یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۷۲ سرش را خم کرد و آرام گفت _ این اوووج نامر
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۷۳
پیاده شدم و همراهش رفتم بالاخره ایستاد
_اون بوتیک لباسهای قشنگی داره بریم بگیریم
با دیدن لباسهای پشت ویترین چشمان متعجبم را به او دوختم
_تو اینجا واسه چی اومدی؟
خندید و دستی به صورتش کشید
_ محمد میگفت که چند وقت دیگه عروسیشه منم یه روز اومدم طبقه بالا لباس جنگلبانیمو بگیرم یه گشتی زدم تا برای خودم دو دست لباس بگیرم،دیگه برای شما هم....
بقیه حرفش را با خنده فرو برد جلو آمد و دستش را پشتم گذاشت
_حالا بریم ببینیم سلیقه آقات چطوره؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_ این که منو انتخاب کردی به عنوان شریک زندگی جای بحثی نمی داره که بسیار خوش سلیقه ای
_اون که بله... حالا بفرمایید
با هم وارد شدیم، رسالت مرا مستقیم سمت لباسی که از قبل انتخاب کرده بود،برد . پیراهن زیبایی به نظر می آمد.با هم به طرف اتاقک پرو رفتیم.وارد اتاقک شدم، در را بستم کمی آماده شدنم طول کشید .وقتی روی تنم نشست تازه زیباییش رخنمون کرد یک پیراهن مجلسی بلند، که سمت چپ بالاتنه اش یه شکوفه وگل کارشده تا قسمت کمر و بعدکمرش باریک شده ودامنش باچین زیاد و بدون پف بود.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۷۳ پیاده شدم و همراهش رفتم بالاخره ایستاد _
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۷۴
وقتی مطمئن شدم همانی است که می خواهم از تن بیرون آوردم و روی آویز آویزانش کردم
_فاطمه جان داری لباس می دوزی یا می پوشی؟!
در را باز کردم ،با دیدنم گفت
_هنوز نپوشیدی ؟؟
_پوشیدم ,عالی بود ،دوستش دارم همینو بگیریم
_فاطمه !!!!؟
نگاه به چشمان نافذ سیاهش کردم
_ جانم
_من این بیرون دلم رفت برای دیدنت، توی این پیراهن، بعد تو پوشیدی به من نشون ندادی؟!
_ خواستم برای عروسی محمد که منو می بینی دچار شگفتانه بشی
_ دلبر جان تا عروسی محمد که من بی دل می شم، قول می دم، هر بار که می پوشی دچار شگفتانه بشم
_ بریم خونه، فکر کنم ببینم چی کار می تونم بکنم برات
اخم ریزی کرد اما لبش میخندید. بعد از انتخاب شال و روسری و حساب مبلغ، راهی خانه شدیم
_خب فاطمه خانم اینم شیرینی شما، طلب دیگه که ندارید ؟
در ماشین را باز کردم تا سوار شوم
_ اینو که از قبل انتخاب کردی آقا رسالت با ارفاق قبول می کنم
روی موتور نشست
_ تعارف نکن بگو اگه چیزی خواستی
با خنده خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم رسالت هم با زدن بوقی از کنارم رد شد.
این روزها حسابی سرم شلوغ بود درس و دانشگاه از یک طرف خریدن و چیدن وسایل در خانه خودمان و مهم تر از آن عروسی محمد .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🔺برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۸ زیر دلش کمی درد م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۵۹
لپ هایش گل میاندازند و نگاه خجلش را به زیر میاندازد.
زهرا خانم به این واکنشش میخندد و میگوید:
- قربون حجب و حیات برم من.
لبخندی وسیع میزند و خودش را مشغول کار نشان میدهد.
دیس های برنج را میکشد و با کمک مادرش همه چیز را آماده میکنند. البته این بین زنعمویش، عاطفه خانم، هم به کمک میآید و دستی میرساند.
میز چیده میشود.
شیدا همیشه دوست داشت یکبار در این خانه سفره را روی زمین بیاندازند و با صمیمیت بیشتری کنار هم باشند، اما درخواست آقا بزرگ است که همیشه شام، نهار و صبحانه روی میز صرف شود.
روی صندلی مینشیند و امیر هم کنارش.
بسمالله میگویند و شروع میکنند.
