🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۲
روبرویش نشستم.
_ اسلحه رو محیط بانا دارن .رسالت اگه ما اسلحه هم داشته باشیم حق نداریم تیر مستقیم بزنیم . هوایی و نهایت به طرف پاشون
روی عکسها زوم کرد
_ از لباساشون میشناسم ، سعید و داداش کوچیکه شن. خطرناکن رسالت ، وقتی تنهایی نری سراغشون؟؟
_ نه بابا
×××××
محسن تماس گرفته بود و و گفت قرار است چند روز دیگر به تبریز برود .می دانستم که برای رد کردن چند نفر از مرز میرود .
میخواستم او را ببینم بی آنکه به اطلاع دهم به کمال آباد رفتم ، اگر میگفتم قبول نمیکرد که بیاید.
از تاکسی پیاده شدم و به سمت کوچه راه افتادم.محسن را از دور دیدم . پاتند کردم که به او برسم ، اما سوار ماشینی شد و رفت.ماشینی که به نظرم آشنا آمد. از دیدرسم که خارج شدند با خودم گفتم
_ این که ماشین سلامیه، با محسن چکار داره ؟؟؟
سریع تماس گرفتم
_ جانم داداش
_داداش و زهرمار ،کجایی ؟؟
_جایی کار دارم چطور ؟؟
_توی ماشین سلامی چه غلطی میکنی؟؟
سکوت کرد
_ الو ...محسن
_بله
_میگم با اون دختره چه کار داری محسن؟ خانوادهاش آدم حسابین یه وقت...
_ چه فکری کردی در مورد من؟؟؟
_اون دختری نیست که هر کسی رو سوار کنه چطور اومده دنبال تو.....
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۳
خندید که عصبانی گفتم
_ محسن کجا میری؟؟
_ آدرس می دم بیا
تماس را بدون خداحافظی قطع کرد. سریع ماشین گرفتم و به آدرسی که گفته بود رفتم.
محسن تنها درون کافی شاپی نشسته بود به سمت میز رفتم
_ به به کافی شاپ و.....
خندید
_ خفه شو رسالت ،جای خواهرمه قراره روزبه رو بیاره ببینم
روی صندلی روبرویش نشستم
_ روزبه؟؟!!!
_ آره توی موسسه اوناست، یعنی برای آموزش میره اونجا، گفت خیلی بی تابیِ منو می کنه با اینکه میترسیدم کمال بفهمه ولی خب...
_چطور به من نگفتی تا حالا من ندیدمش توی موسسه
_ پیش نیومد بگم ، فقط برای آموزش می ره اونجا ، هفته ای ۲_۳بار
نگاهش به پشت سرم رفت و چهره اش شکفت. ایستاد من هم برگشتم. روزبه به همراه سلامی و یک دختر دیگر به سمت ما میآمدند.
روزبه با دیدن محسن چند قدم باقیمانده را پرکشید و خودش را در آغوش محسن انداخت.سلامی و دختر کناریش با فاصله از ما ایستاده بودند. سلامی سربه زیر بود و دختر لبش مدام می جنبید.
سلامی مگر کار و زندگی نداشت که همه جا بود؟ اصلأ چندسال داشت؟؟ خیره به سلامی ،غرق در سوالاتم بودم.با ضربه ای که به پشتم زده شد به خودم آمدم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
🍃✨🍃
#رزق_امروز
كَذَٰلِكَ حَقَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ فَسَقُوا أَنَّهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿یونس/٣٣﴾
این چنین حکم شقاوت و کلمه عذاب بر فاسقان محقق شد که دیگر ایمان نمیآورند.
🍃✨🍃
درد دارد پدرم باشی و
چشمانم تو را نشناسد😭
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامام زمانصلوات
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب: از ساعت ۵صبح کارم را شروع میکنم
🔷برنامه یک روز کاری رهبرانقلاب
🆔@KHAMENEI_QOM
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۴
روزبه بود که مرا در آغوش گرفت.
