. می‌گوید و بعد از آن جمع را ترک می‌کند. سوگل خانم با افسوس سری برای برکه‌ای که لبخند روی لبانش جاخوش کرده است، تکان می‌دهد و به دنبال همسر پریشان حالش می‌رود. برکه اما ذره‌ای تهدید های پدرش برایش مهم نیستند. او به هدفش رسیده است. به تنها آرزویی که به خاطرش این سختی ها را متحمل شده... با لبانی کش آمده، داخل اتاقش برمی‌گردد و موبایلش را از روی تخت، چنگ می‌زند. شمارهٔ سپهر را می‌گیرد. با هیجان ناخن هایش را می‌جوید و پا روی زمین می‌کوبد تا سپهر جواب دهد. بالاخره صدای سپهر درون گوشی پخش می‌شود: - سلام. برکه با هیجان می‌گوید‌: - سپهررر.. سپهر که از خواب بیدار شده و حسابی منگ خواب است، بی‌حوصله جواب می‌دهد: - جون..؟ برکه روی تختش می‌نشیند. - سپهررر بابام راضی شد. امشب باید بیاین برای گذاشتن قرار مدار ها. مامانم به مامانت زنگ می‌زنه.. خواب از سر سپهر می‌پرد و در جایش می‌نشیند. دست به چشمانش می‌کشد و می‌گوید: - جدی میگی عشقمم؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 آنقدر خسته بودم که مژه های به هم چسبیده ام قصد جدا شدن از هم نداشتند اما قربان صدقه های مادرجان کار خودشان را کرد - نمازت نزدیک قضاست ،مادرت هم یه صبحونه عالی آماده کرده . بعد از اینکه مطمئن شد از خوابه دل کندم رفت.مادر گفته بود بی هیچ خواسته ای ، بی فکر کردن به فاطمه ، اما مگر می شد همین که سعی کردم به او فکر نکنم ناخودآگاه تمام ذهنم پر میشد از فاطمه. یک بار.... دوبار... سه بار نمی دانم چندبار تکبیر گفتم و دستهایم را از کنار گوشم به پشت فرستادم تا هرچه غیر خودش هست را پشت سر بیاندازم موفق نبودم ناچار با همان حال نماز خواندم. گوشه های دلم سرشار از خجالت بود. از اینکه منِ همیشه نیازمند احساس بی نیازی کردم و حالا که دوباره طوفان زده بود به کشتی دلم یاد نا خدا افتادم. سجاده را جمع کردم ۲_۳ صفحه ی باقیمانده را تایپ کردم. ××××× _ مسعود ... فقط بالا تنه کار نکن ، همه ی انرژیت تحلیل رفت. پای سیاوش رو بگیر. یه لگد و دو‌لگد مگه بلد نیستی ؟؟؟ حرف از دهانم خارج نشد که مسعود پای سیاوش را گرفت سیاوش یک پا چند قدم به عقب رفت و بعد به پشت روی زمین افتاد. _ آقا این نامردیه، چرا به مسعود میگید چجوری باید منو بزنه رو به سیاوش معترض گفتم _ غُر نزن... به تو هم گفتم سمتِ چپ مسعود ضعیفه ، روی سمت چپش کار کن ، اما کو گوش شنوا _ آقا یه دورِ دیگه بریم که مسعود رو زمین بزنم _ نه دیگه، برای امروز بسه، بدنتون خالی می کنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۶ - بهت گفتم باز کن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه با ذوق لب می‌زند: - آررره. شوخیم کجاست؟ سپهر لبخندی می‌زند. - اوکیه. دیگه راستی راستی داری مال خودم میشی. برکه با حالی خوب می‌خندد. در هال، پدر و مادرش با اخم و عصبانیت مشغول بحث هستند‌. آقا خسرو می‌گوید: - چند روز پیش آرشام باز برای برکه پا پیش گذاشت. گفتم برکه نمی‌خواد ازدواج ولی حالا.. آرام‌تر ادامه می‌دهد: - دخترهٔ خیره سر هوش از سرش پریده. اصلا همین که بره راحت تریم. سوگل خانم تنها در سکوت آقا خسرو را نگاه می‌کند. دستش را جلو می‌آورد و روی دست مشت شدهٔ همسرش می‌گذارد. - قلبت خرابه خسرو. حرص این دخترو نخور. هم من می‌دونم هم خودت.. ته تهش چند ماه بعد از ازدواجش برمی‌گرده پیش خودمون. آقا خسرو با جدیت خیره به چشمان سوگل‌ خانم می‌شود. - بعد از ازدواجش حق نداره دیگه پاشو تو این خونه بزاره. با تحکم و صلابت کلام ادامه می‌دهد: - سوگل، ببینم راهش دادی اینجا من می‌دونم با تو! سوگل خانم دست آقا خسرو را نوازش می‌کند و کوتاه می‌گوید: - خیل خب، باشه! می‌ایستد و ادامه می‌دهد: - برم به مادر پسره زنگ بزنم. آقا خسرو پلک‌ روی هم می‌گذارد و نگاه تهدیدگر و خشمگینش را به درب بستهٔ اتاق دخترش می‌دوزد. . . شب از راه می‌رسد. سپهر با هزار خواهش و تمنا پدر و زن‌بابایش را راضی کرده است تا به جلسهٔ خواستگاری بیایند. برکه هم در پوست خودش نمی‌گنجد و از ته قلبش برای این شب خوشحال است. باری دیگر داخل اتاق می‌روند و مختصر حرف می‌زنند. بعد از آن قرار ها گذاشته می‌شود. سپهر و برکه آنقدر عجله داشتند که تاریخ عقد به درخواست آنها می‌شود برای هفتهٔ بعد‌. که برکه امتحاناتش به اتمام و دیگر دوران تحصیل مدرسه‌اش هم به پایان رسیده است. یک‌ عقد محضری ساده که فقط با حضور پدر و مادرها انجام می‌گیرد. زمان به سرعت می‌گذرد. برکه امتحاناتش را در حد پاس شدن می‌دهد و بیشتر وقتش را برای انجام خرید های عقدش گذاشته است. خیلی دلش می‌خواست یک‌ مراسم داشته باشد، اما پدرش با تحکم گفته بود؛ هیچ‌ جشنی در کار نیست. برکه هم چاره جز قبول کردن ندارد. حالا که رضایت را گرفته است، دیگر بیش از این حوصلهٔ بحث و مجادله را ندارد. از موضوع ازدواجش حتی به مرضیه هم نگفته است. دلش نمی‌خواست که بفهمد با هزار التماس و متوسل شدن به اعتصاب، توانسته رضایت پدر و مادرش را برای ازدواجش بگیرد. می‌دانست که بعد از دبیرستان دیگر یکدیگر را نمی‌بینند و نگفتن این موضوع موردی ندارد. آخرین امتحان را هم می‌دهد. به همراه مرضیه از حوزهٔ امتحانی بیرون می‌آید. مرضیه با لبخند می‌گوید: - اخیششش! این امتحانای کوفتی هم تموم شدن.. برکه سر تکان می‌دهد و سرخوش می‌گوید: - آره.. آزادی سلام! مرضیه می‌خندد. خودکارش را درون جیب لباس فُرمش می‌اندازد و رو به برکه می‌پرسد: - کنکور میدی برکه؟ برکه بدون مکث جواب می‌دهد: - نه بابا! کنکور کیلویی چند؟ درس بخونم که چی‌ بشه؟ مرضیه نفسش را بیرون می‌فرستد. - آره. تو واقعا درس بخونی که چی بشه؟ پول بر هر دردی دواست! من چی؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- تا حالا دیدی زن چاق خیانت کنه داداش؟ نه چون اصلا به چشم کسی نمیاد این زندگی رو ۸۰ کیلو به هیچ بردی پق خنده دخترها بلند شده و سهیل ادامه داد - این انقدر خره باور کرده تو دوسش داری نه؟ باور؟ دخترک برایش میمرد... نمونه اش همین دیشب... که دخترک برای او گریه کرد با قهقهه ی فرزین، معید عصبی غرید: - ببند دهنتو! الان می رسه حوصله داستان ندارم فرزین لاقید شانه بالا انداخت - داستان چی حاجی... دو روز دیگه عروسیته... توام نگرفتی نگرفتی تهش اینو بگیری؟ بابا این تا دیروز گاو و گوسفند می چروند تو صحرا... سوگل ادامه حرفش را گرفت - اصلا هیچی نمی فهمه این دختره... امله لباس پوشیدنشو دیدید؟ معید واقعا نازی و ول کردی این دختره رو گرفتی؟ لباس پوشیدنش؟با همان پاچین گل گل دخترک دلش رفته بود هیچکس نمی دانست زیر آن لباس ها چه ناز و ادا های مخفی شده بود قبل آن که معید چیزی بگوید، مائده مغموم لب زد - داداشم مجبور شد... آقاجون گفته یا آیه یا ارث بی ارث... دختره عوضی از همون اولش هم نحس بود دنیا که اومد پدر مادرشو کشت الانم گند زده به زندگی داداشم فرزین مات خندید - پس ماجرای زن گرفتنت کشکه پسر نه؟ منم گفتم معید چرا اینو گرفته معید عصبی پشت میز نشست. اما نازی چند سال با او بود. دختری با آن دبدبه کبکبه را نباید به یک شب می فروخت که... - خرم هلو رو ول کنم لولو بگیرم؟ آقاجون شرط گذاشته منم یه چند روز تحمل میکنم خر که شد اموال و ازش میگیرم و بعدم... فرزین با دست علامت هواپیما و پریدن را نشان می داد که با افتادن نگاهش به پشت سرش لبخند روی لب هایش ماسید - س...سلام. صدای گرفته ی دخترک نگاه همه را به عقب کشانده بود. مخصوصا معید که آنی نیم خیز شد - آیه! کی اومدی! رنگ و روی دخترک پریده بود. دلیلش او بود؟ آیه اما نگاهش نمی کرد لب گزیده قوطی شیرینی را روی میز گذاشته و پشت دستش را روی صورتش کشید - یکم پیش رسیدم نخواستم مزاحم بشم. اینو آوردم براتون من آقاجون و راضی کرده بودم اموال و بزنه به اسمتون آقا معید لازم نبود با من بازی کنین که‌... مبارکتون باشه. اشک هایش غلتان روی گونه هایش می ریخت اما لبخندش همانی بود که سال ها از یاد معید نرفت... نه لبخندش نه عطر تنش که دیگر قرار نبود برای او باشد.. https://eitaa.com/joinchat/560530295C0f2348aa9e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۷ برکه با ذوق لب می
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه به مرضیه نگاه می‌کند. - تو که درست خوبه! قبول میشی.. مرضیه پوزخندی می‌زند. - نه بابا. فکر نکنم.. بچه های خرخون کلاسو ندیدی؟ من در برابر اون هیچی نیستم. تو با نمرات خودت مقایسه می‌کنی فکر می‌کنی خوبه! برکه با دست روی کمر مرضیه می‌کوبد. - برو عروس شو راحت شی. اونی که باهاش دوستی بگیر نیست؟ مرضیه با خنده پشت چشمی برایش نازک می‌کند. به دیوار تکیه می‌دهد و می‌گوید: - نه بابا. دیگه پسرِ بگیر پیدا نمی‌شه که! برکه می‌خندد. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - من که تصمیمم‌و گرفتم، نمی‌خوام کنکور بدم. ولی تو برو بده مرضیه.. قبول میشی. دانشگاه بری بهتر از بیکاریه! مرضیه ابرویی بالا می‌اندازد. - اگه اینطوریه چرا خودت نمی‌خوای کنکور بدی؟ برکه کمی من و من می‌کند و دروغی سرِ هم: - احتمالا بخوایم بریم خارج کشور.. اقامت بگیریم و برای همیشه از ایران بریم. مرضیه بهت زده می‌گوید: - نه بابا! واقعا؟ کدوم کشور؟ برکه سر تکان می‌دهد. - اهوم. احتمالاً آلمان. مرضیه می‌خواهد چیزی بگوید که صدای بوق ماشین می‌آید. سرِ هر دو به سمت ماشین برمی‌گردد. پدر مرضیه بود. مرضیه سریع دستش را جلو می‌آورد. برکه دستش را می‌فشارد. - خداحافظ، بعداً برات میگم.