.
هادی مغرور دلش سُریده، بَدَم سُریده🫂🫀🔥
همین که در اتاق را باز کردم جسمی سخت محکم به من برخورد کرد و خواست روی زمین بیافته که بی اختیار دستش رو کشیدم تا مانع زمین خوردنش بشم. آروم دستش رو رها کردم.
همانطور که سرش پایین بود به عقب رفت ، گونه های قرمز و نفس های تندش نشون می داد خیلی خجالت کشیده .سعی کردم به این اتفاق نخندم، اخمی کردم و گفتم
_ اینجا کاری داشتید؟
دوستش که دستپاچه شده بود گفت
_ نه، کارآموزای جدیدیم
بعد دست همدیگه رو گرفتن و تقریباً دویدن.
_ بیژن انتظار داشت با اینها سرو کله بزنم ، اعصاب میخوادا
از سالن که میگذشتم صدای حرف ریز ریز دونفر به گوشم خورد. از روی کنجکاوی قدمهام رو کمی کند کردم.
_ بهاره ی دیوونه، چرا هُلم دادی؟
_ مگه کف دستم رو بو کردم قراره بری تو شکم اون یابوی بداخلاق
_ یابو چیه بهاره ؟ زشته به خدا
_ خداییش تیکه ای بودا ، خوش بحالت شد ضحا
نزدیکشون شدم و....
به قلم ✍#آلا_ناصحی
کانال دوم نویسنده است 👌
یه حمایتتون نشه😉
رمان کامل هم موجوده🤌
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
کانال احسن الحالِ من 👌
.
هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش🔥🫂
کانال دوم نویسنده است
یه حمایتتون نشه 😉
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
به قلم #آلا_ناصحی
کانال احسن الحالِ من 👌
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۴۸
سری تکان داد که دایی گفت
_ وسیله داری برای رفتن؟؟
_نه
_من اینجا میمونم ،فاطمه جان! شما آقا رسالت رو برسون
_من؟؟؟
امکان نداشت من او را به مقصد برسانم دایی هم یک چیزیش شده بود.
_آره اگه اینجا کاری باشه تو نمیتونی براش انجام بدی ،تو برو من هستم
نمیدانم سلیمانی چه در چهرهام دید که گفت
_مزاحم خانم نمیشم، یه دربست میگیرم میرم
_نه مزاحم چیه فاطمه خانم بفرمایید برید رسالت به کارش برسه
عصبانی از خواسته دایی به سمت خروجی پا تند کردم ، پشت سرم آمد
_ من ماشین میگیرم میرم شما به آقا صادق بگید منو رسوندید
_از دروغ خوشم نمیاد
_ولی بیشتر از اینکه از دروغ بدتون بیاد انگار از من بدتون میاد
حسی را که نسبت به او داشتم در چهرهام خواند در ماشین را باز کردم و پشت فرمان نشستم.آمد جلو نشست چادرم را که به خاطر نشستنم کمی عقب رفته بود جلو کشیدم و متعجب نگاه کردم،که به حرف آمد
_نکنه انتظار دارید پشت بشینم؟؟
حرفی نزدم و ماشین را روشن کردم آدرس را گفت نزدیک به مقصد که شدیم کمربند را باز کرد
_اگه زحمتی نیست یه سوپری نگه دارید
_ من فقط قراره شما رو برسونم رانندهتون نیستم که هرجا بین راه خواستید توقف کنم تا شما به کارتون برسید
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۴۹
سرش را به سمت شیشه برگرداند، همراهش زنگ خورد با دیدن مخاطب لبخندی زد
_الو جانم
....
_دارم میام
.....
_نه نتونستم بخرم،الان شبه مغازهها باز نبودن فردا حتماً واسه آبجی خودم یه پاستیل خوشمزه میخرم
خدای من برای خواهرش میخواست ،یاد محمد افتادم،که هر دفعه از او میخواستم برایم شیرینی روکش داربخرد .
سلیمانی مشغول صحبت بود که من با دیدن سوپری توقف کردم و به سرعت از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد
_ کجا؟
بی جواب راهی سوپری شدم و با دو بسته پاستیل برگشتم ،با نزدیک شدنم به ماشین سوار شد پشت فرمان نشستم و بستهها را به سمتش گرفتم
_واقعا معذرت میخوام
دستم را پس زد
_نیازی نیست فردا براش میخرم
بسته را روی داشبورد گذاشتم و به طرفش هل دادم
_ معذرت خواهی کردم
اسکناسی را روی داشبورد زد و به سمتم هول داد
_خدمت شما
میدانستم اگر پول را نگیرم پاستیلها را برنمیدارد. جلوی در خانهشان که ترمز زدم خداحافظی ساده کرد و در ماشین را بست.
به بیمارستان برگشتم دایی صادق روی صندلی نشسته بود .کنارش نشستم لبخندی به رویم زد و گفت
_ رسوندیش ؟؟؟
_نه !توی راه انداختمش پایین
خندید و گفت
_ چرا عصبانی هستی؟؟
_ از شخصیتش خوشم نمیاد یه جوریه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۰
دایی لبش را به دندان گرفت
_عه ....عه ....غیبت ؟؟؟
_گفتم یه جوریه نگفتم چه جوریه
_رسالت رو از وقتی دانش آموز بود میشناسم ،پسر خوب و باجنمیه، نمیدونم منظورت از یه جوری چیه؟؟؟
همراهش را بیرون کشید
_ بیا هدیه تولدتو بدم
گوشی را جلوی صورتم گرفت و وارد گالری شد ،بدیدن عکسها صورتم درهم شد
_ اینا چیه؟؟؟
_ خودت گفتی هدیه تولدت سه تا داعشی بزنم ولی من ۴ تا زدم
چشمانم گرد شده و به دایی که لبش خندان بود نگاه کردم، دستی به ریش کوتاه و مرتبش کشید
_خوب چیه ؟؟؟خودت گفتی
_ جدی که نگفتم
_ الان چه کار کنم؟؟از روح مسیحایی خودم بدمم زنده شن؟
اینبار من خندیدم
_آخه تولد من یه ماه پیش بود
_ وقتی رفتم سراغشون بهشون گفتم تولد فاطمه خانمه ، خودتون مودبانه بیاید جلو ، نامردا نمی اومدن و سمتم تیر میانداختن ،تا راضی شون کنم یه ماهی طول کشید
دکمه ی کنار گوشی را زد و آن را در جیب کاپشنش گذاشت لبخندش محو شد
_ رفته بودیم توی یه روستا این حرومزاده ها زنها و دخترای چندتا خانواده رو گرفتن و مرداشونو کشتن. زنها و دخترا رو آزاد کردیم و اون حرومی ها رو فرستادیم درک
_ دستتون درد نکنه، البته بابت عکسها نه. بابت اینکه از جون خودتون میگذرید تا جونِ بقیه در امون باشه
_ خانم شدی، بزرگشدی ،دیگه باید تلفن خونتون زنگ بخوره
_واسه چی؟؟
خندید وبوسه ای روی سرم کاشت.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۱
رسالت
معلوم شد یکی از دوستان قدیمی امین به او مواد خورانده و خود امین خبر نداشته. برای همین دو جلسه ای بود که به تمرین نمی آمد. کوله ام را آماده کردم و با موتوری که جنگلبانی در اختیارم گذاشت برای گشت رفتم.
موتور را کنار کلبه ای که برای جنگلبانی بود گذاشتم کلاه بافتم را تا روی پیشانیم پایین و زیپ کاپشنم را تا چانه ام بالا کشیدم.
عجیب سرد بود. منطقه ای که مربوط به من بود را دور زدم و کمی نشستم تا دم بگیرم.صدای صحبت می آمد هنوز نشسته بودم که ایستادم و به سمت صدا رفتم. دو نفر با صورت کاملآ پوشانده.صدایشان از اینجا واضح نبود . دوربین گوشی ام را زوم کردم و چند عکس از آنها انداخت.
میخواستم جلو بروم اما با دیدن تفنگ شکاری در دستشان پشیمان شدم.
پشت درخت جاگیر شدم آنها هم بی آنکه شکاری کنند از آنجا دور شدند.
به سمتی که آنها ایستاده بودند رفتم تا مسیرم را عوض کنم و به کلبه برگردم. چشمم به چاقوی تاشویی روی زمین افتاد که باز بود . با نوک انگشتم گرفتم و روکش پلاستیکی لقمه ام را دور آن پیچاندم.
به کلبه که رسیدم محمد هادی تنها بود بعد از کمی گرم شدن، چاقو و عکسها را نشان محمد هادی دادم
_ سمتشون که نرفتی ؟
_ نه .. اسلحه داشتن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
به پاس همراهان عزیزی که بعد از راننده شخصی در کنارمون موندند..
تا روز جمعه هر روز دو پارت هدیه داریم❤️😍
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
🍃✨🍃
#رزق_امروز
فَذَٰلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ ۖ فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ ۖ فَأَنَّىٰ تُصْرَفُونَ ﴿یونس/٣٢﴾
چنین خدای قادر یکتایی به حقیقت پروردگار شماست و بعد از حق و حقیقت چه باشد غیر گمراهی؟ پس به کجا میبرندتان؟
🍃✨🍃
باید که دسـت، از گنـه برداریم...
ماییم، که ادعـای یـاری داریم...
از خوب و بدِ امورِ ما، معلوم است...
سرباز امامعصر، یا سرباریم!...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامام زمانصلوات
🕊🖤🕊🖤🕊🖤
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۲
روبرویش نشستم.
_ اسلحه رو محیط بانا دارن .رسالت اگه ما اسلحه هم داشته باشیم حق نداریم تیر مستقیم بزنیم . هوایی و نهایت به طرف پاشون
روی عکسها زوم کرد
_ از لباساشون میشناسم ، سعید و داداش کوچیکه شن. خطرناکن رسالت ، وقتی تنهایی نری سراغشون؟؟
_ نه بابا
×××××
محسن تماس گرفته بود و و گفت قرار است چند روز دیگر به تبریز برود .می دانستم که برای رد کردن چند نفر از مرز میرود .
میخواستم او را ببینم بی آنکه به اطلاع دهم به کمال آباد رفتم ، اگر میگفتم قبول نمیکرد که بیاید.
از تاکسی پیاده شدم و به سمت کوچه راه افتادم.محسن را از دور دیدم . پاتند کردم که به او برسم ، اما سوار ماشینی شد و رفت.ماشینی که به نظرم آشنا آمد. از دیدرسم که خارج شدند با خودم گفتم
_ این که ماشین سلامیه، با محسن چکار داره ؟؟؟
سریع تماس گرفتم
_ جانم داداش
_داداش و زهرمار ،کجایی ؟؟
_جایی کار دارم چطور ؟؟
_توی ماشین سلامی چه غلطی میکنی؟؟
سکوت کرد
_ الو ...محسن
_بله
_میگم با اون دختره چه کار داری محسن؟ خانوادهاش آدم حسابین یه وقت...
_ چه فکری کردی در مورد من؟؟؟
_اون دختری نیست که هر کسی رو سوار کنه چطور اومده دنبال تو.....
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۳
خندید که عصبانی گفتم
_ محسن کجا میری؟؟
_ آدرس می دم بیا
تماس را بدون خداحافظی قطع کرد. سریع ماشین گرفتم و به آدرسی که گفته بود رفتم.
محسن تنها درون کافی شاپی نشسته بود به سمت میز رفتم
_ به به کافی شاپ و.....
خندید
_ خفه شو رسالت ،جای خواهرمه قراره روزبه رو بیاره ببینم
روی صندلی روبرویش نشستم
_ روزبه؟؟!!!
_ آره توی موسسه اوناست، یعنی برای آموزش میره اونجا، گفت خیلی بی تابیِ منو می کنه با اینکه میترسیدم کمال بفهمه ولی خب...
_چطور به من نگفتی تا حالا من ندیدمش توی موسسه
_ پیش نیومد بگم ، فقط برای آموزش می ره اونجا ، هفته ای ۲_۳بار
نگاهش به پشت سرم رفت و چهره اش شکفت. ایستاد من هم برگشتم. روزبه به همراه سلامی و یک دختر دیگر به سمت ما میآمدند.
روزبه با دیدن محسن چند قدم باقیمانده را پرکشید و خودش را در آغوش محسن انداخت.سلامی و دختر کناریش با فاصله از ما ایستاده بودند. سلامی سربه زیر بود و دختر لبش مدام می جنبید.
سلامی مگر کار و زندگی نداشت که همه جا بود؟ اصلأ چندسال داشت؟؟ خیره به سلامی ،غرق در سوالاتم بودم.با ضربه ای که به پشتم زده شد به خودم آمدم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
🍃✨🍃
#رزق_امروز
كَذَٰلِكَ حَقَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ فَسَقُوا أَنَّهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿یونس/٣٣﴾
این چنین حکم شقاوت و کلمه عذاب بر فاسقان محقق شد که دیگر ایمان نمیآورند.
🍃✨🍃