یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۸ داخل پارکی میرود.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۹
برکه تمام توانش را جمع میکند تا چشم به سپهر ندوزد.
سپهر با بغض لب میزند:
- برکه... نگام کن. دلم تنگ چشماته.
تنگه تموم.. روزای خوشی که با هم..داشتیم.
قطرات اشک، روانهٔ صورت برکه میشوند.
پوزخندی میزند و میگوید:
- فکر..فکر کردی باز خامت میشم..؟
من..دیگه اون برکهٔ سابق نیستم. اون بچه که.. نمیفهمید سرش...داره با پنبه بریده میشه.
سپهر در دل به گفته های برکه میخندد.
او خوب میدانست که برکه خاطرخواه اوست. خوب میدانست با کمی پافشاری برکه برمیگردد!
نالان میگوید:
- دوست دارم برکه..
از وقتی رفتی..تازه فهمیدم! تازه فهمیدم چقدر دوست داشتم..
روی اومدن و دیدنت رو نداشتم..
وگرنه تا به حال صدبار..اومده بودم جلو در خونهتون!
برکه عمیق سپهر را مینگرد.
قلبش روی همهٔ اتهامات و حیلهگری ها را میپوشاند و تنها وجه مثبت را نشان میدهد.
وجهی که قلب برکه دوست دارد آن را ببیند.
سپهر که تعلل برکه را میبیند، سریع میگوید:
- میای بشینی حرف بزنیم؟
با نگاهی به سر و وضعش ادامه میدهد:
- میدونم وضعم زیاد مناسب نیست، ولی...وقتت رو نمیگیرم.
چند دقیقه به حرفام گوش کن و بعد تا هر وقت که دوست داشتی بهشون فکر کن..
از کجا این صحبتهای رنگا رنگ از زبان سپهر خارج میشدند را خدا میدانست.
انگار او علاوه بر بازیگر قهار بودن، زبان باز خوبی هم هست...
دقایق میگذرند.
برکه باورش نمیشد، اما سپهر را بخشیده بود.
انگار قلبش چشم و گوش بسته فقط او را انتخاب میکرد.
کسی که به خاطرش حتی قصد داشت جان خود را بگیرد.
برای برکه سپهر خواسته یا ناخواسته به اندازهٔ جانش ارزش داشت!
برکه اما نمیخواست به همین آسانی پا به میدان بگذارد. عقلش حکم میکرد احتیاط کند. اما قدرت قلب کجا و عقل کجا...
قصد رفتن میکند.
سپهر میگوید:
- شمارهٔ جدیدت..رو بهم نمیدی؟
برکه مکث میکند.
او همین امروز به او گفته بود که به خواستگارش جواب مثبت داده است!
من و من میکند.
سپهر میگوید:
- برکه... میشه خواستگارت رو رد کنی؟..
خواهش میکنم...ازت.
برکه تنها دقایقی سپهر را مینگرد و
بعد بدون آنکه کلام دیگری بگوید از کنار سپهر عبور میکند و میرود.
سپهر با قلبی مطمئن از عکسالعمل برکه، به سمت زمین بازی میدود و بیخیال مشغول ادامهٔ بازیاش میشود.
برکه اما سرش از شدت هیجانات و تفکرات در موجی از درد فرو میرود.
به خانه میرسد.
شب را باید به میهمانی میرفت و مانده بود که چگونه با این سردرد میتواند آن مکان را تحمل کند!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۰
کلافه شالش را از سر درمیآورد و تنش را روی تخت رها میکند.
فکرش حوالیِ سپهر پر میزند.
چرا آنقدر سپهر برایش دوست داشتنیست؟
حتی خودش هم نمیدانست...
در عجب مانده است که چگونه با همهٔ بدیهایش باز کنار سپهر بودن برایش دلنشین است...
درب اتاقش به ناگه باز میشود.
سوگل خانم خریدها را روی تخت برکه میگذارد و میگوید:
- پاشو هر کدوم که دوست داری واسه امشب بپوش. همون مدلهایی گرفتم که دوست داری.
نفسش را بیرون میفرستد.
این بار دیگر برایش راه فراری وجود نداشت.
در همان حالی که روی تخت دراز کشیده است، پاسخ سوگل خانم، مادرش، را کوتاه میدهد:
- باشه.
سوگل خانم تهدید های آخر را هم به هدف میزند تا برکه امشب از زیر میهمانی شانه خالی نکند.
- زود آماده میشی، یکمم به خودت میرسی وگرنه مجبور میشم خودم دست به کار شم. فهمیدی؟
کنایه وار و کشیده «باشه» میگوید.
سوگل خانم از اتاق بیرون میزند.
نگاه برکه بین خرید ها و پنجرهٔ اتاقش جابهجا میشود و زیر لب زمزمه میکند:
- چقدر دلم میخواد اینا رو از همین پنجره پرت کنم بیرون!
