.
وقتی حافظ بابت ریزش کانال بهم دلداری میده😭😭
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور ...
#حافظ
.
هدایت شده از احسن الحال🌱
.
از خودم ترسیده بودم عشق من را سبز کرد
شاخهای خشکیده بودم عشق من را سبز کرد🌱
#علیرضا_کریمی
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قُلْ هَلْ مِن شُرَكَائِكُم مَّن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ ۚ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ ۗ أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّا يَهِدِّي إِلَّا أَن يُهْدَىٰ ۖ فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ﴿ یونس/٣٥ ﴾
باز بگو: آیا هیچ یک از بتان و خدایان شما مشرکان (کسی را) به راه حق هدایت تواند کرد؟ بگو: تنها خداست که به راه حق هدایت میکند، آیا آن که به راه حق رهبری میکند سزاوارتر به پیروی است یا آن که خود هدایت نیابد مگر آنکه هدایتش کنند؟ پس شما مشرکان را چه شده، چگونه قضاوت میکنید؟
🍃✨🍃
گرفته بوی تو را خلوت خزانی من
کجایی ای گل شب بوی بینشانی من؟
چنین که بوی تنت در رواقها جاری است
چگونه گل نکند بغضِ #جمکرانی من؟
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#سه_شنبه_های_جمکرانی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔥آقای پزشکیان؛ با غیرت سیاسی ما شوخی نکن!
📌ما با اصحاب فتنه آشتی نمیکنیم!
ما با آمریکا پدرکشتگی داریم.ساعت ۱:۲۰ یادتون رفته😔
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۸
باشه ای گفتم و با کمی معطلی از آنها دور شدم. صدای آرام مادر آمد که به عمه میگفت
_ مطمئن هستم حسین هم همینو میگه که فاطمه باید...
ادامه ی حرف مادر در صدای زنگ خانه ، گم شد و نتوانستم متوجه شوم.مانده بود قطعات ماهی را تفت بدهم که مادر صدا زد
_ فاطمه جان! آقا سبحانه
این یعنی حواسم به پوششم باشد. زیر تابه را خاموش کردم تا روغن نسوزد . به اتاقم رفتم و بعد از پوشیدن لباس به آشپزخانه برگشتم. دلم میخواست تا ابد داخل آشپزخانه بمانم.
_ سلام
سرم را به طرف در آشپزخانه چرخاندم. سبحان در چارچوب در ایستاده بود . جواب سلامش را که دادم جلوتر آمد و گفت
_ چای آماده داری؟؟؟
_ آره ،صبر کن یه چند دقیقه
پشت میز نشست
_ سرم درد می گیره ، یه قرص هم بده
ماهی تفت داده را از تابه بیرون اوردم. قرص با یک لیوان آب را داخل پیش دستی جلوی سبحان گذاشتم.قرص را درون دهانش گذاشت و لیوان را سرکشید
_ چیزی داری سر دستی بخورم ، از صبحانه دیگه لب به غذا نزدم
_ نون و پنیر میخوری؟؟
میدانستم به هرچه لبنیات بود حساسیت داشت.لبخند کم رنگی زد
_ باور کنم نمی دونی پنیر نمیخورم
_ شما مربا هم نمیخورید،عسل هم دوست ندارید، خاویارمون که تموم شده
_ تخم مرغ سرخ میکنی؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۹
مثل اینکه سرش زیادی درد میکرد چون اگر حالش خوب بود حرفم را بی جواب نمی گذاشت. بی حرفی تابه را بیرون کشیدم و دو تا تخم مرغ برایش سرخ کردم.تابه را روی میز گذاشتم
_ امر دیگه ای نیست ؟ من برم سراغ شام؟؟
نگاه سنگینشرا حس میکردم. نمی دانستم چرا با بودنش ناخودآگاه حس بدی به من منتقل می شد.برنج را شستم و از آشپزخانه بیرون رفتم و روبه مادر گفتم
_ نیمساعت دیگه برنج رو درست میکنم
دلم میخواست بهانهای جور می شد و از اتاقم بیرون نمی آمدم. روی تخت دراز کشیدم و چشم بستم. بیشتر از نیم ساعت استراحتم طول کشید .
به آشپزخانه رفتم تا برنج را آماده کنم
_ فاطمه جان ، عمه زحمتش رو کشیدن ،بیا اینجا
عمه سلیمه پرتقالی پوست گرفت
_ یه برنج ساده بود دیگه
تکه ای از پرتقال را به سمتم گرفت، دستش را رد نکردم. سبحان ساکت روی مبل نشسته بود اما سنگینی نگاهش را حس میکردم. ترجیح دادم تا آمدن پدر و صرف شام به اتاقم بروم. همین که ایستادم عمه گفت
_ کجا بری؟؟
_ برم اتاقم ، باید صدای استاد رو که امروز ضبط کردم توی جزوه ام پیاده اش کنم
_ امشب رو بی خیال مشق بشید
_ همونجوری که شما برای فوت آقاجون بی خیال درس شدید و اومدید بوشهر؟؟
گره ابرویش نشان میداد ازاین حرفم خوشش نیامد
_ آقا سبحان! شما تک پسر و تک فرزند دختر آقاجون بودی .اما دانشگاه رو بهونه کردی نه برای تشییع اومدی و نه هیچ مراسم دیگه ای
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا ۚ إِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ ﴿ یونس/٣٦ ﴾
و اکثر این مردم جز از خیال و گمان باطل خود از چیزی پیروی نمیکنند در صورتی که گمان و خیالات موهوم هیچ از حق بینیاز نمیگرداند (و به علم یقین نمیرساند) و خدا به هر چه این کافران میکنند آگاه است.
🍃✨🍃
آقای مــن ...💚
چشمان تو پایان پریشانی هاست
دست تو کلید قفل زندانی هاست
ای یوسف گمگشته کجایی برگرد!؟
دیدار تو آرزوی کنعانی هاست
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
صبحتون امام زمانی
🍀☘🍀☘🍀☘
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۶۰
مادر معترض صدایم کرد . سبحان روبرویم ایستاد
_ چون اون مرد آقاجون من نبود، کسی که پدرم رو قبول نداشت ، نمیتونست آقا جون من باشه
_ مثل همیشه به تنها کسی که فکر می کردی خودت بوده، اصلأ به مادرت فکر کردی که چقدر از نیومدنت ناراحته ، هرکسی می اومد سر سلامتی می پرسید گل پسرت کو؟
اشاره ای به عمه که با سر پایین اشک می ریخت انداختم
_ عمه نمی دونست غصه ی از دست دادن پدرش رو بخوره، یا غصه ی اینکه تو ، پدرش رو قبول نداشتی و نیومدی
انگشت نشانه اش را جلوی چشمانم بالا آورد
_ فضولی حال مادرم به تو نیومده
_ بس کنید
عمه بغض کرده ایستاد و صدایش را بالا برد
_ چه خبرتونه؟ بس کنید
_ به آقا سبحان بگید که همیشه همه رو از بالا می بینم و حال هیچکس براش مهم نیست، بی بی نجلا گلاب چشمش به در بود که ایشون تشریف بیاره، اما حضرت آقا عین خیال مبارکش نبود
مادر بازویم را گرفت
_ زشته فاطمه ، عمه حالش خوب نیست
انگشتان مادر را از دور بازویم باز کردم
_ ببخشید عمه جان برای شما احترام قائلم اما ترجیح می دم به اتاقم برگردم
این را گفتم و به طرف اتاقم رفتم. خوب شد که محمد نبود وگرنه یک جنگ حسابی به پا می شد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۶۱
صدای بلند عمه آمد
_ خوب خودتو نشون دادی آقا سبحان
وارد اتاق شدم و در را بستم . همراهم را برداشتم و دفتر را روی میز تحریرم باز کردم.هندزفری در گوش مشغول نوشتن توضیحات استاد شدم.
فایل آخری را باز کردم که پستی روی شانه ام قرار گرفت. ترسیده به عقب برگشتم با دیدن پدر نفس آسوده ام را رها کردم. ایستادم و بوسه ای به صورتش زدم.
_ سلام بابا جون
_ سلام فاطمه خانم عصبانی.
سرپایین انداختم .
_ ببخشید.
_ دفعه بعد سعی کن کظم غیظ کنی , حرمت مهمونو نگه داری ، حرفی که روی دلت مونده رو فقط به طرف بگی ، توی جمع طرف رو نزنی .
پدر توصیه می کرد و من شرمسارتر می شدم .
_ سبحان پسر خوبیه ولی خب یه سری مسائلی هست که باهاشون کنار نیومده .
بوسه ای روی سرم زد .
_ حالا بیا بریم که شام آماده است .
_ چشم.
شالم را که کمی عقب رفته بود درست کردم و همراه پدر از اتاق بیرون رفتم . همه پشت میز نشسته بودند و با دیدنم لبخند زد :
_ معذرت میخوام عمه جون
_ مسئله ای نیست فاطمه جان .
سبحان با ابروهایی که در هم گره زده بود مشغول کشیدن برنج بود. کنار پدر نشستم و مشغول شدم . سبحان آن شب تا موقع رفتن حرفی نزد . برای خواب آماده می شدم که پدر صدایم کرد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از احسن الحال🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمری به هر کوی و گذر ،
گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ،
بنشین تماشایت کنم
┅┄ ❥❥ @panaaheman
May 11
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَمَا كَانَ هَـٰذَا الْقُرْآنُ أَن يُفْتَرَىٰ مِن دُونِ اللَّهِ وَلَـٰكِن تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ الْكِتَابِ لَا رَيْبَ فِيهِ مِن رَّبِّ الْعَالَمِينَ ﴿ یونس/٣٧ ﴾
و این قرآن نه بدان پایه است که کسی جز به وحی خدا تواند بافت، لیکن سایر کتب آسمانی را تصدیق میکند و کتاب الهی را به تفصیل بیان میکند که بیهیچ شک نازل از جانب خدای عالمیان است.
🍃✨🍃