یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۲ به محض آنکه تماس
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۳
- چیه سر صبح داداش؟
صدای ستاره، این اجازه را به او میدهد که وارد اتاق شود.
در را پشت سرش میبندد.
نگاهش که به صورت درهم و گیسوان پریشان خواهرکش که میافتد، لبانش کش میآیند.
ستاره اخم میکند.
- چیه؟ میخندی؟ توقع داری اول صبح چه شکلی باشم؟؟ ببین ستار اگه اومدی اینجا که فقط منو مسخره کنی، من میدونم با تو!
میخندد و کنار تختش میرود.
روی صندلی مینشیند و میگوید:
- ترمز بگیر ستاره! بذار کارمو بگم بعد پشت هم حرف بزن آبجی!
ستاره طلبکار از آنکه برادرش خواب سر صبحش را بر آن حرام کرده، دست به سینه میشود و میگوید:
- خب؟ بگو!
کمی صندلی را جلو میکشد و ماجرای دختر جوان را مختصر، شرح میدهد.
بعد از اتمام داستان، موبایلش را جلوی ستاره میگیرد.
- حالا یه لطف میکنی و زنگ بزنی بهش که بفهمی چی شده؟
ستاره دستی به موهایش میکشد.
- باشه داداش، چی بگم بهش؟ بگم آبجی توام؟
سری تکان میدهد.
- بگو.. اگر نگی اون که چیزی بهت نمیگه.
من از اتاق میرم بیرون، حرف که زدی، بگو بیام.
ستاره سر تکان میدهد.
ستار از اتاق بیرون و داخل آشپزخانه میرود.
لقمهای از املت دست پخت مادر بر بدن میزند.
- به به... چه املتی!
زهرا خانم لبخند میزند.
- نوش جونت. ستاره بیدار شد؟
لقمهای دیگر به دهان میفرستد و سری تکان میدهد.
مکالمه ستاره و دختر جوان طولانی میشود و ستار میتواند صبحانهاش را کامل بخورد.
لیوان چای به دست، پشت درب اتاقش میرود و چند تقه به آن میزند.
- بیا تو.
در را باز میکند و وارد میشود.
از همان جلوی در میپرسد:
- چی شد؟
- خونش همین تهرانه، ولی گفت چیزی نبوده و گفت ازت تشکر کنم.
راستی اسمش رو میدونی؟
نفس راحتش را بیرون میفرستد.
- خداروشکر. نه، چیه اسمش؟
- حنانه... خیلی مهربونه داداش. حتما یه روز منو ببر ببینمش.
- من آدرس خونش رو ندارم. خودت باید ازش بگیری. شمارش رو برداشتی؟
ستاره سر تکان میدهد.
- آره.
چند ثانیهای در سکوت میگذرد که ستاره طلبکار میگوید:
- خب؟ دیگه چرا اینجایی؟ برو بیرون خوابم میاد!
میخندد.
- هنوز خواب از سرت نپریده؟؟ پاشو بیا صبحانه بخور. مامان یه املتی زده که انگشتاتم باهاش میخوری!
چشمان ستاره برق میزنند.
- راست میگی؟
- دروغم چیه. فقط قبل از اینکه بیای، یه شونه به موهات بزن. مامان و بابا ببینتت فرار میکنن!
ستاره جیغ خفهای میکشد و بالشتش را به سویش پرت میکند.
- بــــــــی مـــــــــــزه!
بالشت ناکام از خوردن به هدف، به دیوار کوبیده میشود.
ستار میخندد و همانطور که از اتاق بیرون میرود، میگوید:
- یه آب به دست و صورتت هم بزن که چشمات باز شن، خانم موش کور!
سریع از اتاق بیرون میرود.
صدای حرصی ستاره از پشت در بسته میآید:
- من حسابتو میرســـــــــــم!
علی آقا تک خندهای میکند.
- باز چی شده؟
کنار پدرش میرود و خندان شانه بالا میاندازد.
- سر به سرش گذاشتم. الان میاد بیرون تلافی میکنه! بابا وقتی اومد از من دفاع کن، قیافش دیدنی میشه.
علی آقا میخندد و با شیطنت سر تکان میدهد.
زهرا خانم از سرش را از آشپزخانه بیرون میآورد.
- دختر منو اذیت نکنین ها!
هر دو میخندد و چیزی نمیگویند.
ستاره با وضعیتی بهتر، از اتاقش بیرون میآید.
با دیدن ستار، انگشت اشارهاش را بالا میآورد.
- چرا رفتی پشت بابا قایم شدی؟ جرئت داری بیا تن به تن بجنگیم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۳ - چیه سر صبح دادا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۴
ستار، با آرنج ضربه آرامی به پهلو پدرش میزند.
علی آقا با تلنگر او، وارد عمل میشود.
رو به دخترکِ طلبکارش میگوید:
- چیه بابا؟ با برادر بزرگترت با احترام حرف بزن.
ستاره چشمی درشت میکند و ناباور میگوید:
- بــــــــــابــــــــــا!
ستار خندان میگوید:
- چیه چشماتو درشت میکنی؟
ستاره، اخمی میکند و با قدم هایی بلند خودش را به او میرساند.
دستش را به سمتش میبرد و با تمام توانش، بازویش را نیشگون میکَند.
ستار که تمام سعیش را میکند «آخ» نگوید، در برابر فشار زیاد انگشتان خواهرکش دیگر توان نمیآورد و صدای آخش بلند میشود!
ستاره، با قدرت، دستش را میکشد.
با چهرهای در هم، رد دستش را میمالد و میگوید:
- ستاره، چرا جنبه شوخی نداری تو!
نابود کردی دستمو! حالا لازم نبود اینقدر محکم نیشگون بگیری!
ستاره برایش ابرو بالا میپراند و بوسهای روی گونهٔ علی آقا میکارد.
- تا تو باشی با بابای من نریزی رو هم که منو اذیت کنین! این یه تهدید بود داداش گلم که دیگه این کار زشت رو تکرارش نکنی!
با افتخار، سرش را برمیگرداند، داخل آشپزخانه میرود و با حالی خوب، صبحانهاش را میخورد.
علی آقا دست روی رد بازوی ستار میگذارد.
- خیلی درد گرفت؟
لبان خندان پدرش، او را هم به خنده میاندازد.
- بابا، حداقل دو دقیقه تو تیم من میموندی!
علی آقا خندان جواب میدهد:
- شرمنده بابا جان. تو تیمت میموندم ترکش های این دختر عاید منم میشد!
صدای حرصی ستاره از آشپزخانه میآید:
- پشت سر من غیبت نکن بابایــــــــــی!
•°•°•°•°
- نمیدونم والا علی. چی بگم بهشون؟ نه روی اینو دارم رد کنم، نه اونطور که باید و شاید دلم رضاست به رفتن.
بچم، ستار، سخته براش..
علی آقا سری تکان میدهد.
- میفهمم. ولی قصدشون خیره خانم. نمیخوان نون و نمکی که از هم خوردیم یادشون بره و حتما قصد دلجویی دارن.
ستار هم تصمیم با خودشه، دوست داشت میاد.
زهرا خانم حرف هایش را تأیید میکند.
در همین لحظه، درب خانه باز و ستاره و ستار، در قابش نمایان میشوند.
خواهر و برادری، با پای پیاده، به سوپری محل رفتند تا برای شام امشب ماست بخرند.
ستار سطل ماست را روی اُپن میگذارد.
زهرا خانم دست به زانو میزند و میایستد.
- دستت درد نکنه مادر.
ستاره باز حسود میشود و دست به کمر.
- مامان، منم زحمت کشیدم ها!
زهرا خانم لبخند میزند.
- قربونت برم حسودکم. دست تو هم درد نکنه مادر. بیا کمک من شام رو آماده کنیم.
لبخند میزند و وارد آشپزخانه میشود.
ستار کنار علی آقا میرود و مینشیند.
اکثراً که خلوت میکرد با پدرش، دستانش بیاختیار برای ماساژ دادن پاهای او میرفت.
امشب هم به عادت همیشه، پاهایش را ماساژ میدهد.
علی آقا زیر لب خدا را برای داشتن فرزند صالحش شکر میکند.
برای آنکه باری از روی دوش همسرش بردارد، خودش دست به کار گفتنِ خبرها میشود.
- بابا جان، شما نبودین شیرین خانم زنگ زد به مادرت.
سرش بالا میآید.
- شیرین خانم؟ برای چی؟
- دعوتمون کردن بریم خونشون.
سکوت میکند و چشم به پاهای پدرش میدوزد.
علی آقا ادامه میدهد:
- تصمیم با خودته پسرم. قصدشون خیره و اگر چه دلخوری از اونها نداریم، اما میخوان روابط مثل قبل باشه..
اگر خواستی، میتونی بیای.
بدون آنکه نگاه به پدرش کند، با تردید میپرسد:
- شیدا خانوم و همسرش هم..هستن؟
تلخندی روی لبان علی آقا مینشیند.
- نه.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۴ ستار، با آرنج ضرب
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۵
سری تکان میدهد.
- کِی؟
- انشاءالله فردا شب.
لبخندی کمرنگ میزند.
- چشم بابا، تا فردا فکرهامو میکنم.
علی آقا با رضایت سر تکان میدهد.
زهرا خانم و ستاره، با مقدمات شام، وارد هال میشوند.
زهرا خانم میگوید:
- اگر خلوت پدر پسری تون تموم شده، اجازه هست سفره رو بندازیم؟
لبخند میزنند.
ستار میایستد و «بله» میگوید و در همان حال کمک میکند تا سفره شام را بچینند.
شام ساده اما دلچسب شان را در کنار گرمای خانواده میخورند و خدا را برای ثانیه به ثانیه کنار هم بودنشان، شکر میکنند.
فردا شب هم از راه میرسد.
ستار با اینکه رفتن به خانهٔ عباس آقا را یادآوری بر خاطرات میشد، اما رسم ادب دید که برود.
نمیخواست خانواده شیدا گمان کنند که او از آنها دلخوری یا رنجشی دارد.
- بفرما پسرم.
با صدای عباس آقا که سینی چای را جلویش گرفته است، به خود میآید.
لبخندی میزند، استکان چای به همراه حبه قندی، برمیدارد و تشکر میکند.
عباس آقا با مهربانی لبخند به رویش میزند.
سینی چای خالی را روی اُپن خانه میگذارد و میخواهد کنار علی آقا بنشیند که آیفون خانه زنگ میخورد.
کمر راست میکند و متعجب به سمت آیفون میرود.
گوشی اش را برمیدارد.
- کیه؟
- منم بابا.
صدای بشاش دخترکش که درون آیفون پخش میشود، قلبش را میلرزاند.
دقیقا در شبی که نباید حضور میداشت، آمده بود!
شیرین خانم حدس میزند چه شد و لب میگزد.
عباس آقا، گوشی آیفون را در جایش برمیگرداند و با گفتن «ببخشید»ی جمع را ترک و در حیاط میرود.
در را که باز میکند، شیدا همانند همیشه به محض بر زبان آوردن کلمهٔ «سلام» او را در آغوش میگیرد.
از آغوشش بیرون میآید و متعجب میگوید:
- چرا خودت اومدی بابا؟ آیفون خراب شده؟
عباس آقا، سری به چپ و راست تکان میدهد و میخواهد در را پشت سر دخترکش ببندد که او سر به زیر میگوید:
- صبر کن بابا، آقا امیر هم اومده.
عباس آقا با بیچارگی نگاهی به بیرون از خانه میاندازد.
امیر با جعبه شیرینی، سمت خانه میآید.
به او که میرسد لبخند میزند، دستش را جلو میآورد و میگوید:
- سلام. خوب هستین؟
عباس آقا دستش را آرام میفشارد و زیر لب جواب سلامش را میدهد.
امیر، متعجب داخل میآید و کنار شیدایِ مبهوت تر از خودش میایستد.
با نگاهی به داخل خانه، میگوید:
- مهمون داریم بابا جان.
شیدا لبخند میزند.
- خب مشکلش چیه بابا؟
- خانواده منتظری اومدن دخترم. ستار و خانوادش. ببخشین بابا، ولی برین بهتره...
دهان شیدا باز میماند و سکوت میکند.
امیر با اخم کمرنگی، آرام لب میزند:
- بیایم داخل مشکلی داره عمو؟
- شیدا یه زمانی نشون پسرشون بودن عمو جان. صلاح نیست بیاین داخل و شما رو ببینند. به خصوص اینکه از اجبار پدربزرگ تون خبر دارن..
شیدا سر تکان میدهد و نگران رو به امیر میگوید:
- آره، بریم بهتره.
امیر کلافه نفسش را بیرون میفرستد و رضایت میدهد به رفتن.
عباس آقا تا کنار در، بدرقهشان میکند.
- فردا شب منتظرتون هستیم، حتما بیاین.
شیدا لبخند کمجانی میزند و «باشه» میگوید.
عباس آقا داخل خانه برمیگردد و نفس راحتش را بیرون میفرستد.
در همین لحظه، ستار در حیاط میآید.
عباس آقا میپرسد:
- چیزی شده؟!
لبخند میزند.
- نه، چیزی توی ماشین جا گذاشتیم، میرم بیارمش.
عباس آقا سر تکان میدهد.
از کنار هم میگذرند. ستار از خانه بیرون میرود و ریموت ماشینشان را میزند.
از داخل ماشین، جعبه شکلاتی را که به ستاره سپرده شده بود آن را داخل بیاورد را برمیدارد.
تنش را بیرون میکشد، در ها را قفل که میکند، صدای پچ پچ حرف زدن در همین اطراف توجه اش را جلب و گوش هایش را تیز میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۵ سری تکان میدهد.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۶
- عزیز من، الان چت شد یکدفعه؟
گوش هایش شناسایی میکنند این صدا را.
صدای پسرعموی شیداست.
بیاختیار، معطل میکند و استراق سمع!
صدای شیدا میآید:
- هیچی..نیست. بریم..
- نگاش کن! یه «عزیز من» گفتم، ببین چطور قرمز کرده! بشین بریم.
امیر با لحنی طنز میگوید و بعد از آن صدای درب ماشین و حرکتشان میآید.
پاهایش به زمین قفل شده اند و ذهنش در سوسویِ حرف های شیدا و امیر مانده است.
نمیداند حالا باید چه حسی داشته باشد؟
خوشحال باشد یا اندوهگین...
شاید عجیب باشد، اما ته قلبش از اینکه این گفت و گو را شنیده است، خوشحال است.
از اینکه حداقل فهمیده است امیر با شیدا مهربان است... حداقل خیالش راحت است آنچه را در رابطه با زندگیشان گمان میکرد، نیست.
از اینکه میتواند خوش باشد به اینکه شیدا در کنار امیر عاشق میشود و خوشبخت.
نفسش را بیرون میفرستد و داخل خانه برمیگردد.
جعبه شکلات را به شیرین خانم میدهد.
- شرمنده تو ماشین بود، جاش گذاشتیم.
شیرین خانم، لبخند میزند و رو به زهرا خانم و علی آقا میگوید:
- راضی به زحمت نبودیم. دست شما درد نکنه.
با چایی میچسبه.. الان میارم بخوریم.
زهرا خانم لبخند روی لب مینشاند و «خواهش میکنم»ی میگوید.
سر جایش مینشیند.
عباس آقا صدایش را بلند میکند:
- شیرین خانوم برای آقا ستار چایی جدید بریز، این قبلی سرد شده.
شیرین خانم «چشم» میگوید.
تشکری میکند.
شیرین خانم به همراه شکلات ها و چای تازه دم، وارد هال میشود.
دهانی در کنار هم شیرین میکنند و به صحبت های معمول میپردازد.
دستانش را به دور لیوان داغ چای، میپیچد.
از اختیارش خارج است اینکه به گذشته سفر میکند. به اینکه هیچگاه گمان نمیکرد در این خانه به عنوان یک غریبهٔ آشنا به میهمانیای ساده بیاید. به اینکه چقدر زندگی دور از انتظار پیش میرود و همیشه نمیشود آن چیزی که خواهان رسیدن به آن هستیم.
- تابستون تهران نمیری آقا ستار؟
با سوال عباس آقا به خود میآید.
مکث میکند و جواب میدهد:
- کم پیش میاد برم. بیشتر پیش خانوادهام.
عباس آقا لبخند میزند.
- واقعا هیچ جایی مثل خونه خود آدم نمیشه. کنار خانواده بودن نعمت بزرگیه که خدا رو براش خیلی کم شکر میکنیم.
سرش را تکان میدهد و «بلهای» زمزمه میکند.
سکوتی بر جمع حاکم میشود.
بعد از دقایقی، عباس آقا رو به جمع میگوید:
- خدا میدونه که امشب به قصد خیر دعوتتون کردیم. نمیخواستیم دلخوری مونده باشه توی دل هاتون.
با نگاهی به ستار ادامه میدهد:
- اتفاقی که برای بچه ها افتاد، درست کردنش از عهده ما خارج شد. حکمت خدا بوده همهٔ این اتفاقات.
حتما مصلحتی داشته که این شده.
انشاءالله برای ستار شما هم بهترین ها رقم بخوره.
شیرین خانم میایستد و داخل اتاقی میرود.
در این بین علی آقا با تواضع میگوید:
- حتما همین طوره که شما میگین. انشاءالله همهٔ جوونا خوشبخت و عاقبت بخیر بشن. شیدا خانم هم عزیز ما بود، اما قسمت نشد که عروس ما بشه. خدا شاهده همیشه دعامون خوشبختی اش بوده و هست.
- خداروشکر برادر زادهام، پسر خوبیه. درسته که به اجبار پدر پدربزرگ شون این وصلت سر گرفت، اما از چشماش میفهمم که میتونه دختر ما رو خوشحال و خوشبخت کنه.
عباس آقا میگوید و با گفته هایش کمی از احساس بدی که آنها نسبت به این اجبار و جدا کردن جوان ها در وجودشان قرار داشت، میکاهد.
ستار هم که این کلام ها را از زبان عباس آقا میشوند، خیالش آسوده تر میشود.
دیگر عشق شیدا مثل جنب و جوش نمیکرد در قلبش، انگار شنیدن این گفتههای امشب خیال پریشانش را کمی آرامتر میکند.
در همین لحظه، شیرن خانم به همراه جعبهای کادو پیچ شده، از اتاق بیرون میآید.
به سمت زهرا خانم میرود و آن را جلویش میگیرد.
- ناقابله زهرا جان.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۷
زهرا خانم لب میگزد و میایستد.
- چرا این کارو کردین آخه.. دستتون درد نکنه.
میگوید و به آغوش هم میروند.
علی آقا و ستار هم تشکر میکنند.
ساعتی بعد، میهمانی به پایان میرسد.
میزبان ها، خانواده را تا بیرون از خانه بدرقه میکنند.
عباس آقا میگوید:
- حتما باز هم بیاین. بی دعوت یا با دعوت، در این خونه همیشه به روی شما بازه.
علی آقا لبخندی میزند.
- دست شما درد نکنه. شما هم بیاین ما خوشحال میشم.
بابت امشب هم ممنون، حسابی زحمت کشیدین.
تعارفات معمول رد و بدل میشود.
ستار پشت فرمان مینشیند و با تک بوقی، حرکت میکند.
به خانه که میرسند، هوا خوری را بهانه میکند و با پای پیاده بیرون میزند.
دستانش را در جیب شلوارش کرده و قدم برمیدارد.
در افکار خودش غرق است و به اتفاقاتی که از سر گذرانده است فکر میکند.
به اینکه آنقدر ها نباید به خود سخت میگرفت و هی زبان به ناشکری میچرخاند. به اینکه گاهی باید حقیقت های تلخ زندگی را بپذیرد و سعی نکرد که از آنها فرار کرد...
•°•°•°•°
.
.
از خانه که بیرون میآیند، افکارش در هم پیچ میخورند.
در خودش فرو میرود و سکوت اختیار میکند.
دستگیره درب ماشینشان را میکشد، اما در باز نمیشود.
سرش را بالا میآورد و به امیر نگاه میکند.
امیر خیره به صورت او کلافه میپرسد:
- عزیز من، الان چت شد یکدفعه؟
گونه هایش طبق معمول گل میاندازند و انکار میکند که مشکلی نیست.
امیر برای آنکه حالش را عوض کند، شیطنت به خرج میدهد:
- نگاش کن! یه «عزیز من» گفتم، ببین چطور قرمز کرده! بشین بریم.
میگوید و با زدن ریموت، سوار ماشین میشوند.
شیدا، شیشه ماشین سمت خودش را پایین میدهد. باد به صورتش کوبیده میشود و کمی حالش را بهتر میکند.
انتظار نداشت که نام خانوادهٔ منتظری را به عنوان میهمان از زبان پدرش بشوند.
آوردن فامیلی شان هم، برایش تجدیدی بر خاطرات گذشته است!
چشمانش را میبندد و سعی میکند افکارش را از گذشته فاصله دهد.
- هنوز دوسش داری؟
سوال بیمقدمه و ناگهانی امیر، چشمانش را باز میکند.
با بهت به سمتش برمیگردد.
امیر با نیم نگاهی جدی به او ادامه میدهد:
- اینجوری نگاهم نکن، جواب سوالم رو بده.
زبانش قفل میکند انگار!
نگاهش به دستان محکم پیچیده شدهٔ امیر به دور فرمان گره میخورد.
آب دهانش را میبلعد که امیر خشدار میگوید:
- این تعلل کردنت منو میترسونه شیدا!
راستش رو بهم بگو!
هر طور که هست، لبانش را از هم میگشاید.
- ب...برای چی این سوالو میپرسین؟
امیر نفس عصبیاش را بیرون میفرستد.
حتی فکر اینکه دلش هنوز پیش ستار باشد، عذابش میداد.
خود را لعنت میکند که چرا این سوال را پرسیده و حالا میترسد از جواب شیدا!
میگوید:
- به نظرت چرا نپرسم؟ دل زنِ من باید پیش کس دیگه ای گیر باشه؟؟؟
صدایش بیاختیار بالا رفته و کمی شیدا را میترساند.
نگاه از او میگیرد.
- ش..شما باید در..در نظر بگیرین که..توی چه شرایطی با هم ازدواج کردیم..
من...
- پس هنوز دلت گیـــــــــره!
امیر عصبی میغرد و با عوض کردن دنده و سرعت دادن به ماشین، خشم خود را نشان میدهد.
با هراس کمربندش را میبندد.
- آ..آروم برین.. خواهش میکنم!
امیر پوزخندی حرصی میزند.
- نباید اینطوری باشی... نباید دلت هنوز پیشش گیر باشه شیـــــــدا! چرا یه نگاه به این قلب و غیرت بیچاره من نمیندازی؟
امیر پشت هم و عصبی میگوید و همانطور هم بر سرعت ماشین هم میافزاید.
شیدا لرزان و بیاختیار فریاد میزند:
- من نگفتم دلم گیره! نگفتــــــــم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۷ زهرا خانم لب می
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۸
امیر از موضعش پایین نمیآید و با همان خشم میگوید:
- دِ دروغ نگو شیـــــــــدا! دلت یه چی میگه و زبونت یه چی دیگه! حداقل به منی که این چشما رو میشناسم دروغ نگـــــــــو.
حرفها در دهانش میماسند.
چشم هایش مگر بر چه چیزی گواه میدهند؟ دارند اعتراف میکنند که هنوز دلبندِ ستار است؟
شرم وجودش را فرا میگیرد.
شاید امیر واقعا درست میگفت! شاید قلب شیدا هنوز حوالی ستار پر میزند که امشب اینگونه زبانش بند آمده است.
لبانش را به هم میفشارد.
رگ شقیقهٔ امیر بیرون زده و حال خوشی ندارد. این سکوت شیدا بیشتر عذابش میدهد. دلش میخواهد سرش فریاد بزند و بگوید«انکار کن شیدا! بگو حسی نمونده! فقط ساکت نمون که باور کنم هنوز دوسش داری»
شیدا این وضعیت را دوست نداشت اما نمیدانست چه بگوید.
هم سردرگم بود و هم ترسیده.
سردرگم از جواب سوال امیر و ترسیده از مردی که کنارش نشسته، اخم در هم کشیده و با نهایت سرعت ماشین را میراند.
اشک در چشمانش حلقه میزند و نگاهش را به آسمان شب میدوزد.
دقیقه ای بعد، به عمارت آقا بزرگ میرسند.
از ماشین پیاده میشوند، امیر با آنکه عصبی ست و دلخور از او، اما همانند همیشه عقب میایستد تا اول وارد شود.
شیدا، زیر بار نگاه سنگین و سوزناک امیر داخل میرود و پله های طبقه بالا را پیش میگیرد.
داخل اتاقشان که میرسند، امیر بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، تنش را روی تخت رها میکند و ساعدش را روی پیشانی میگذارد.
نمیخواست باور کند که در برابر سوالش شیدا سکوت کرده! نمیخواست باور کند که بعد از این همه تلاش برای به دست آوردن دلش، بعد از آن همه متحمل شدن لحظاتی که با تمام وجودش او را میخواست و اما به خاطرش دست روی دلش میگذاشت، ذهن همسرش هنوز حوالی مردی دیگر پر میزند.
لباس هایش را تعویض میکند و با نگاهی به امیر لب میزند:
- نمیخواین..لباس هاتون...
- نه!
امیر است که سرد و خشک میان حرفش میپرد.
لبش را میگزد.
صحبت های مادرش در گوشش تکرار میشوند.
« نذار از هم دور بشین عزیزم، فاصله بین زن و شوهر خوب نیست. میفهمم برات سخته ولی برای زندگیت تلاش کن. نذار تموم روزهایی قشنگی که میتونی تجربه کنی رو با حال خراب تموم کنی..»
با قدم های آرام، روی تخت میرود و گوشه آن مینشیند.
آب دهانش را پایین میفرستد.
- من..من گفتم که..دلـ....
امیرِ بیحوصله و عصبی، فرصت نمیدهد شیدا حرفش را کامل کند.
با همان چشمان بسته، دستوری میگوید:
- بخواب شیدا!
دستش را جلو میبرد و با تردید آن را روی دست مشت شدهٔ امیر میگذارد.
خون زیر پوستش میدود و لحظهای پشیمان میشود از عملش.
دست امیر همانند همیشه گرم بود، اما نه آنقدر که سردی درون شیدا را از بین ببرد.
چشمان امیر از لمس دستش توسط او، تا مرز باز شدن میرسند، اما خود را کنترل کرده و با سیاست منتظر میماند تا شیدا شروع به صحبت کند. میدانست با چشم گشودن و خیره اش شدن، شیدا عقب میکشد و لمس دستش را از دست میدهد.
شیدا لبانش را با زبان تر میکند و سعی میکند بیخیال این شود که دست بر روی دست امیر گذاشته است.
میگوید:
- من..گفتم دلم گیر نیست! همه چیز برام تموم شده.. سخته... فراموش کردن کسی که مدتی از زندگیم رو باهاش گذروندم، سخته. نمیدونم..منو درک میکنین یا نه..اما الان میدونم که دلم جایی گیر نیست!
به سختی اما صادقانه ادامه میدهد:
- نه اینجا..نه پیش آقای منتظری!
مشت امیر باز میشود و قبل از آنکه شیدا دستش را بکشد، دست او را میان پنچه هایش میگیرد.
بدون نگاه لب میزند:
- وقتی دلت اینجا نیست یعنی...
این بار شیدا است که نمیگذرد او جملهاش را کامل ادا کند!
با گونه های گلگون از دستی که درون دست امیر حبس شده است، میگوید:
- یعنی هیچ جا نیست!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۸ امیر از موضعش پای
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۹
امیر چشم باز میکند و سرش را به سمت شیدا میچرخاند.
چشمان به خون نشسته اش را به او میدوزد و خشدار میگوید:
- چرا اینجا نباید باشه؟
سرش را پایین میاندازد و نگاه میدزد.
- به..به همون دلایلی که خودتون میدونین.
امیر نفسش را بیرون میفرستد و بیش از این اصرار نمیکند.
خیره به شیدا میماند. چهرهاش را دوست میداشت. این چشمان زیبا، لبان کشیده و گیسوان خرمائیای را...
حواسش می رود و دست شیدا را رها میکند، شیدا هم از خدا خواسته دستش را عقب میکشد.
از روی تخت بلند میشود و سمت کمدش میرود.
امیر حرکاتش را از نظر میگذراند.
کارگاه گلدوزیاش را کشو بیرون میآورد.
امیر متعجب میگوید:
- میخوای چیکار کنی؟
نگاهش را از چشمان امیر میدزد.
- خوابم نمیاد. میخوام..برم گلدوزی کنم.
میریم هال.
امیر سری تکان میدهد.
- برو این اتاق کناری، لامپ هال رو روشن کنی نورش میره پایین آقا بزرگ میفهمه.
«باشه» میگوید و از اتاق بیرون میزند و امیر را با ذهن مشوشش تنها میگذرد.
با مغزی که پر شده از عشقی که شیدا به او ندارد و همین چند دقیقه پیش اعتراف کرده است.
با قلبی که میماند در فکرِ چاره برای به دست آوردن دل معشوق.
شیدا وارد اتاقی که امیر گفته است، میشود.
لامپ اتاق را میزند. برای اولین بار است که این اتاق میآید و برایش تازگی دارد.
نگاهش را دور تا دور اتاق میچرخاند که چشمش روی ساز سنتور ثابت میماند.
با هیجان کارگاه گلدوزیاش را روی میز میگذارد، روی مبل مینشیند و مضراب(¹) ها را برمیدارد.
آن ها را روی سیم ها میزند و صدایی تولید میکند.
لبخندش عمق میگیرد و در دل میگوید؛ کاش بلد بودم، الان میزدم.
مضراب ها را کنار میگذارد و زیر لب میگوید:
- به آقا بزرگ میاد که به ساز های سنتی علاقه داشته باشه..
نفسش را بیرون میفرستد و مشغول کارِ گلدوزیاش میشود.
در همین لحظه، ناگهان درب اتاق باز میشود.
شیدا، ترسیده سوزن را رها میکند و دست روی قلبش میگذارد.
امیر است که در قاب در نمایان شده.
داخل میآید و پشت سرش در را میبندد.
متعجب میگوید:
- چرا اومدین اینجا؟ چیزی شده؟
امیر جلو میرود و خودش را کنار شیدا، روی مبل، جا میدهد.
نیم نگاهی به شیدا میاندازد و همانطور که مضراب ها را در دست میگیرد، میگوید:
- دلم هوس کرد بیام بزنم.
با چشمانی متعجب و هیجان زده او را مینگرد.
- برای شماست؟؟؟
گوشهٔ لب امیر بالا میرود.
- آره.
میگوید و مشغول نواختن ساز مورد علاقه اش میشود.
همیشه نواختن سنتور آرامش میکرد، اما الان آرامشش چند برابر شده است.
چرا که شیدا کنارش نشسته و حسابی از شنیدن صدای دلنواز سنتور و مهارت امیر ذوق زده است.
نواختن که پایان میرسد، نگاهش را به شیدا و لبان خندانش میدوزد.
شیدا حتی نمیتوانست حدس بزند که چگونه امیر در آتش خواستنش میسوزد..!
شیدا با هیجان میگوید:
- باورم نمیشه.. اصلا بهتون نمیاد سنتور بلد باشید! فکر میکردم برای آقا بزرگه..
امیر تک خندهای میکند.
- مگه من چمه که بهم نمیاد؟
لبخندی کمرنگ میزند.
- فقط بهتون نمیاومد که ساز سنتی دوست داشته باشین.
خیلی خوب بود.
امیر چشمکی به رویش میزند.
- دوست داشتی؟
او که انگار فراموشش شده دقایق پیش چه اتفاقی میانشان افتاده، با شوق میگوید:
- خیلـــــــــی! شاید باورتون نشه ولی قبل از اینکه بیاین داشتم پیش خودم میگفتم کاش میشد یکی بیاد بزنه.
لبخند امیر وسیع میشود.
- پس بگو چرا دلم هوس کرد!
میگوید و تصویر گلگون شیدایِ روبرویش را با عشق مینگرد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
(¹): نوازندگی سنتور با دو چوب نازک که به آنها «مضراب» گفته میشود، انجام میشود.
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳۰
چشمانش یک دورِ کامل در صورت شیدا چرخ میخورند.
گوشهٔ لبش از گلگون شدن همیشگیاش، بالا میرود.
بی پروا و بدون آنکه ملاحظهٔ حال دختر روبرویش را بکند، لب میزند:
- نمیدونی که چقدر گلگلی شدنت رو دوست دارم!
همین جمله کافی است که شیدا لبو شود و چانهاش به قفسهٔ سینه اش پچسبد.
امیر نچی میکند و دست زیر چانهٔ او میزند.
شیدا محکوم به چشم دوختن میشود.
امیر روی قلب خودش ضربهای آرام میزند.
- اگر چه که تو دلت اینجا گیر نیست...
لبخندی کمرنگ زده و ادامه میدهد:
- ولی بدون در هر صورت دوست دارم شیدا.
میگوید و نمیفهمد که حرف هایش چه آشوبی را درون دل شیدا با پا میکنند.
او هم اختیار چشمانش را از دست میدهد و خیره امیر میماند.
در امواجِ نگاه هم، غرق میشوند.
امیر رودروایسی با خودش نداشت و در دل اعتراف میکرد که همه جوره او را میخواهد.
اما میدانست حالا که هنوز حسی در قلب شیدا جوانه نزده، بیپروایی کردن درست نیست.
طرهای از گیسوان شیدا را پشت گوش میفرستد و گونهٔ مخملی اش را نامحسوس نوازش میکند.
قبل از او، شیداست که به خود آمده و اتصال نگاهشان را قطع میکند.
امیر لبخند مهربانی به رویش میزند.
- هنوزم خوابت نمیاد؟
- ن..نه. شما برید، شبتون بخیر.
امیر با آنکه تک تک سلول های بدنش از این جمع خطاب شدن فراریاند و هر بار با اینگونه خطاب شدن، حس بدی در قلبش جریان مییابد، بدونِ اعتراضی سر تکان میدهد.
- شب تو هم بخیر.
میگوید و از اتاق بیرون میزند.
شیدا اما هنوز متعجب از نگاه خیرهاش است. نگاهی که انگار دقایقی به گوی های مهربان و بانفوذِ امیر گره خورده و باز شدنش با دندان هم محال بود!
کارگاه گلدوزی اش را در دست میگیرد و با ذهن مشغول و قلبی که از مهربانی های امیر احساس خوشایندی را تجربه میکند، مشغول تکمیل کردنِ طرحش میرود.
ساعتی بعد، دستی به چشمان خستهاش میکشد و دست از گلدوزی برمیدارد.
کارگاهش را همانجا میگذارد و با خاموش کردنِ لامپ، از اتاق بیرون میآید.
وارد اتاق مشترک شان که میشود، لامپ بالکن را روشن میبیند.
متعجب از اینکه امیر هنوز نخوابیده است، داخل بالکن میرود.
امیر، حضور شیدا را در پشت سرش احساس میکند و لبخندی کمرنگ بر لب مینشاند.
- بیخوابیت به منم سرایت کرده انگار!
خودش پاسخ سوال ناگفتهٔ شیدا را میدهد.
میگوید:
- میدونین ساعت چنده؟ فردا سر کار نباید برین؟
- میدونم.. باید برم اما انگار امشب خواب به چشمام حروم شده.
به صندلیِ کنارش ضربه میزند و نیمرخش را به سمتش میچرخاند.
- بیا بشین.
مخالفتی نمیکند و روی صندلی حصیری بالکن و کنار امیر مینشیند.
چشمانش را به آسمان شب میدوزد.
تنها صدای نفس هایشان است که به گوش هم میرسند و امیرِ دلداده حتی حسودی میکند به هوایی که او دارد آن را استشمام میکند و دلیل حیاتش است.
سکوت میانشان باعث میشود با لبخند، گوشی اش را از روی میز چنگ بزند.
شعری که همین چند روز پیش در یکی از صفحات مجازی دیده و آن را در موبایلش ذخیره کرده بود را میآورد.
هر چه تلاش کرده بود نتوانست حفظش کند و دلش میگفت که در این لحظه شعر را بخواند.
شعری که مصرع به مصرعش، حرف دلش را میزند.
لبانش را با زبان تر میکند و بدون مقدمه ای، عاشقانه لب میزند:
- ميشود تنها شويم يک بوسه از چشمت کنم؟
حلقه ي پيوندمان را دزدکي دستت کنم؟
ميشود هر ثانيه نام مرا نجوا کني؟
من بگويم “جان” ولي با بقيه بدتا کني؟
ميشود آغوش تو منزلگه جانم شود!؟
چشم تو جانم بگيرد عشق مهمانم شود؟
ميشود مردم بدانند من چقد ديوانه ام؟
جز تو ديگر هيچ بينم با همه بيگانه ام.؟!
آنقدر ديوانه ام تا هر که ميبيند مرا
آه تلخي ميکشد با خنده ميپرسد چرا؟
سر شیدا، متعجب به سمتش برگشته است و با اتمام رسیدن شعر، خون زیر پوستش میدود و لبخندی را دور از اختیار روی لبانش مینشاند.
امیر دیدن لبخندش را به فال نیک میگیرد و با شیطنت میگوید:
- میشود؟
سرش، با خجالت، پایین میافتد.
- ن..نه!
زمزمه وار میگوید و امیر را به جای آنکه ناراحت کند، خوشحال تر میکند.
سرش را نزدیک میبرد.
- به نظرم این نه، هزار تا آره توش بود ها خانوم اناری!
میگوید و با عشق، بر پیشانیاش بوسهای میکارد.
چشمان شیدا بسته میشوند و حتی بعد از آن بوسهٔ داغ و عمیق، آنها را نمی گشاید.
لبان امیری که امشب به مراد دلش رسیده، کش میآیند.
میگوید:
- ترجمه اون «نه» از قلبم اومد. مقصر خودِ دل دادشه، طرف حسابت اونه!
شیدا، لبخندش را پنهان میکند و میایستد.
گونه هایش لحظهای امانش نمیدهند!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۳۰ چشمانش یک دورِ کا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳۱
امیر لبی کج میکند و میپرسد:
- چیزی نمیخوای به قلبم بگی؟
پشت به او جوابش را با خجالت میدهد:
- چی بگم..وقتی که حرفام چپکی حالیش میشن؟!
- دلِ دیگه!
امیر میگوید و منتظر پاسخش میماند.
شیدا داخل اتاق میرود و از آنجا جوابش را میدهد.
- خب...دل که حرف حالیش نمیشه!
مخصوصاً..این دل!
لبان امیر از پاسخش، کش میآیند.
بلند میشود و داخل اتاق برمیگردد.
با چشمانی مرفح خیره به شیدا میگوید:
- پس شما هم خبر داری از وضعیت این دل و دل به دلش نمیدی!
سرش را به زیر میاندازد و چیزی نمیگوید.
امیر لبخندی میزند و اجازه میدهد که گونه های او کمی استراحت کنند و گلگون نشوند.
روی تخت دراز میکشد و با قلبی آرام تر از زمانی که وارد خانه شدهاند و لبانی خندان و راضی به دلیل آنکه امشب بوسه بر پیشانی یار نشانده اند، چشمانش را میبندد.
شیدا همانند همیشه با فاصله، روی تخت دراز میکشد و چشمانش را به سقف اتاق میدوزد.
بیاختیار دست بر روی پیشانی و رد بوسهٔ پرحرارت امیر میکشد و لبخند خجلی میزند.
نگاه نامحسوسی به امیر میاندازد.
امیری که امشب هم عصبی و به جوش آمدنش را دید و قالب بر خود تهی کرد و هم مهربانی و شیطنتش را که حسابی به دلش نشسته است.
چشمانش را از او میدزد تا امیر مچ نگاهش را نگیرد.
پشت به او میکند و سعی حس دلنشینی را که آن گوشه های قلبش جنب و جوش میکند را نادیده بگیرد.
با تکان خوردن های تخت، چشمانش را نیمه باز میکند.
امیر را میبیند که از روی تخت بلند و وارد سرویس اتاق میشود.
لحظهای بعد با صورتی خیس از آن بیرون میآید، مهری را از روی پاتختی برمیدارد.
رو به قبله میایستد و نماز صبحش را اقامه میکند.
شیدایِ نیازمند خواب، چشمانش دوباره روی هم میافتند.
امیر سلام نمازش را که میدهد، نزدیکش میرود و آرام صدایش میزند:
- بلند نمیشی؟
شیدا؟
جوابی که نمیدهد، با لبخند دست روی گونهاش میکشد و پچ میزند:
- خانوم اناری؟ نکنه دوست داری با روش های قشنگم بیدارت کنم؟
چشمان شیدا، علی رغم میل باطنی اش باز میشوند.
امیر نگاه شکست خوردهاش را به او میدوزد.
- اذان رو گفتن.
