eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت اول روز عروسی برای هر دختری بهترین روز زندگیشه! اما من همزمان با تباه شدن آرزوهام قرار بود عروس بشم، با کمک دوستم لباس عروسم رو تنم کردم و به دخترم که لباس عروس پوشیده بود نگاه کردم. به منشی سالن گفتم برام آژانس بگیره و با تعجب پرسید: مگه داماد نمیاد دنبالت؟ سری تکون دادم و گفتم: نه! شنل دخترمو تنش کردم و سوار تاکسی شدم! راننده با تعجب نگاهم میکرد! کارت عروسی رو بسمتش گرفتم و گفتم: لطفا به این ادرس برید! نگاهی به دخترم انداختم و دلم برای مظلومیتش میسوخت! اون قربانی هوس عابد عوضی شده بود که بیخیال برای خودش عروسی گرفته بود! خندید و گفت: مامان امشب عروسی من و توعه؟ با لبخند گفتم: اره مامان عروسیمونه! راننده از آینه نگاهمون میکرد و حتما تو دلش میگفت دیوونه شدیم! رسیدیم جلوی درب تالار و همزمان با رسیدن ما، ماشین عروس رسید... عابد نامرد پیاده شد دست عروسش رو گرفت و دور سرش اسپند چرخوند و دست به دست وارد تالار شدن. کرایه راننده رو حساب کردم و دست دخترمو گرفتم و پشت سرشون وارد تالار شدم! مهمونا با دیدن ما بسمتون چرخیدن و پچ پچ ها بالا گرفت! رسیدیم پشت سر عروس دوماد که با شنیدن سروصداها بسمت ما برگشتن و عابد با دیدن من رنگ از روش پرید و...... ادامه سرگذشت گلزار اینجاست👇🔥💔 https://eitaa.com/joinchat/2891842563Cf75adfa2cd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۶۷ با انگشت نشانه آن را پشت گوشش فرستادم _یع
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 حالا با این گلدان ها و تک و توک وسایلی که آورده بودیم خانه کم کم داشت جان می گرفت . _چیزی هم نیست بخوریم فاطمه این را گفت و به طرف کیفش رفت _ از ظهر بعد از کلاس دارم این ور اون ور می گردم کش را از دور مچش درآورد و موهایش را بالای سرش جمع کرد و بست. روسری اش را سر کرد و گیره را کنار گوشش زد _ موافقی بریم چیزی بخوریم؟ چادرش را روی سرش کشید و به سمتم برگشت _نه دیگه خسته ای _ تا با توام خستگی معنی نداره _ زبون نیست که !! خندیدم و دستم را پشتش گذاشتم و به طرف در هدایتش کردم.از در حیاط که بیرون رفتیم چشمش به موتور افتاد. _ تقدیم با عشق دور موتور چرخید و روبرویم ایستاد _شوخی می کنی؟!! _ نه به جان خودم امروز معامله کردم _تو که پول نداشتی رسالت _جور شد نفس کلافه اش را بیرون داد _موتور که واجب نبود, ما برای زندگی مشترک باید برنامه داشته باشیم اهم و مهم کنیم ضروری و لازم کنیم،الان دقیقاً هدفت از خریدن موتور وسط این همه خرجی که داریم چی بود رسالت ؟؟؟ چرا سختته ماشینمو ببری؟ _خوشحال کردن تو، همین برام یه دنیا می‌ارزید ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شرمنده بابت تاخیر🙏🏻🌹
