eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8هزار دنبال‌کننده
672 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
شرمنده بابت تاخیر🙏🏻 پارتهای هر دو رمان همراه با عیدی‌ الان تقدیم نگاه زیباتون می‌شه😍🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۵ به من نزدیک شد _ خانم اصالتاً جنوبی سا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دستم را گرفت و بلندم کرد _ عه.... فاطمه داری گریه می کنی؟ دلخور دستم را کشیدم _بهت گفتم از آب می ترسم دوباره دستم را گرفت و آرام مرا به خودش فشرد _ دورت بگردم فکر نمی کردم ترست انقد زیاد باشه ببخشید گریه ام بند آمد _خیلی نامردی رسالت _ ببخشید از آب که بیرون آمدم همان جا روی شن‌ها آوار شدم سریع به سمت ماشین رفت و با بطری آب برگشت.آبی به صورتم زد و چند بار با کف دستش روی صورتم دست کشید _بهتری ؟ سرم را تکان دادم دوباره به سمت ماشین رفت سبد را همراهش آورد _ چای بریزم گرم شی فلاسک را برداشت تا چای بریزد _نمی‌خورم خودش را به سمتم کشید _معذرت می‌خوام فاطمه شاید لحظه اول از دست ازش دلخور بودم اما حالا نه نگاهش کردم و با لبخند گفتم _ گفتم حالا اصرار داری باشه بخشیدمت یه چایی بده و یه آتیش درست کن گرم بشم سریع لیوان را از چای پر کرد و به سمتم گرفت _نوکرتم بفرمایید چای را جرعه جرعه پایین فرستادم با اینکه کمی سرد بود،اما نمی خواستم به بهانه سرما به همین زودی برویم . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالت آتش به پا کرد همان جا روی شن ها دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت _ فاطمه جان! می گم اگه بخوای به من نمره بدی چه نمره ای می دی ؟ بی معطلی گفتم _ نیاز به تلاش بیشتر سرش را کمی جابجا کرد و نگاهش را به چشمان دوخت _ چقدر بیشتر ؟؟ دست لای موهایش بردم _ شوخی کردم نمره کامل رو بهت می دم لبخندی زدم _ ممنون که دلت برام سوخته ضربه آرامی به پیشانیش زدم _حقیقتش رو گفتم چون دارم می بینم داری نهایت تلاشت رو می کنی _ اما اینو می دانم که نهایت تلاشم کافی نیست و این اذیتم می فاطمه انگشتانم میان موهایش در گردش بود _ خیلی سخت می‌گیری رسالت ،تو سعیت رو بکن بقیه‌شو بسپر به خدا _می‌دونی چقدر دوست دارم ؟؟ با خنده گفتم _ نه به جان خودم صدای خنده‌اش بلند شد و بعد شروع کرد به خواندن _خیلی دوسِت دارم چون با من همدردی خیلی دوسِت دارم چون عاشقم کردی♫ خیلی دوسِت دارم دیوونتم جونم♫ خیلی دوسِت دارم بی تو نمی تونم و من غرق در صدایش فقط دوستت دارم هایش را می‌شنیدم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
Hamed Tanha - Kheili Dooset Daram (320).mp3
8.86M
.‌ 🎧🎼 خیلی دوستت دارم❤️ 🎤 حامد طاها آهنگی که جناب رسالت خونده برای فاطمه خانوم😉❤️ .‌
نظرات قشنگتون برای نویسنده بنویسید😍👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17368770800838
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۹ . . لبان خشک و تر