دست به چشمانش میکشد و در جایش مینشیند.
امیر در جایش دراز میکشد و خیره به او میگوید:
- میدونی چطوری بیدارت کردم؟
متعجب میپرسد:
- چی؟ خب..خب صدام کردین!
امیر خودش را متعجب نشان میدهد.
- واقعا نفهمیدی؟؟
با شیطنت میگوید و به خواستهاش که گلگون شدن شیدا است، میرسد.
دلش به حال او رحم نمیآید و همچنان ادامه میدهد:
- چیکار کنم..؟ افسار مغزم افتاده دست این قلبِ وامونده!
دلش چگونه به حال شیدای سرخ شده از خجالتش که از شدت شرم سرش را تا آخرین حد ممکن به زیر انداخته بود، به رحم نمیآمد را خدا میدانست!
انگار واقعا افسار عقلش را سپرده به قلب عاشق و مجنونش!
شیدا که کم مانده عرق از سر و رویش بچکد، بدون حرفی از روی تخت بلند و وارد سرویس میشود.
در آینه به چهرهٔ سرخش مینگرد و لبش را میگزد.
پیش خود میگوید یعنی چگونه مرا از خواب بیدار کرده که خودم نفهمیدم؟؟!
دخترک ساده نمیداند شیطنت امیر است همهٔ این خیالات که در سرش انداخته است.
نفسش را بیرون میفرستد و از سرویس بیرون میآید.
بدون نگاهی به امیر، چادر سفیدِ گلدارش را برمیدارد و نمازش را میخواند.
سر به سجده میگذارد و از خدا میخواهد که هوایش را داشته باشد و به او توانی برای کنار آمدن با تقدیرش را دهد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۳۱ امیر لبی کج میکن
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳۲
سر از سجده برمیدارد و دست به صورتش میکشد.
چادر را از سرش برمیدارد و تایش میکند.
بعد از آن بدون هیچ حرف و نگاهی با خجالت، روی تخت میرود و پشتش را به امیر میکند تا با او چشم در چشم نشود.
- شوخی کردم خانومِ اناری! انقدر رو از ما نگیر.
باز خجل میشود و خودش را به خواب میزند که امیر پاپیچش نشود.
واقعا دیگر توان صحبت با او و لحظه به لحظه رنگ عوض کردن را نداشت!
واکنش نشان ندادنش، امیر را بالای سرش میکشاند.
میخواهد چیزی بگوید، اما با دیدن چشمان بسته و پلکهایی که دور از اختیار دخترک بامزه و گلگون میلرزند، سکوت میکند.
سرش را عقب میکشد و با لبانی خندان آن را روی بالشت میگذارد.
فهمیده که «خانم اناریاش» خودش را به خواب زده و به همین خاطر ادامه نمیدهد.
وگرنه شیطنت او در کنار یار، هیچگاه تمام شدنی نیست!
.
.
گیسوان طلائی رنگ و حالت دارش را پشت گوش میفرستد و دستی بر لباس زیبایش که حسابی بر تنش نشسته، میکشد.
با لبخند از اتاق بیرون میآید.
امروز بعد از مدتی سرما خوردگیاش امانش داده و حالش کمی بهتر است.
برای همین از فرصت استفاده کرده و به خودش رسیده است تا هوش از سپهر بپراند و او را شگفت زده کند.
این مدت سپهر خوب هوایش را داشت و اینگونه قصد دارد خوشحالش کند.
بعد از مدتها غذای امروز را خودش درست کرده و عطر خوشش فضای خانه را پر کرده است.
دستگیره در که پایین میآید، با هیجان خودش را جلوی در میرساند و منتظر داخل شدن سپهر میشود.
سپهر داخل خانه میآید و در نگاه اول، چشمانش به برکه زیبا رو قفل میشوند.
چشمانش برقی میزنند و با لبخند میگوید:
- ای جوووونم! عجب دلبری دارم مـــــــن! چه خوشگل کردی لامصب!
با شوق از تعریفش خیرهاش میماند.
- لباسات رو عوض کن، بیا نهار بخوریم.
سپهر سرخوش میخندد.
- مگه میشه چشم ازت برداشت و رفت سراغ کار دیگهای؟!
میگوید و با لبخند، او را از زمین بلند میکند.
برکه میخندد و پاهایش را در هوا تکان میدهد.
- بذارم زمیـــــــــن!
سپهر چشم به چهره زیبا برکه میدوزد.
چشمان زمردی، پوست سفید و گیسوان طلائی رنگش قلب هر بینندهای را میلرزاند.
چه رسد به سپهری که او را در آغوش کشیده و صاحب اختیارش است.
لبخندی وسیع که دندان هایش را به نمایش میکشد میزند و میگوید:
- مگه میشه لامصب؟
با حالی خوب میخندد.
- غذام میسوزه سپهر!
سپهر ناچار او را روی زمین میگذارد. البته که قبل از آن غرامت خود را که یک بوسه است، میگیرد!
برکه خوشحال از اینکه سپهر اینهمه از او و این عملش استقبال کرده، وارد آشپزخانه میشود.
زیر برنجش را خاموش میکند و آن را به همراه ته دیگ های سیب زمینی اش درون دیس میکشد.
دیس برنج و مرغ را روی میز میگذارد و بشقاب ها را میچیند.
با لبخند هنرش را مینگرد. آشپزی کردن را به کمک دیدن فیلم های آموزشی یاد گرفته بود، مادرش که کاری به کار دخترکش نداشت...
سپهر داخل آشپزخانه خانه میآید و با رضایت میگوید:
- به به! چه کرده خوشگلِ مـــــــــن!
همه جوره داری دل میبری امروز ها. چی شده انقدر به خودت رسیدی جیگر؟
با لبخند روی صندلی مینشیند و در همان حالی که دارد برنج برای خودش میکشد، میگوید:
- چون حالم بهتره امروز..
سپهر «هومی» میگوید و با لذت مشغول خوردن نهار میشود.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۳۲ سر از سجده برمید
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳۳
کمی از نوشابه اش را مینوشد و رو به سپهر میگوید:
- میگم.. میخوای مامان و بابات رو دعوت کنیم خونمون؟ از زمانی که ازدواج کردیم حتی یک بار هم دعوتشون نکردیم..
سر سپهر بالا میپرد.
غذای درون دهانش را میجوید و پایین میفرستد.
- اونا توقعی ندارن. نمیخواد..
- توقع هم نداشته باشن، باید دعوت کنیم.
عصری زنگ میزنم با مامانت که برای فردا شب بیان.
سپهر بیخیال شانه بالا میاندازد.
اطمینان دارد از جواب منفی که زن بابایش به دعوت برکه میدهد و برای همین بیش از این مانعش نمیشود.
- باشه.
میگوید و ادامه غذایش را میخورد.
برکه بعد از آنکه ظرف و ظروف های کثیف نهار را میشورد، داخل هال میرود و کنار سپهر مینشیند.
