.
شروع پارت گذاری رمان #مرادِمن_او
😍🫂
چشمم به ضحا افتاد که پایین پله ها ایستاده بود و تکانی نمی خورد و داشت به فایل آلومینیومی بزرگی که از دست دو کارگر رها شده بود و روی پله ها راه افتاده بود نگاه می کرد.
بی آنکه فکر کنم دویدم و از پشت او را گرفتم و به کناری کشیدم فایل چند قدمی ما محکم بر زمین کوبیده شد و متوقف شدنش صدای دلهرهآوری ایجاد کرد.
از ترس حتی چشمانش را هم باز نکرده بود قلبش تند می کوبید و مانند گنجشکی می لرزید. از شوک این همه نزدیکی اش به خودم سریع رهایش کردم و فاصله گرفتم.
قلبم به شدت می کوبید تنها چیزی که توانستم بگویم این بود
_ چیزی نیست ، آروم باش
پاتند کردم و به اتاق رفتم ، اصلأ نمی دانستم چه بر سرم آمده، خودم را مشغول کردم تا یادم برود اما.... لعنت بر دل سیاه شیطان. خدایا من که این قدر سست نبودم . چرا دست و دلم به کار نمی رفت...🫀🔥
به قلم ✍#آلا_ناصحی
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
کانال احسن الحالِ من 👌
.
شروع پارت گذاری رمان #مرادِمن_او
😍🫂
چشمم به ضحا افتاد که پایین پله ها ایستاده بود و تکانی نمی خورد و داشت به فایل آلومینیومی بزرگی که از دست دو کارگر رها شده بود و روی پله ها راه افتاده بود نگاه می کرد.
بی آنکه فکر کنم دویدم و از پشت او را گرفتم و به کناری کشیدم فایل چند قدمی ما محکم بر زمین کوبیده شد و متوقف شدنش صدای دلهرهآوری ایجاد کرد.
از ترس حتی چشمانش را هم باز نکرده بود قلبش تند می کوبید و مانند گنجشکی می لرزید. از شوک این همه نزدیکی اش به خودم سریع رهایش کردم و فاصله گرفتم.
قلبم به شدت می کوبید تنها چیزی که توانستم بگویم این بود
_ چیزی نیست ، آروم باش
پاتند کردم و به اتاق رفتم ، اصلأ نمی دانستم چه بر سرم آمده، خودم را مشغول کردم تا یادم برود اما.... لعنت بر دل سیاه شیطان. خدایا من که این قدر سست نبودم . چرا دست و دلم به کار نمی رفت...🫀🔥
به قلم ✍#آلا_ناصحی
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
کانال احسن الحالِ من 👌