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۶۸ حالا با این گلدان ها و تک و توک وسایلی که آ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 از کنارش رد شدم و روی موتور نشستم _ ولی مثل اینکه به من نیومده خوشحالت کنم ،می‌برم پسش میدم به صاحبش سوئیچ چرخاندم که دست روی دستم گذاشت _کجا؟ _میرم برگردونم به صاحبش بعدش میرم خونه _ چرا ناراحت میشی؟! _ یعنی به نظر تو من عرضه چرخوندن و پیش بردن زندگی رو ندارم؟عرضه ی اینکه بتونم به خواسته‌هات عمل کنم؟ _باور کن منظورم این نبود، اگه فکر می‌کردم مسئولیت پذیر نیستی که الان اینجا نبودم سر پایین انداختم و گفتم _می‌خوام از الان اینو بدونی اولویتِ رسالت تویی، اهم و مهمِ و ضروری و لازمِ رسالت تویی،برنامه ی رسالت تویی ،پقتی رسالت یه سری نبایدهاشو باید می‌کنه یعنی ذوق داره برای دیدن لبخند گوشه لب تو ،خرید موتور از اون نبایدهایی بود که باید شد نفس عمیقم را بیرون دادم _ حالا هم اگه تو اولویتت لبخندِ رضایتِ رسالته همراهش میشی تا امشب براش گوشه ذهن و قلبش ثبت بشه در سکوت به حرفم گوش داد و بعد موتور را دور زد چادرش را جمع کرد و داخل ساید نشست کلاه را به سمتش گرفتم _بذار سرت موتور را روشن کردم و راه افتادم. از کوچه‌ها که گذشتم سرعتم را بیشتر کردم باید دلبر خسته گرسنه‌ام را سیر می‌کردم بعد او را مهمان خیابان‌های شهر میکردم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند ساعت پشت در مانده بودم. به گمانم ساعت یازده شب بود که بلاخره بنز سفید رضا از ته خیابان نمایان شد. با دیدنش لبخند روی لبم آمد و منتظر ماندم تا به جلوی در برسد. وقتی رسید، قدم جلو گذاشتم تا به سمتش بروم، اما آن زن که در کنار رضا نشسته بود دیگر چه می‌گفت؟! صدای خنده‌ی زن از شیشه‌ی باز ماشین به گوشم می‌رسید. رو به رویشان بودم! ولی فاصله‌ام زیاد بود. به سختی نفس می کشیدم! عجب ضد حالی خورده بودم. از ماشین پیاده شدند و رضا گره کراواتش را باز کرد و گفت: تاجی! بیا که خرابم... خراب... موقع حرف زدن صدایش را می‌کشید! می‌شناختمش! باز بیش از اندازه خورده بود! زنه با عشوه گفت: یه جوری بسازمت که حَض کنی! و با صدای بلند خندید. ماتم برده بود! زنی زیبا با موهای براق! نحوه‌ی راه رفتنش نشان می‌داد حال او هم دست کمی از رضا ندارد. صورتش را در تاریکی نمی‌دیدم، ولی برق لبهایش از این فاصله هم چشم را می‌زد! در حالی که تعادل نداشت، خودش را به رضا رساند و رضا او را.... قدم جلو گذاشتم و ناگهان دوتایشان به من نگاه کردن. رضا باور نمی‌کرد من باشم! لابد به او گفته بودن خودم رفته ام. زنه دستش را گرفت و گفت: رضا جان بیا بریم! شهر پر از این گدا گشنه‌هاست، بهش محل نده... دهان باز کردم تا حرف بزنم، اما با چیزی که رضا گفت، دهانم بسته شد. او گفت...... ادامه‌ی این سرگذشت پر از هیجان و جنجالی رو اینجا بخوانید 👇🏼👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
شوهرم که به مسافرت رفت، مادرشوهرم از خونه بیرونم کرد! وقتی شوهرم برگشت، رفتم سراغش تا خبر بارداریم رو بدم ولی تا دیدمش پا به فرار گذاشتم چون اون.... https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۴ سپهر اخم می‌کند و