امیر حسابی به شیدایش میرسید و یا برنج برایش میریخت و یا سالاد و خورشت را کنارش میگذاشت که برای خودش بریزد.
این همه توجه، برای گونه های شیدا دلنشیناند و اناری میشوند.
توجهاتی که در این یکسال، با وجود اینکه او هنوز هم کمی سرد رفتار میکرد، امیر حتی یک لحظه هم ازشان دریغ نکرده و همین ها هم موجب شده که قلب شیدا تکانی بخورد و بلرزد.
مدتی بعد از صرف شام، میهمانان خداحافظی میکنند و میروند.
شیدا در آشپزخانه است و مشغول سر و سامان دادن به اوضاع بهم ریختهٔ آن.
با وجود کمک های مادر و زنعمویش، هنوز هم ریخت و پاش است.
امیر در قاب در آشپزخانه میایستد و نگاهی به چهرهٔ درهم و بامزهٔ شیدا میاندازد.
این قابلیت را در خود میدید که ساعتها همین جا بایستد و چهرهٔ او را بنگرد.
قدمی داخل آشپزخانه برمیدارد و میگوید:
- چرا انقدر کلافهای خانوم؟
به سمتش برمیگردد و دستی به موهایش میکشد.
- کارای این آشپزخونه تموم شدنی نیست! شما برین بخوابید، من حالا حالا ها کار دارم.
امیر لبی کج میکند و چشمکی میزند.
- جوری که سر شب باهام حرف زدی رو بیشتر دوست دارم!
همانطور که دارد، ماست را درون سطلش خالی میکند، متعجب میگوید:
- چطوری حرف زدم؟!
امیر چشم نازک میکند.
- یعنی باور کنم یادت نیست؟
درِ سطل ماست را میگذارد و نگاهش را به امیر میدوزد.
- واقعا میگم! یادم نمیاد..
امیر باورش میشود که واقعا آن لحظه دور از اختیار مفرد خطابش کرده.
لبخندی میزند و نزدیک تر میرود.
- طوری حرف زدی که قلبم احساس کرد باهاش مهربونی کردی!
میخندد و چشم به گوی های امیر میدوزد.
میفهمد منظورش چیست. همان مدل حرف زدن که قلب امیر دوست دارد!
واقعا چرا مفرد خطاب کردنش تا این اندازه برای شیدا خجالت را به ارمغان میآورد؟
لبانش را با زبان تر میکند و نگاه از گوی های مهربان امیر میگیرد.
قصد دارد که با دل او مهربانی کند.
سطل ماست را جلویش میگیرد و خیره به دستانش میگوید:
- اینو بذار یخچال لطفاً.
چشمان امیر را نمیبیند، اما ای کاش نگاهی میانداخت و میدید که چگونه گوی های او برق زدند. برای قلب پر حسرتش همین مفرد خطاب شدن، یک دنیا ارزش دارد.
با لبخند سطل را میگیرد و میگوید:
- به روی چشـــــمم بانـــو!
لبخندی مخملی میزند.
از فرصت فاصله گرفتن امیر استفاده میکند و با شیطنت میگوید:
- نمیدونستم انقدر خوشحال میشین.!
امیر سطل را درون یخچال میگذارد.
شنیدن این جمله از دهان شیدا، برایش شیرین است. درب یخچال را میبندد و تک خندهای سر میدهد.
- باز که برگشتی سر خونهٔ اول خانومِ اناری!
ریز میخندد. از زبانش در میرود این جمع خطاب کردن ها.
فنجان های چای را درون سینک میگذارد و در همان حین میگوید:
- برای امشب بس بود.
شیطنت گل کردهاش، حسابی به مذاق امیر خوش میآید.
کنارش میرود و در همان حینی که فنجان های کف خورده را آب میکشد، میگوید:
- تا دلم امیدوار میشه یکدفعه میزنی امیدش رو ناامید میکنی! انقدر نزن تو ذوقش.. تو دلش میمونه و یکبار دیدی قصد تلافی کردن میزنه به سرش!
نیم نگاهی به او میاندازد.
با لبخند میگوید:
- دارید حرفهای خودتو از زبون قلبت میگی؟
بعد از اتمام حرفش، خودش میخندد. جمع و مفردش را در جملات گم کرده است!
امیر تک خندهای میکند و چشمکی به رویش میزند.
- خیلی راحت تر میشی اگر مدل دوم حرف زدنت رو انتخاب کنی ها!
هر دو میخندند. امیر از شیطنت شیدا و شیدا از فرصت طلبی های امیر!
- چه خبرتونه؟؟
با صدای آقا بزرگ، خنده هایش قطع میشوند و سرشان به عقب برمیگردد.
شیدا لبخندی خجالت زده بر لب مینشاند.
- ببخشید. شما بفرمایید بخوابید..
آقا بزرگ نگاه برزخی بهشان میاندازد و بعد میرود.
تن صدایش را پایین میآورد و میگوید:
- برین، من خودم اینا رو میشورم.
میخواهد فنجان درون دست امیر را بگیرد، اما او اجازه نمیدهد و شکوفهٔ عشقش را روی گونهٔ شیدا میکارد.
با لبخندی شیرین میگوید:
- خودم میشورم قربونت برم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۶۰
ای امان از گونه های تبدار و اناری شیدا.
بیاختیار دست روی رد داغ و پرحرارت بوسهٔ امیر میگذارد و چشم به او میدوزد.
چشمان امیر میخندند.
سرش را سمت دیگر صورت شیدا میبرد و کنار گوشش پچ میزند:
- اگر مایلی اینوری رو هم مهمون کنم؟
لبانش بیاختیار کش میآیند و فاصله میگیرد. بدون آنکه نگاه به چهرهٔ امیر کند از آشپزخانه بیرون میزند و از پله ها بالا میرود.
داخل اتاقشان میرود و جلوی آینه میایستد.
چشمانش قفلِ لبخندش میشوند و گونه هایش رنگ میبازند.
لبخندش چه میگفت؟
یعنی قلبش این عمل امیر را پسندیده که به لبان این چنین فرمان کش آمدن را داده است؟!
لبش را میگزد و روی لبهٔ تخت مینشیند.
نفسش را بیرون میفرستد.
با هر که رو راست نباشد، با خودش نمیتواند!
خوب میداند که گوشهٔ دلش لرزیده برای امیری که تمام لحظات کنار هم بودنشان را مهربانی و محبت خرجش کرده تا دلِ او را به دست آورد.
باز شدنِ درب اتاق، بیش از این اجازه نمیدهد که در میان افکارش باشد.
سرش بالا میآید و امیر را جعبه به دست، در قابِ در میبیند.
- چرا فرار کردی خانومِ اناری؟!
امیر است که با شیطنت میگوید و داخل میآید. در را پشت سرش میبندد و به سمت تخت میرود.
کنارش مینشیند و جعبه مشکی رنگی را که رویش رُبانِ قرمز رنگی به طرح قلب دارد را به سمتش میگیرد.
- اینم عیدیِ شما.
چشمانش برق میزنند و لبانش کش میآیند.
دست جلو میبرد و جعبه را میگیرد. درش را باز میکند.
ادکلن را بیرون میآورد و عطر خوشش را به ریههاش میفرستد.
با ذوق میگوید:
- چقدر عطرش خوبه..
امیر لبخندی به این همه شوقش میزند.
- خداروشکر دوستش داری.
عیدی بعدی رو هم ببین. امیدوارم پسندت بشه.
ادکلن را روی تخت میگذارد و دومین عیدیاش را از جعبه بیرون میآورد.
یک شومیز مجلسی و زیبا به رنگ ارغوانی.
چشمانش میدرخشند و لبخندش وسیع میشود.
نمیتواند چشم از لباس و زیبایی هایش بردارد. آستین های تور مانند و کمی پفدارش و یقهای که بالایش با نهایت ظرافت گلدوزی شده.
دست روی گل های گلدوزی شده میکشد و با شادمانی میگوید:
- چقدر قشنگه...
چشم به امیر میدوزد و ادامه میدهد:
- چطوری انقدر خوش پسندین آخه؟
واقعا ممنونــــم..
لبخندی مردانه بر لب مینشاند.
دیدن همین لبخند شیرینِ شیدا به اندازهٔ عیدی های تمام سالهای عمرش میارزد.
میگوید:
- نظر لطف شماست خانومِ اناری. واقعا خوشحالم که دوستش داری.
حالا من میتونم یه خواهش ازت داشته باشم؟
لبخند میزند و منتظر خیرهاش میماند.
