یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۸ دست زیر بینیاش م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۹
به سمت آشپزخانه میدود.
هود را روشن میکند تا کمی دود درون خانه را ببلعد.
قابلمه سوخته را درون سینک میگذارد و شیر آب را باز میکند.
سپهر لباس هایش را تعویض میکند و داخل آشپزخانه میآید.
- الان باید نهار چی بخوریم؟
میخندد.
- گشنه پلو با خورشت دلضعفه!
سپهر تلنگری به پیشانیاش میزند.
- تو این وضعیت هم دست از مسخره بازی برنمیداری؟
کلافه آب بینیاش را بالا میکشد.
- وای نمیدونم سپهر. از خواب بیدار شدم انگار یکی کتکم زده... تنم خسته ست.
بیزحمت زنگ بزن غذا سفارش بده.
سپهر با نگاهی به سر تا پایش میگوید:
- میدونم رفتی بیرون، حسابی عرق کردی و بعدشم رفتی حموم و یک راست زیر کولر! معلومه سرما میخوری!
الان وسط تابستون باید فین فین کنی!
ناله میزند.
- وای نگو سپهر... از فکرش هم تنم میلرزه.
سپهر سری تکان میدهد.
- اون موقع خوشحال که زیر کولر میخوابیدی باید فکر اینجا رو هم میکردی.
تن کوفتهاش را داخل هال میکشاند.
سپهر هم پشت سرش روانه میشود، موبایلش را برمیدارد و غذا سفارش میدهد.
نگاهش را به برکه که روی مبل ولو شده است میاندازد.
- خوبی؟
چشمانش را باز میکند.
- خوبم. امیدوارم اونی که گفتی نشه.
فقط یکم خسته ام فکر کنم..
سپهر میخندد.
- آره بعد اینهمه خوابیدن، حتما خستهای!
بذار برات قرص بیارم. پیشگیری بهتر از درمانه!
بلند میشود و قرصی برای برکه میآورد.
برکه قرص را روی زبانش میگذارد و با کمی آب آن را پایین میفرستد.
دوباره روی مبل میخوابد.
گلویش درد میکند و تنش کوفته است.
نمیخواست به گفته های سپهر فکر کند، اما انگار قرار است همان شود که آن گفته...
سفارش غذایشان را میآورند.
برکه حسابی گرسنه است و به محض آمدن غذا شروع به خوردن میکند.
سپهر با نگاهی به او میگوید:
- فکر کنم مشکل از معده خالیت بود! الان حالت از منم بهتره.. نگاش کن..
غذای درون دهانش را میجوید و پایین میفرستد.
- نه سپهر! واقعا دارم حس میکنم یه چیزیم میخواد بشه..
انقدر گشنمه که نمیتونم یه لحظه حرف بزنم.. خواهش میکنم هیچی نگو!
سپهر میخندد.
- بهت رو بدم میای منم میخوری!
میگوید و مشغول خوردن غذایش میشود.
•°•°•°
سرفه میزند و نگاهی به ساعت خانه میاندازد.
ساعت سه بعد از ظهر است و قرار بوده که سپهر ساعت دو خانه باشد و او را به بیمارستان ببرد.
روی پیشانی اش دانه های عرق نشستهاند و اصلا حال خوشی ندارد. حتی نای تکان خوردن و برداشتن موبایلش را...!
نمیتوانست بیش از این صبر کند.
موبایلش را به سختی برمیدارد و شمارهٔ سپهر را میگیرد.
تنها صدای بوق است که در گوشش تکرار میشود.
کسی پاسخگو تماسش نیست...
آنقدر بوق میخورد که بالاخره تماس قطع میشود. چندباری پشت سر هم تماس میگیرد، اما هر بار همان نتیجه اول دستگیرش میشود.
چشمانش سیاهی میروند و سرش درد میکند. حالش از چند ساعت بیش بدتر شده.
چاره ای ندارد جز اینکه با آمبولانس تماس بگیرد.
صدو پانزده را میگیرد.
لحظهای بعد صدای مردی درون گوشی پخش میشود، برکه لبان خشکش را از هم میگشاید و به سختی شرح حال و آدرس خانه را میدهد.
بعد از اتمام تماس، تن بیجانش را کنار در میکشاند و آن را نیمه باز میگذارد.
شال دم دستی اش را روی سرش میاندازد و روی مبل دراز میکشد.
آنقدر حالش بد بود که دلش میخواست زار زار گریه کند.
ساعتی بعد، آمبولانس میرسد.
پرستار ها داخل میآیند و برکهٔ بیحال را معاینه میکنند.
برایش سرمی میزنند و بعد از دادن توصیه هایی از قبیل خوردن غذا های مقوی و مراقبت، خانه را ترک میکنند.
به محض رفتنشان، موبایل برکه زنگ میخورد.
نگاهی به صفحهٔ موبایلش میاندازد.
سپهر است.
بیاختیار تلخندی میزند. سپهر نباید امروز با دیدن این حالش او را تنها میگذاشت و به سر کار میرفت!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۳ بهمن
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۹ به سمت آشپزخانه م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۰
دستش را دراز میکند و موبایل را چنگ میزند. تماس را متصل کرده و آن را روی گوشش میگذارد.
صدای نگران سپهر پخش میشود:
- خوبی؟ من تو راهم، دارم میام!
پوزخندی میزند.
نوش دارو بعد از مرگ سهراب!
چیزی نمیگوید و دلخوری اش را با قطع کردن تماس نشان میدهد.
ساعتی بعد سپهر از راه میرسد.
وارد خانه میشود و با دیدن سرم وصل شده به دست برکه، حسابی تعجب میکند.
نزدیک تر میرود و کنارش مینشیند.
- کی اومده اینجا؟
روی از سپهر برمیگرداند و با صدای گرفتهاش تیکه هایش را میپراند:
- وقتی ده هزار بار به شوهرم زنگ...میزنم و جواب نمیده.. چاره ای ندارم..جز اینکه به آمبولانس زنگ بزنم..
سپهر کلافه از قهرش میگوید:
- برکه..کارم طول کشید. زمان از دستم در رفت، تا به خودم اومدم دیدم ساعت سه شده!
با بغضی که به گلویش چنگ میزند، میگوید:
- چرا..چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
داشتم..اینجا جون میدادم سپهر..
تو حال صبحم رو دیدی و فراموشم کردی؟؟
سپهر دست میان موهایش فرو میکند.
- گوشیم روی حالت سکوت بود برکه.
میدونم مقصرم.. ولی گفتم که! زمان از دستم در رفت..
قطره اشکِ داغی از گوشه چشمش میچکد.
تنش داغ است و تب نسبتاً شدیدی دارد.
لرزان لب میزند:
- حا..حالم خوب نیست سپهر.. ولم کن.!
سپهر نفسش را بیرون میفرستد و دست روی پیشانی برکه میگذارد.
از شدت گرمای تنش، حلقهٔ چشمانش گشاد میشوند.
با بهت میگوید:
- اوه چقدر داغی! الان من باید چیکار کنم؟؟
- پاشویه..
سپهر که حوصله این کار را ندارد و میخواهد به روشی از زیرش شانه خالی کند، میگوید:
- پاشویه جواب میده؟ اینایی که اومدن خونه چیزی نگفتن بهت؟!