_ چطوری رسالت جان!؟
_ خوبم داداش، حسابی تغییر کردید
لبخند زد و نگاه کوتاهی به سلامی انداخت
_ همه رو مدیون فاطمه خانم هستم. از روزی که توی پارک با برادرش منی که نفسم بالا نمیاومد رو نجات دادن تا حالا ، هوامو داشته
_فاطمه خانم؟!
روبه آنها صدا زد
_ فاطمه خانم ، لطفاً بیاید دوستم رو معرفی کنم
چند قدمی به ما نزدیک شدند که روزبه گفت
_ آقا رسالت ، دوست صمیمی من و داداش محسن
نگاه سلامی کمی بالا آمد و سلام کرد و روبه گفت
_ مربی کشتی موسسه ایشونه
روزبه متعلق گفت
_ پس میشناسید همدیگه رو؟؟ مقانلو بی مخ پس چرا میگفت فامیلی مربی کشتی اصالته؟؟؟
لبخند روی لبهای سلامی آنقدر کم رنگ بود که نمیشد به وضوح دید، آرام گفت
_ مقانلو رو که میشناسی ، یا یه چیز یادش نمی مونه اگر هم بمونه نصفه نیمه ، احتمالاً منظورش اسم آقای سلیمانی بوده
محسن که تا حالا ساکت بود گفت
_ بس کنید ، بیاید یه چیزی بخوریم
به سمت پیشخوان رفت
_ خانمها، برای شما چی بگیرم ؟؟
_ دستتون درد نکنه، ما می ریم
محسن هم دیگر اصرار نکرد . خداحافظی کردند و رفتند.مخسن برای دادن سفارش رفت . روزبه پشت میز نشست و با خنده گفت
_ یه درصد فکر کن فاطمه خانم با سه تا پسر جوون نامحرم بشینه توی کافیشاپ
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۵
کمی در جایش جابجا شد.
_ اهل مراعات و محرم و نامحرمه، اصول و خط قرمزی داره برای خودش،با اینکه سنی نداره ولی کسی جرأت نداره پا روی خط قرمزهاش بذاره ،مهمتر اینکه هدفمند زندگی می کنه
کمی مکث کرد
_ اگه آدم باشی از همین خانم میتونی کلی چیز یاد بگیری.دانشگاه میره، توی کارای موسسه کمکه، آموزش میده ، برای معتادها دغدغه داره،و براشون کار میکنه همه ی اینها با برنامه ریزی و هدف دار بودنه که پیش میره.وقت هدر ندادنه
_ برای معتادا چکار میکنه
_ پنجشنبه ها همراه برادرش غذا میبره توی پارک برای معتادا، باهاشون حرف میزنن،تا حالا چند نفری رو ترک دادن، منم همینجوری نمک گیر شدم و اومدم ترک کردم.
آهی کشید
_ مادرم دوباره جوون شد حالا با انرژی بیشتری به خواهرم میرسه. دعاگوی فاطمه خانمه
_ از دور نگاتون میکردم مدام درحال حرف زدن بودید غیبت کی رو میکردید ؟
روزبه فنجانش را برداشت
_ فاطمه خانم
محسن تکه ای کیک جلویم گذاشت
_ دختر خوبیه ، خدا برای پدرو مادرش حفظش کنه
کیک درون دهانش را بلعید
_ اون دختر کناریش مثل بادیگاردشه، حرفی نمیزنه ،فقط با اخم همراهش اینور و اونور میاد
_ دوستشه ، برای اینکه تنها نباشه همراهش میاد
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست
وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست..
#حافظ
.@ahsanol_hal68
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قُلْ هَلْ مِن شُرَكَائِكُم مَّن يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ۚ قُلِ اللَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ ﴿ یونس/٣٤ ﴾
بگو که آیا هیچ یک از بتان و خدایان شما بر این کار قادر است که در آغاز خلق را بیافریند و سرانجام برگرداند؟ بگو: تنها خدای یکتاست که در اول خلایق را خلق کرده آن گاه همه را (به سوی خود) بازمیگرداند، پس کجا میگردانندتان؟
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{﷽}•
🔸همهی حاجت ها؛
به واسطهی #امام_زمان علیهالسلام
مستجاب میشود...