‌ مرضیه با لبخند «خدانگهدار» می‌گوید و‌ با دست اشاره می‌کند که زنگ می‌زند. برکه دستش را بالا می‌آورد و برایش تکان می‌دهد. تاکسی می‌گیرد و به خانه‌شان می‌رود. وقت زیادی برایش باقی نمانده و دو روز دیگر، روز موعد فرا می‌رسید. بعد از آنکه نهارش را زیر نگاه مملوء از حرف‌های ناگفتهٔ مادرش می‌خورد، داخل اتاقش می‌رود و بعد از استراحت کوتاهی به همراه سپهر روانهٔ بازار می‌شود و مشغول آخرین خرید هایش. برایش مهم نبود که مادرش همراهی‌اش نمی‌کند. برکهٔ محبت ندیده انتظاری از آن‌ها نداشت! بعد از این همه سال بی‌مهری، اذیت نشدن در رابطه با این موضوع چندان سخت نیست. - برکه گفتی لباست‌و گرفتی؟ برکه نگاه به سپهر می‌کند. - آره. عکسشم فرستادم برات که. سری تکان می‌دهد. چشمش یک لباس درون ویترین را گرفته است. اشاره‌ای به لباس می‌کند و می‌گوید: - این قشنگه ها جیگر. نظرته؟ نگاه متعجب برکه بین لباس و صورت بشاش سپهر می‌چرخد. با ابروان بالا رفته می‌گوید: - این؟؟ این خیلی جلفه! اصلا بالا تنش رو نگاه کن.. یه تیکه پارچه‌ست فقط! لباس خودم خیلی قشنگ تره. سپهر که به خواستهٔ پلید خودش نرسیده است، شانه بالا می‌پراند. - هر طور تو دوست داری. برکه می‌خندد و از گوشهٔ چشم سپهر را نگاه می‌کند. - الان مثلاً قهری؟ چرا رفتی تو هم؟ سپهر خندان می‌گوید: - نه بابا. عشقم شایعه سازی نکن. چشمکی می‌زند و می‌خواهد ادامه بدهد که صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود. با نگاهی به مخاطب آن، رو به برکه می‌کند و می‌گوید: - رئیسمه. تو همین جا باش، من الان میام. برکه سر تکان می‌دهد و سپهر از او فاصله می‌گیرد. چیزی نمی‌گذرد که سپهر برمی‌گردد. - چی میگفت رئیست؟ برکه می‌گوید و حواس سپهر را جمع می‌کند. دستی در هوا تکان می‌دهد. - هیچی. داشت می‌گفت مرخصی هات زیاد شدن و این حرفا. برکه دلش نمی‌خواست به خاطرِ او سپهر از کار بیکار شود. با لبخندی مهربان لب می‌زند: - سپهر دیگه نمی‌خواد همراه من بیای. دیگه کار زیادی نمونده.. برو سر کارت که رئیست خدایی نکرده اخراجت نکنه‌. سپهر لبخندی وسیع می‌زند. سرش را نزدیک می‌برد و زیر گوش برکه پچ می‌زند: - آخه قربون تو برم من جیگر! یه دونه‌ای عشقم‌. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه انگشتانش را در هم گره می‌زند. گیسوان خوش رنگ طلائی رنگش را پشت گوش می‌فرستد و گوشِ جان می‌سپارد به صدای عاقد. آقا خسرو و سوگل خانم با اخم نظاره گر صحنه‌ای هستند که چشمانشان هیچ علاقه‌ای به دیدن آن ندارند. پدر و زن‌بابای سپهر هم حالتی خنثی دارند. فقط خوشحالند که دیگر از پاپیچ شدن‌ های سپهر فارغ می‌شوند. خطبهٔ عقد جاری می‌شود: - النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی... دوشیزه مکرمه سرکار خانم برکه اسدی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی جناب آقای سپهر فتحی با صداق و مهریه معلوم در بیاورم؟ آیا وکیلم؟ برکه درون آینه، چشم به سپهر خندان می‌دوزد. لبخند می‌زند. کوتاه و باعشق می‌گوید: - بله.. عاقد وکالت را از سپهر هم می‌گیرد. حالا برکه و سپهر محرمِ هم هستند. محرمیتی که برای برکهٔ زیبا رو معنای متفاوتی نسبت به سپهری که این ازدواج فقط برای رسیدن به اهداف پستش است، دارد. حلقه ها را درون انگشتان هم فرو می‌کنند. پدر سپهر هدیه‌اش را به عروسش می‌دهد و همچنین مادر برکه. مراسم خیلی سرد و خشک سپری می‌شود. از همین امروز، زندگی مشترک برکه با سپهر آغاز می‌شود و برکه هم اضطراب دارد و هم هیجان. خانواده‌ ها خداحافظی می‌کنند. سپهر و برکه هم راهی خانهٔ نقلی‌ای می‌شوند که سپهر از همان زمان فوت مادرش در آن‌جا زندگی می‌کرده است، اما برکه خبری از آن ندارد. در میان راه سپهر سرخوش دست روی بوق می‌گذارد و چشمک‌زن بوق می‌زند. برکه با حالی خوب می‌خندد. سپهر با شیطنت می‌گوید: - ای جوووونم! تو بخند فقط چشم قشنگ من. لبخندش وسیع می‌شود. به سمت سپهر برمی‌گردد و لب می‌زند: - نمی‌دونم چرا دلم آشوبه سپهر.. سپهر نیم نگاهی به او می‌اندازد. - چرا؟ ولی عادیه ها.. بیشتر دخترا تو اینجور مواقع استرس دارن. چشمانش ریز می‌شوند و‌ نگاهش مچ‌گیرانه! می‌گوید: - خیلی بلدی ها! اینا رو از کجا یاد داری تو؟ سپهر نگاهی به چهرهٔ بامزهٔ برکه می‌کند. زیر خنده می‌زند و در میان خنده هایش می‌گوید: - شنیدم که میگم! برکه به شوخی مشتی روانهٔ بازویش می‌کند. - آره جون خودت. قهرم باهات! سپهر زیر ناسزایی نثار ناز و کرشمهٔ برکه می‌کند. یک دستش را از روی فرمان جدا می‌کند و روی پای برکه می‌گذارد. با لبخند می‌گوید: - بذار زندگی مشترک رو شروع کنیم بعد قهر کن! برکه خیره به خیابان لب می‌زند: - مقصر خودتی.. دلش می‌خواست سپهر نازش را بخرد. «نازی» که در خانهٔ پدر هیچ خریداری نداشت. دلِ پُرش نیازمند کمی حال خوب است. نیازمند کمی برطرف شدن تمام عقده‌ هایی که سال‌هاست بر آن مانده اند. سپهر هم بدش نمی‌آمد کمی شیطنت کند. دست برکه را می‌گیرد و در همان حینی که رانندگی می‌کند، بوسه بر دستش می‌کارد. چشمان برکه می‌درخشند. سپهر قبل از آنکه دستش را رها کند، گاز ریزی از آن می‌گیرد و صدای «آخ» برکه را بلند می‌کند. - نازت بدجور خریدار داره جیگر! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چند بار کف دستانم را به هم زدم که صدا در سالن پیچید _ بچه‌ها برای امروز بسه... در ضمن کسایی که قرار بود بیان مشهد، رضایت نامه تحویل بدن به ارسلان برخورده بود که گفت _ آقا ما بزرگ شدیم ۱۴ سالمونه ، رضایت نامه واسه چی بیارم چندبار به پشتش زدم _ آفت یه ورزشکار غروره، غرور شمارو چنان می‌کوبه به زمین که نه تنها کُشتی بلکه راه رفتنم یادتون می‌ره به طرف صندلی رفتم و با صدایی که در سالن اکو شد گفتم _ رضایت نامه نباشه، مشهد خبری نیست یکی یکی رضایت نامه ها روی صندلی کنارم گذاشته گذاشته شد . جز ارسلان که اعتقادی به رضایت نامه نداشت _ بچه‌ها برید خونه، یه دوش و استراحت بعدش ان شاءالله راهی میشیم _ حالا چرا مشهد ... چرا کیش یا اصفهان نه؟؟؟ _ چون ما هر چی داریم از ایشون داریم و همه مون بیمه ی ایشونیم ارسلان فقط گفت _ ما نیستیم ، خوش بگذره کوله اش را به دوش گرفت و رفت. بعد از اینکه سالن خالی شد وسایلم را جمع کردم و به ساختمان اصلی موسسه رفتم. خانم علیپور جلو آمد _ کاری داشتید آقای سلیمانی ؟؟ _ ماشین برای امشب آماده است ؟ _ بله همه چی هماهنگه یه ون‌ قراره بیاد ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۹ برکه انگشتانش را د
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه دستش را از میان دست سپهر بیرون می‌کشد و ردِ قرمزِ شاهکار سپهر نگاه می‌کند. به سپهرِ خندان خیره می‌شود. خودش هم خنده‌اش می‌گیرد. - این چه مدلشه دیگه؟ سپهر چشمکی حواله‌اش می‌کند. - مدل منه! کم کم بهش عادت می‌کنی.. می‌خندد. - اگه اینجوری باشه که من همش ازت فرار می‌کنم. سپهر به شوخی اخم می‌کند. - شما غلط می‌کنی عشقم! برکه با لبانی خندان «ایش» می‌گوید. ناگهان با ذوق دستانش را به هم می‌کوباند. - میگم سپهر نظرت چیه به جای خونه بریم رستوران؟ سپهر اشاره ای به لباس هایشان می‌کند. - با این لباسا؟ بریم خونه عوض کنیم، بعد.. با هیجان می‌گوید: - آررره! خیلی هم خوبن لباسامون. خاطره میشه، سپهر. سرش را کج می‌کند و دلبرانه ادامه می‌دهد: - بگو باشه... سپهر هیچ جوره نمی‌تواند در برابرش مقاوم باشد و کوتاه می‌آید: - اوکی دلبر! همانند همیشه با ذوق‌زده شدنش، رفتارش از کنترل خارج می‌شود. با شوق سر جلو می‌آورد و شکوفه‌‌ای روی گونهٔ سپهر می‌کارد. - عاشقتم سپهررر جونم! سپهر سرخوش می‌خندد. - عشقی! . . برگ دستمالی از جعبه بیرون می‌کشد و دور لبانش را پاک می‌کند. با لبخند رو به سپهر می‌گوید: - خیلی خوشمزه بود. سپهر به پشتی تکیه می‌دهد. به یک رستوران سنتی و با صفا آمده بودند. - من که جای بد نمیارم شما رو! - اووممم. اون که بله، شما ثابت شده اید. با لبخند ادامه می‌دهد: - خیلی خوشحالم سپهر... اصلا یه حالی‌ام که نمیشه گفت!.. چهرهٔ پشت نقاب سپهر پوزخند می‌زند و نقابش لبخندی غیرواقعی. - منم عشقم. آخه مگه میشه تو رو داشت و خوشحال نبود؟ «پیش خود می‌گوید؛ واقعا مگر می‌شود؟ برکه دقیقا مثل یک الماس است... داشتن او یعنی خودِ ثروت...» برکه موبایلش را از درون کیفش بیرون می‌کشد و با شور و شعف می‌گوید‌: - سپهر بیا سلفی بگیریم. این روز قشنگ و رمانتیک باید ثبت بشه. کنار سپهر می‌خزد و چند عکس زیبا ثبت می‌کند. بعد از گرفتن عکس، سپهر بلند می‌شود و می‌گوید: - من میرم حساب میکنم. تو هم آماده باش، بریم. دل از بررسی عکس‌هایشان برمی‌دارد، خیره به سپهر سر تکان می‌دهد و دلبرانه «چشم» می‌گوید. بیرون از رستوران منتظر آمدن سپهر است و با لبخند هوای مطلوب و دلچسب را استشمام می‌کند. سپهر کنارش می‌آید و دست پشت کمرش می‌گذارد. - بریم؟ برکه سر تکان می‌دهد. سوار ماشین می‌شوند و راهیِ خانه. سپهر کلید را در قفل در می‌اندازد و درب را باز می‌کند. حواسش نیست و جلوتر از برکه داخل می‌رود. - در برابر خونه شما خونم عین لونه مرغه! برکه داخل می‌رود. در را پشت سرش می‌بندد و با اخم لب می‌زند: - سپهر باز شروع کردی؟ خیلیم قشنگ و با‌صفاست. سپهر ابرو بالا می‌پراند و قدمی نزدیک برکه می‌رود. با لبخند دست دور کمرش حلقه می‌کند و شال سفید رنگش را از سرش برمی‌دارد. گیسوان طلائی رنگش روشن بخش خانه می‌شوند. چشمان سپهر از زیبایی های بکر برکه، برق می‌زنند. با لبخندی بناگوش، می‌گوید: - چقدر خوشگلی لامصب! کرشمه‌ای می‌آید و طره‌ای از گیسوانش را پشت گوش می‌فرستد. - پس خوش به حال تو. سپهر سرش را مماس با سر برکه قرار می‌دهد و با لبخند زمزمه می‌کند: - اوهوم، خوش به حال من... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
