eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.1هزار دنبال‌کننده
673 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- چی‌چی ببخشم بچت تربیت نکردی که هار شده.. مامان بخدا اینا رو نندازی بیرون من دیگه بچه مو نمیارم تو این خونه مات و بی نفس مانده بود از خانه بیرونشان می کردند؟ او کجا را داشت با دخترکش برود برای التماس پا پیش گذاشته بود که صدای ناباور مردانه ای به عقب چرخاند: - لاوین! جاوید یخ کرده نگاهش می کرد آن دختری که سه سال پیش با او بود؟ آن هم یک دختر سه ساله؟ https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۴ ،سارا نگاهی به پشت من انداخت و لب برچید _
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سری تکان داد و چیزی نگفت.کوله ام را گرفتم و آماده رفتن شدم با صدای پیامک گوشی ام را از جیب شلوارم بیرون کشیدم، با دیدن نام فاطمه لبخندی به اجازه آمد و گوشی لبم نشست و قلبم بیشتر تپید _ رسالت جان مواظب خودت باش به رسم قبل ترها برایش نوشتم _ ممنون که نگران منی پیامش آمد _ چقدر با این جمله ات من حرص می خوردم خدا می دونه 😁 _ دوستم داشتی توی سرعت احساس نمی شد خانم سلامی😉 _خودشیفته بی مزه 🤨 _ این خودشیفته بی مزه دوستت داره❤️ دقیقه ای طول کشید تا پیامش را دریافت کنم _ خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم اما / دلِ یک آدم سرسخت را بردی خدا قوت❤️ همیشه یک جواب در آستین داشت ،کوله ام را پشتم گذاشتم و به سمت جنگلبانی رفتم. محمدهادی بود که مرا به آغوش کشید و تبریک بارانم کرد . زادور با دیدنم گفت _ چه بی خبر! _ ببخشید یادم نبود قبلش باید روزنامه کثیر الانتشار می زدمش محمدهادی خندید و محکم به پشتم زد. زادور اخمی کرد و گفت _ با طه بالا دهی برو تازه کارِ _ باشه کجاست حالا؟ _توی آشپزخونه ،معده ش اگه پر شد با هم برید به طرف آشپزخانه رفتم پشت به من مشغول خوردن نان و پنیر بود دست روی شانه اش گذاشتم _ سلام آقا طه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۸ دختر سکوت می‌کند و
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . شب از راه می‌رسد و شیدا می‌بایست از آغوش پرمهر مادر و آغوش حمایتگر پدر و از حضور در کانون گرم خانواده خداحافظی کند. از خانه بیرون می‌آید و وارد حیاط‌شان می‌شود. کنار باغچه‌شان می‌رود و شاخ و برگ درختان را نوازش می‌کند که صدای بوق ماشین امیر، بلند می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و از حیاط بیرون می‌آید. سوار ماشین می‌شود و زیر لب سلام می‌کند. امیر هم همانند خودش جوابش را می‌دهد. ساعتی بعد، به عمارت آقابزرگ می‌رسند. به محض ورودشان به خانه، آقا بزرگ می‌‌گوید: - دیر کردین! امیر که حسابی کلافه و خسته است، جواب می‌دهد: - ببخشین. یکم گشت و گذار هامون طولانی شدو زمان از دستمون در رفت. آقا بزرگ، عینک قاب مستطیلی‌اش را از چشمانش برمی‌دارد و می‌‌گوید: - کجا رفته بودین؟ امیر که فکر اینجایش را نکرده است، کمی من و من می‌کند. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - اول..رفتیم کافه..بعدشم یه پارک همین اطراف. آقا بزرگ همانطور که با چشمان ریزبینش، امیر و شیدا را می‌نگرد، از جایش بلند می‌شود. سری برایشان تکان می‌دهد با گفتن «شب‌ بخیر» راهی اتاقش می‌شود. امیر، جلوتر از شیدا، از پله ها بالا می‌رود. پشت سرش می‌دود و خودش را به امیر می‌رساند. نگران می‌‌گوید: - یعنی..فهمید؟ امیر، بیخیال شانه بالا می‌اندازد. - نمی‌دونم. درب اتاق‌شان را باز می‌کند و داخل می‌رود. شیدا، لبش را می‌گزد و پشت سر آن، وارد اتاق می‌شود. امیر، بی‌توجه به حضور شیدا، لباس از تنش در می‌آورد. رویش را با خجالت از او برمی‌گرداند. امیر پوزخندی می‌زند، لباس راحتی اش را می‌پوشد و بدون تولید صدا، نزدیکش می‌رود. دست روی شانه‌اش می‌گذارد. شیدا، از لمس ناگهانی‌اش، می‌ترسد و شانه‌هایش بالا می‌پرند. امیر لبی کج می‌کند و می‌گوید: - برگرد... - لباس..ندارین.. امیر که امشب حسابی دلش هوس اذیت کردن، کرده است، می‌گوید: - خب..نداشته باشم! مشکلش چیه؟ من شوهرتم. نفس کلافه اش را بیرون می‌فرستد. - خوا..هش می‌‌کنم..اذیت نکنین.. امیر لبخندی خبیث می‌زند، دستانش روی بازوان شیدا می‌گذارد و ناگهان او را به سمت خود می‌چرخاند. برای آنکه شیدا عکس عملی نشان بدهد و چشمانش را بندد، دیر می‌شود. با دیدن تنِ پوشیدهٔ امیر، نگاه طلبکارش بالا کشیده می‌شود و در گوی های خندان امیر می‌نشیند. امیر برایش ابرو بالا می‌پراند و می‌گوید: - بله؟ چیزی نمی‌گوید و تقلا می‌کند که از حصار دستانش رها شود. - ولم..