eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.6هزار دنبال‌کننده
658 عکس
773 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ابر گسترده🌱
💔 -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه افتاد‌‌. جلوی خانه توقف کردم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ پرسیدم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله غزل گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. نرمین سر ساعتی که قرارمان بود در را باز کرد. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی بود. - عزیزم شما چند لحظه صبر کن تا برگردم! پیاده شدم. عصبی سمتش قدم برداشتم، با دیدنش بی‌تاب آغو.... شدم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  توپیدم: -  معلومه داری چه غل.....طی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ -  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت داشت. صدای شکستن قلبم در سینه را شنیدم، غریدم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ چنان با دست به سینه‌ام کوبیدم که از شدت درد بی‌حس شد : - پس من چه خری‌ام؟ به‌دخترکم اشاره کردم که خرسش را ب....غل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد: - مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ چشمان زیبایش نمناک شد. دلم را زیر و رو کرد وقتی لب‌های خوش فرمش لرزید: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... طاقتم به پایان رسید.... اجازه ندادم  بیشتر ادامه دهد و ... برای خوندن ادامه ی رمان کلیک کنید 🔥 https://eitaa.com/joinchat/907215188C6a675ed901 https://eitaa.com/joinchat/907215188C6a675ed901
هدایت شده از ابر گسترده🌱
🔥🔥 دوستان حتما در چنل عضو بشید ، وی آی پی برای ۲۰ نفر اولی که داخل چنل عضو شوند باز است 🔥🔥 فرصت محدود 🚫🚫👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/907215188C6a675ed901 https://eitaa.com/joinchat/907215188C6a675ed901 ❌پارت جدید گذاشته شد کانال بالا😍😍👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۸ کمی مکث کرد _سبحان خیلی فاطمه رو دوست دا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر پایین انداخت _دارم, سه روزه درست درمون ندیدمت شبا تو گشت بودی ،روزا من دانشگاه دلم تنگ شده بود خندیدم و این فاطمه ی دل تنگ را دوباره به آغوش کشیدم _فکر می کردی یه روز دلت برای سلیمانی بداخلاق بی اعصاب تنگ بشه _کلاس امروز رو می پیچونم بریم دوری بزنیم _عمو رحمان منتظرمه قراره برم میدون میوه دلخور ایستاد _ باشه بریم ناهار همراهش از اتاق خارج شدم و بعد از شستن دست و صورتم کنار فاطمه نشستم بشقاب را جلویم گذاشت، چند قاشق خورشت بادمجان را روی برنجم ریخت، سارا و سعید مدرسه بودند. مادر ناراحتی فاطمه را دید به بهانه آوردن آب به آشپزخانه رفت _ چی شده فاطمه ؟از چی ناراحتی که قاشق های رو پشت هم توی بشقابم خالی می‌کنی سرش را بالا آورد _ انصاف نیست که من از روی دلتنگی کلاسمو کنسل کنم اما تو خیالت نیست و میخوای بری میدون _ دورت بگردم ، بخدا همین جوریشم برای جشن عروسی کم دارم ، اگه نرم میدون چجوری پس انداز داشته باشم ؟من عاشق شدم و آوردمت توی زندگی خودم،الان باید عاقل باشم و برای زندگیمون بدوم. تو سختی نکشیدی حالا هم نمی‌خوام از کنار من سختی بکشی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۲ دستش را، به آرامی
