eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ابر گسترده🌱
-زن ۷ ماه حامله تو از خونه بیرون کردی؟ تف به غیرتت بیاد پسر -اون که چیزی نیست با کمربند سیاه و کبودش کردم بعد انداختمش بیرون وقتی زیر دست و پام التماس میکردم تا نزنمش باید میدیدیش دختر ابراهیم خان میخواست به خودش و بچه‌ش رحم کنم. -چجوری تونستی؟ اون طفل معصوم بچه خودت و ح.امله بود قلبش درد میکرد اگه بلایی سرش بیاد چی؟ اگه...اگه زبونم لال بمیره... -به درک ،بمیره واسه بچه‌ی ابراهیم دل نسوزون مادر من مرده و زنده ش برام فرقی نداره اگه خبر مرگش و آوردن بگو برای فاتحه خونی برم -نکن مامان جان...اینجوری آروم نمیشی بچه خودت آسیب میبینه. تک خنده ای کردم: -آره... نمیدونی وقتی کتکش زدم چجوری رام شده بود میدونست کسی کمکش نمیکنه اینا رو میگم تا دلت خنک بشه و بدونی از ابراهیم انتقام خون برادرم و گرفتم کیان سراسیمه وارد خونه شد،انگار ترسیده بود -یونس... دختره ...دختره دردش گرفته بردنش بیمارستان دکترا گفتن باید عمل بشه اما امیدی بهش نیست فقط بچه رو میشه نجات داد گفتن پدر بچه بیاد رضایت بده عملش کنیم والا جونش در خطره به طرف ماشین دوییدم تا خودم رو به بیمارستان برسونم . گفته بودم مرده و زنده ش برام مهم نیست اما حالا آرزو میکردم یبار دیگه اون ۲ تا گوی میشی رنگش و ببینم... https://eitaa.com/joinchat/3385459066C2293861bab
هدایت شده از ابر گسترده🌱
من یونس کیانی ! مردی که زنش نازا بود... بیوه برادرم رو بزور عقدم کردن تا برام وارث بیاره دلم برای میشی های پر آب دخترک لرزیده بود،وقتی زیر مشت و لگد جون خودم و قسم میداد تا نزنمش فهمیدم دلم لرزیده ولی زدمش تا انتقام بگیرم وقتی خونریزی داشت با شناسنامه سفید انداختمش بیرون اما نمیدونستم یروز برای دیدن همون میشی های خوش رنگ تمام کوچه های شهر و میگردم... https://eitaa.com/joinchat/3385459066C2293861bab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۴ سریع بساط عصرانه را جمع کردم و کاپشنم را
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 فاطمه نگاه کلی به حیات انداخت _ حیاتش که خوبه همین که درخت و باغچه داره کفایت می‌کنه به سمت راست اشاره کردم _ یه حوضچه کوچولو هم اون طرف داره دست روی نرده گذاشت و یکی یکی از پله ها بالا رفت میان کلیدها دنبال کلید در ورودی گشت و بعد از دوباره امتحان کردن بالاخره در باز شد _ سلام علیکم _به کی سلام میدی فاطمه ؟ خندان به سمتم برگشت _ به فرشته های توی خونه عزیزم پشت سرش وارد خانه شدم کلید برق را زدم نگاهم که به دیوارها افتاد آه از نهادم بلند شد _برگردیم فاطمه! اینجا داغونه صدای فاطمه از اتاق دیگر آمد _ وای رسالت بیا این جا رو ببین, کلی کتاب به سمت صدا رفتم و او را در اتاق کوچکی با کتاب خانه ای که تمام دیوار یک طرف اتاق را گرفته بود پر بود از کتاب قطور نازک بود دیدم .پرده را کنار زد _ حیاط پشتی هم داره این جا جون میده واسه کتاب خوندن و شعر نوشتن به طرفم آمد _ این میشه اتاق کار _ یعنی خونه رو قبول کردی؟ سر تکان داد و به اتاق دیگر رفت سه اتاق خواب یک سالن یک آشپزخانه و یک راه روی کوچک به سمت سرویس بهداشتی _ خدا روشکر آشپزخونه اش بسته است یه وقت مهمون بیاد از سالن دید نداره آدم راحته _آره اگه غذا جزغاله کنی بوش نمیاد اینور ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۸ امیر از موضعش پای
