هدایت شده از ابر گسترده🌱
سرگذشت ممنوعهی انار⛔️
وقتی به دنیا اومدم، بخاطر صورت گلگونم آقام اسمَمو انار گذاشت و وقتی پونزده ساله شدم، مجبورم کرد با پسر دوستش ازدواج کنم.
پسر دوستش، آدم خیلی خشک و مذهبیای بود که ساختن باهاش کار هرکسی نبود.
شبی که پای سفرهی عقد نشستیم، از توی آینه بهم خیره شد و گفت: این آخرین فرصتت برای نه گفتنه!
ولی من چون خیلی از اقام و مخالفت باهاش میترسیدم، بله دادم و بعد از مراسم راهی خونهای شدیم که مادرامون برامون آماده کرده بودن.
همین که وارد خونه شدیم، به سمت اتاق کشیدتم و با پرت کردنم روی زمین گفت: سریع آماده شو که باهات کار دارم.
منم بچه بودم و هیچی نمیفهمیدم... از ترس اینکه دعوام کنه و داد بزنه، سریع شروع به باز کردن گیرههای موهام کردم ولی از موهای بلندم در نمیاومدن.
وقتی ازش کمک خواستم، به جای اینکه کمکم کنه؛ سیلیای توی گوشم زد و از توی کشو یه قیچی بزرگ بیرون آورد و گفت: حالا بهت یه درس حسابی میدم که دیگه رو حرفم حرف نیاری!
و موهایی که از بچگی کوتاه نکرده بودم رو چید...!!
از ترس به گریه افتاده بودم که با نگاهی تحقیرآمیز گفت: الان وقت اصل کاریه...
و با قیچی لباس عروسمو خراب کرد و منِ پونزده ساله رو.....😱😱
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
برای خوندن سرگذشت واقعی انار بزنید روی لینک بالا 🏷✔️
هدایت شده از ابر گسترده🌱
من انارم، زنی که از شانزده سالگی توی خونهی طاها بچهداری کرد و خونه زندگیشو جمع کرد.
یه روز طاها دست یه زن رو گرفت و آورد خونهام و گفت: این زن مادر بچهها و عشقمه. از این به بعد اینجا میمونه و تو تر و خشکش میکنی..
اون موقع اینقدر بهتزده بودم که نمیدونستم چه عکسالعملی نشون بدم و اون زن رو به خونم راه دادم.
اما یه روز که طاها نبود. متوجه سر و صدایی از توی اتاقش شدم.
به سمت در اتاقش که رفتم، قبل از اینکه وارد اتاق بشم؛ از لای در اتاق دیدم به شکم برجستهاش خیره است و داره...❌🔥💔
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
این سرنوشت چون خیلی موقعیت حساسی داره، ظرفیتش رو محدود کردن.
برای آخرینبار میزارم⭕️🦋
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۸ میخواهد برود که ب
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۶۹
برکه لرزان میگوید:
- سپهر..بیا تو همون اتاقه.
یه مردیکه اومده تو، حالش خوش نیست...
سپهر بدون آنکه چیزی بگوید، تماس را قطع میکند.
برکه گوشی را از گوشش فاصله میدهد.
مرد دیگر به او رسیده است.
با کیفش، به سینهاش میکوباند و با صدای نسبتاً بلند میگوید:
- گمشو عوضــــــــــــی!
در همین لحظه، درب اتاق باز میشود و سپهر در قابش نمایان.
خودش را به مرد میرساند، او را عقب میکشد و به بیرون از اتاق پرتش میکند.
برکه نفس راحتش را بیرون میفرستد و رد اشکهای روان شدهاش را پاک میکند.
سپهر به او نگاه میکند.
- خوبی؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و لرزان میگوید:
- به نظرت حالم خوبه؟ بیا بریم سپهر...
بخدا..دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم.
سپهر دست جلو میبرد و دست زیر چشمان برکه میکشد.
- عشقم اتفاقی بود که تموم شد و رفت!
بیا بریم بیرون خودم کاری میکنم بهت خیلی خوش بگذره.