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم استکان و نعلبکی چایش را برمی‌دارد و از آشپزخانه بیرون می‌آید. امیر، به‌ چهرهٔ پکر شیدا می‌خندد‌ و می‌گوید: - خب حالا! انگار چی شده! مگه بلد نیستی غذا درست کنی؟ با صدای امیر، حواسش جمع می‌شود. با عجز می‌گوید: - میشه..نظرش رو عوض کنین؟ نمی‌تونــــــــم... امیر با لبانی خندان می‌گوید: - چرا نتونی؟ املت دیشب خیلی خوب بود. ناله می‌زند: - اون املته. من تا حالا برای این همه مهمون غذا درست نکردم. مطمئنم خراب می‌کنم... - ای بابا. دست کم نگیر خودتو. زنگ بزن به زنعمو ازش بپرس چیکار باید بکنی. مامانا همیشه هستن. به خودش اشاره می‌کند و‌ ادامه می‌دهد: - منم هستم. کاری از دستم بر بیاد در خدمتم. لبان شیدا به لبخند آغشته می‌شوند. با شک‌ و تردید می‌‌گوید: - زنگ بزنم به مامانم بد نیست؟ آخه..مهمون امشب خوشونن.. امیر به شوخی اخم می‌کند. - ای خــــــــــــدا! با مامانت هم تعارف داری تو؟ سر بالا می‌پراند. - نه... باشه، زنگ می‌زنم بهش. امیر لبخند به رویش می‌زند. - مطمئنم بهترین غذا رو درست می‌کنی. من که باید برم، ولی اگر خسته شدی می‌تونی صبر کنی تا من بیام و کمک کنم. لقمهٔ دیگری داخل دهانش می‌‌گذارد و بلند می‌شود. - کاری نداری؟ شیدا لبخند محوی می‌زند. از اینکه او اینگونه هوایش را داشت، لذت می‌برد. سری به معنای «نه» تکان می‌دهد و امیر با خداحافظی کوتاهی، راهی طبقهٔ بالا و بعد محل کارش می‌شود. شیدا هم بعد از خوردن لیوان شیرش، از آشپزخانه بیرون می‌آید. می‌خواد بالا برود که آقا بزرگ مانعش می‌شود. - بیا اینجا. به پشت سرش برمی‌گردد. نمی‌خواست بی‌ادبی کند و به حرف بزرگ‌ترش توجه نکند. جلو می‌رود و روی مبل، کنار آقا بزرگ، می‌نشیند. آقا بزرگ با جدیت نگاهش، می‌‌گوید: - بهت گفتم سعی نکن ازم متنفر باشی. شیدا، حتی جرئت سر بالا آوردن را هم ندارد. لب می‌زند: - نیستم... آقا بزرگ دست زیر چانه‌اش می‌زند و مجبور به نگاه کردنش می‌کند. در چشمانش دقیق می‌شود. - هستی! شیدا در دل پوزخندی می‌زند. برایش سوال است که چرا برای پدر بزرگِ زورگویی چون او باید نگران این باشد که نوه‌اش از او متنفر است! لبانش را با زبان تر می‌کند. دلش پر است از حرف های که همیشه دوست دارد مثل پتکی بر سر آقا بزرگش خراب کند، اما ادب این چنین حکم نمی‌کرد. سوالش را می‌پرسد: - براتون..مهمه متنفر باشم یا نه؟ ابروان آقا بزرگ بالا می‌پرند. پوزخند صدا داری می‌زند و می‌گوید: - می‌دونم متنفر هستی و برام مهم نیست. اینکه اینجوری نگاهم می‌کنی حالمو بد می‌کنه! دیگه با این نفرت منو نگاه نمی‌کنی! خــــــــــــب؟ کلمهٔ آخر را با صدایی بلند تر می‌گوید که تاکید و ضرورت حرفش را رسانده باشد. هراس در وجودش غلیان می‌کند. بی‌اختیار سر تکان می‌دهد. می‌خواهد بایستد و هر چه زودتر از این همنشینی رهایی یابد، اما باز آقا بزرگ نمی‌گذارد. - بشیــــــــن! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
-
زن زیبایی بودم که شوهرم با یه زن پولدار همسن مادرم بهم خیانت کرد و منو با یه بچه ول کرد و رفت پی عشق و حالش..🥺💔 خرج و مخارج خودمون و رفت و آمد به دادگاه زیاد بود و ناچار دو شیفت تو گارگاه قالی کار میکردم تا با یه پسر ترک آشنا شدمو یک دل نه صد دل عاشقش شدم اونم ازم خوشش اومدو خانوادشو راضی کرد اومدن خواستگاریم💐 اونشب دخترمو بردم خونه همسایه تا نفهمن بچه دارم ولی یساعتی نشده بود که درست وقتی داشتم سینی چایی رو میبردم، زن همسایه یهو ... ❤️‍🔥😱🥶👇 https://eitaa.com/joinchat/1990983694Cd2a81adfa4 بخاطر خودم دختر 5 سالمو سوزوندم🔥🔥
-
. .