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم امیر چشم باز می‌کند و سرش را به سمت شیدا می‌چرخاند. چشمان به خون نشسته اش را به او می‌دوزد و خش‌دار می‌‌گوید: - چرا اینجا نباید باشه؟ سرش را پایین می‌اندازد و نگاه می‌دزد. - به..به همون دلایلی که خودتون میدونین. امیر نفسش را بیرون می‌فرستد و بیش از این اصرار نمی‌کند. خیره به شیدا می‌ماند. چهره‌اش را دوست می‌داشت. این چشمان زیبا، لبان کشیده‌ و گیسوان خرمائی‌ای‌ را... حواسش می رود و دست شیدا را رها می‌کند، شیدا هم از خدا خواسته دستش را عقب می‌کشد. از روی تخت بلند می‌شود و سمت کمدش می‌رود. امیر حرکاتش را از نظر می‌گذراند. کارگاه گلدوزی‌اش را کشو‌ بیرون می‌آورد. امیر متعجب می‌‌گوید: - می‌خوای چیکار کنی؟ نگاهش را از چشمان امیر می‌دزد. - خوابم نمیاد. می‌خوام..برم گلدوزی کنم. میریم هال. امیر سری تکان می‌دهد. - برو این اتاق کناری، لامپ هال رو روشن کنی نورش می‌ره پایین آقا بزرگ می‌فهمه. «باشه» می‌گوید و از اتاق بیرون می‌زند و امیر را با ذهن مشوشش تنها می‌گذرد. با مغزی که پر شده از عشقی که شیدا به او ندارد و همین چند دقیقه پیش اعتراف کرده است. با قلبی که می‌ماند در فکرِ چاره برای به دست آوردن دل معشوق. شیدا وارد اتاقی که امیر گفته است، می‌شود. لامپ اتاق را می‌زند. برای اولین بار است که این اتاق می‌آید و برایش تازگی دارد. نگاهش را دور تا دور اتاق می‌‌چرخاند که چشمش روی ساز سنتور ثابت می‌ماند. با هیجان کارگاه گلدوزی‌اش را روی میز می‌گذارد، روی مبل می‌نشیند و مضراب(¹) ها را برمی‌دارد. آن ها را روی سیم ها می‌زند و صدایی تولید می‌کند. لبخندش عمق می‌گیرد و در دل می‌گوید؛ کاش بلد بودم، الان می‌زدم. مضراب ها را کنار می‌گذارد و زیر لب می‌گوید: - به آقا بزرگ میاد که به ساز های سنتی علاقه داشته باشه.‌‌. نفسش را بیرون می‌فرستد و مشغول کارِ گلدوزی‌اش می‌شود‌. در همین لحظه، ناگهان درب اتاق باز می‌شود. شیدا، ترسیده سوزن را رها می‌کند و دست روی قلبش می‌گذارد. امیر است که در قاب در نمایان شده. داخل می‌آید و پشت سرش در را می‌بندد. متعجب می‌‌گوید: - چرا اومدین اینجا؟ چیزی شده؟ امیر جلو می‌رود و خودش را کنار شیدا، روی مبل، جا می‌دهد. نیم نگاهی به شیدا می‌اندازد و همانطور که مضراب ها را در دست می‌گیرد، می‌‌گوید: - دلم هوس کرد بیام بزنم. با چشمانی متعجب و هیجان زده او را می‌نگرد. - برای شماست؟؟؟ گوشهٔ لب امیر بالا می‌رود. - آره. می‌گوید و مشغول نواختن ساز مورد علاقه اش می‌شود. همیشه نواختن سنتور آرامش می‌کرد، اما الان آرامشش چند برابر شده است. چرا که شیدا کنارش نشسته و حسابی از شنیدن صدای دل‌نواز سنتور و مهارت امیر ذوق زده است. نواختن که پایان می‌رسد، نگاهش را به شیدا و لبان خندانش می‌دوزد. شیدا حتی نمی‌توانست حدس بزند که چگونه امیر در آتش خواستنش می‌سوزد‌..! شیدا با هیجان می‌گوید: - باورم نمیشه‌‌.. اصلا بهتون نمیاد سنتور بلد باشید! فکر می‌کردم برای آقا بزرگه.. امیر تک خنده‌ای می‌کند. - مگه من چمه که بهم نمیاد؟ لبخندی کمرنگ می‌زند. - فقط بهتون نمی‌اومد که ساز سنتی دوست داشته باشین. خیلی خوب بود. امیر چشمکی به رویش می‌زند. - دوست داشتی؟ او‌ که انگار فراموشش شده دقایق پیش چه اتفاقی میان‌شان افتاده، با شوق می‌گوید: - خیلـــــــــی! شاید باورتون نشه ولی قبل از اینکه بیاین داشتم پیش خودم می‌گفتم کاش می‌شد یکی بیاد بزنه. لبخند امیر وسیع می‌شود. - پس بگو چرا دلم هوس کرد! می‌گوید و تصویر گلگون شیدایِ روبرویش را با عشق می‌نگرد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• (¹): نوازندگی سنتور با دو چوب نازک که به آنها «مضراب» گفته می‌شود، انجام می‌شود. ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم چشمانش یک دورِ کامل در صورت شیدا چرخ می‌خورند. گوشهٔ لبش از گلگون شدن همیشگی‌اش، بالا می‌رود. بی پروا و بدون آنکه ملاحظهٔ حال دختر روبرویش را بکند، لب می‌زند: - نمی‌دونی که چقدر گل‌گلی شدنت رو دوست دارم! همین جمله کافی است که شیدا لبو شود و چانه‌اش به قفسهٔ سینه اش پچسبد. امیر نچی می‌کند و دست زیر چانهٔ او می‌زند. شیدا محکوم به چشم دوختن می‌شود. امیر روی قلب خودش ضربه‌ای آرام می‌زند. - اگر چه که تو دلت اینجا گیر نیست... لبخندی کمرنگ زده و ادامه می‌دهد: - ولی بدون در هر صورت دوست دارم شیدا. می‌‌گوید و نمی‌فهمد که حرف هایش چه آشوبی را درون دل شیدا با پا می‌کنند. او هم اختیار چشمانش را از دست می‌دهد و خیره امیر می‌ماند. در امواجِ نگاه هم، غرق می‌شوند. امیر رودروایسی با خودش نداشت و در دل اعتراف می‌کرد که همه جوره او را می‌خواهد. اما می‌دانست حالا که هنوز حسی در قلب شیدا جوانه نزده، بی‌پروایی کردن درست نیست. طره‌ای از گیسوان شیدا را پشت گوش می‌فرستد و گونهٔ مخملی اش را نامحسوس نوازش می‌کند. قبل از او، شیداست که به خود آمده و اتصال نگاهشان را قطع می‌کند. امیر لبخند مهربانی به رویش می‌زند. - هنوزم خوابت نمیاد؟ - ن..نه. شما برید، شبتون بخیر. امیر با آنکه تک تک سلول های بدنش از این جمع خطاب شدن فراری‌اند و هر بار با این‌گونه خطاب شدن، حس بدی در قلبش جریان می‌یابد، بدونِ اعتراضی سر تکان می‌دهد. - شب تو هم بخیر. می‌گوید و از اتاق بیرون می‌زند. شیدا اما هنوز متعجب از نگاه خیره‌اش است. نگاهی که انگار دقایقی به گوی های مهربان و بانفوذِ امیر گره خورده و باز شدنش با دندان هم محال بود! کارگاه گلدوزی اش را در دست می‌گیرد و با ذهن مشغول و قلبی که از مهربانی های امیر احساس خوشایندی را تجربه می‌کند، مشغول تکمیل کردنِ طرحش می‌رود‌. ساعتی بعد، دستی به چشمان خسته‌اش می‌کشد و دست از گلدوزی برمی‌دارد. کارگاهش را همان‌جا می‌گذارد و با خاموش کردنِ لامپ، از اتاق بیرون می‌آید. وارد اتاق مشترک شان که می‌شود، لامپ بالکن را روشن می‌بیند. متعجب از اینکه امیر هنوز نخوابیده است، داخل بالکن می‌رود.‌ امیر، حضور شیدا را در پشت سرش احساس می‌کند و لبخندی کمرنگ بر لب می‌نشاند. - بی‌خوابیت به منم سرایت کرده انگار! خودش پاسخ سوال ناگفتهٔ شیدا را می‌دهد. می‌گوید: - می‌دونین ساعت چنده؟ فردا سر کار نباید برین؟ - می‌دونم.. باید برم اما انگار امشب خواب به چشمام حروم شده. به صندلی‌ِ کنارش ضربه می‌زند و نیم‌رخش را به سمتش می‌‌چرخاند. - بیا بشین. مخالفتی نمی‌کند و روی صندلی حصیری بالکن و کنار امیر می‌نشیند. چشمانش را به آسمان شب می‌دوزد. تنها صدای نفس هایشان است که به گوش هم می‌رسند و امیرِ دلداده حتی حسودی می‌کند به هوایی که او دارد آن را استشمام می‌کند و دلیل حیاتش است. سکوت میان‌شان باعث می‌شود با لبخند، گوشی اش را از روی میز چنگ بزند. شعری که همین چند روز پیش در یکی از صفحات مجازی دیده و آن را در موبایلش ذخیره کرده بود را می‌آورد. هر چه تلاش کرده بود نتوانست حفظش کند و دلش می‌گفت که در این لحظه شعر را بخواند. شعری که مصرع به مصرعش، حرف دلش را می‌زند. لبانش را با زبان تر می‌کند و بدون مقدمه ای، عاشقانه لب می‌زند: - ميشود تنها شويم يک بوسه از چشمت کنم؟ حلقه ي پيوندمان را دزدکي دستت کنم؟ ميشود هر ثانيه نام مرا نجوا  کني؟ من بگويم “جان” ولي با بقيه بدتا کني؟ ميشود آغوش تو منزلگه جانم شود!؟ چشم تو جانم بگيرد عشق مهمانم شود؟ ميشود مردم بدانند من چقد ديوانه ام؟ جز تو ديگر هيچ بينم با همه بيگانه ام.؟! آنقدر ديوانه ام تا هر که ميبيند مرا آه تلخي ميکشد با خنده ميپرسد چرا؟ سر شیدا، متعجب به سمتش برگشته است و با اتمام رسیدن شعر، خون زیر پوستش می‌دود و لبخندی را دور از اختیار روی لبانش می‌نشاند. امیر دیدن لبخندش را به فال نیک می‌گیرد و با شیطنت می‌گوید: - میشود؟ سرش، با خجالت، پایین می‌افتد. - ن..نه! زمزمه وار می‌گوید و امیر را به جای آنکه ناراحت کند، خوشحال تر می‌کند. سرش را نزدیک می‌برد. - به نظرم این نه، هزار تا آره توش بود ها خانوم اناری! می‌گوید و با عشق، بر پیشانی‌اش بوسه‌ای می‌کارد. چشمان شیدا بسته می‌شوند و حتی بعد از آن بوسهٔ داغ و عمیق، آنها را نمی گشاید. لبان امیری که امشب به مراد دلش رسیده، کش می‌آیند. می‌گوید: - ترجمه اون «نه» از قلبم اومد. مقصر خودِ دل دادشه، طرف حسابت اونه! شیدا، لبخندش را پنهان می‌کند و می‌ایستد. گونه هایش لحظه‌ای امانش نمی‌دهند! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
دو ورق قشنگ تقدیم نگاهتون یکی هم هدیه یهویی😉😍 خوشحال می‌شم نظر بدید🥰🙈👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17384300603269
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۵ فاطمه نگاه کلی به حیات انداخت _ حیاتش که
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 اخمی تحویلم داد و وارد آشپزخانه شد _ رسالت بیا ببین آشپزخانه هم به بیرون پنجره داره درختو باغچه توی دیده نگاهی به کابینت‌ها انداختم _فاطمه اینجا نیاز نداره دستی به سر و روش بکشیم به عبارتی باید از نو بسازیم _می‌سازیم ,به دلم نشسته, نگو نه _خانوادت نمیگن دخترمون آورده توی خرابه _اول اینکه اگه منظورت بابا و مامان و محمدن چنین حرفی نمی‌زنن دوم اینکه به بقیه که آدرس نمیدیم بیان همراهش را بیرون آورد _ چند تا عکس بگیرم بعد که درستش کردیم ببینیم تفاوت قبول عمل و بعد عمل چقدره؟ به حرفش خندیدم و گونه اش را میان انگشتام گرفتم _یعنی عاشقتم _ ما بیشتر _پس بریم پای قرارداد؟ _ آره دیگه پناه بر خدا با عمو رحمان تماس گرفتم بعد از گرفتن آدرس مشاور املاک به آنجا رفتیم _صاحب خونه یه پیرمرد بوده که سال آخر عمرش رو توی سالمندان بوده، وصیت کرده خونه رو بفروشن پولش رو خرج چند تا زندانی کنن، راستش چند تا مشتری اومد براش اما می خواستن بکوبند و برج بسازند دلم نیومد گفتم به کسی بدم که همون جوری نگهش داره یا حداقل تخریبش نکنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ تخفیف داریم😍❌ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