امیر التماس را به نگاه عاشقانه اش میافزاید و میگوید:
- میپوشیش ببینم؟
گونه هایش گل میاندازند.
چگونه میتواند به این گوی ها «نه» بگوید؟!
سرش را پایین میاندازد و با گفتنِ «باشه» از جایش برمیخیزد.
امیر قبل از آنکه او درخواست خروجش را از اتاق بدهد، میگوید:
- من سرمو میچرخونم. وقتی پوشیدی بگو برگردم.
به سمت دیوار میچرخد.
قصدش نبود که شیدا را نگاه کند، اما انعکاس تصویرش در شیشه پنجرهٔ بالکن، چشمانش را به آن سو میچرخاند.
لبخند روی لبانش مینشیند. میبیند که بعد از پوشیدن لباس، جلوی آینه میرود و خودش را نگاه میکند.
با لبخند میگوید:
- برگردم؟ اجازه هست؟
همه چیز را دیده است و حالا اجازه هم میخواهد!
شیدا بیخبر از دید زدن های امیر، از جلوی آینه کنار میرود.
دستی به گیسوانش میکشد و میگوید:
- برگردین..
امیر به سمتش برمیگردد.
حالا میفهمد که آن انعکاس درون پنجره، در برابر این نگاهِ مستقیم هیچ حرفی برای گفتن ندارد.
لباس آنچنان بر تنش نشسته و شیدا را زیباتر کرده که از وصف خارج است.
نگاهِ خیرهٔ امیر، گونه هایش را اناری میکند.
لبخندی خجول میزند و سعی میکند خجالت را کنار بگذارد.
میگوید:
- چطوره؟ قشنگه؟
امیر با عشق میگوید:
- ماه شدی عزیزم! خیلی بهت میاد.
لبخندش بیاختیار جان میگیرد و این از چشمان امیر پنهان نمیماند.
نمیتواند زیر بار نگاه پر حرارتِ امیر دوام بیاورد و میگوید:
- درش بیارم.؟
امیر با آنکه نمیخواهد این قاب را از دست بدهد، به خواسته اش احترام میگذارد و سرش را میچرخاند.
بعد از تعویض لباسش، لامپ اتاق را خاموش میکند، روی تخت میآید و دراز میکشد.
قدردان لب میزند:
- ممنونم بابت عیدی. خیلــی خوشحال شدم.
- منم خوشحالم که باعث لبخندت شدن عزیز دلم. خداروشکر...
امیر با لبخند میگوید و گونه های گر گرفتهٔ شیدا را تصور میکند.
دقایقی در سکوت میگذرد که شیدا میگوید:
- به نظرتون..آقا بزرگ اجازه میده از اینجا بریم؟
امیر لبخند میزند.
پدرش به او گفته بود که امیدوار باشند به رضایت آقا بزرگ.
میگوید:
- بابام گفت به احتمال زیاد اجازه میده. انشاءالله...
°••⊹••°•🤍💗•°••⊹••°
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۷۴ وقتی مطمئن شدم همانی است که می خواهم از تن
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۷۵
_ زهرا جان... زهرا جان
مادر از اتاق اتاقم بیرون رفت
_ جانم
_کجایی ؟؟ول کن دخترت رو ، پاک منو یادت رفته ها
_چه کار به دختر من داری مگه ....
دیگر صدایش نیامد به این حسودی پدر خندیدم. چون این روزها اکثر من و مادر با هم بودیم و حالا هم مادر آمده بود تا بار دیگر تایید عالی بودن لباسش را از من بگیرد پدر هم دلتنگش شده بود و این طور صدایش می زد .
نمی دانم چرا دل من هم تنگ جنگلبانی شد که هفته ای دو سه ساعت بیشتر نمی دیدمش. گوشی را از زیر جزوه و کتاب ها بیرون کشیدم و تماس را برقرار کردم یک دور بوق کامل خورد اما بی پاسخ ماند. دوباره و سه باره که نم نمک ترسی بر جانم نشست.
برای بار چهارم نامش را لمس کردم که به دو بوق نرسید جواب داد
_جانم فاطمه جان
نفس نفس می زد
_سلام ,چرا جواب ندادی دلم هزار راه رفت
با همان نفس زدن های مداومش خندید
_قربون دلت برم,به دلت بگو برگرده من این جام
_ نخند رسالت جدی می گم
_بذار نفس بگیرم دور سرت بگردم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