دو سالی بود که بزور کتک بابام زن یه پسر 15 سال از خودم بزرگتر زورگو و پولدار شده بودم🥺❤️‍🩹 از خانوادش دل خوشی نداشتم چون همیشه بهم گیر میدادنو آزارم میدادن تا اینکه یروز پدرشوهرم منصور اومد به دیدنمو گفت آماده شو تا بریم خرید! با تعجب پرسیدم : چرا شما اومدین با هومن میرفتم دیگه ، ولی انقد اصرار کرد که ناچار بچه بغل سوار ماشین شدم! نیم ساعتی گذشت که رسیدیم به یه ویلا خارج از شهر با ترس به پدرشوهرم نگاه کردمو گفتم اینجا که پاساژی نیس! چیزی نگفت و از ماشین پیاده شد و دستمو کشید و گفت : وقتشه ... 😏🔥❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2402419479C537eee0e8e درگیر گناهی شدم که ناچار بودم🥺❤️‍🩹
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت 1 من گلزارم هجده ساله... دختری با سرنوشت عجیب و غریب اما واقعی!! دختر هجده ساله تو دِهِ ما خواستگار که هیچ اگه شانسی داشت یه مرد زن مرده پیدا میشد و میگرفتش.... ننه و مامان هرجا دعا نویس پیدا میکردن میرفتن سراغش و اب جـادو تا دود پوست پیاز هم‌ نمیتونست کاری از پیش ببره... دخترای همسنم بچه داشتن و فقط من بودم که گوشه خونه خاک میخوردم... از سماور ذغالی چای ریختم و میخواستم‌ بخورم که مامان با اخم گفت:معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونی؟‌! ننه نبود و پشت سرش گفت: اون پیر زن مسبب همه ایناست اگه دخالت نمیکرد الان بچه داشتی! شرمنده سرمو پایین انداختم و به گلهای روی گلیم چشم دوخته بودم و اشکم میریخت... بی تفاوت به اشکهام دوباره گفت: باید روز و شب دعا کنیم یکی زنش بــمیره... صدای کوبیده شدن به درب میومد و مامان گفت: پاشو گلزار،ننه اته درو باز کن... با گریه و بغض از جا بلند شدم... فکر میکردمم ننه پشت درب و با گریه گفتم‌: کجایی که منو اینجا گزاشتی... سرم پایین بود و با گریه ادامه دادم‌....نمیخوام اینجا باشم ... دستمو بین دست گرفت و اون دست دست های کوچیک ننه نبود ... با ترس سرمو بلند کردم‌ و چیزی دیدم که دنیا رو سرم آوار شد شد!... اون قامت بلند... اون کسی بود که..... از اونروز ببعد دیگه کسی گلزارو جایی ندید چون اونو با خودشون بردن و..... ادامه این سرگذشت جذاب گلزار اینجاس👇 https://eitaa.com/joinchat/2891842563Cf75adfa2cd
هدایت شده از ابر گسترده🌱
اینم لینکvip این رمان قشنگمون که براتون پیداش کردم😳👇 https://eitaa.com/joinchat/2891842563Cf75adfa2cd ظرفیش فقط ۱٠نفره بعدش باطل میشه🔥پس زود عضوvipپرطرفدارترین رمان ایتا شو👆🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۹ سر پایین انداخت _دارم, سه روزه درست در
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 قاشق را به ظرف خورشت برگرداند _ دویدن تنهایی خسته ات می‌کنه ، اصلا دویدن خسته ات میکنه، من هم هستم با هم قدم قدم جلو میریم؟ تازه کی گفته که من سختی نکشیدم . چون مثل تو به این و اون گیر ندادم و نق نزدم و با خدا قهر نکردم یعنی همه چیم رو به راه بوده؟ قاشقی را که تا دهانم بالا برده بودم پایین گذاشتم _ ممنون فاطمه خانم، این انصافه که اشتباه گذشته رو به یاد بیاری؟ بغض کرده نگاهم کرد و دانه های اشک یکی یکی چکید _ نه .... ببخشید...