کنین. امیر لجبازی‌اش گل می‌کند. او را به سمت خود می‌کشد و در نزدیک‌ترین فاصله به خود قرار می‌دهد. یا می‌شود گفت، فاصله را به صفر می‌رساند! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۵ سری تکان داد و چیزی نگفت.کوله ام را گرفتم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 برگشت چشمانش آشنا بود و من چقدر به مغزم فشار آوردم. چشمانم به اندازه توپ بیسبال گرد شده صندلی را عقب کشیدم و سریع نشستم و آرام گفتم _این جا چه کار می کنی آقا محمد ؟ _هیس ...بابا من رو فرستاده که حواسم به تو باشه خندید و ادامه داد _بفرما غذا _ممنون شام خوردم _بله دست پخت مادر بنده لقمه بعدی را در دهان گذاشت _ تابلو بازی در نیاری رسالت ؟! اخمی کردم _نه ,تا این جاشو تنها پیش بردم _چه بهش برهم می خوره؟! لقمه آخر را گرفت و از پشت میز ایستاد، دستی دور لبش کشید و با جرعه ای آب به خوردنش پایان داد. با آقا محمد به طرف منطقه رفتیم _می گم اگه این جا ببیننت و بشناسنت ایرادی نداره ؟ _یعنی با این تغییر چهره هم مشخصه _نه خب ولی.... _ نگران نباش مناطقی که بیشتر تردد زادور و سعید و برادرش بود را به آقا محمد نشان دادم _ منطقه وسیعیه مواظب بودن سخته باید راهی پیدا کنیم _یه چیزی مثل دوربین؟ سری تکان داد اینا چوب قاچاق می کنند و کنارش حیوونهای بیچاره رو هم شکار میکنن، یه مدرک محکم ازشون داشته باشیم تمومه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۹ . . شب از راه می‌
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم گوی های شیدا، می‌لرزند. گونه هایش رنگ‌ می‌بازند. امیر می‌‌گوید: - از اینکه ازم فرار می‌کنی خوشم نمیاد. لرزان می‌گوید: - چون..چون نمی‌تونم با این..زندگی کنار بیام.. برام سخته، نمی‌تونم فرار نکنم! جای..من نیستین که بفهمین. امیر، دست زیر چانهٔ شیدا می‌گذارد و سرش را بالا می‌آورد. چشمان شیدا در نگاه جدیِ امیر گره می‌خورد. امیر می‌گوید: - هر چی که هست، من دوسش ندارم شیدا! برای راحتیه خودت که شده باهاش کنار بیا! خیلی زود... حصار دستانش را رها و شیدا را از بند آزاد می‌کند. دست در جیب شلوار راحتی اش می‌کند و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است، می‌‌گوید: - شام خوردی؟ شیدا، دست به شالش می‌کشد و سر تکان می‌دهد. - بله، خوردم. امیر سمت درب اتاق می‌رود، قبل از خروجش به سمت شیدا برمی‌گردد و می‌‌گوید: - می‌تونی برای من شام درست کنی؟ گرسنه‌ام. شیدا کمی تعجب می‌کند. مکثش که طولانی می‌شود، امیر می‌‌گوید: - انقدر سوالم سخت بود؟ به خود می‌آید. - باشه، درست می‌کنم. امیر سری تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌آید. بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، پشت سرِ امیر روانهٔ آشپزخانه می‌شود. می‌پرسد: - چی درست کنم؟ امیر روی صندلی پشت میز می‌نشیند و کمی فکر می‌کند. - املت. سری تکان می‌دهد و کنار یخچال می‌رود. مواد لازم را برمی‌دارد و مشغول درست کردن غذای درخواستیِ همسرش می‌شود. با آن لباس ها، شال و کنار شعلهٔ گاز بودن، انگار در کورهٔ مواد مذاب به سر می‌برد. روی پیشانی‌اش دانه های عرق نشسته‌اند و امیر هم او و وضعیتش را می‌بیند. می‌ایستد و کنار شیدا می‌رود. شیدا، نیم نگاه به او می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید‌. امیر، بدون اجازه‌ای دست جلو می‌برد و شال شیدا را از دور سرش باز می‌کند. شیدا تا می‌خواهد مانع او شود، شال کامل از روی سرش کنار رفته و گیسوانش نمایان شده اند. امیر، شالش را روی شانهٔ خودش می‌اندازد و با چشمکی می‌‌گوید: - اینجوری بهتره. گونه های شیدا باز گل‌گلی می‌شوند. دست دراز می‌کند که شالش را چنگ بزند اما امیر مچ دستش را می‌گیرد و می‌گوید: - نچ نچ! با چشم و ابرو به ماهیتابه اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: - حواست به املتم‌ باشه. دستش را رها می‌کند. شیدا، ناچار مطیع او می‌شود و چشم به ماهیتابه می‌دوزد و زیر سنگینیِ نگاه خیرهٔ امیر، شام او را آماده می‌کند. ماهیتابه را روی میز می‌گذارد و می‌خواهد از آشپزخانه و در واقع تنها بودن با امیر فرار کند، اما اجازه نمی‌دهد. - بشین با هم بخوریم. نگاهش می‌کند. - گفتم که.. شام خوردم. گرسنه نیستم. خوابم میاد. لبان امیر از چهرهٔ سرخ شیدا، کج می‌شوند. قدم از قدم برمی‌دارد که دوباره امیر می‌‌گوید: - پس فقط بشین همینجا. ملتمس لب می‌زند. - خوابم میاد. لطفاً... امیر، نفس کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد. نگاهش را از او می‌‌گیرد و می‌غرد: - بـــــــــرو. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