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌گوید و از اتاق بیرون می‌زند و در را پشت سرش، محکم به هم می‌کوبد. برکه، دستان مشت شده‌اش را باز می‌کند و در دل برای سپهری که چنین بلایی بر سر او آورده، آروزی مرگ می‌کند. دستانش می‌لرزیدند و قلبش یکی در میان می‌تپید. اینکه قرار است فردا از کسی که تا همین چند روز پیش عشق زندگی‌اش بوده است، جدا شود دردناک ترین اتفاق این سال است. سالی که نکوست از بهارش پیداست... سعی می‌کند قوی باشد. تمام توانش را جمع می‌کند که دیگر ضعیف نباشد و گول سپهر و امثال آن را نخورد. انگشتانش را محکم زیر چشمانش می‌کشد و در واقع به برای چشمانش خط و نشان می‌کشد که دیگر نبارند و او را ضعیف و کوچک نشان ندهند. شب را با عذاب می‌گذراند و فردا اول وقت، بیدار می‌شود. می‌دانست سپهر و نیلوفر خواب هستند و برای آنکه لجش را سر آنها خالی کند و عذاب‌شان دهد، پشت درب اتاق می‌رود و آن را پشت هم می‌کوبد. ناگهان در باز می‌شود و چهره برزخی سپهر، نمایان. دستش بالا می‌آید و با ضرب روی صورت برکه می‌نشیند. اشک های برکه رد دستش را نوازش می‌کنند، سپهر بدون توجه به او و چشمان اشک‌بارش، فریاد می‌زند: - چــــــــــه مرگتــــــــــه؟؟؟ قفسهٔ سینهٔ برکه از شدت خشم بالا و پایین می‌‌شود. - آماده شو بریم محضر. سپهر با خشم می‌غرد: - الان؟؟؟ همانند خودش داد می‌زند: - آره! الان! به اون دختره بگو گم شه بیرون از اتاق، می‌خوام لباس بپوشم. سپهر نفس خشمگینش را بیرون می‌فرستد. در را می‌بندد و با اخم هایی درهم، روی لبهٔ تخت می‌نشیند. نیلوفر کلافه سرش را میان دستانش می‌گیرد و می‌گوید: - دخترهٔ پررو و بی‌شعور! سرم داره می‌ترکه! سپهر کلافه پوفی می‌کشد و چنگ به موهایش می‌زند. نیم نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید: - پاشو برو بیرون، می‌خواد لباس بپوشه. نیلوفر دهانی برای برکه کج می‌کند. - چندشم می‌شه ازش! می‌گوید و از جایش برمی‌خیزد. به سمت درب اتاق می‌رود. برکه با باز شدنِ در، دست زیر چشمانش می‌کشد و به سمت آن برمی‌گردد. با دیدن نیلوفر و لباس هایش، اخم هایش بیش از قبل در هم می‌روند. با نفرت از کنارش می‌گذرد و داخل اتاق می‌رود. آماده می‌شود و جلوی آینه می‌رود تا شالش را تنظیم کند‌. نگاهش به چشمان سرخ و گود افتاده‌اش گره می‌خورد. چه فکر می‌کرد، چه شد... حتی در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید که روزهای سالِ جدید، برایش اینگونه تلخ بگذرند. نگاه از چهره بی‌روحش می‌گیرد و از اتاق بیرون می‌آید. نیلوفر را می‌بیند که در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه است. با نفرت نگاهش را برمی‌گرداند. دقیقه ای بعد، سپهر از اتاق بیرون می‌آید و با نیم نگاهی به برکه می‌‌گوید: - بریم. پشت سرش راه می‌افتد که صدای زجر آور نیلوفر به گوش می‌رسد: - عشقم.. بیا صبحانه بخور، بعد برو. سپهر لبخندی کریح می‌زند و راهش را به سمت آشپزخانه کج می‌کند. صبحانه اش را در کمال آرامش می‌خورد. چرا که می‌داند برکه عجله دارد و این‌ کارش اعصابش را بیش از قبل بهم می‌ریزد. لقمه آخر را درون دهانش می‌گذارد. نیلوفر با لبخندی دندان نما می‌گوید: - وقتی که برگشتی کنار هم جشن می‌گیریم. موافقی؟ برکه دست روی قلبش می‌گذارد و پشت هم نفس عمیق می‌کشد تا اشک هایش روان نشوند. از خانه بیرون می‌زند تا حرف هایشان را نشنود. چیزی نمی‌گذرد که سپهر بیرون می‌آید و راهیِ دادگاه می‌شوند. میان راه، سپهر می‌ایستد و به گل فروشی می‌رود‌‌. دقیقه‌ای بعد، با دسته گلی بیرون می‌آید و محض نشستنش، آنها رو روی پای برکه پرت می‌کند. استارت را می‌زند و در همان حالی که ماشین را به حرکت در می‌آورد، می‌گوید: - اینم مهریه‌ات‌. برکهٔ ساده دلِ و عاشق، مهریه‌اش تنها چند شاخه گل رز بود و بس. با بغض نگاهی به گلها می‌کند. اشکش، روی گلبرگ فرود می‌آید. اگر افسانه‌ای بود، حتما این گل از اشک درد آور برکه، خشک می‌شد و چیزی از آن باقی نمی‌مانْد. به دادگاه می‌رسند. هر دو می‌دانستند که به راحتی نمی‌توانند از هم جدا شوند و مراحل زیادی را باید از سر بگذرانند. درخواست طلاق را می‌دهند. مرد کمی با آنها صحبت می‌کند و طبق روند طلاق، جلسات مشاوره برایشان تعیین می‌کند. بدون وجودِ وکیل کارهایشان کند‌تر پیش می‌رفت. سپهر نمی‌توانست این جلسات را تحمل کند و با اخم و تخم جلسهٔ اول را گذراند. از دادگاه بیرون می‌آیند. سپهر زیر ناسزایی می‌گوید و سوار ماشین می‌شود. با خشم نگاهی به برکه می‌اندازد. دیگر نمی‌توانست تحملش کند. استارت ماشین را می‌زند و می‌گوید: - کجا میری؟؟ با بهت نگاهش می‌کند. - کجا می‌رم؟؟ خونه! سپهر پوزخندی می‌زند. - خونهٔ خودتون که بابا جونت فروخت و رفت! خونهٔ منم دیگه جایی واسه تو نداره! کجا می‌ری؟؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم بغض به گلویش چنگ می‌زند. کجا را دارد برای زندگی؟ نفسش را بیرون می‌فرستد و لرزان می‌‌گوید: - همین‌جا پیاده می‌شم. سپهر بدون مخالفتی ماشین را نگه می‌دارد. از ماشین پیاده می‌شود و بدون نگاه و خداحافظی، می‌رود. دلش نمی‌خواهد که روبروی این همه چشم بگرید، اما چشمانش دیگر از حرف عقل را گوش نمی‌دهند. قصدشان همراهی کردنِ با قلبی‌ست که طلبِ باریدن می‌کند... نگاه های مردم را نادیده می‌گیرد. او دیگر چه چیزی برای از دست دادن دارد؟ حالا حتی خانه‌ای ندارد که شب را آنجا بگذراند! - حالت خوبه خوشگله؟ سرش را به سمت صدا می‌چرخاند. پسر جوانی را می‌بیند که با با چشمانی مرفح، خیرهٔ اوست. بی‌اختیار باز اشک می‌ریزد. برای اویی که از امثال سپهر است. متنفر است از هر جنسِ مذکر در این کرهٔ خاکی‌ وجود دارد! چقدر دلش می‌خواهد که به جای سپهر بر سرِ او فریاد بزند، اما خود را کنترل می‌کند. پسر که او را خیره به خود می‌بیند، با لبخند چشمکی به رویش می‌زند. - چشای قشنگی داری ها! هق می‌زند و در برابر چشمان ناباور پسر جوان، از کنارش می‌گذرد. پسر جوان پوزخندی می‌زند و زیر لب «دیوونه» زمزمه می‌کند که از گوش برکه پنهان نمی‌ماند. تاکسی می‌گیرد و خود را به بانک می‌رساند. قبل از هر کاری باید کارتش را مسدود می‌کرد. بعد از انجام کار ها، از بانک بیرون می‌آید. درست حدس زده بود و سپهر تنها برایش یک‌میلیون ته آن کارت نگه داشته بود! پوزخندی می‌زند و خود را لعنت می‌کند که چرا فریب سپهر و زبان بازی هایش را خورده است. پدرش می‌دانست و اجاره نمی‌داد... به پارکی در همان نزدیکی می‌رود. دست روی شکمش می‌گذارد و اشک می‌ریزد. این جنین چه گناهی دارد؟ چرا باید بدون پدر بزرگ شود؟ چرا باید حال مادرش اینگونه باشد؟! ای کاش پدرش دست و پایش را می‌بست... ای کاش آنقدر او را می‌زد و نمی‌گذاشت برکه پا به‌ چنین زندگی بگذارد! لبانش را به هم می‌فشارد. بغضش با صدای بدی می‌شکند و صدای هق نقش بلند می‌شود. با تصمیمی ناگهانی از جایش برمی‌خیزد. به داروخانه‌ای می‌رود و یک بسته قرص آرامش بخش می‌خرد. به محض خروجش، نصف قرص ها را از ورق جدا می‌کند و همزمان درون دهانش می‌اندازد. با زحمت، به همراه جرعه‌ای آب آنها را پایین می‌‌فرستد. ساعتی بعد از آن، خودش را هر طور که هست به همان پشت‌بامی می‌رساند که یک بار دیگر هم شاهد این تصمیمش بوده است. قدم های لرزان و کم جانش را به لبهٔ پشت‌بام می‌رساند و بالا می‌رود. قطرات اشکش، از ساختمان پایین می‌افتند و گم‌ می‌شوند. سرش را پایین می‌گیرد و نگاه به ارتفاع می‌اندازد. می‌توانست مطمئن باشد که بعد از پریدن، مرگش قطعی ست. دخترکِ تنها، دلیلی دیگر برای زندگی نمی‌دید. نه برای خودش و نه برای فرزندش. پیش خود می‌گوید، بمانم چه شود؟ زنده بمانم که چند ماه دیگر زجر و عذابِ کودکی را ببینم که بدون پدر بزرگ می‌شود؟! در حال و هوای خودش است که ناگهان، صدایی از پشت سرش می‌آید. هول می‌شود و پایش لیز می‌خورد، در یک قدمی مرگ، دستش معجزه ‌وار به دور میلگرد می‌پیچد. همان میلگرد قبل از نجات دادنش، زخمی را روی صورتش به یادگار می‌‌گذارد. او که حالا هراس مرگ تمام وجودش است، فریاد می‌زند و کمک می‌خواهد. شخص، بالای سرش می‌آید و کمک می‌کند بالا بیاید. در آن تاریکی شب، برق چشمان مرد می‌توانست به برکه ثابت کند که او کیست. همان کسی یک بار دیگر هم ناجی‌‌اش بوده... دیوانه وار اشک‌ می‌ریزد و به خس خس می‌افتد. سوز هوا تنش را می‌لرزاند و انگار مرد جوان هم متوجه می‌شود. ژاکت سفید رنگش را از تن در می‌آورد و روی شانه های او می‌گذارد. بلافاصله به سمت خروجی پشت‌بام می‌رود. برکه به زحمت از جایش برمی‌خیزد. نمی‌خواهد باز با او روبرو شود. پا در راه پله ها می‌گذارد. صدای گریه هایش درون فضای آنجا اکو می‌شوند و قلبش را به درد می‌آورد. چگونه باید به آن مرد می‌فهماند که نمی‌خواهد زنده بماند؟؟ چگونــــــــه؟ به سرعت از ساختمان بیرون می‌زند و آوارهٔ خیابان ها می‌شود‌. تلاشش اما بی‌نتیجه می‌ماند و ستار او را پیدا می‌کند. جلویش را می‌گیرد و او را قانع می‌کند که به بیمارستان برود. از حال می‌رود و با کمک ستار، داخل ماشین می‌رود. چشم که باز می‌کند درون بیمارستان است و سرمی به دستش وصل است. پرستار ها داخل می‌آیند، سوالاتی را از او می‌پرسند و بعد از آنکه کمی او را به خاطر این عملش که با وجود باردار بودن، انجام داده، سرزنش می‌کنند، به اتاق دیگر می‌برند تا معده‌اش را شست و شو دهند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