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ایشی می‌گوید و روی کاناپه می‌نشیند. دلش کمی شیطنت می‌خواست. حس می‌کرد تمام ذوق و شور جوانی‌اش دارد در این خانه زندانی می‌شود. شال و کلاه می‌کند و از خانه بیرون می‌زند. در حال قدم زدن در پارک نزدیک خانه شان است که یک کیف پولی سفید رنگ، توجه‌اش را جلب می‌کند. نگاهی به اطرافش می‌اندازد و بعد به کیف را از روی زمین برمی‌دارد. کیف را کمی نکاه می‌کند که ناگهان کاغذی از میانش بیرون می‌افتد. متعجب کاغذ افتاده روی زمین را برمی‌دارد و تایش را باز می‌کند. با خطی خوش، جملاتی روی کاغذ نوشته شده‌اند. او که حسابی برایش داستان جالب شده است، روی نیمکت پارک می‌نشیند و با دقت و کنجکاوی خط به خطش را می‌خواند و اصلا توجه‌ای نمی‌کند که شاید صاحب این کیف و کاغذ راضی به خواندش نباشد! «آنقدر هوای دلم ابری‌ست که توان گفتن نیست مرا. چه خوب است که تو هستی. چه دلنشین است که هنوز گوش شنوایی برای درد و دل هایم، برای قلب شکسته‌ام، برای حال بدم، دارم. در هر زمان و مکان هستی و محال است که تنهایم بذاری. فقط کافی ست صدایت بزنم که به داد دلم برسی...» - خا..خانوم؟ سر برکه بالا می‌پرد. با هراس دستش را پشت سرش پنهان می‌کند. حالش درست شبیه کودک دبستانی ست که مرتکب عمل زشتی شده است! هول زده می‌‌گوید: - ب..بله؟ دختر جوان، نگران می‌‌گوید: - شما..شما اینجا یه کیف پول سفید رنگ ندیدین؟ توجه برکه، تازه به عصای درون دستش جلب می‌شود. عینک روی چشمانش این ندا را به او می‌رسانند که دختر نابیناست. آب دهانش را پایین می‌فرستد و کیف پول را درون دستش می‌گذارد. - همین..همین جا افتاده بود. برش که داشتم یه... دختر جوان میان حرفش می‌پرد و بی‌اختیار او را به آغوش می کشد. - ممنون..ممنون که برش داشتین.. اگر..پیدا نمی‌شد..بیچاره می‌شدم.. برکه لبخند کج و کوله می‌زند و از آغوشش فاصله می‌گیرد. با شک‌ و تردید می‌پرسد: - نمی‌بینید؟ - سوال..داره؟ با زیرکی می‌‌پرسد: - پس قبل از.. اینکه من حرف بزنم از کجا فهمیدن خانومم؟ تلخندی روی لبان دختر جوان می‌نشیند. - از..بوی عطرتون. به هر حال... ممنونم.. خدانگهدار.. نمی‌ماند و می‌رود. برکه می‌خواهد از کاغذ جا ماندهٔ درون دستش بگوید، اما شیطان او را فریب می‌دهد که خواندش چه اشکالی دارد؟ تو که اصلا نمی‌شناسی این شخص را؟ نابینا چگونه می‌خواهد بنویسد؟ حتما برای کس دیگری ست... بخوان و حالش را ببر... دیگر تلاش نمی‌کند و دهانی را که باز شده تا دختر را صدا بزند، بسته می‌شود. روی نیمکت می‌نشیند و ادامه‌اش را می‌خواند: «خدایا... خوب نیستم، اصلا... یه دستی به سر و روی من می‌کشی؟ اصلا نمی‌دونم چرا افتادم به جون این کاغذ و قلم؟ توی این پارک... میون هیاهوی بچه ها... چقدر دلم می‌خواد بچه باشم...» موبایلش زنگ می‌خورد و دوباره میان خواندش می‌پرد. کلافه موبایلش را از کیفش بیرون می‌کشد و نگاهی به مخاطب زنگ زده می‌اندازد. دیدن نام پدرش دود از سرش بلند می‌کند! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم متعجب آیکون سبز رنگ را می‌کشد و موبایل را روی گوشش می‌گذارد. - بـــــابـــــا؟؟ - سلام. به جای صدای پدرش، صدای آرشام است که درون گوشی پخش شده است. آن شوق زیر پوستی اش، گم می‌شود و جایش را به اخم می‌دهد. - بله؟ گوشی بابام دست شما چیکار میکنه؟؟ - باباتون صحبتی داشتن که من می‌خوام بهتون بگم. بغض به گلویش چنگ می‌زند. دوست نداشت که جلوی آرشام خوار و خفیف شود که پدرش حتی حاضر به شنیدن صدای دخترش هم نیست! لرزان می‌‌گوید: - چی؟ - پدر و مادر تون به همراه خانواده ما داریم می‌ریم سوئد. خیلی وقته پیگیر گذرنامه و ویزا بودیم و بالاخره رسیدن.. چند وقت دیگه داریم می‌ریم... همین... دهانش باز می‌ماند و قطرات اشک از چشمانش جاری می‌شوند. لبانش بی‌هدف باز و بسته می‌شوند. - هستین؟ دست جلوی دهانش می‌گذارد تا هق هقش بلند نشود. نمی‌خواست در برابر بی‌رحمی پدر و مادرش خود را ضعیف نشان بدهد. هر اندازه هم که ازشان دور بود، برایش این اتفاق ناباور و سخت است که پدر و مادرش به همین راحتی رهایش کنند و بروند. اخم می‌کند که دیگر پایان دهد به اشک هایش. جدی می‌‌گوید: - گو..گوشی رو بده بابام! آرشام موبایل را گوشش فاصله می‌دهد. دستش را جلوی میکروفن گوشی می‌گذارد و رو به آقا خسرویی که با اخم نظاره گرش است، می‌گوید‌: - می‌خواد باهاتون صحبت کنه. آقا خسرو عصبی پلک می‌بندد. مکث می‌کند و تنها دستش را دراز می‌کند. آرشام موبایل را درون دستش می‌گذارد. موبایل را روی گوشش می‌گذارد و خشک و سرد می‌‌گوید: - چیه؟ بغض برکه، پیش گوش پدرش تا مرز شکسته شدن می‌رود‌. لبانش می‌لرزند و همچنین گوی هایش. لرزان لب می‌زند: - حداقل..یه خبر به دخترتون می‌دادین! انقدر..انقدر غریبه شدم؟ آقا خسرو به آرشام اشاره می‌کند که از اتاق بیرون برود. بعد از خروجِ او، جواب دخترکش را می‌دهد: - از همون وقتی که تو چشم بستی روی نظر ما! همون روزی که بهت اجازه دادم با اون پسره که هنوزم به عنوان دامادم قبولش ندارم، ازدواج کنی، غریبه شدیم.. گفتم دیگه نه پدری داری نه مادری.. تو هم با کمال میل پذیرفتی.. الانم برای این حاضر شدم صدات رو بشنوم چون قراره دیگه نبینیمت. اشک از حصار آزاد می‌شود و روانه صورتش می‌شود. - مامان..مامان هم نمی‌خواد با من حرف بزنه؟ آقا خسرو از دل همسرش خبر دارد، اما خشمش از رفتارهای گذشتهٔ دخترش اجازه نمی‌دهد‌ که حقیقت را بگوید. - نه! باران اشک هایش شدت می‌گیرند و از هم سبقت می‌گرفتند. - بابا..من خوشحالم.. سپهر رو دوست دارم.. خوشبختیم کنار هم.. آقا خسرو عصبی می‌‌گوید: - بچه‌ای برکه! بچه... نمی‌خوام حرفای بچگانه همیشگیت رو بشنوم! خداحافظ! همین و تمام! صدای بوق درون گوش برکه می‌پیچد و در سرش اکو‌ می‌شود. بوق، بوق، بــــــــوق.... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
😭😱😔 با گریه فریاد زدم:من نمیشم مامان برو بهش بگو بیخودی نره دعوت کنه ، داره منو میکنه پس این باطله! مامان:هیس ، زبون به دهن بگیر سلیطه ، مگه نمیبینی این پسره و حرف فقط باید حرف خودش باشه ، تا چهلم هم صبر کرده اما دیگه بیخیالت نمیشه _گفتم نه انقدر اص... با وارد شدن شاهین به داخل اتاق از و غالب تهی میکنم. هیکل تنومد و منو به واهمه وامیداره.!! شاهین:حرف اضافه داره از در میاد؟باید خورد کنم؟ مامان:اقا داراب .... داراب:شما برو بیرون شدن دخترت فقط کار منه با رفتن مامانم میشکنه و گوشه تو خودم جمع میشم. _می..میخوای چ..چیک..چیکار کنی؟ نزدیکم میشه و...🙈😭😢 https://eitaa.com/joinchat/3955228959C18d48a7740
هدایت شده از ابر گسترده🌱
😊 سلام نویسنده عزیز!!! واقعا ازتون گلایه دارم، تکلیف ما که بخاطر شرایط اقتصادی و مشکلات دیگه نمی تونیم وارد کانال های پولی‌تون بشیم چیه؟ رمان های دیگتون کانال عمومی داره لااقل ولی جدیده چی؟؟؟ تنهایی بی انتها رو دوستم خریده و عضو شده قصه ش رو برام تعریف کرد خیلی دوست دارم بخونم، میشه لینکش رو به من بدید؟ قول میدم به کسی نگم🥺🙈🙊 پاسخ به این پیام❌👇🏻 چی بگم من واقعاً دلم خون شد...😢 همراهان گل استقبالتون از کانال حق عضویتی‌مون اونقدر زیاد بود که فکر نکنم مشکلی باشه چند تا از دوستامون رایگان عضو بشن و همراهمون باشن، درسته؟ https://eitaa.com/joinchat/3955228959C18d48a7740 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 فقط خواهشی که دارم اینه لینک‌پخش نکنید این لینک فقط برای اعضای این کاناله🙏🏻🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا