eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.1هزار دنبال‌کننده
672 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۳ نگاه خیره اش روی چشمانم نشست و لحظه بعد م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 منتظر بودیم تا وام ازدواج به حسابمان واریز شود با یک خانه مناسب دست و پا کنیم به دریا که رسیدیم کمربندم را باز کرد و آرام رسالت را صدا زدم _رسالت... رسالت جان تکانی خورد _ رسیدیم چشم باز کرد و درست در جایش نشست با دیدن دریای آبیِ روبروش به پیشانیش کوبید _واااای.... وای مثلاً اومدیم دور بزنیم اما من خوابم برد رو به من کرد _ واقعاً معذرت می‌خوام، ببخشید فاطمه جان دلم می‌خواست پیش قدم می‌شدم و او را محکم در حصارم می‌گرفتم و بوسه روی شانه‌اش می‌زدم ،شانه کسی که ۲۵ سال داشت اما سعی داشت دختر ۲۱ ساله روبرویش که مسئولیتش پذیرفته را خوشحال کند.لبخند پررنگی زدم _عوضش از این به بعد رو می ترکونیم پیاده شو تنبل خان پیاده شد و از صندلی پشت سبد را برداشت و روی صندوق ماشین گذاشت نگاهی به اطراف انداختم _ الان اول هفته است کسی نیست راحت باش فاطمه جان جلو آمد و چادر را آرام از سرم برداشت بوسه ای به پیشانی ام زد ،چادرم را جمع کرد و از شیشه پایین کشیده ی ماشین روی صندلی گذاشتند _بریم توی آب _ نه از آب می ترسم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به من نزدیک شد _ خانم اصالتاً جنوبی ساکن شمال هر دو جا دریا داریم تو از آب می ترسی؟؟ _می ترسم زیر پام خالی شه خاطره خوبی ندارن _من هستم نگران نباش پاچه شلوارش را بالا زد و کفش ها و جورابش را کناری گذاشت _بزن بریم به آب زد و منتظرم ماند دل به دریا زدم و آرام آرام نزدیک رسالت شدم ،دست جلو آورد و دستم را گرفت _ من هواتو دارم بیا نترس با دست آزادم محکم بازوی رسالت را چنگ زدم _ فاطمه حواسم بهت هست ناچار رهایش کردم اما با آمدن اولین موج جیغی زدم این بار دو دستم را گرفت آرام آرام مرا به جلو برد _ بسه رسالت من می‌ترسم صدایش را بم کرد _ زن رسالت نباس از چیزی بترسه افت داره براش به این شیرینی اش خندیدم و خودم را به او سپردم ،چند قدم به عقب رفت و من هم خیره به پاهایم که حالا تا زانو زیر آب بود جلو می رفتم. یکهو زیر پایش خالی شد و مرا همراه خودش درون آب انداخت. ترسیده جیغ می زدم و دستانم را محکم روی آب می کوبیدم رسالت خودش را بالا کشید و با دیدنم شروع کرد به خندیدن. ترس از آب آن قدر به جانم نفوذ کرده بود که خنده رسالت مرا به گریه انداخت. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۷ امیر نفس کلافه اش
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم چشمان امیر از دیدن این همه شور و اشتیاق همسرش برق می‌زنند و خود را سرزنش می‌کند که چرا پیش از این، از علاقه‌مندی هایش نپرسیده است. با لبخند برایش سر تکان می‌دهد. - آفرین، عالیه. کنجکاوم ببینم چه اثری خلق می‌کنی.‌ - به زودی می‌بینید. امیر سر تکان می‌دهد و روی تخت دراز می‌کشد. شیدا را می‌نگرد و می‌‌گوید: - نمی‌خوابی؟ «چرا»یی زمزمه می‌کند. تخت را دور می زند و روی آن می‌رود، سرش را روی بالشت می‌گذرد و پشت به امیر می‌کند. دستان امیر محتاج به آغوش کشیدن شیدا اند. نمی‌دانند تا کی باید این حسرت را تحمل کنند. یعنی می‌توانند صبور باشند؟ امیر چشم به سقف اتاق می‌دوزد. پیش خود فکر می‌کند؛ شاید همین یک قدم جلو آمدن شیدا و روسری نپوشیدن امشبش یک بن‌بستی است که برایش باز کرده. نمی‌داند باید باید چه کند. می‌ترسد با جلو رفتنش، شیدا را آزرده خاطر کند و فاصله ها بیشتر شود. کلافه نفسش را بیرون می‌فرستد و پس می‌زند تمام فکر و خیالاتش را. هنوز زود است برای پر کردن این فاصله ها... هنوز شیدا آنقدر ها با زندگی و تقدیرش کنار نیامده. چشم روی هم می‌گذارد‌ و به جای شیدا، خواب را به آغوش می‌کشد. آغوش خواب گرم بود، اما نه به اندازه گرمی، حرارت و دلنشینیِ آغوش یار... شیدا، با حس خیسی صورتش، چشمانش را از هم می‌گشوید. بالای سرش، امیر خندان و لیوان به دست را می‌بیند. امیر که باز شیدا را بی‌حرکت و خمار خواب می‌بیند، دست درون لیوان فرو می‌کند و آب بیشتری به صورتش می‌پاشد. شیدا دست جلوی صورتش می‌گیرد و روی تخت می‌نشیند. - چیکار.. می‌کنید؟ امیر چشمکی می‌زند. - دارم بیدارت می‌کنم که خداروشکر موفقیت آمیز بود. لبخند نامحسوسی می‌زند و‌ نگاهی به ساعت می‌اندازد. - نباید برین سر کار؟ ساعت ده شده! امیر با انگشت به نوک بینی شیدا می‌زند. - امروز جمعه ست خانوم اناری! حواست کجاست؟ از لفظ «خانوم اناری» که امیر به کار می‌بَرد، گونه هایش اناری می‌شوند. امیر که دلباخته دیدن این قاب است، لبانش کش می‌آیند. با لبخند، نگاه از شیدا می‌گیرد و موبایلش را برمی‌دارد. وارد صفحه تماس هایش می‌شود و شماره شیدا را می‌زند. قسمت ویرایش نام را انتخاب می‌کند و تغییرش می‌دهد به؛ «خانومِ اناری»! شیدا هم دارد می‌بیند عملش را. بی‌اختیار، لبخند خجولی گوشهٔ لبش می‌نشیند. می‌خواهد نگاه دزدکی اش را بگیرد، اما امیر شکارچیِ قهاری‌ست! درست در زمان مناسب، شکارش را به دام می‌اندازد. با ابروان بالا رفته می‌گوید: - دوسش داشتی؟ حالا اگرم.. دوسش نداشته باشی من عوض نمی‌کنم ها. عوضش من دوسش دارم. چشمکی شیطنت باری می‌زند. - اسم‌و نه ها... خود «خانوم اناری» رو می‌گم! چیزی در قلب شیدا تکان می‌خورد. نگاه خجالت زده اش را به زیر می‌اندازد و امیر را بیش از قبل شیفته این حیا ‌و نجابت خود می‌کند. امیر از جایش برمی‌خیزد و می‌‌گوید: - پاشو بیا صبحانه بخور. می‌ایستد و داخل سرویس اتاق می‌رود. بعد از آنکه آبی به دست و صورتش می‌زند راهی طبقه پایین می‌شود. امیر همانطور که دارد زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کند، میز صبحانه را می‌چیند. شیدا که از نبود آقا بزرگ تعجب کرده است، می‌خواهد سوالش را بپرسد اما قبل از گفتن، امیر پاسخش را می‌دهد: - امروز خونه خالیه، آقا بزرگ نیست نیره هم نیست. شیطنت بی‌موقعش گل‌ می‌کند. کنار شیدا می‌رود و زیر گوشش پچ می‌زند: - دوتایی خوش می‌گذره بهمون. نگاه خجول و حرصی شیدا نصیبش می‌شود. ظرف مربا را روی میز می‌گذارد و دستانش را به حالت تسلیم بالا می‌آورد. - باور کن شوخی بود خانوم اناری... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . لبان خشک و ترک خورده‌اش با اشک هایی که از صورتش روان می‌شوند، تر می‌شوند. در میان هق هق هایش می‌گوید: - چته..سپهــــــــــر؟ چی شده؟؟ سپهر اخم می‌کند. عمیق و عصبی! - اتفاق خاصی نیفتاده فقط چشام تازه باز شده! تازه دارم همه چیزو می‌بینم.. فکر کردی می‌تونی زیر پوستی همه کثافت کاری هاتو انجام بدی و من نفهمم؟؟؟ هــــــــــــان؟؟! صدایش اوج می‌گیرد و با ناباوری داد می‌زند: - من هیــــــچ کاری نکــــــــــــردم! سپهر... گوش کن... سپهــــــــــــر!! سپهر اما بی‌توجه به التماس های مظلومانهٔ برکه، همانطور که به سمت درب خانه می‌رود، فریاد می‌زند: - دادخواست طلاق به زودی می‌رسه دستت! °•°• - برکه...برکه بلند شو. هراسان، چشمانش را می‌گشاید. سپهر را بالای سرش می‌بیند. قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین می‌شود‌. سپهر می‌‌گوید: - عشقم دیگه از سفر و عشق و حال برگشتیم، باید بلند شی. پاشو، خواب دیدی.. کمی از شوک خوابش بیرون می‌آید. دست روی صورتش می‌کشد و لب می‌زند: - این...این چه خوابی بود که من دیدم! - چی دیدی؟ چشم به گوی های سپهر می‌دوزد‌. - خواب دیدم...داری ازم طلاق می‌گیری. اونم با گناه نکرده! سپهر به گفته‌‌اش می‌خندد. - چه خوابا! بلند شو... بلند شو وقتی زیاد می‌خوابی همین میشه دیگه! برکه دست به چشمانش می‌کشد. - ساعت..چنده مگه؟ - هفت. برای سپهر چشمی درشت می‌کند. - هنوز ساعت هفت صفحه بعد به من میگی زیاد خوابیدم؟؟ پاشو برو سر کار تا دیرت نشده. پاشو ببینم..! سپهر که حسابی حرصش گرفته است، از روی لبهٔ تخت بلند می‌شود و می‌گوید: - حقت بود بیدارت نمی‌کردم و می‌ذاشتم بعد طلاق گرفتن، اونوقت بیدارت می‌کردم که الان زبون درازی نکنی واسه من.. می‌خندد و بالشت کنارش را به سمت سپهر پرتاب می‌کند. سپهر آن را در هوا می‌گیرد و همانطور که دارد از اتاق خارج می‌شود، به شوخی می‌گوید: - دادخواست طلاق به زودی می‌رسه دستت عشقم. برکه حتی از شوخی‌اش هم خوشش نمی‌آمد. خواب از سرش پریده است. بلند می‌شود و بعد از آنکه آبی به دست و صورتش می‌زند، صبحانه‌اش را در کنار سپهر می‌خورد. سپهر می‌رود و برکه تنها می‌شود. کمی خودش را سرگرم می‌کند، اما حوصله‌اش سر می‌رود و لبریز می‌شود. کلافه روی کاناپه دراز می‌کشد و نفسش را بیرون می‌فرستد. دلش دوستی را می‌خواست که کمی با او حرف بزند، به همراه هم بیرون بروند و خوش بگذارنند. اما او برای به دست آوردن سپهر، قید همه چیزش را زده بود. پدر، مادر، مرضیه... با یادآوری مرضیه، دلش هوایش را می‌کند. اما روی زنگ زدن را هم نداشت. نمی‌دانست باید در رابطه با ازدواجش چه به مرضیه بگوید و چگونه از دلش در بیاورد اینهمه بی‌خبری را. به ذهنش می‌رسد که اصلا چیزی نگوید. فقط زنگ بزند و احوالی از او بگیرد. او که به مرضیه گفته بود قرار است به خارج از کشور بروند و در حال حاضر مثلاً ایران نیستند! می‌خواهد شماره‌اش را بگیرد، اما با یادآوری سیمکارتش، آه از نهادش بلند می‌شود. اگر زنگ‌ می‌زند مرضیه می‌فهمید که تماس داخلی ست و همه‌ٔ راز ها برملا می‌شد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
👤 رمان پشت بام آرزوها❤️‍🔥
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۴۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
شرمنده بابت تاخیر🙏🏻 پارتهای هر دو رمان همراه با عیدی‌ الان تقدیم نگاه زیباتون می‌شه😍🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا