هدایت شده از ابر گسترده🌱
#پارت_400
نگاهشو به چشمام دوخت و گفت :
_ ببین من و تو نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ..!
گیج نگاهش کردم و با تته پته گفتم :
_ چی میگی مهدی؟
نفس عمیقی کشید و در حالی که دستاشو به میز تیکه میداد گفت:
_هر کس ایده ال خودشو داره واسه ازدواج ....تو زن ایده ال من نیستی شیرین ، سه برابر هیکل منی روم نمیشه کنارت راه برم ...تا همین الانشم اگه جلو اومدم بخاطر اصرار مامان بود ...!
مکث کوتاهی کرد و رو به قیافه بهت زده ام ادامه داد :
_ تو دختر خیلی خوبی هستی ، قطعا منو درک میکنی و به خواسته ام احترام میزاری...منو تو میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم مگه نه؟
دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و با صدای که سعی می کردم نلرزه گفتم :
_اره ازدواج هم معنی نمیده منو تو مثل خواهر برادریم ..!
با خوشحالی خندید و گفت :
_ خداروشکر فکر میکردم امشب یه دعوای حسابی داریم ...حالا یه سوپرایز برات دارم ..!
با تعجب گفتم : سوپرایز؟
سرشو به تایید تکون داد و به دختری که روی میز کناریمون تنها نشسته بود اشاره کرد..!
دختره با سرعت به طرفمون اومد و کنار مهدی نشست ..!گنگ به مهدی نگاه کردم که به دختره اشاره کرد و گفت :_ عشق من ریحانه خانم ..!
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b