با بهت، گوی های لرزانش را به او میدوزد.
- چی..چی داری میگی سپهر؟
میفهمی اگر نرسیده بودی چی میشد؟ میفهمی اگر...اون گوشیتو جواب نمیدادی الان اون مردیکه چه بلایی سر من...
هق هقش نمیگذارد بیش از این ادامه دهد.
سپهر اخم میکند.
- چرا انقدر بزرگش میکنی برکه! حالا که چیزی نشده!
ناباور او را مینگرد.
- چیزی نشده؟ میخواستی چی بشه سپهر؟ حتما باید یکی از این..عوضیها بلایی سر زنت بیارن که باورت بشه؟
هـــــــــان؟
سپهر نفسش را بیرون میفرستد و در دل ناسزایی نثار برکه میکند.
او نمیخواست هیچ جوره قید این میهمانی و خوش گذرانیاش را بزند!
رو به برکه میگوید:
- برکه داری امشبو زهرم میکنی! حوصله بحث ندارم.. بیا بریم بیرون.
دست برکه را میکشد، اما او سرجایش میماند و تکان نمیخورد.
دستش را از میان دست سپهر بیرون میکشد و میگوید:
- من میام اون بیرون، ولی مستقیم از خونش میرم.
سمت مانتو و شالش میرود.
مانتویش را تن میکند.
سپهر عصبی میگوید:
- برکه لجبازی نکن. اون روی منو بالا نیار!
برکه حتی جوابش را نمیدهد.
شالش را روی سرش میگذارد و بند کیفش را روی شانه اش میاندازد.
دلش گرفته از بیخیالی و بی غیرتی همسرش.
چگونه یک مرد میتوانست در برابر این اتفاق تا این اندازه خوش بین و خونسرد باشد؟
اصلا چگونه اجازه داده آن شخص، بدون هیچ غرامتی برود؟
اشک هایش را پس میزند.
در این چند ماه، این اولین باری ست که تا این اندازه، جدی، بحثشان شده است.
برکه سمت درب اتاق میرود، سپهر بدون آنکه مانع رفتنش شود، میگوید:
- برکه من میخوام بمونم، تو میخوای بری باید برای خودت تاکسی بگیری!
قلب برکه هزار تیکه میشود.
چگونه دلش میآمد او را در این ساعت شب، آن هم تک و تنها، راهی خانه کند؟
برکه در میان اشک هایش میگوید:
- خیلی..خیلی بدی سپهر!
دیگر منتظر نمیماند.
از اتاق بیرون میزند و از میان سیل افراد آشنا و غریب، عبور میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
به مردی که ازش بچهای داشتم، با اضطراب خیره شدم. یک قدم بهم نزدیک شد و خیره شکم بزرگم شد.
- ۷ ماهته؟
- آره.
- بچه اذیتت میکنه ابان؟
با چشمهای نافذش بهم خیره بود و تپش قلبم بالا رفت.
- خیلی لگد میزنه، فقط همین.
با حس لمس دستش روی دستم، قلبم ریخت.
- پس ۲ ماه دیگه از این عمارت میری.
- اره...
ارباب با جدیت بهم خیره شد.
- اگه پولتو ندم چی؟ چی کار میکنی؟
با شنیدن حرفش چشمهام گرد شد
- یعنی چی؟ من من... به پولش نیاز دارم. مجانی که یک بچه رو تو تحمل نمیکنم!
سرمو بالا گرفت.
- وقتی حرف میزنم بهم نگاه کن.
- یکم میشه ازم فاصله بگیرید، ممکنه سوسن خانم سر برسه. درست نیست منو شما رو کنار هم ببینه.
- چون زنمه؟ مگه دارم چی کارت میکنم؟
و بعد صورتم رو نوازش کرد که قلبم محکم تر کوبید.
- سوسن خانم حساسه، همینطوری از من متنفره که بچهی شما رو دارم.
- چون نازاست، حسودی میکنه.
و موهام رو پشت گوشم انداخت.