دلش نمیخواست که حرف بزند.
با حرف زدن گلویش درد میگرفت و میسوخت.
کلافه میگوید:
- هیچی..هیچی نمیخوام..
فقط بذار بخوابم سپهر!
سپهر از جایش برمیخیزد.
کمی طلبکار میگوید:
- بهت توضیح دادم که! چرا اینجوری حرف میزنی؟؟!
موبایلش را برمیدارد.
- زنگ میزنم برات سوپ سفارش میدم. خوبه برات.
جوابی به او نمیدهد. دلخوری اش نمیخواست به همین راحتی ها کوتاه بیاید و پرچم سفیدِ صلح را برافرازد.
پشت به سپهر میکند.
هم گرمش میشد و هم لرز داشت. نمیدانست باید با کدام مشکلش راه بیاید و به ساز کدامشان برقصد.
سوپ که از راه میرسد، سپهر بلافاصله قاشقی برمیدارد و کنار برکه میآید.
قاشق را از سوپ پر میکند و میگوید:
- برکه.. سرتو بیار بالا.
حرکتی نمیکند.
- نمی..خوام.. اشتها ندارم!
سپهر عصبی میگوید:
- لامصب قهرت رو بذار برای وقتش! الان لجبازی نکن با خودت.. فکر کردی اینو نخوری به من ضرری میرسه؟ نــــــــه!
حال خودت هر روز بدتر و بدتر میشه!
لحن جدیاش، نتیجه میدهد و برکه کوتاه میآید.
کمی خودش را بالا میکشد و قاشق قاشق از سوپ میخورد.
سپهر ظرف خالی سوپ را روی میز می گذارد.
با دستمال، دور لبانش را تمیز میکند.
خیره به چهره و چشمانی که از او میدزدد، میگوید:
- بهتری؟
تنها سرش را تکان میدهد.
سپهر دیگر حوصلهٔ ناز خریدن هایش را ندارد!
بلند میشود و بهانهای برای تنها گذاشتنش، میآورد:
- عشقم پاشو بیا تو اتاق، روی تخت نرم بخواب. اینجا بدجوره!
میخواهد کمک برکه کند، اما برکه به او اجازه نمیدهد و با تمام سختی که دارد، خودش از جایش برمیخیزد.
- نزدیک نیا. تو هم سرما میخوری..
با آنکه از او دلخور است، اما راضی به بیمار شدنش نیست. میداند که این درد چقدر میتواند روزهای سختی برایش رقم بزند...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۴ بهمن
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۰ دستش را دراز میک
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۱
داخل اتاق میرود و روی تخت دراز میکشد.
سپهر بیهیچ حرفی لامپ اتاق را خاموش میکند و از اتاق بیرون میرود.
.
.
جرعهای آب مینوشد و با گفتن شب بخیر به اعضای خانوادهاش راهی اتاقش میشود.
همین دیروز از سفر دوستانه اش برگشته و هنوز خستگی سفر در تنش مانده است.
سفرشان با آن اتفاق شروع شد، اما ادامهاش برایشان سرشار از لحظات خوش بود.
لامپ را خاموش میکند و روی تخت دراز میکشد.
دستانش را زیر سرش قلاب میکند و به سقف اتاقش خیره میشود.
نفسش را آه مانند بیرون میفرستد.
با آنکه از موضوعات شیدا و از دست دادنش مدتها گذشته، اما فکر ستار، هر از چند گاهی، بیاختیار حوالی شیدا میچرخد، از عشق بینشان یاد میکند، از لحظات خوشی که کنار هم داشتند...
در این تاریکی و سکوت اتاق هم، دقیقاً همین افکار در سرش میگردند و حالش را بد میکنند.
عذاب وجدان سراغش میآمد که این افکار به سرش هجوم میآورند. نمیخواست که به همسر کس دیگری فکر کند و آن گوشه ها هنوز حسی به او داشته باشد.
چشمانش را باز میکند و سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
چنگ به موهایش میزند و زیر لب زمزمه میکند:
- خدایا... خودت کمکم کن. خودت به این دل حالی که دیگه همه چی تموم شده.. که دیگه این افکار درست نیستن! حالیش کن...
به پهلو میچرخد و سعی میکند بدون فکری، بخوابد.
در همین لحظه، موبایلش زنگ میخورد.
متعجب نگاهی به ساعت که عدد دوازده را نشان میدهد، میکند و موبایلش را برمیدارد.
دیدن شمارهٔ ناشناس، اخمی از سر کنجکاوی تقدیم ابروانش میکند.
گلویش را صاف میکند و آیکون سبز رنگ را میکشد.
- سلام. بفرمایید؟
- سلام آقای منتظری.
متعجب میگوید:
- اشکان تویی؟؟
صدای خندان اشکان میآید:
- بله، خود خودمم آقا. بد موقع که زنگ نزدم؟
ستار لحن طلبکارش را آمیخته به شوخی میکند.
- اشکان تو ساعت چند میخوابی؟ ساعت دوازده شبه پسر!
- آقا یعنی دوازده شب میخوابی؟؟ به قیافت نمیاد آخه!
ستار ناباور میگوید:
- یعنی چی به قیافم نمیاد! عجب...
- جووون! آقا شما خیلی زندگی سالمی داری، خودتو با ما مقایسه نکن.
ولی خواب نبودی آقا. از صدات معلومه..
تک خندهای میکند.
- یه عذرخواهی کوچیکی بکنی به هیچجا بر نمیخوره. من خواب نبودم ولی الان وقت زنگ زدن نیست!
- ببخشید. خوبه؟
نفسش را بیرون میفرستد.
- جانم؟ چیکار داری این موقع شب اشکان؟
اشکان با لبانی کش آمده جواب میدهد:
- دلم یه لحظه هواتو کرد آقا. میگم..من یه قرار با بچه ها بچینم با ما میای بیرون؟
ستار به این همه راحتی و بیتعارف بودن اشکان عادت دارد.
میگوید:
- من تهران نیستم. هر وقت اومدم خبر بهت میدم. دیگه چی؟
اشکان با شیطنت، تن صدایش را پایین میآورد.
- آقا نگو مزدوج شدی و منو عروسیت دعوت نکردی که خیلـــــــی ناراحت میشم!
تلخندی میزند.
- نه، اشکان. این سوالا چیه میپرسی؟
- یه لحظه به شک افتادم آخه. آقا پس یادت نره منو عروسیت دعوت کنی، خـــــب؟
از این همه راحتی و بامزگیاش، لبخندی روی لبانش مینشیند.
میگوید:
- باشه. راستی.. کنکورت رو چیکار کردی؟
اشکان میخندد و به عبارتی دیگر از زیر جواب دادن، شانه خالی میکند.
- شب بخیر آقا. پس وقتی اومدی تهران فراموش نکنی بهم بگی.
خندهاش میگیرد و بیش از این اصرار نمیکند.
- باشه، شب تو هم بخیر.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۵ بهمن
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۱ داخل اتاق میرود
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۲
به محض آنکه تماس را قطع میکند، دوباره موبایلش زنگ میخورد.
انگار همه پشت خط منتظر اند که امشب خواب را بر چشمانش محروم کنند.
نگاهی به شماره میاندازد.