⁠ ⁠ "زلزله‌ی ۵/۳ ریشتری تهران را لرزاند" با ترس و لرز و در حالیکه در خیابان سرگردان شده بودم این تیتر را در سنجاق ایتا خواندم. کل کانال‌های خبری پر شده بودند از این خبر. زمان زلزله داخل خانه‌ی قدیمی و کهنه ساختی بودم که بخاطر قیمت ارزانش در تهران اجاره کرده بودم. با ترک خوردن عمیق یکی از دیوار‌هایش با ترس و با همان لباس‌هایی که به تن داشتم و با برداشتن چادری که دم دستم بود پا به فرار گذاشته بودم. مدام پس لرزه می‌آمد و اصلا جرات نداشتم از آن راه پله‌های قدیمی بالا بروم و لباس عوض کنم یا گوشی‌ام را بردارم. چادر را کنار زدم و به لباس‌هایم نگاه کردم. یک تاپ بندی که قسمتی از بدنم هم پوشیده نبود و یک شلوارک تنگ چسبان! کوچه پر بود از همسایه‌ها، همه از ترس زلزله به بیرون فرار کرده بودند. تا آمدم چادرم را درست کنم پسر هیز همسایه با چشم بد نمام می‌کرد و گفت: - به به دختر همسایمونو نگاه دل ما رو برده! - نظرت چیه همینجا نفلت کنم؟ با شنیدن صدای آشنای افراسیاب رییس شرکتی که مدتی بود آنجا کار می کردم شوکه به عقب چرخیدم. پسر همسایه غرید: - جنابعالی کی باشین؟ اروند یقه‌اش را گرفت و تا بتوانم جلویش را بگیرم مشت محکمی روی گونه‌اش فرود آورد. - همه کارش! وقتی دعوا بالا گرفت بقیه‌ی همسایه ها وسط آمده و به سختی آن دو را هم جدا کردند. افراسیاب با خشم به سمتم آمد. - این چه سر و وضعیه؟ با خجالت لب گزیدم. - زلزله اومد هول شدم. با عصبانیت مچ دستم را گرفت. - خونه‌ت کدومه؟ بریم لباسای لخ‌تیتو عوض کن تا پیشنهادای بهتری نگرفتی! در حالیکه می‌خواستم از خجالت بمیرم راه خانه را در پیش گرفتم و او هم دنبالم آمد. بغض کرده بودم چرا باید افراسیاب کسی که عاشقش بودم ولی او را آرزویی دست نیافتنی می‌دیدم در چنین موقعیتی از راه می رسید؟ در خانه را باز کردیم و وارد راه پله‌ها شدیم. - شما اینجا چیکار می‌کنین؟ دنبالم از پله‌ها بالا آمد. - اومده بودم این اطراف یه زمین معامله کنم، داشتم از کوچه رد میشدم زلزله اومد همه ریختن بیرون راه بسته شد اتفاقی دیدمت. سعی کردم بغضم را قورت دهم و او گفت: - اینجا تنها زندگی می‌کنی؟ سر تکان دادم. - بله. غرید: - محله‌ی بهتری سراغ نداشتی خونه اجاره کنی؟ لب گزیدم. - پول نداشتم. با خجالت از خانه‌ی حقیرانه‌ام در را باز کردم و او بدون تعارف وارد خانه شد. - منتظرم لباساتو عوض کن بیا. وارد اتاق شدم، چادرم را از سر باز کردم و دست بردم تاپم را از تنم بیرون بکشم که پس لرزه‌ای کل خانه را لرزاند. چنان ترسیدم که بدون اینکه حواسم باشد امیر اروند در خانه است با جیغ از اتاق بیرون زدم. گریه‌ام‌ گرفته بود. افراسیاب اول با دیدنم شوکه شد و بعد نزدیک آمد و دستم را گرفت. از شدت ترس خودم را به او نزدیک‌تر کردم. دستش که روی موهایم نشست تازه فهمیدم چه لباس‌هایی به تن دارم، اما جمله‌اش باعث شد نتوانم عقب بروم. - هیس… نترس عروسک من اینجام. نوازشم کرد و زیر گوشم آرام غرید: - یه بار دیگه یه مرد غریبه با این سر و وضع ببینتت قسم می‌خورم خودم گردنتو بشکنم! گیج بودم و حس می‌کردم اشتباه شنیده‌ام که مرا از اغوشش فاصله داد. - تا پس لرزه‌ی بعدی این خونه رو رو سرمون اوار نکرده بپوش وسیله‌های ضروریت رو بردار بریم. - کجا؟ بی تفاوت به لحن متعجبم جدی گفت: - خونه‌ی من که امنه، تا این زلزله‌ها تموم شن خونه‌ی خودم می‌مونی! شوکه شدم. - آخه… غرید: - افسون یالا… تا این هیکل و قیافه‌ت از خود بی خودم نکرده تا بلایی سرت بیارم بپوش بریم. با خجالت به اتاق فرار کردم. اولین بار بود که اسمم را صدا زده بود. ادامه‌ی قصه در لینک زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/4023649053Cc9b350cdb1