- گفتم منو ببین آبان! چرا میترسی؟ مگه نامحرمم؟
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
هدایت شده از ابر گسترده🌱
‼️خواهشا بخونید تا شما گرفتار نشید..👇👇
من نازی 35 سالمه 15 سالیه که با عطا ازدواج کردم و یه دختر 10 ساله به نام ترانه دارم...
ترانه خیلی زیبا و خوشگل بود و ب دایی بهراد رفته بود...🤤
بهراد همیشه با علاقه و نگاه خاصی ب ترانه نگاه میکرد که من ترسی ته دلم رو میگرفت
شوهرم عطا هم بخاطر شرایط کاری ای ک داشت به ماموریت میرفت و ...
یبار از مدرسه ترانه بهم زنگ زدن که ترانه حالت تهوع و دل درد داره... رفتم مدرسه بعد به جاهای زیادی مراجعه کردم اما خوب نمیشد تا اینکه به پزشک زنان و زایمان مراجعه کردیم پس از انجام آزمایش چیزی ک پزشک گفت باورنکردنی بود 😱
...ادامه داستان را بخوانید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
گدای کویِ رضا شو که این امامِ رئوف
به سینهی احدی، دستِ رد نخواهد زد..!
یا علیبنموسیالرضا«ع»
چهارشنبههای رضایی
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۶
محمد به حرف عاطفه خندید اما با چشم غره ام لبش را به داخل فرو برد
_ آی... آی ...همسرم خط قرمز منه
محمد خجالت زده خندید ،خاله زهره رو عاطفه گفت
_ زشته عاطفه
مادر، ابوالفضل را سر جایش خواباند
_ ان شاءالله فاطمه هم کی که لایقشه رو پیدا میکنه
دل توی دلم نبود که به سلما خبر دهم شام خورده و نخورده به مادر اصرار کردم که برویم. به خانه که رفتیم سریع لباسم عوض کردم و خودم را روی تخت انداختم.
مغزم در حال انفجار بود انگشتانم را میان موهایم سو دادم و چند بار عقب و جلو کردم بلکه سرم آرام گیرد اما نشد.
به پهلو چرخیدم که نگاهم به نقاشی سلیمانی افتاد این بار طور دیگری به آن نگاه کردم. باید به سلما زنگ میزدم تا شاید از حجم سرم که احساس میکردم اندازه ی یک کدو تنبلِ رسیده، بزرگ شده است کم شود.
همانطور دراز کشیده گوشی را زیر گوشم نگه داشتم
_جانم فاطمه
نمیدونستم از کجا شروع کنم
_ الو فاطمه جونم خوبی ؟
_نه
_چیزی شده؟؟
لبه تخت نشستم و پایم راویزان کردم
_ پنچر کردم سلما
_کجا پنچر کردی؟ کسی دور و برت نیست؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۷
لبم به گوش کش آمد
_ ماشینم نه ،مغزم
_ای نمیری... چرا ؟؟
_امروز با مامان رفتیم خونه سلیمانی
_خب .... خب
انگار منتظر بود تا من همه ی آن حرفهایی که میزد و من جدی نمیگرفتم را بگویم.
_ مادربزرگش گفت که غیبت این مدت سلیمانی به خاطر این بود که....
حرفم جایی میاره مغز زبانم گیر کرد
_ سلیمانی مرده ،تصادف کرده؟ بگو دیگه؟
_نه دیوونه من که دو شب پیش بهت گفتم رفته مشهد
_پس چی؟
حرفی نزدم که خودش تا آخر خواند :
_ علاقه پیدا کرد بهت آره ؟ روش نمیشده رفته توی غیبت صغری، ای سلیمانی مورماز.
به حرف خودش خندید.
_ دیدی گفتم فاطمه ، دیدی گفتم این پسر یه چیزیش هست تو قبول نکردی ،وقتی اون نقاشی رو بهت داد باید متوجه می شدی چطوری حالیت میکرد آخه ؟
_ حالم خوب نیست سلما
_ چرا؟ تهش یه نه گنده بهش میگی . تو استاد همتی با اون عظمت رو له کردی ، سلیمانی که دیگه چیزی نیست .