شمارهٔ اشکان نیست، اما دیگر هم حوصلهٔ جواب دادن به تماسی دیگر را ندارد.
آنقدر صبر میکند که تماس قطع شود و با خود میگوید؛ فردا با او تماس میگیریم.
چشمانش را میبندد و خواب را به آغوشش میکشد.
فردا صبح، با صدای اذان گفتن موذن چشمانش را میگشاید.
با بیش از بیست سال سن هنوز هم برایش سخت است کنار زدن شیطان و دست کشیدن از خواب ناز.
ذکر «یا علی» را مثل همیشه زیر لب زمزمه میکند و روی تختش مینشیند.
دستی به چشمانش میکشد و برمیخیزد.
وضو میگیرد و نمازش را با عشق، اقامه میکند.
تا طلوع آفتاب، با قرائت قرآن سر میکند.
آفتاب که زبانه میکشد، قرآن را میبندد و بوسه بر آن میزند.
قرآن را که روی پاتختیاش میگذارد، موبایلش توجهش را جلب میکند.
همان شماره دیشب، دو بار دیگر هم تماس گرفته و تماسش بیپاسخ مانده بود.
موبایلش را برمیدارد و متعجب شماره ناشناس را میگیرد.
پیش خود میگوید او که در آن ساعت از شب چند بار تماس میگیرد، حتما حالا هم بیدار است.
چند بوقی میخورد، اما کسی پاسخگو نیست.
موبایل را از گوشش فاصله میدهد و میخواهد تماس را قطع کند که در همین لحظه، ارتباط برقرار میشود.
ستار موبایل را روی گوشش میگذارد.
- سلام، بفرمایید..
- سلام..آقای منتظری. خودتون هستین؟
با شنیدن صدایش تعجب میکند.
- سلام، بله. شما همون...
میان حرفش میپرد.
- خودم هستم. همون دختر نابینا!
- بفرمایید. ببخشین من دیشب جواب ندادم، مشکلی پیش اومده که چند بار تماس گرفتین؟
- ش..شما دیشب اومدین خونه من و این بسته رو گذاشتین جلوی در؟؟
متعجب جواب میدهد:
- نه! من اصلا آدرسی از منزل شما ندارم!
چیزی شده؟
حنانه، دختر جوان، حالا که شکش به یقین تبدیل نشده، ترس وجودش را در بر میگیرد. حدس میزد که باز حس همدردی و ترحم این مرد جوان گل کرده و میخواسته کمکی به او برساند.
آب دهانش را پایین میفرستد.
- ن..نه، ممنون.. خدانگهدار.
نمیگذارد تماس قطع شود.
- خانم..نمیخواین چیزی بگین؟ مطمئن باشم مشکلی نیست؟
- بله..
- ولی..صداتون که این رو نمیگه!
صدای حنانه، بیاختیار میلرزد.
- فقط..فقط میترسم..بازش کنم.
از..از این میترسم که چیزی توش..باشه که فکرش رو میکنم..
با آرامش میگوید:
- آروم باشین. اگر شک دارین اصلا بازش نکنید. بذاریدش همون بیرون..
حدس میزنید چی باشه؟
- چی..چیزی نیست. ببخشین مزاحم تون شدم..
سوال ستار را بیجواب میگذارد و تماس را قطع میکند.
متعجب به تماس قطع شده خیره میشود.
مشکل این بود که حتی آدرس خانهاش را نداشت که به کمکش رود.
میخواهد دوباره شمارهاش را بگیرد، اما پیش خود میگوید شاید معذب میشود و اگر قصد گفتن داشت، بعد از اصرار هایش میگفت.
از طرفی دیگر هم دلش پیش صدای لرزانش مانده است. ترحم نیست...
یک حس برادرانه است، حسی که مثل آن را به ستاره دارد...
این فکر از ذهنش میگذرد که شمارهاش را به ستاره بدهد تا با او حرف بزند.
حتما با همجنس خودش احساس بهتری دارد و حرفش را راحتتر میتواند باز گو کند.
از اتاقش بیرون میآید.
رو به زهرا خانم و علی آقا «صبح بخیر» میگوید و پشت درب اتاق ستاره میایستد.
چند تقه به در میزند و وقتی واکنشی دریافت نمیکند، کمی از در را باز میکند و میگوید:
- ستاره..؟ بیداری؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۶ بهمن
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۲ به محض آنکه تماس
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۳
- چیه سر صبح داداش؟
صدای ستاره، این اجازه را به او میدهد که وارد اتاق شود.
در را پشت سرش میبندد.
نگاهش که به صورت درهم و گیسوان پریشان خواهرکش که میافتد، لبانش کش میآیند.
ستاره اخم میکند.
- چیه؟ میخندی؟ توقع داری اول صبح چه شکلی باشم؟؟ ببین ستار اگه اومدی اینجا که فقط منو مسخره کنی، من میدونم با تو!
میخندد و کنار تختش میرود.
روی صندلی مینشیند و میگوید:
- ترمز بگیر ستاره! بذار کارمو بگم بعد پشت هم حرف بزن آبجی!
ستاره طلبکار از آنکه برادرش خواب سر صبحش را بر آن حرام کرده، دست به سینه میشود و میگوید:
- خب؟ بگو!
کمی صندلی را جلو میکشد و ماجرای دختر جوان را مختصر، شرح میدهد.
بعد از اتمام داستان، موبایلش را جلوی ستاره میگیرد.
- حالا یه لطف میکنی و زنگ بزنی بهش که بفهمی چی شده؟
ستاره دستی به موهایش میکشد.
- باشه داداش، چی بگم بهش؟ بگم آبجی توام؟
سری تکان میدهد.
- بگو.. اگر نگی اون که چیزی بهت نمیگه.
من از اتاق میرم بیرون، حرف که زدی، بگو بیام.
ستاره سر تکان میدهد.
ستار از اتاق بیرون و داخل آشپزخانه میرود.
لقمهای از املت دست پخت مادر بر بدن میزند.
- به به... چه املتی!
زهرا خانم لبخند میزند.
- نوش جونت. ستاره بیدار شد؟
لقمهای دیگر به دهان میفرستد و سری تکان میدهد.
مکالمه ستاره و دختر جوان طولانی میشود و ستار میتواند صبحانهاش را کامل بخورد.
لیوان چای به دست، پشت درب اتاقش میرود و چند تقه به آن میزند.
- بیا تو.
در را باز میکند و وارد میشود.
از همان جلوی در میپرسد:
- چی شد؟
- خونش همین تهرانه، ولی گفت چیزی نبوده و گفت ازت تشکر کنم.
راستی اسمش رو میدونی؟
نفس راحتش را بیرون میفرستد.
- خداروشکر. نه، چیه اسمش؟
- حنانه... خیلی مهربونه داداش. حتما یه روز منو ببر ببینمش.
- من آدرس خونش رو ندارم. خودت باید ازش بگیری. شمارش رو برداشتی؟
ستاره سر تکان میدهد.
- آره.
چند ثانیهای در سکوت میگذرد که ستاره طلبکار میگوید:
- خب؟ دیگه چرا اینجایی؟ برو بیرون خوابم میاد!
میخندد.
- هنوز خواب از سرت نپریده؟؟ پاشو بیا صبحانه بخور. مامان یه املتی زده که انگشتاتم باهاش میخوری!
چشمان ستاره برق میزنند.
- راست میگی؟
- دروغم چیه. فقط قبل از اینکه بیای، یه شونه به موهات بزن. مامان و بابا ببینتت فرار میکنن!
ستاره جیغ خفهای میکشد و بالشتش را به سویش پرت میکند.
- بــــــــی مـــــــــــزه!
بالشت ناکام از خوردن به هدف، به دیوار کوبیده میشود.
ستار میخندد و همانطور که از اتاق بیرون میرود، میگوید:
- یه آب به دست و صورتت هم بزن که چشمات باز شن، خانم موش کور!
سریع از اتاق بیرون میرود.
صدای حرصی ستاره از پشت در بسته میآید:
- من حسابتو میرســـــــــــم!
علی آقا تک خندهای میکند.
- باز چی شده؟
کنار پدرش میرود و خندان شانه بالا میاندازد.
- سر به سرش گذاشتم. الان میاد بیرون تلافی میکنه! بابا وقتی اومد از من دفاع کن، قیافش دیدنی میشه.
علی آقا میخندد و با شیطنت سر تکان میدهد.
زهرا خانم از سرش را از آشپزخانه بیرون میآورد.
- دختر منو اذیت نکنین ها!
هر دو میخندد و چیزی نمیگویند.
ستاره با وضعیتی بهتر، از اتاقش بیرون میآید.
با دیدن ستار، انگشت اشارهاش را بالا میآورد.
- چرا رفتی پشت بابا قایم شدی؟ جرئت داری بیا تن به تن بجنگیم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۷ بهمن
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۳ - چیه سر صبح دادا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۴
ستار، با آرنج ضربه آرامی به پهلو پدرش میزند.
علی آقا با تلنگر او، وارد عمل میشود.
رو به دخترکِ طلبکارش میگوید:
- چیه بابا؟ با برادر بزرگترت با احترام حرف بزن.
ستاره چشمی درشت میکند و ناباور میگوید:
- بــــــــــابــــــــــا!
ستار خندان میگوید:
- چیه چشماتو درشت میکنی؟
ستاره، اخمی میکند و با قدم هایی بلند خودش را به او میرساند.
دستش را به سمتش میبرد و با تمام توانش، بازویش را نیشگون میکَند.
ستار که تمام سعیش را میکند «آخ» نگوید، در برابر فشار زیاد انگشتان خواهرکش دیگر توان نمیآورد و صدای آخش بلند میشود!
ستاره، با قدرت، دستش را میکشد.
با چهرهای در هم، رد دستش را میمالد و میگوید:
- ستاره، چرا جنبه شوخی نداری تو!
نابود کردی دستمو! حالا لازم نبود اینقدر محکم نیشگون بگیری!
ستاره برایش ابرو بالا میپراند و بوسهای روی گونهٔ علی آقا میکارد.
- تا تو باشی با بابای من نریزی رو هم که منو اذیت کنین! این یه تهدید بود داداش گلم که دیگه این کار زشت رو تکرارش نکنی!
با افتخار، سرش را برمیگرداند، داخل آشپزخانه میرود و با حالی خوب، صبحانهاش را میخورد.
علی آقا دست روی رد بازوی ستار میگذارد.
- خیلی درد گرفت؟
لبان خندان پدرش، او را هم به خنده میاندازد.
- بابا، حداقل دو دقیقه تو تیم من میموندی!
علی آقا خندان جواب میدهد:
- شرمنده بابا جان. تو تیمت میموندم ترکش های این دختر عاید منم میشد!
صدای حرصی ستاره از آشپزخانه میآید:
- پشت سر من غیبت نکن بابایــــــــــی!
•°•°•°•°
- نمیدونم والا علی. چی بگم بهشون؟ نه روی اینو دارم رد کنم، نه اونطور که باید و شاید دلم رضاست به رفتن.
بچم، ستار، سخته براش..
علی آقا سری تکان میدهد.
- میفهمم. ولی قصدشون خیره خانم. نمیخوان نون و نمکی که از هم خوردیم یادشون بره و حتما قصد دلجویی دارن.
ستار هم تصمیم با خودشه، دوست داشت میاد.
زهرا خانم حرف هایش را تأیید میکند.
در همین لحظه، درب خانه باز و ستاره و ستار، در قابش نمایان میشوند.
خواهر و برادری، با پای پیاده، به سوپری محل رفتند تا برای شام امشب ماست بخرند.
ستار سطل ماست را روی اُپن میگذارد.
زهرا خانم دست به زانو میزند و میایستد.
- دستت درد نکنه مادر.
ستاره باز حسود میشود و دست به کمر.
- مامان، منم زحمت کشیدم ها!
زهرا خانم لبخند میزند.
- قربونت برم حسودکم. دست تو هم درد نکنه مادر. بیا کمک من شام رو آماده کنیم.
لبخند میزند و وارد آشپزخانه میشود.
ستار کنار علی آقا میرود و مینشیند.
اکثراً که خلوت میکرد با پدرش، دستانش بیاختیار برای ماساژ دادن پاهای او میرفت.
امشب هم به عادت همیشه، پاهایش را ماساژ میدهد.
علی آقا زیر لب خدا را برای داشتن فرزند صالحش شکر میکند.
برای آنکه باری از روی دوش همسرش بردارد، خودش دست به کار گفتنِ خبرها میشود.
- بابا جان، شما نبودین شیرین خانم زنگ زد به مادرت.
سرش بالا میآید.
- شیرین خانم؟ برای چی؟
- دعوتمون کردن بریم خونشون.
سکوت میکند و چشم به پاهای پدرش میدوزد.
علی آقا ادامه میدهد:
- تصمیم با خودته پسرم. قصدشون خیره و اگر چه دلخوری از اونها نداریم، اما میخوان روابط مثل قبل باشه..
اگر خواستی، میتونی بیای.
بدون آنکه نگاه به پدرش کند، با تردید میپرسد:
- شیدا خانوم و همسرش هم..هستن؟
تلخندی روی لبان علی آقا مینشیند.
- نه.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۸ بهمن
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۴ ستار، با آرنج ضرب
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۵
سری تکان میدهد.
- کِی؟
- انشاءالله فردا شب.
لبخندی کمرنگ میزند.
- چشم بابا، تا فردا فکرهامو میکنم.
علی آقا با رضایت سر تکان میدهد.
زهرا خانم و ستاره، با مقدمات شام، وارد هال میشوند.
زهرا خانم میگوید:
- اگر خلوت پدر پسری تون تموم شده، اجازه هست سفره رو بندازیم؟
لبخند میزنند.
ستار میایستد و «بله» میگوید و در همان حال کمک میکند تا سفره شام را بچینند.
شام ساده اما دلچسب شان را در کنار گرمای خانواده میخورند و خدا را برای ثانیه به ثانیه کنار هم بودنشان، شکر میکنند.
فردا شب هم از راه میرسد.
ستار با اینکه رفتن به خانهٔ عباس آقا را یادآوری بر خاطرات میشد، اما رسم ادب دید که برود.
نمیخواست خانواده شیدا گمان کنند که او از آنها دلخوری یا رنجشی دارد.
- بفرما پسرم.
با صدای عباس آقا که سینی چای را جلویش گرفته است، به خود میآید.
لبخندی میزند، استکان چای به همراه حبه قندی، برمیدارد و تشکر میکند.
عباس آقا با مهربانی لبخند به رویش میزند.
سینی چای خالی را روی اُپن خانه میگذارد و میخواهد کنار علی آقا بنشیند که آیفون خانه زنگ میخورد.
کمر راست میکند و متعجب به سمت آیفون میرود.
گوشی اش را برمیدارد.
- کیه؟
- منم بابا.
صدای بشاش دخترکش که درون آیفون پخش میشود، قلبش را میلرزاند.
دقیقا در شبی که نباید حضور میداشت، آمده بود!
شیرین خانم حدس میزند چه شد و لب میگزد.
عباس آقا، گوشی آیفون را در جایش برمیگرداند و با گفتن «ببخشید»ی جمع را ترک و در حیاط میرود.
در را که باز میکند، شیدا همانند همیشه به محض بر زبان آوردن کلمهٔ «سلام» او را در آغوش میگیرد.
از آغوشش بیرون میآید و متعجب میگوید:
- چرا خودت اومدی بابا؟ آیفون خراب شده؟
عباس آقا، سری به چپ و راست تکان میدهد و میخواهد در را پشت سر دخترکش ببندد که او سر به زیر میگوید:
- صبر کن بابا، آقا امیر هم اومده.
عباس آقا با بیچارگی نگاهی به بیرون از خانه میاندازد.
امیر با جعبه شیرینی، سمت خانه میآید.
به او که میرسد لبخند میزند، دستش را جلو میآورد و میگوید:
- سلام. خوب هستین؟
عباس آقا دستش را آرام میفشارد و زیر لب جواب سلامش را میدهد.
امیر، متعجب داخل میآید و کنار شیدایِ مبهوت تر از خودش میایستد.
با نگاهی به داخل خانه، میگوید:
- مهمون داریم بابا جان.
شیدا لبخند میزند.
- خب مشکلش چیه بابا؟
- خانواده منتظری اومدن دخترم. ستار و خانوادش. ببخشین بابا، ولی برین بهتره...
دهان شیدا باز میماند و سکوت میکند.
امیر با اخم کمرنگی، آرام لب میزند:
- بیایم داخل مشکلی داره عمو؟
- شیدا یه زمانی نشون پسرشون بودن عمو جان. صلاح نیست بیاین داخل و شما رو ببینند. به خصوص اینکه از اجبار پدربزرگ تون خبر دارن..
شیدا سر تکان میدهد و نگران رو به امیر میگوید:
- آره، بریم بهتره.
امیر کلافه نفسش را بیرون میفرستد و رضایت میدهد به رفتن.
عباس آقا تا کنار در، بدرقهشان میکند.
- فردا شب منتظرتون هستیم، حتما بیاین.
شیدا لبخند کمجانی میزند و «باشه» میگوید.
عباس آقا داخل خانه برمیگردد و نفس راحتش را بیرون میفرستد.
در همین لحظه، ستار در حیاط میآید.
عباس آقا میپرسد:
- چیزی شده؟!
لبخند میزند.
- نه، چیزی توی ماشین جا گذاشتیم، میرم بیارمش.
عباس آقا سر تکان میدهد.
از کنار هم میگذرند. ستار از خانه بیرون میرود و ریموت ماشینشان را میزند.
از داخل ماشین، جعبه شکلاتی را که به ستاره سپرده شده بود آن را داخل بیاورد را برمیدارد.
تنش را بیرون میکشد، در ها را قفل که میکند، صدای پچ پچ حرف زدن در همین اطراف توجه اش را جلب و گوش هایش را تیز میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۹ بهمن
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۵ سری تکان میدهد.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۶
- عزیز من، الان چت شد یکدفعه؟
گوش هایش شناسایی میکنند این صدا را.
صدای پسرعموی شیداست.
بیاختیار، معطل میکند و استراق سمع!
صدای شیدا میآید:
- هیچی..نیست. بریم..
- نگاش کن! یه «عزیز من» گفتم، ببین چطور قرمز کرده! بشین بریم.
امیر با لحنی طنز میگوید و بعد از آن صدای درب ماشین و حرکتشان میآید.
پاهایش به زمین قفل شده اند و ذهنش در سوسویِ حرف های شیدا و امیر مانده است.
نمیداند حالا باید چه حسی داشته باشد؟
خوشحال باشد یا اندوهگین...
شاید عجیب باشد، اما ته قلبش از اینکه این گفت و گو را شنیده است، خوشحال است.
از اینکه حداقل فهمیده است امیر با شیدا مهربان است... حداقل خیالش راحت است آنچه را در رابطه با زندگیشان گمان میکرد، نیست.
از اینکه میتواند خوش باشد به اینکه شیدا در کنار امیر عاشق میشود و خوشبخت.
نفسش را بیرون میفرستد و داخل خانه برمیگردد.
جعبه شکلات را به شیرین خانم میدهد.
- شرمنده تو ماشین بود، جاش گذاشتیم.
شیرین خانم، لبخند میزند و رو به زهرا خانم و علی آقا میگوید:
- راضی به زحمت نبودیم. دست شما درد نکنه.
با چایی میچسبه.. الان میارم بخوریم.
زهرا خانم لبخند روی لب مینشاند و «خواهش میکنم»ی میگوید.
سر جایش مینشیند.
عباس آقا صدایش را بلند میکند:
- شیرین خانوم برای آقا ستار چایی جدید بریز، این قبلی سرد شده.
شیرین خانم «چشم» میگوید.
تشکری میکند.
شیرین خانم به همراه شکلات ها و چای تازه دم، وارد هال میشود.
دهانی در کنار هم شیرین میکنند و به صحبت های معمول میپردازد.
دستانش را به دور لیوان داغ چای، میپیچد.
از اختیارش خارج است اینکه به گذشته سفر میکند. به اینکه هیچگاه گمان نمیکرد در این خانه به عنوان یک غریبهٔ آشنا به میهمانیای ساده بیاید. به اینکه چقدر زندگی دور از انتظار پیش میرود و همیشه نمیشود آن چیزی که خواهان رسیدن به آن هستیم.
- تابستون تهران نمیری آقا ستار؟
با سوال عباس آقا به خود میآید.
مکث میکند و جواب میدهد:
- کم پیش میاد برم. بیشتر پیش خانوادهام.
عباس آقا لبخند میزند.
- واقعا هیچ جایی مثل خونه خود آدم نمیشه. کنار خانواده بودن نعمت بزرگیه که خدا رو براش خیلی کم شکر میکنیم.
سرش را تکان میدهد و «بلهای» زمزمه میکند.
سکوتی بر جمع حاکم میشود.
بعد از دقایقی، عباس آقا رو به جمع میگوید:
- خدا میدونه که امشب به قصد خیر دعوتتون کردیم. نمیخواستیم دلخوری مونده باشه توی دل هاتون.
با نگاهی به ستار ادامه میدهد:
- اتفاقی که برای بچه ها افتاد، درست کردنش از عهده ما خارج شد. حکمت خدا بوده همهٔ این اتفاقات.
حتما مصلحتی داشته که این شده.
انشاءالله برای ستار شما هم بهترین ها رقم بخوره.
شیرین خانم میایستد و داخل اتاقی میرود.
در این بین علی آقا با تواضع میگوید:
- حتما همین طوره که شما میگین. انشاءالله همهٔ جوونا خوشبخت و عاقبت بخیر بشن. شیدا خانم هم عزیز ما بود، اما قسمت نشد که عروس ما بشه. خدا شاهده همیشه دعامون خوشبختی اش بوده و هست.
- خداروشکر برادر زادهام، پسر خوبیه. درسته که به اجبار پدر پدربزرگ شون این وصلت سر گرفت، اما از چشماش میفهمم که میتونه دختر ما رو خوشحال و خوشبخت کنه.
عباس آقا میگوید و با گفته هایش کمی از احساس بدی که آنها نسبت به این اجبار و جدا کردن جوان ها در وجودشان قرار داشت، میکاهد.
ستار هم که این کلام ها را از زبان عباس آقا میشوند، خیالش آسوده تر میشود.
دیگر عشق شیدا مثل جنب و جوش نمیکرد در قلبش، انگار شنیدن این گفتههای امشب خیال پریشانش را کمی آرامتر میکند.
در همین لحظه، شیرن خانم به همراه جعبهای کادو پیچ شده، از اتاق بیرون میآید.
به سمت زهرا خانم میرود و آن را جلویش میگیرد.
- ناقابله زهرا جان.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۱۱ بهمن
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۷
زهرا خانم لب میگزد و میایستد.
- چرا این کارو کردین آخه.. دستتون درد نکنه.
میگوید و به آغوش هم میروند.
علی آقا و ستار هم تشکر میکنند.
ساعتی بعد، میهمانی به پایان میرسد.
میزبان ها، خانواده را تا بیرون از خانه بدرقه میکنند.
عباس آقا میگوید:
- حتما باز هم بیاین. بی دعوت یا با دعوت، در این خونه همیشه به روی شما بازه.
علی آقا لبخندی میزند.
- دست شما درد نکنه. شما هم بیاین ما خوشحال میشم.
بابت امشب هم ممنون، حسابی زحمت کشیدین.
تعارفات معمول رد و بدل میشود.
ستار پشت فرمان مینشیند و با تک بوقی، حرکت میکند.
به خانه که میرسند، هوا خوری را بهانه میکند و با پای پیاده بیرون میزند.
دستانش را در جیب شلوارش کرده و قدم برمیدارد.
در افکار خودش غرق است و به اتفاقاتی که از سر گذرانده است فکر میکند.
به اینکه آنقدر ها نباید به خود سخت میگرفت و هی زبان به ناشکری میچرخاند. به اینکه گاهی باید حقیقت های تلخ زندگی را بپذیرد و سعی نکرد که از آنها فرار کرد...
•°•°•°•°
.
.
از خانه که بیرون میآیند، افکارش در هم پیچ میخورند.
در خودش فرو میرود و سکوت اختیار میکند.
دستگیره درب ماشینشان را میکشد، اما در باز نمیشود.
سرش را بالا میآورد و به امیر نگاه میکند.
امیر خیره به صورت او کلافه میپرسد:
- عزیز من، الان چت شد یکدفعه؟
گونه هایش طبق معمول گل میاندازند و انکار میکند که مشکلی نیست.
امیر برای آنکه حالش را عوض کند، شیطنت به خرج میدهد:
- نگاش کن! یه «عزیز من» گفتم، ببین چطور قرمز کرده! بشین بریم.
میگوید و با زدن ریموت، سوار ماشین میشوند.
شیدا، شیشه ماشین سمت خودش را پایین میدهد. باد به صورتش کوبیده میشود و کمی حالش را بهتر میکند.
انتظار نداشت که نام خانوادهٔ منتظری را به عنوان میهمان از زبان پدرش بشوند.
آوردن فامیلی شان هم، برایش تجدیدی بر خاطرات گذشته است!
چشمانش را میبندد و سعی میکند افکارش را از گذشته فاصله دهد.
- هنوز دوسش داری؟
سوال بیمقدمه و ناگهانی امیر، چشمانش را باز میکند.
با بهت به سمتش برمیگردد.
امیر با نیم نگاهی جدی به او ادامه میدهد:
- اینجوری نگاهم نکن، جواب سوالم رو بده.
زبانش قفل میکند انگار!
نگاهش به دستان محکم پیچیده شدهٔ امیر به دور فرمان گره میخورد.
آب دهانش را میبلعد که امیر خشدار میگوید:
- این تعلل کردنت منو میترسونه شیدا!
راستش رو بهم بگو!
هر طور که هست، لبانش را از هم میگشاید.
- ب...برای چی این سوالو میپرسین؟
امیر نفس عصبیاش را بیرون میفرستد.
حتی فکر اینکه دلش هنوز پیش ستار باشد، عذابش میداد.
خود را لعنت میکند که چرا این سوال را پرسیده و حالا میترسد از جواب شیدا!
میگوید:
- به نظرت چرا نپرسم؟ دل زنِ من باید پیش کس دیگه ای گیر باشه؟؟؟
صدایش بیاختیار بالا رفته و کمی شیدا را میترساند.
نگاه از او میگیرد.
- ش..شما باید در..در نظر بگیرین که..توی چه شرایطی با هم ازدواج کردیم..
من...
- پس هنوز دلت گیـــــــــره!
امیر عصبی میغرد و با عوض کردن دنده و سرعت دادن به ماشین، خشم خود را نشان میدهد.
با هراس کمربندش را میبندد.
- آ..آروم برین.. خواهش میکنم!
امیر پوزخندی حرصی میزند.
- نباید اینطوری باشی... نباید دلت هنوز پیشش گیر باشه شیـــــــدا! چرا یه نگاه به این قلب و غیرت بیچاره من نمیندازی؟
امیر پشت هم و عصبی میگوید و همانطور هم بر سرعت ماشین هم میافزاید.
شیدا لرزان و بیاختیار فریاد میزند:
- من نگفتم دلم گیره! نگفتــــــــم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۱۱ بهمن
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۷ زهرا خانم لب می
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۸
امیر از موضعش پایین نمیآید و با همان خشم میگوید:
- دِ دروغ نگو شیـــــــــدا! دلت یه چی میگه و زبونت یه چی دیگه! حداقل به منی که این چشما رو میشناسم دروغ نگـــــــــو.
حرفها در دهانش میماسند.
چشم هایش مگر بر چه چیزی گواه میدهند؟ دارند اعتراف میکنند که هنوز دلبندِ ستار است؟
شرم وجودش را فرا میگیرد.
شاید امیر واقعا درست میگفت! شاید قلب شیدا هنوز حوالی ستار پر میزند که امشب اینگونه زبانش بند آمده است.
لبانش را به هم میفشارد.
رگ شقیقهٔ امیر بیرون زده و حال خوشی ندارد. این سکوت شیدا بیشتر عذابش میدهد. دلش میخواهد سرش فریاد بزند و بگوید«انکار کن شیدا! بگو حسی نمونده! فقط ساکت نمون که باور کنم هنوز دوسش داری»
شیدا این وضعیت را دوست نداشت اما نمیدانست چه بگوید.
هم سردرگم بود و هم ترسیده.
سردرگم از جواب سوال امیر و ترسیده از مردی که کنارش نشسته، اخم در هم کشیده و با نهایت سرعت ماشین را میراند.
اشک در چشمانش حلقه میزند و نگاهش را به آسمان شب میدوزد.
دقیقه ای بعد، به عمارت آقا بزرگ میرسند.
از ماشین پیاده میشوند، امیر با آنکه عصبی ست و دلخور از او، اما همانند همیشه عقب میایستد تا اول وارد شود.
شیدا، زیر بار نگاه سنگین و سوزناک امیر داخل میرود و پله های طبقه بالا را پیش میگیرد.
داخل اتاقشان که میرسند، امیر بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، تنش را روی تخت رها میکند و ساعدش را روی پیشانی میگذارد.
نمیخواست باور کند که در برابر سوالش شیدا سکوت کرده! نمیخواست باور کند که بعد از این همه تلاش برای به دست آوردن دلش، بعد از آن همه متحمل شدن لحظاتی که با تمام وجودش او را میخواست و اما به خاطرش دست روی دلش میگذاشت، ذهن همسرش هنوز حوالی مردی دیگر پر میزند.
لباس هایش را تعویض میکند و با نگاهی به امیر لب میزند:
- نمیخواین..لباس هاتون...
- نه!
امیر است که سرد و خشک میان حرفش میپرد.
لبش را میگزد.
صحبت های مادرش در گوشش تکرار میشوند.
« نذار از هم دور بشین عزیزم، فاصله بین زن و شوهر خوب نیست. میفهمم برات سخته ولی برای زندگیت تلاش کن. نذار تموم روزهایی قشنگی که میتونی تجربه کنی رو با حال خراب تموم کنی..»
با قدم های آرام، روی تخت میرود و گوشه آن مینشیند.
آب دهانش را پایین میفرستد.
- من..من گفتم که..دلـ....
امیرِ بیحوصله و عصبی، فرصت نمیدهد شیدا حرفش را کامل کند.
با همان چشمان بسته، دستوری میگوید:
- بخواب شیدا!
دستش را جلو میبرد و با تردید آن را روی دست مشت شدهٔ امیر میگذارد.
خون زیر پوستش میدود و لحظهای پشیمان میشود از عملش.
دست امیر همانند همیشه گرم بود، اما نه آنقدر که سردی درون شیدا را از بین ببرد.
چشمان امیر از لمس دستش توسط او، تا مرز باز شدن میرسند، اما خود را کنترل کرده و با سیاست منتظر میماند تا شیدا شروع به صحبت کند. میدانست با چشم گشودن و خیره اش شدن، شیدا عقب میکشد و لمس دستش را از دست میدهد.
شیدا لبانش را با زبان تر میکند و سعی میکند بیخیال این شود که دست بر روی دست امیر گذاشته است.
میگوید:
- من..گفتم دلم گیر نیست! همه چیز برام تموم شده.. سخته... فراموش کردن کسی که مدتی از زندگیم رو باهاش گذروندم، سخته. نمیدونم..منو درک میکنین یا نه..اما الان میدونم که دلم جایی گیر نیست!
به سختی اما صادقانه ادامه میدهد:
- نه اینجا..نه پیش آقای منتظری!
مشت امیر باز میشود و قبل از آنکه شیدا دستش را بکشد، دست او را میان پنچه هایش میگیرد.
بدون نگاه لب میزند:
- وقتی دلت اینجا نیست یعنی...
این بار شیدا است که نمیگذرد او جملهاش را کامل ادا کند!
با گونه های گلگون از دستی که درون دست امیر حبس شده است، میگوید:
- یعنی هیچ جا نیست!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۱۲ بهمن
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۸ امیر از موضعش پای
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۹
امیر چشم باز میکند و سرش را به سمت شیدا میچرخاند.
چشمان به خون نشسته اش را به او میدوزد و خشدار میگوید:
- چرا اینجا نباید باشه؟
سرش را پایین میاندازد و نگاه میدزد.
- به..به همون دلایلی که خودتون میدونین.
امیر نفسش را بیرون میفرستد و بیش از این اصرار نمیکند.
خیره به شیدا میماند. چهرهاش را دوست میداشت. این چشمان زیبا، لبان کشیده و گیسوان خرمائیای را...
حواسش می رود و دست شیدا را رها میکند، شیدا هم از خدا خواسته دستش را عقب میکشد.
از روی تخت بلند میشود و سمت کمدش میرود.
امیر حرکاتش را از نظر میگذراند.
کارگاه گلدوزیاش را کشو بیرون میآورد.
امیر متعجب میگوید:
- میخوای چیکار کنی؟
نگاهش را از چشمان امیر میدزد.
- خوابم نمیاد. میخوام..برم گلدوزی کنم.
میریم هال.
امیر سری تکان میدهد.
- برو این اتاق کناری، لامپ هال رو روشن کنی نورش میره پایین آقا بزرگ میفهمه.
«باشه» میگوید و از اتاق بیرون میزند و امیر را با ذهن مشوشش تنها میگذرد.
با مغزی که پر شده از عشقی که شیدا به او ندارد و همین چند دقیقه پیش اعتراف کرده است.
با قلبی که میماند در فکرِ چاره برای به دست آوردن دل معشوق.
شیدا وارد اتاقی که امیر گفته است، میشود.
لامپ اتاق را میزند. برای اولین بار است که این اتاق میآید و برایش تازگی دارد.
نگاهش را دور تا دور اتاق میچرخاند که چشمش روی ساز سنتور ثابت میماند.
با هیجان کارگاه گلدوزیاش را روی میز میگذارد، روی مبل مینشیند و مضراب(¹) ها را برمیدارد.
آن ها را روی سیم ها میزند و صدایی تولید میکند.
لبخندش عمق میگیرد و در دل میگوید؛ کاش بلد بودم، الان میزدم.
مضراب ها را کنار میگذارد و زیر لب میگوید:
- به آقا بزرگ میاد که به ساز های سنتی علاقه داشته باشه..
نفسش را بیرون میفرستد و مشغول کارِ گلدوزیاش میشود.
در همین لحظه، ناگهان درب اتاق باز میشود.
شیدا، ترسیده سوزن را رها میکند و دست روی قلبش میگذارد.
امیر است که در قاب در نمایان شده.
داخل میآید و پشت سرش در را میبندد.
متعجب میگوید:
- چرا اومدین اینجا؟ چیزی شده؟
امیر جلو میرود و خودش را کنار شیدا، روی مبل، جا میدهد.
نیم نگاهی به شیدا میاندازد و همانطور که مضراب ها را در دست میگیرد، میگوید:
- دلم هوس کرد بیام بزنم.
با چشمانی متعجب و هیجان زده او را مینگرد.
- برای شماست؟؟؟
گوشهٔ لب امیر بالا میرود.
- آره.
میگوید و مشغول نواختن ساز مورد علاقه اش میشود.
همیشه نواختن سنتور آرامش میکرد، اما الان آرامشش چند برابر شده است.
چرا که شیدا کنارش نشسته و حسابی از شنیدن صدای دلنواز سنتور و مهارت امیر ذوق زده است.
نواختن که پایان میرسد، نگاهش را به شیدا و لبان خندانش میدوزد.
