eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
688 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃✨🍃 قُل لَّا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَلَا نَفْعًا إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ ۗ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ ۚ إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَلَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً ۖ وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿یونس/٤٩﴾ پاسخ ده که من مالک نفع و ضرر خود نیستم (تا چه رسد به دیگران) مگر هر چه خدا خواهد، برای هر امتی اجل معینی است که چون فرا رسد ساعتی پس و پیش نخواهند شد. 🍃✨🍃
🍃✨‌‌ بخوان دعای فرج را ، به پشتِ پرده‌ی اشک که یار گوشه‌ی چشمی به چشمِ تر دارد💕🌱 ‌
یا صاحب الزمان💔 هم بارش غصه‌هایمان بی حد است هم کارد به استخوانمان رسیده است بیا‌... 🥺 🌱🌱🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 بسته کیک و شیر کاکائو یی که به همراه داشتم را از کوله ام بیرون آوردم _کیک و شیر کاکائو دارم می‌خورید ؟؟ _ واقعاً منصفانه است ۵ تا سمبوسه پرملات رو با سس خوردی عوضش یه دونه کیک میدی _ زشته سلما دستم را به درخت زدم و ایستادم و لنگان به سمتشان رفتم کیک‌ را طرف سلامی گرفتم _بفرمایید _بگیر فاطمه ، تا از بار عذاب وجدانش کم بشه بالاخره لبخند گوشی لبش نشست ،منتظر ماندم بسته را باز کرد و تمام کیک روی چادرش ریخت، صدای خنده ی دوستش بلند شد _داداش پودر کیک دادی به فاطمه یا کیک؟! مثل آن روز داخل اتاق جلسه چادر را روی سرش کشید و خندید ، من هم خندم گرفته بود و هم مانده بودم چه کنم؟ میان آن همه دویدن و فرار از دست سعید و دونفر دیگر چیزی از کیک نمانده بود. _ فاطمه جان پاشو چادرتو یه تکون بده بلکه حشرات و پرنده‌ها از این لطف آقا یه بهره‌ای ببرن سلامی چادرش را تکان داد و تکه کیکی که داخل بسته بود را به دهان برد، صدای موسیقی می‌آمد و پشت بندش فریاد های بلند دسته جمعی _ شعور ندارن به خدا مثلاً دانشجو هستن _شما با اینا اومدید؟؟ _ آره اشتباه کردیم اومدیم ،توی جمع نباشیم بهتره دوستش رو به من پرسید _ شما چطوری زانوتون اینجوری شده؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _ داشت از دست ما فرار می‌کرد، جوجه جنگلبان به طرف صدا برگشتم با اینکه چهره‌اش را پوشانده بود اما می‌دانستم برادر سعید است. _ ببخشید جمعتون رو خراب می‌کنم اما این شازده باید با من بیاد ، البته نگران نباشید یه ذره توجیه بشه بر میگرده جلو آمد و بازویم را گرفت _ دستتو بنداز ضربه‌ای به صورتم زد ،سلامی جلو آمد _ داری چه غلطی می‌کنی؟ _ برو کنار و خودتو قاطی ما نکن وگرنه تو هم بد می‌بینیا بین من و برادر سعید ایستاد _جرات داری بهش دست بزن _آخی.. رسالت خان خودت جنم نداری یه دختر داره ازت دفاع می‌کنه؟ خونم به جوش آمده بود از کنار سلامی رد شدم و به سمتش یورش بردم _خفه شو لعنتی یقه اش را چسبیدم تقلا کرد و از دستم رها شد، درد پایم زیاد شده بود ناگهان مرا به زمین کوبید و روی من خیمه زد.می‌ترسیدم به سلامی و دوستش آسیب بزند هر دو نفس نفس می‌زدیم. _ می‌شناسمت هم تو رو، همون داداش نامرد تو مشتی روی صورتم کاشت _ هیچ غلطی....... ناگهان دستش از موهایم کنده شد و به طرف چپم افتاد .دوست سلامی گارد گرفته ایستاده بود مهلت نداد بایستد و دوباره به جانش افتاد .آنقدر زد که احتمال می‌دادم خونریزی داخلی کند. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون🍃 نظردونی خالی نَمونه 😁 https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.‌ 🍀🍀🍀🍀🍀 به پارت ۴۰۰ برسه قیمتش میشه ۴۵۰۰۰ تومان دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉 .‌🌿🌿🌿🌿🌿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 .‌ همراهان بزرگوار رمان ، تاریخ ۱۵ مهر از کانال پاک‌ میشه، اگه در حال خواندن هستید زودتر تمومش کنید . چون بعدش فایل pdf میشه برای فروش. با تشکر🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌️ابوموسی اشعری فریب نخورد؛ وانمود می‌کرد که فریب خورده.. این ویدیو رو ۲بار ببین چون فقط راجع به اشعری نیست! کیه که این روزا گفته آمریکا بهم گفت انتقام شهید هنیه رو نگیرید ، ما تضمین آتش بس می‌دیم.؟ بعدش گفت آمریکا گولم زد. داره نقش بازی می‌کنه ، گول نخورده از عمد میخواد ما فکر کنیم گول خورده 😒 کانال سرباز جنگ رسانه👇 ➺@ahmad_navaei [عضویت]
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- مامانی این ماشینه چیقد خوشگله. دلا جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای آیکان مبهوت شد! - همه‌ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین. آیکان جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد. از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد. به بچه ای که دختر خودش بود! دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت دلا دوید. - مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم. آیکان با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به دلا رسید! با دیدن سرجایش مات ماند. - مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم. مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود. لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود. دلا اما با دیدن آیکلن انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت. حالا میتوانست راحت بمیرد! حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود. - دلا! تویی؟ بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید. - تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی. دختر بچه با ترس جلو امد. - مامانی این عمو کیه! آیکلن که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و دلا چرخاند. - این دختر منه؟ اشک از چشم های دلا پایین چکید و با بغض گفت: - وقتی گفتی بچه رو بنداز نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم! بی حال قدمی به سمت آیکان برداشت. _هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه! این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و آیکان او را میان زمین و هوا گرفت. با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید. - دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر! https://eitaa.com/joinchat/449381135Cedecb0590b