_ چرا نه ی گنده بگم؟
نمیدانم چرا کلمات مثل ماهی سر میخوردند و در می رفتند .
_ فاطمه ؟ چیزی هست ؟ آره ؟.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ دلیل خیلی از ورشکستگیها،
و بنبستهای کاری و اجتماعی و خانوادگی،
عدم توجه کافی به تفریح خود و خانوادهمان است!
- استادشجاعی
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
حَقداشتاَگَرتـٰابوت . .
بَرشـٰانِہهـٰایَشسَنگینیمیڪَرد؛
آخَرعَلیتَمـٰامِآرِزویَشرا . .
شَبـٰانِہبَردوشمیڪِشید!(:💔"
السَّلامُعَلیَکِیافاطِمَةَالزَّهرا‹س›🏴
فاطمیه
ایامفاطمیه
@asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی نگاهی به
پهلو شکسته اش
ننداخت...💔🥲
ایامفاطمیه
فاطمیه
حضرتزهرا
@asipoflove
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۹ برکه لرزان میگوید
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۰
داخل کوچه میرود و آژانس برای خودش میگیرد.
زمانی نمیگذرد که آژانس میرسد و برکه سوار ماشین میشود.
سپهر اما بدون آنکه ذرهای برایش مهم باشد، به جمع دوستانش برمیگردد و فاقد هیچ اهمیتی به خوش گذرانی خودش میپردازد.
ساعتی بعد، برکه به خانهشان میرسد.
کلید را درون قفل میاندازد و وارد میشود.
چشمان بارانی اش یک لحظه هم امانش نمیدادند و توفانی، میباریدند.
به محض آنکه به خانه میرسد، بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، تنش را روی تخت رها میکند.
صدایش درون بالش، خفه میشود و خیسی اشک هایش روی آن مینشینند.
آنقدر اشک میریزد که نمیفهمد چگونه خواب میرود.
صبح، وقتی چشمانش را میگشاید، میبیند در آغوش سپهر است.
اتفاقات دیشب در ذهنش مرور میشوند و باز دلخوری و عصبانیت سراغش میآیند.
خودش را از آغوشش بیرون میکشد که علیرغم میل باطنیاش، سپهر چشمانش را باز میکند.
برکه میایستد و قصد ترک اتاق را میکند که سپهر دستش را میکشد و او را سرجایش برمیگرداند.
خیره به چشمان زیبا و دلفریب برکه، میگوید:
- قهری جیگر؟
نگاهش نمیکند.
سپهر دستش را جلو میبرد و گیسوانش را نوازش میکند.
- بگم غلط کردم، میبخشی؟
باز جوابی دریافت نمیکند.
برکه از سپهر فاصله میگیرد و میخواهد از روی تخت بلند شود، اما سپهر نمیگذارد.
کلافه میگوید:
- لباسام داره اذیتم میکنه. میخوام عوض کنم، ولم کن!
سپهر نچی میکند.
- نوچ! اول باید بگی بخشیدی، بعدش میزارم بری.
برکه، طلبکار و با بعضی که باز میهمان گلویش شده است، میگوید:
- فکر کردی به همین راحتی میتونم ببخشمت سپهر؟
تو دیشب..قلبمو شکستی!
سپهر دستی به ته ریشش میکشد.
- عشقم همه اشتباه میکنن.
منم یه اشتباهی کردم دیشب اونطوری حرف زدم. قول میدم تکرار نشه..
به ادامهٔ حرفش دروغی هم میبافد:
- بعد رفتنت عذاب وجدان گرفتم. فهمیدم بد کردم و رفتم یه گوش مالی حسابی به اون مردیکه دادم.
به فرید هم گوشزد کردم که دیگه نذازه این عوضی ها بیان.
کمی از دلخوری برکه کاسته میشود.
سپهر، بوسهای روی پیشانی اش میکارد و میگوید:
- حالا آشتی؟
کمی مکث میکند و بالاخره به چشمان سپهر نگاه میکند.