شیدا حتی نمیتوانست حدس بزند که چگونه امیر در آتش خواستنش میسوزد..!
شیدا با هیجان میگوید:
- باورم نمیشه.. اصلا بهتون نمیاد سنتور بلد باشید! فکر میکردم برای آقا بزرگه..
امیر تک خندهای میکند.
- مگه من چمه که بهم نمیاد؟
لبخندی کمرنگ میزند.
- فقط بهتون نمیاومد که ساز سنتی دوست داشته باشین.
خیلی خوب بود.
امیر چشمکی به رویش میزند.
- دوست داشتی؟
او که انگار فراموشش شده دقایق پیش چه اتفاقی میانشان افتاده، با شوق میگوید:
- خیلـــــــــی! شاید باورتون نشه ولی قبل از اینکه بیاین داشتم پیش خودم میگفتم کاش میشد یکی بیاد بزنه.
لبخند امیر وسیع میشود.
- پس بگو چرا دلم هوس کرد!
میگوید و تصویر گلگون شیدایِ روبرویش را با عشق مینگرد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
(¹): نوازندگی سنتور با دو چوب نازک که به آنها «مضراب» گفته میشود، انجام میشود.
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۱۳ بهمن
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳۰
چشمانش یک دورِ کامل در صورت شیدا چرخ میخورند.
گوشهٔ لبش از گلگون شدن همیشگیاش، بالا میرود.
بی پروا و بدون آنکه ملاحظهٔ حال دختر روبرویش را بکند، لب میزند:
- نمیدونی که چقدر گلگلی شدنت رو دوست دارم!
همین جمله کافی است که شیدا لبو شود و چانهاش به قفسهٔ سینه اش پچسبد.
امیر نچی میکند و دست زیر چانهٔ او میزند.
شیدا محکوم به چشم دوختن میشود.
امیر روی قلب خودش ضربهای آرام میزند.
- اگر چه که تو دلت اینجا گیر نیست...
لبخندی کمرنگ زده و ادامه میدهد:
- ولی بدون در هر صورت دوست دارم شیدا.
میگوید و نمیفهمد که حرف هایش چه آشوبی را درون دل شیدا با پا میکنند.
او هم اختیار چشمانش را از دست میدهد و خیره امیر میماند.
در امواجِ نگاه هم، غرق میشوند.
امیر رودروایسی با خودش نداشت و در دل اعتراف میکرد که همه جوره او را میخواهد.
اما میدانست حالا که هنوز حسی در قلب شیدا جوانه نزده، بیپروایی کردن درست نیست.
طرهای از گیسوان شیدا را پشت گوش میفرستد و گونهٔ مخملی اش را نامحسوس نوازش میکند.
قبل از او، شیداست که به خود آمده و اتصال نگاهشان را قطع میکند.
امیر لبخند مهربانی به رویش میزند.
- هنوزم خوابت نمیاد؟
- ن..نه. شما برید، شبتون بخیر.
امیر با آنکه تک تک سلول های بدنش از این جمع خطاب شدن فراریاند و هر بار با اینگونه خطاب شدن، حس بدی در قلبش جریان مییابد، بدونِ اعتراضی سر تکان میدهد.
- شب تو هم بخیر.
میگوید و از اتاق بیرون میزند.
شیدا اما هنوز متعجب از نگاه خیرهاش است. نگاهی که انگار دقایقی به گوی های مهربان و بانفوذِ امیر گره خورده و باز شدنش با دندان هم محال بود!
کارگاه گلدوزی اش را در دست میگیرد و با ذهن مشغول و قلبی که از مهربانی های امیر احساس خوشایندی را تجربه میکند، مشغول تکمیل کردنِ طرحش میرود.
ساعتی بعد، دستی به چشمان خستهاش میکشد و دست از گلدوزی برمیدارد.
کارگاهش را همانجا میگذارد و با خاموش کردنِ لامپ، از اتاق بیرون میآید.
وارد اتاق مشترک شان که میشود، لامپ بالکن را روشن میبیند.
متعجب از اینکه امیر هنوز نخوابیده است، داخل بالکن میرود.
امیر، حضور شیدا را در پشت سرش احساس میکند و لبخندی کمرنگ بر لب مینشاند.
- بیخوابیت به منم سرایت کرده انگار!
خودش پاسخ سوال ناگفتهٔ شیدا را میدهد.
میگوید:
- میدونین ساعت چنده؟ فردا سر کار نباید برین؟
- میدونم.. باید برم اما انگار امشب خواب به چشمام حروم شده.
به صندلیِ کنارش ضربه میزند و نیمرخش را به سمتش میچرخاند.
- بیا بشین.
مخالفتی نمیکند و روی صندلی حصیری بالکن و کنار امیر مینشیند.
چشمانش را به آسمان شب میدوزد.
تنها صدای نفس هایشان است که به گوش هم میرسند و امیرِ دلداده حتی حسودی میکند به هوایی که او دارد آن را استشمام میکند و دلیل حیاتش است.
سکوت میانشان باعث میشود با لبخند، گوشی اش را از روی میز چنگ بزند.
شعری که همین چند روز پیش در یکی از صفحات مجازی دیده و آن را در موبایلش ذخیره کرده بود را میآورد.
هر چه تلاش کرده بود نتوانست حفظش کند و دلش میگفت که در این لحظه شعر را بخواند.
شعری که مصرع به مصرعش، حرف دلش را میزند.
لبانش را با زبان تر میکند و بدون مقدمه ای، عاشقانه لب میزند:
- ميشود تنها شويم يک بوسه از چشمت کنم؟
حلقه ي پيوندمان را دزدکي دستت کنم؟
ميشود هر ثانيه نام مرا نجوا کني؟
من بگويم “جان” ولي با بقيه بدتا کني؟
ميشود آغوش تو منزلگه جانم شود!؟
چشم تو جانم بگيرد عشق مهمانم شود؟
ميشود مردم بدانند من چقد ديوانه ام؟
جز تو ديگر هيچ بينم با همه بيگانه ام.؟!
آنقدر ديوانه ام تا هر که ميبيند مرا
آه تلخي ميکشد با خنده ميپرسد چرا؟
سر شیدا، متعجب به سمتش برگشته است و با اتمام رسیدن شعر، خون زیر پوستش میدود و لبخندی را دور از اختیار روی لبانش مینشاند.
امیر دیدن لبخندش را به فال نیک میگیرد و با شیطنت میگوید:
- میشود؟
سرش، با خجالت، پایین میافتد.
- ن..نه!
زمزمه وار میگوید و امیر را به جای آنکه ناراحت کند، خوشحال تر میکند.
سرش را نزدیک میبرد.
- به نظرم این نه، هزار تا آره توش بود ها خانوم اناری!
میگوید و با عشق، بر پیشانیاش بوسهای میکارد.
چشمان شیدا بسته میشوند و حتی بعد از آن بوسهٔ داغ و عمیق، آنها را نمی گشاید.
لبان امیری که امشب به مراد دلش رسیده، کش میآیند.
میگوید:
- ترجمه اون «نه» از قلبم اومد. مقصر خودِ دل دادشه، طرف حسابت اونه!
شیدا، لبخندش را پنهان میکند و میایستد.
گونه هایش لحظهای امانش نمیدهند!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۱۳ بهمن