سپهر خیره به تلویزیون دستش را به دور گردنش میاندازد و میپرسد:
- از مامان و بابات خبری نداری؟
نفسش را بیرون میفرستد.
- نه.. چه خبری؟ زنگ نزدم چون حتی شمارهی جدیدی ازشون ندارم!
بغض بالا آمده در گلویش را پایین میفرستد.
سپهر که خیالش از بابت اینکه او تماسی نگرفته که منافعش در خطر افتاده باشد، راحت شده، لبخندی میزند و میگوید:
- خوشگلم.. میخوای همین چند وقتا رفیقامو دعوت کنیم؟
چشم درشت میکند.
- اینجـــــــــا؟؟؟
سپهر سری تکان میدهد.
- آره.
سریع مخالفت میکند و با انزجار میگوید:
- وای نـــــــــه! اصلا خوشم نمیاد بیان خونمون سپهر! بعضیها شون..خیلی رو مخن! میان کثیف کاری میکنن..
سپهر از قیافه در هم برکه، لبانش کش میآیند.
میخندد و گردنش را قلقلک میدهد:
- خوبه دیگــــــه! به رفقای من میگی رو مخ؟؟؟
برکه خندان، گردنش را کج میکند تا سپهر دست از قلقلک بردارد.
در همین حین میگوید:
- خب دارم حقیقتو میگم! خودتم میدونی!
سپهر دستش را از زیر گردنش بیرون میکشد و میگوید:
- بعضیهاشون رو قبول دارم..
با غرور سر تکان میدهد و موبایلش را از روی میز عسلی برمیدارد.
سپهر میپرسد:
- میخوای به مامانم زنگ بزنی؟ نگفتی عصر زنگ میزنم؟
با نگاهی به ساعت، جواب میدهد:
- آره. ولی الان میخوام زودتر زنگ بزنم که عصر برم خرید کنم برای شب.
سپهر تنها سری تکان میدهد.
شمارهٔ مادر سپهر را میگیرد و موبایل را روی گوشش میگذارد.
چیزی نمیگذرد که صدایش پخش میشود:
- سلام عزیزم.
لبخند میزند.
- سلام. خوبین؟ با..با خوبن؟
- همه خوبیم. چه خبر؟ کاری داشتی؟
- زنگ زدم بگم، امشب بیاین خونهٔ ما.
افسانه خانم مکث میکند.
- عزیزم..باید از نادر بپرسم..
برکه با خواهش میگوید:
- بیاین لطفاً. من منتظرتون هستم.
افسانه خانم دلش به حال صدای خواشوار و مظلوم برکه به رحم میآید.
نفسش را بیرون میفرستد و میگوید:
- باشه عزیز.
لبانش کش میآیند.
- پس شب میبینمتون. خدانگهدار.
تماس را قطع میکند.
سپهر که از مکالمهشان در عین ناباوری متوجه شده که قرار است پدر و زنبابایش امشب اینجا بیایند، میگوید:
- واقعا گفت میایم؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۳۳ کمی از نوشابه اش
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳۴
با لبخند نگاهش میکند.
- اوهوم. وای چی درست کنم برای شام سپهر؟
سپهر شانه بالا میاندازد.
- چمیدونم!
دخترک تنها، برای اولین بار است که میهمان دارد و ذوق و هیجانش برای همین است.
کمی فکر میکند و بعد میگوید:
- شوید پلو با ماهی چطوره؟ من خودم خیلی دوسش دارم!
سپهر «اویی» کشیده میگوید.
- حوصله داری برکه؟ شوید پلو خیلی زحمت داره! خورشت سبزی خوبه. بابام هم دوست داره.
- دروغ نگی ها!
با چشمانی ریز شده میگوید.
سپهر تک خندهای میکند.
- دروغ برا چی بگم بچه! بلند شو از رو مبل، میخوام دراز بکشم.
بلند میشود و رو به سپهری که در حال دراز کشیدن روی مبل است، میگوید:
- سپهر من عصری دارم میرم بیرون خرید کنم. بلند شدی، دیدی نبودم بدون رفتم خرید. خب؟
سپهر سری تکان میدهد.
- باشه عشقم.
خواب ظهرگاهی از چشمان برکه دیگر پریده است.
داخل اتاقشان میرود، برگه و مدادی برمیدارد و خرید هایش را مینویسد.
تا به خود میآید عصر رسیده است.
آماده میشود و بیرون میرود.
رانندگی بلد نبود، وگرنه خودش ماشین سپهر را برمیداشت و راحت به خرید میرفت، اما حالا مجبور بود که تاکسی بگیرد.
به سوپری میرود و طبق لیستی که آماده کرده است، مشغول خرید میشود.
چیزی کم نمیگذارد و میخواهد امشب یک میهمانی تمام عیار و بدون نقص بگیرد.
با دستانی پر، از سوپری بیرون میآید.
هوا گرم است و صورت سفیدش، از شدت گرما سرخ شده است.
کمی از بطری آبش مینوشد و تاکسی میگیرد تا هر چه زودتر به خانه برگردد.
طولی نمیکشد که تاکسی از راه میرسد.
جلو میرود و در را باز میکند، قبل از آنکه بشیند، میگوید:
- آقا میشه خرید هام رو بذارین جعبه عقب؟
آقای راننده پیاده میشود و خرید هایش را داخل جعبه عقب ماشین میگذارد.
بعد از آن هر دو داخل ماشین مینشینند و حرکت میکنند.
برکه لباسش را از تن فاصله میدهد و کمی تکان میدهد تا کمی باد به تنش بخورد.
در همان حال میگوید:
- آقا میشه کولر رو روشن کنین؟ خیلی گرمه!
- کولر ماشین خرابه.
با شک میپرسد:
- خرابه یا دلتون نمیاد روشنش کنین؟؟!
آقای راننده از آینه، با اخم نگاهی به او میاندازد.
بی هیچ حرفی دستش را جلو میبرد و کولر را روشن میکند.
حرصی میگوید:
- شیشه رو بده بالا.
شیشه ماشین را بالا میکشد و لبخندی میزند.
در میان راه، آقای راننده میایستد و شیشه ماشین را پایین میدهد.
- کجا میری خانوم؟
- مستقیم.
- سوار شو.
درب کنار برکه باز میشود.
برکه نگاهش را به شخص میدوزد و دهانش باز میماند.
دختر جوان کنارش مینشیند و در را میبندد.
- سلام.
جواب میدهد:
- سلام.
دختر جوان صدایش را میشناسد.
- شما..همون خانمی هستی که توی پارک..کیفم رو پیدا کردین. درست میگم؟
چشم به عینک دودی دختر جوان میدوزد.
- خودمم.
چقدر راحت دختری که به دنبالش بود و را حالا کنارش داشت.
مردد بود که از آن کاغذ و نوشته رویش برای دختر بگوید.
- خوشحالم که باز باهاتون هم صحبت شدم. من حنانهام..
با صدا و دست جلو آمدهٔ دختر، به خودش میآید.
لبخندی نصف و نیمه میزند و دستش را میفشارد.
- برکه.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