هدایت شده از ابر گسترده🌱
ناروین وارد خونه‌ی افراسیاب میشه و بعدش مادر افراسیاب اتفاقی اون دوتارو می بینیه و با فکرای غلطی که به سرش میزنه می‌خواد که محرم شن و…♨️♨️♨️ https://eitaa.com/joinchat/4023649053Cc9b350cdb1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۰ برکه دستش را از می
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار موبایلش را روی گوشش می‌گذارد و با لبخند منتظر جوابِ دلیلِ لبخندش می‌ماند. زمانی نمی‌گذرد که صدای شیدا درون گوشی پخش می‌شود: - سلام. پشت درین؟ - سلام.‌ بله. - اومدم. تماس قطع می‌شود. با آنکه کمی سخت بود از شهر به شهرستان آمدن، اما ستار تمام این دشواری ها را به جان می‌خرید. خیره به در منتظر آمدن شیدای گلگون می‌ماند. شیدا از خانه بیرون می‌آید و نگاه ستار را شکار می‌کند. با لبخند، در را پشت سرش می‌بندد و داخل ماشین می‌نشیند. ستار زودتر می‌جنبد و هنوز نیامده سعی می‌کند یخ بینشان را آب کند: - سلام علیکم. خوبی؟ شیدا با خجالت نگاهی به دست جلو آمدهٔ ستار می‌کند. نمی‌خواست دست او را رد کند و باعث رنجش خاطرش شود. دستش را جلو می‌برد و در دست مردانه ستار می‌گذارد. ستار دستش را آرام می‌فشارد. لبخندی گوشهٔ لبش ساکن می‌شود. دست شیدای گل‌گلی را رها می‌کند و استارت ماشین را می‌زند. در همان حال می‌گوید: - چه خبرا؟ شیدا خیره به کوچهٔ خانه‌‌شان جواب می‌دهد: - سلامتی... خبری نیست. نیم نگاهی به شیدا می‌اندازد. - چی قشنگ تر از سلامتی؟ خداروشکر... بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: - کجا بریم امروز؟ شیدا لبخند می‌زند. - میشه بریم کتابفروشی؟ من چند تا کتاب می‌خوام بخرم. چقدر این انتخاب به دلش می‌نشست. با کمال رضایت سر تکان می‌دهد و مسیر را به سمت کتابفروشی تغییر می‌دهد. به کتابفروشی می‌رسند. ستار دستگیره درب را می‌کشد و می‌خواهد پیاده شود که شیدا صدایش می‌زند: - آقا ستار. برمی‌گردد. - جانم؟ از جان مایه گذاشتن برای گونه های فرصت طلب شیدا کافی است که باز گلگون شوند. مکث می‌کند و تردید: - هیچی... ستار نگران می‌پرسد: - چیزی شده؟ شیدا «نه» می‌گوید و پیاده می‌شود. کتاب فروشی آن طرف خیابان است و باید از خیابان و بین تردد ماشین‌ها عبور کنند. ستار حواسش به شیدا هست. صحبت هایشان را دقیق به یاد دارد. از ترسی که شیدا گفته بود دارد. شاید خنده دار و مضحک به نظر برسد، اما شیدا می‌ترسد از خیابان رد شود. البته خاطرات تلخ کودکی‌اش مسببش است. ستار می‌خواهد باعث امنیت و آرامش شیدا باشد. می‌فهمد که تردید چند لحظه پیش هم به همین خاطر بوده است. پس مکث نمی‌کند و عشق بی‌مقدمه پا به میدان می‌گذارد. بدون آنکه سخنی بگوید، دست شیدا را میان دست مردانه‌اش می‌گیرد. نگاه نگران و متعجب شیدا در هم تلفیق می‌شوند. ستار با آرامش لب می‌زند: - تا منو داری با خیال راحت می‌تونی از خیابون رد شی شیدا خانوم. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