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۶
محسن گلویی صاف کرد
_ چرا چیزی نمیخوری رسالت؟؟
سوالی که تا نوک زبانم آمده بود را پرسیدم
_ پس چرا با من چپ افتاده. چند وقت پیش همون شبی که امین اوردز کرده بود ، مجبور شد منو برسونه خونه، انگار داشت دشمن خونیش رو میبرد. خواستم برای سارا خوراکی بگیرم ، گفتم یه لحظه نگه دار، به نظرتون چی گفته باشه خوبه؟؟؟
محسن و روزبه با لبخند نگاهم میکردند و منتظر بودند
_ میگه من مگه راننده تم هرجایی خواستی برات نگه دارم؟؟
هردو خندیدند.محسن جرعه ای از قهوه اش را نوشید
_ نمی دونم حقیقتا
روزبه گفت
_ حتما یه کاری کردی دیگه؟؟؟
حرفی نزدم، اصلا چرا باید برایم مهم میبود تفاوت رفتارش بامن، شاید بخاطر برخورد آن شبم در کمال آباد بود نمی دانم؟؟
دم رفتن روزبه گفت
_ محسن ! ول کن کمال رو ، بخدا آخرش یه بلایی سرت میاد
_ نگران نباش یه بدهی کوچولو دارم باهاش صاف میکنم میام خونه
روزبه و مادرش نمیدانستند محسن گرو سفته ایست که بابت عمل خواهرش دست کمال دارد.روزبه هم رفت با محسن از کافه بیرون آمدیم
_ محسن ، تو که داری چند نفری رو می بری چرا برای من کاری نمی کنی؟؟؟
_ چندبار بهت بگم ، به دست خودم ، دوست خودم رو نمیفرستم توی دل بلا
_ پس یه نفر دیگه رو بهم معرفی کن. ترکیه رو که هرجور شده پول جور میکنم میرم. مشکلم توی ترکیه است که میخوام برم اونور
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۵۷
آب پاکی را روی دستم ریخت
_ از من ناراحت نشو من صد سال دیگه هم اینکار و نمیکنم.ناراحت از محسنی که هیچ جوره راضی نمیشد از پشت میز بیرون آمدم و راهی خانه شدم.
فاطمه
میدانستم امشب از آن شبهایی است که کش میآید و قصد تمام شدن ندارد.عمه ظهر به خانمان آمده بود و با مادر مشغول تهیه بسته های غذایی بودند که باید در محله های نیازمند پخش می شد.
_ فاطمه جان می دونم خسته ای ، بی زحمت شام با تو
موهایم را بالای سرم جمع کردم و بستم
_ چشم مامان
مادر رو به عمه سلیمه پرسید
_ چی درست کنه؟؟
_ هرچی فاطمه جان درست کنه من با جون و دل میخورم
_ قلیه درست کنم؟؟
عمه متعجب گفت
_ مگه بلدی ؟
_ واسه یه جنوبی اُفت داره قلیه بلد نباشه. درسته الان شمالیم ولی خب، خون جنوب هنوز توی رگامه
عمه و مادر خندیدند و مشغول کار شدند. سراغ ماهی رفتم و آن را آماده کردم. پشت میز نشستم و مشغول ساطوری کردن سبزی ها شدم. عمه و مادر ریز ریز حرف میزدند و من فقط گاهی نام سبحان را آن میان می شنیدم.
سبزیها را که تفت دادم به بهانه ی سوال به آنها نزدیک شدم
_ مامان! تمر هندی ها کجاست پیداشون نکردم
مادر بسته ی مارکارانی را داخل کارتن گذاشت و سربلند کرد
_ندارم فاطمه جان ، رب انار بزن جاش
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از احسن الحال🌱
.
نگران فردایت نباش
خدای دیروز و امروز، خدای فردا هم هست
ما اولین بار است بندگی می کنیم
ولی او بی زمانی است که خدایی می کند
اعتماد کن به خدایی اش💚
.