لب میزند:
- سپهر... بهم قول بده دیگه تحت هیچ شرایطی نمیشی اون سپهر دیشبی! خب؟
لبان سپهر، تا بناگوش کش میآیند.
- قربون این چشمای قشنگت عشقم.
چشــــــــــــم!
با شیطنت میگوید:
- سعیمو میکنم!
برکه برایش اخم و چشم درشت میکند.
سپهر که دیگر ظرفیت دلبریهاش را ندارد، میخندد و میگوید:
- به جون خودم و خودت شوخی کردم!
بالاخره او هم به لبانش رحمی میکند و اجازه میدهد کش بیایند.
پشت چشمی برایش نازک میکند و میگوید:
- حالا ولم کن برم لباسامو عوض کنم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۰ داخل کوچه میرود
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۱
سپهر رهایش میکند.
بلند میشود و لباس هایش را تعویض میکند.
نگاهی به ساعت که نُه را نشان میدهد، میاندازد و بعد رو به سپهر می گوید:
- نباید بری سر کار؟
سپهر همانطور که باز دارد روی تخت دراز میکشد، میگوید:
- حوصلم نمیکشه برم عشقم.
دیشب ساعت سه صبح رسیدم خونه!
برکه برایش چشمی درشت میکند.
- تا ساعت سه اونجا چیکار میکردی؟
سپهر پلک روی هم میگذارد و جواب سربالا میدهد:
- هیچی، خوش گذرونی..
نفسش را بیرون میفرستد.
- حداقل نخواب سپهر.
سپهر کلافه میگوید:
- پاشم چیکار کنیم برکه؟ خستم..
برکه بعد از مکث کوتاهی با ذوق میگوید:
- پاشو بیا با هم نهار امروز رو درست کنیم. خیلی خوش میگذره!
سپهر پوفی میکشد.
- برکه دست بردار از سرم.. میخوام بخوابم. یه بار دیگه میام باهم درست میکنیم. خب عشقم؟
لبانش را پایین میدهد و بدون آنکه چیزی بگوید، از اتاق بیرون میزند.
سپهر به محض خروجش، ناسزایی نثارش و زیر لب «لعنتی» زمزمه میکند.
برکه داخل آشپزخانه میرود و صبحانهای مختصر میخورد.
با لیوان چای، داخل هال میآید و روبروی تلویزیون مینشیند.
شبکه ها را بیهدف جابهجا میکند.
چشمانش خبره به صفحهٔ تلویزیون هستند، اما مغزش جایی دیگری سیر میکند.
درست است سپهر را به خاطر اتفاق دیشب، بخشیده بود، اما هنوز دلخوریِ کوچکی ته دلش میدرخشد.
حداقل دلش میخواست الان ذوقش را کور نمیکرد و دل به دلش میداد.
او هم همانند خودش ذوق میکرد و با وجود خستگیهایش، برای لبخند همسرش تلاش میکرد.
نفسش را بیرون میفرستد.
از لیوان چایش کمی مینوشد و سعی میکند افکارش را دلخوری های ته قلبش، فراری دهد.
ساعتی بعد، نهارش را روی باز میگذارد و داخل اتاقشان میرود.
روی تخت مینشیند و دست روی بازوی سپهر میگذارد.
او را تکان میدهد و میگوید:
- سپهر.. سپهر پاشو دیگه. ساعت یازده شده.
سپهر یک چشمش را باز میکند.
لبان برکه بیاختیار به لبخندی آغشته و صدای خنده اش بلند میشود.
روی بازویش میکوبد:
- سپهر مسخره بازی در نیار. پاشو دیگه..
سپهر آن یکی چشمش را هم باز میکند.
کش و قوسی به بدنش میدهد و خمیازهاش میکشد.
برکه دست جلو میبرد و میان موهای بهم ریخته سپهر میکشد.
- انقدر که تو داری ناز میاری، شاهزادهٔ شاه پریون نمیاره!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