هدایت شده از ابر گسترده🌱
‼️خواهشا بخونید تا شما گرفتار نشید..👇👇
من نازی 35 سالمه 15 سالیه که با عطا ازدواج کردم و یه دختر 10 ساله به نام ترانه دارم...
ترانه خیلی زیبا و خوشگل بود و ب دایی بهراد رفته بود...🤤
بهراد همیشه با علاقه و نگاه خاصی ب ترانه نگاه میکرد که من ترسی ته دلم رو میگرفت
شوهرم عطا هم بخاطر شرایط کاری ای ک داشت به ماموریت میرفت و ...
یبار از مدرسه ترانه بهم زنگ زدن که ترانه حالت تهوع و دل درد داره... رفتم مدرسه بعد به جاهای زیادی مراجعه کردم اما خوب نمیشد تا اینکه به پزشک زنان و زایمان مراجعه کردیم پس از انجام آزمایش چیزی ک پزشک گفت باورنکردنی بود 😱
...ادامه داستان را بخوانید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
گدای کویِ رضا شو که این امامِ رئوف
به سینهی احدی، دستِ رد نخواهد زد..!
یا علیبنموسیالرضا«ع»
چهارشنبههای رضایی
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۶
محمد به حرف عاطفه خندید اما با چشم غره ام لبش را به داخل فرو برد
_ آی... آی ...همسرم خط قرمز منه
محمد خجالت زده خندید ،خاله زهره رو عاطفه گفت
_ زشته عاطفه
مادر، ابوالفضل را سر جایش خواباند
_ ان شاءالله فاطمه هم کی که لایقشه رو پیدا میکنه
دل توی دلم نبود که به سلما خبر دهم شام خورده و نخورده به مادر اصرار کردم که برویم. به خانه که رفتیم سریع لباسم عوض کردم و خودم را روی تخت انداختم.
مغزم در حال انفجار بود انگشتانم را میان موهایم سو دادم و چند بار عقب و جلو کردم بلکه سرم آرام گیرد اما نشد.
به پهلو چرخیدم که نگاهم به نقاشی سلیمانی افتاد این بار طور دیگری به آن نگاه کردم. باید به سلما زنگ میزدم تا شاید از حجم سرم که احساس میکردم اندازه ی یک کدو تنبلِ رسیده، بزرگ شده است کم شود.
همانطور دراز کشیده گوشی را زیر گوشم نگه داشتم
_جانم فاطمه
نمیدونستم از کجا شروع کنم
_ الو فاطمه جونم خوبی ؟
_نه
_چیزی شده؟؟
لبه تخت نشستم و پایم راویزان کردم
_ پنچر کردم سلما
_کجا پنچر کردی؟ کسی دور و برت نیست؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۷
لبم به گوش کش آمد
_ ماشینم نه ،مغزم
_ای نمیری... چرا ؟؟
_امروز با مامان رفتیم خونه سلیمانی
_خب .... خب
انگار منتظر بود تا من همه ی آن حرفهایی که میزد و من جدی نمیگرفتم را بگویم.
_ مادربزرگش گفت که غیبت این مدت سلیمانی به خاطر این بود که....
حرفم جایی میاره مغز زبانم گیر کرد
_ سلیمانی مرده ،تصادف کرده؟ بگو دیگه؟
_نه دیوونه من که دو شب پیش بهت گفتم رفته مشهد
_پس چی؟
حرفی نزدم که خودش تا آخر خواند :
_ علاقه پیدا کرد بهت آره ؟ روش نمیشده رفته توی غیبت صغری، ای سلیمانی مورماز.
به حرف خودش خندید.
_ دیدی گفتم فاطمه ، دیدی گفتم این پسر یه چیزیش هست تو قبول نکردی ،وقتی اون نقاشی رو بهت داد باید متوجه می شدی چطوری حالیت میکرد آخه ؟
_ حالم خوب نیست سلما
_ چرا؟ تهش یه نه گنده بهش میگی . تو استاد همتی با اون عظمت رو له کردی ، سلیمانی که دیگه چیزی نیست .
_ چرا نه ی گنده بگم؟
نمیدانم چرا کلمات مثل ماهی سر میخوردند و در می رفتند .
_ فاطمه ؟ چیزی هست ؟ آره ؟.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ دلیل خیلی از ورشکستگیها،
و بنبستهای کاری و اجتماعی و خانوادگی،
عدم توجه کافی به تفریح خود و خانوادهمان است!
- استادشجاعی
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
حَقداشتاَگَرتـٰابوت . .
بَرشـٰانِہهـٰایَشسَنگینیمیڪَرد؛
آخَرعَلیتَمـٰامِآرِزویَشرا . .
شَبـٰانِہبَردوشمیڪِشید!(:💔"
السَّلامُعَلیَکِیافاطِمَةَالزَّهرا‹س›🏴
فاطمیه
ایامفاطمیه
@asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی نگاهی به
پهلو شکسته اش
ننداخت...💔🥲
ایامفاطمیه
فاطمیه
حضرتزهرا
@asipoflove