خب _ ناهارتو‌ بخور اول میریم میدون، بعدش هرجایی سرکار خانم دستور دادند چشمانش درخشید و میان بغض لبخند زد _ حتماً باید اشکمو در می آوردی؟ _ مگه من طاقت دارم اون مروارید هارو حروم من کنی؟؟ مادر زیادی طولش داد ، فاطمه به بازویم زد _ بیچاره مامان، رفته که ما تنها باشیم و حرف بزنیم صدایم را بالا بردم _ مامان، آب چشمه خشکیده؟؟ خندان از آشپزخانه آمد و کنار سفره نشست _ عه... آب رو که از اول آورده بودم صدای خنده ی هرسه مان در خانه پیچید. فاطمه به موتور کنار باغچه اشاره کردم _ نمیدونی چقدر موتور سواری دوست دارم ، کوچولو که بودم بوشهر ، محمد منو شبها میبرد موتور سواری دور دور _ این مال جنگلبانیه، امانت دستمه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۳ استکان و نعلبکی چ
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ناچار، سرجایش می‌نشیند. چشم به آقا بزرگ می‌دوزد و منتظر می‌ماند تا سخنش را بگوید. آقا بزرگ بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - می‌دونم دلت می‌خواد هر چی زودتر پا از خونه من بیرون بذاری، ولی تا وقتی من نخوام نمی‌تونی. می‌فهمم که هر روز به امیر میگی، از اینجا بریم. بدون که داری آب توی هاون می‌کوبی دختر. فکر رفتن از اینجا رو از سرت بیرون کن. تا وقتی من زندم و نفس می‌کشم، شما هم اینجا می‌مونین. صبحت های آقا بزرگ، مثل آبی سردی‌ ست که روی سر و روی شیدا ریخته می‌شود. دهانش بی‌هدف باز و بسته می‌شود و قاصر از گفتن کلامی. بدون آنکه چیزی بگوید، بلند می‌شود و از پله ها بالا می‌رود. خودش را داخل اتاق می‌اندازد و به حال خود می‌گرید. نمی‌دانست تا کی باید این زورگویی هایی را تحمل کند. قلبش بیش از این توان نداشت. نگاهی به ساعت اتاق می‌اندازد. اضطراب و استرس در وجودش غلیان می‌کند. نمی‌خواست باز ترکشِ کنایه های آقا بزرگ قلبش را نشانه گیرد. بلند می‌شود و موبایلش را برمی‌دارد. با مادر مهربان و دلسوزش تماس می‌گیرد و تمامی سوالاتش را برای تدارک شام امشب، می‌پرسد. بعد از خواندن نماز ظهرش، سراغ کارها می‌رود و با دقت فراوان مشغول مهیا کردن شام می‌شود. تا غروب، بی‌وقفه کار می‌کند. حالا خورشتش روی بار است و برنجش هم در حال دم کشیدن. مانده است درست کردنِ سالاد. کاهو و گوجه را از یخچال بیرون می‌آورد. بوی غذایش، در خانه پیچیده و دل هر کسی را به ضعف می‌آورد. امیر، وارد خانه می‌شود. مشامش از بوی خوش غذا پر می‌شود و لبخند روی لبانش می‌آورد. وارد آشپزخانه می‌شود. شیدا پشتش به اوست و مشغول خُرد کردن کاهو ها. امیر، خندان می‌گوید: - بــــــــــه بــــــــه، چه بویی راه انداختی..! هراسان، به پشت سرش برمی‌گردد. صدای امیر ناگهانی بود و بدون هیچ مقدمه‌ای. گونه هایش رنگ می‌بازند و نگاه از او می‌‌گیرد. - سلام. امیر کتش را از تن در می‌آورد و روی کانتر می‌اندازد. دستانش را می‌شورد و کنار شیدا می‌رود. کارد را از درون دستش بیرون می‌کشد و خیره به چهرهٔ متعجبش، می‌‌گوید: - سلام‌. باقیش رو من انجام می‌دم. شیدا با روی باز از درخواستش استقبال می‌کند. روی صندلی روبروی امیر می‌‌نشیند و کارش را می‌نگرد تا به محض دیدن اشتباهی، تذکر دهد. امیر بعد از خرد کردن کاهو ها، سراغ گوجه ها می‌رود‌. می‌خواهد به همراه پوستشان، آنها را خرد کند که شیدا سریع می‌گوید: - نـــــــه. پوستشون رو بکَنین. نگاه امیر، بالا کشیده می‌شود. لبخند کجی می‌زند. - باشــــــــــه! لبخند محوی می‌زند. تردید دارد برای گفتن حرف هایش. امیر هم باخبر می‌شود که همسرش قصد گفتن سخنی را دارد. همانطور که مشغول پوست کردن گوجه ها است، می‌گوید: - چی می‌خوای بگی؟ راحت بگو... گویی با درخواست امیر، کمی دلش آرام می‌شود برای گفتن که لبانش را با زبان تر می‌کند و می‌گوید: - آقا..آقا بزرگ امروز بهم حرفایی زد.. امیر نگاهش می‌کند و اخم. - چی؟ گوی هایش، می‌لرزند. - گفت..گفت نمی‌ذارم تا وقتی که زندم از این خونه برین... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
خون از صورتم چکه کرد و صدای پرستار که صبح دیده بودمش تو گوشم تکرار شد "عزیزم شما همسرِ دکتر خسروشاهی نیستید؟ چهرتون برام آشناست آزمایشات مربوط به تومور مغزیه! دکتر اطلاع دارن؟" تو آینه به خودم پوزخند زدم همه نگرانم بودن جز همون دکتر! صورتم رو شستم،از سرویس که بیرون زدم صدای سرد طوفان بلند شد: _ لباست رو عوض کن لکه داره بهت گفتم رو بهداشت حساسم زرد و بیمار زمزمه کردم _ببخشید. خونِ بینیم بود! این روزا زیادتر خون دماغ می‌شدم اما نیازی نبود طوفان بفهمه مگه نه؟ برای اون چه اهمیتی داشت؟ طوفان که با اخم کمرنگی از جا بلند شد ناخواسته پچ زدم _داری میری خونه‌ی اون؟ طوفان با جدیت نگاهم کرد _مگه قرارمون این نبود؟ دارم به تصمیم خودت احترام میذارم که خواستی بهت دست نزنم مظلوم زمزمه کردم: _اون زمان نمیشناختمت الان چی؟ کیو دارم به جز تو؟ صدام به لرزش افتاد،نشونه های جدید بیماری بود: _ من دوستت دارم طوفان توروخدا... فقط همین چندوقت رو بمون یه جوری وانمود کن انگار تو هم دوستم داری... با بی رحمی پرسید _ بعدش چی؟ قراره معجزه شه؟ نتونستم بگم بعدش احتمالا دیگه من وجود ندارم دکتر طوفان خسروشاهی... خواست سمت در بره که ناخواسته پرسیدم _ میشه... میشه قبل رفتن این عکس ام آر آی مغز رو ببینی؟ برای دوستمه پول نداره بره پیش متخصص با غرور پوزخند زد: _ بهت گفتم با یکی دوست شو تا این وابستگی احمقانه‌ات به من کم بشه رفتی با یکی بدبخت‌تر از خودت دوست شدی؟ خواستم با غصه بخندم و بگم کجای کاری؟ همین الانم دوستی ندارم..آزمایشاتِ خودمه! جواب آزمایش و ام‌آرآی مغز زنت! _ میبینیشون؟ حالش... حالش جدیدا بدتر شده خونِ دماغ میشه ، رنگ صورتش پریده سرگیجه و حالت تهوع هم داره کلافه پوف کشید و روی مبل های دست دومی که از سمساری خریده بودم نشست _ بیارش سریع با اخمی کمرنگ به عکس‌ها زل زد ناخواسته مضطرب به دهنش خیره بودم به وضعیت خودم پوزخند زدم انگار که چیزی برای از دست دادن داشتم که نگران بودم... من که مرگ رو پذیرفته بودم ، فقط کاش روزای آخر پیشم میموند _ چندسالشه دوستت؟ آروم زمزمه کردم _ هم سن خودمه _ هفده؟ تلخ لبخند زدم _ امروز میشه هجده از بالای عکس‌ها نگام کرد صداش بی تفاوت نبود ، اینبار پر ترحم گفت _ تولدت مبارک! جوابش رو ندادم. _ اگر پول کافی داره باید اعزام بشه آلمان اونجا میتونن جراحیش کنن لب زدم _ پول نداره کسیو نداره، مثل من تنهاست طوفان دوباره چشماش رو روی آزمایشات چرخوند _ شرایطش بده... تلخ خندیدم،بغض بزرگی ته گلوم بود. _ چه خوب... یادش میره کسیو نداره! نگاهی به چشمای خیسم انداخت و بی میل ادامه داد _ آدرس مطبم رو بده بهش ، بگو بیاد ببینم چیکار میتونم براش بکنم حالام اشکات رو پاک کن خواست سمت در قدم برداره که بی طاقت پرسیدم _ عمل نکنه چی؟ با بی رحمی گفت _ میمیره! مضطرب آه کشیدم _ چ...چقدر وقت داره؟ شونه بالا انداخت _ خوش‌بینانه دو سه ماه دستش که به دستگیره رسید بغضم ترکید بهت زده دندون روی هم سایید و دهن باز کرد سرزنشم کنه اما من به ته خط رسیده بودم با هق هق نالیدم _ میشه نری؟ عصبی جواب داد _ اینطوری نکن ماهی با گریه جلو رفتم _ توروخدا بمون ، فقط چندوقت پیشم باش بعد خودم از زندگیت میرم بخدا حتی نیازی نیست بخاطرم بیای دادگاه تا طلاقم بدی کلافه پوف کشید میدیدم عذاب وجدان داره این مرد برعکس چیزی که نشون میداد آدم بدی نبود فقط منِ لعنتی رو دوست نداشت _ چند وقت یعنی چقدر؟! با گریه لبخند زدم _ دو سه ماه! بَنگ! صدای سوتی تو گوشم پیچید اخماش کم کم درهم شد و مشکوک پچ زد _ دو سه ماه دیگه قراره چه اتفاقی بیفته مگه؟ حالم بد بود تازگی فهمیده بودم وقتی عصبی میشم علائمش شدت میگیره میون هق هق دستمو به سرم گرفتم که بهت زده پچ زد _ از دماغت داره خون... جمله‌اش ناقص موند https://eitaa.com/joinchat/2371093396C61abebf551
هدایت شده از ابر گسترده🌱
عصبی کنار هلم داد و سمت برگه آزمایشات قدم برداشت با خشم برگه‌ها رو ورق زد تا بالخره به اطلاعات بیمار رسید من ، زنش! دیدم که رنگش پرید دیدم که چشماش خیس شد دیدم که دستاش به لرز افتاد این واکنش رو مقابل همه بیماراش داشت یا... سرش رو بالا آورد و خیره ‌ی صورت خیس از خونم ، گیج و پر درد صدام زد _ما...ماهی؟ https://eitaa.com/joinchat/2371093396C61abebf551 زنش و به خاطر یه انتقام مسخره تا پای مرگ کشونده🥲💔🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۰ قاشق را به ظرف خورشت برگرداند _ دویدن تنه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 از حیاط بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم _ ولی حتما خودم باید بخرم ، لازمم میشه ، موسسه ،میدون، جنگلبانی متعجب گفتم _موسسه؟؟ کمربندش را بست _امروز عمه سلیمه زنگ زد و گفت سبحان امشب می‌ره و من از فردا می تونم برگردم موسسه نگران گفتم _ مسئله ای پیش نیاد؟ _ نه جانم نگران نباش با یادآوری موتور گفتم _راستی موتور می خواهی چکار؟ ماشین هست که _ این ماشین شماست و این که لازمت میشه _ مگه من و تو داریم؟ _ نه ولی سختمه ،ان شاءالله موتور می گیرم راحت می شیم ذوق زد گفتم _پس از اینایی که کجاوه داره بگیر متعجب به سمتم برگشت کجاوه دیگه چیه ؟؟ از اینایی که بغل موتور وصل می کنن با صدا خندید _ یعنی علشقتم من، منظورت موتور ساید کاره؟ دست به روی چشم گذاشت _ چشم فاطمه خانم من داخل ماشین ماندم و او به طرف غرفه ی عمویش رفت سلما تماس گرفت و به جانم غر زد که چرا نرفتم _می خوام با رسالت بریم یه دوری بزنیم صدای جیغ متعجبش پرده ی گوشم را به ارتعاش درآورد _ فاطمه خودتی؟ تو از درس استاد سهرابی می گذری؟؟ آره سلما ،سه روزه که رسالت رو ندیدم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