نفسش را بیرون میفرستد.
- حیف که مجبورم!
غروب از راه میرسد.
بدون هیچ میلی آماده میشود.
تنها رژلب صورتی رنگی به لبانش میکشد و با گذاشتن شال روی سرش، از اتاق بیرون میآید.
سوگل خانم با دیدن برکه کمی اخم میکند.
آنچه که میخواست نشده بود، اما میدانست کمی دیگر به جان دخترکش غر بزند، لجبازی میکند و به میهمانی امشب هم نمیآید.
کلافه پوفی میکشد.
کفشهایش را پا میزند و جلوتر از پدر و مادرش داخل ماشین مینشیند.
طولی نمیکشد که آنها هم میآیند به سمت مقصد حرکت میکنند.
امشب میهمانی در خانهٔ خانوادهٔ لرستانیست، اما سوگل خانم چیزی به برکه نگفته است تا بهانه دستش ندهد.
همان آرشامی که برای خواستن برکه پا پیش گذاشته است.
دقیقهای بعد به منزل لرستانی میرسند.
بیحال، از ماشین پیاده میشود و پشت سر پدر و مادرش داخل خانه میروند.
او بدون تعارف حالش از این میهمانی ها بهم میخورد!
زیر لب جواب سلام افراد حاضر را میدهد و روی دورترین مبل از جمعیت مینشیند.
زمانی نمیگذرد که زمان بر وفق مرادش پیش نمیرود و آرشام با لبخندی ژگوند، کنارش مینشیند.
زیر لب «لعنت به این شب لجن» زمزمه میکند.
آرشام جام آب پرتقال را جلوی برکه میگیرد و میگوید:
- بفرمایید لیدی.
با اخم جام را میگیرد و کمی از آن را مینوشد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
«از جذابیت ویآیپی هر چی بگم کم گفتم😁😌🔥»
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره😎❌
🍃✨🍃
#رزق_امروز
أَلَا إِنَّ لِلَّهِ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ ۗ وَمَا يَتَّبِعُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ شُرَكَاءَ ۚ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ ﴿یونس/٦٦﴾
آگاه باش که هر که در همه آسمانها و هر که در زمین است ملک خداست و مشرکان که غیر از خدا را میخوانند چه چیزی را پیروی میکنند؟
آنچه پیروی میکنند گمان باطلی بیش نیست و جز آنکه دروغی بافند و تخمینی زنند کاری ندارند.
🍃✨🍃
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔈 منتظر مانده زمین تا که زماناش برسد
صبح همراه سحرخیز جواناش برسد
📌 #سلام_امام_زمانم
💠 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا قَاصِمَ شَوْکَهِ الْمُعْتَدِینَ...
▪️سلام بر تو و بر اعجاز دستهایت آن گاه که گَرد ستم را از روی شانه های زمین می تکانی
و تاج و تخت فرعونیان را سرنگون می سازی...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
╭─-┅═ঊঈ🔶ঊঈ═┅-─╮
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۲
طرح اصلی را جدا کردم . روی تخت نشستم و نگاهی به آن انداختم .
یک طرح از شب اولی بود که فاطمه خانم پشت درخت بود و طرح دوم وقتی کنار بوته های رز موسسه ایستاده بود . آخری بیشتر به دلم نشسته بود . جنگلی با درختان سربه فلک کشیده و عریان که تک و توک برگ روی درخت ماند. زمین پر است از برگ و شاخه های ریز آن میان دختری چادری دست به قنوت برداشته است . چند پرنده هم کنار سجاده ی کوچکش نشسته اند.
نمی دانم چرا هروقت ذهنم را خالی می کردم تا موضوعی برای طرح پیدا کنم ، فاطمه خانم می آمد و پشت چشمانم می نشست و تصویرش پشت پلکم جان میگرفت.
_ رسالت !محمد هادی زنگ زده
طرح ها را بالای قفسه ی کتاب ها گذاشتم و به سالن برگشتم جواب همراهم را دادم . محمدهادی می گفت که امشب متقی نمی آید و من باید با زادور به گشت بروم و این بهترین خبر بود. شاید می توانستم چیزی به دست بیاورم .
فاطمه
پشت لپ تاپ مشغول تایپ ترجمه ام بودم که سلما تماس گرفت.
_ سلام سلما خانم خوبی؟.
_ سلام عشقم چکار میکنی؟
_ مشغول ترجمه و تایپش .
_ میگم فاطمه چیزی میخوام بگم داد و بیداد نکن خب .
_ باز چه گلی کاشتی سلما.؟؟
_ یه گل خوب، البته دسته گل
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۳
.
منتظر بودم ادامه دهد:
_ رحمتی شماره ی تو رو ازم خواست . منم گفتم که تو راضی نیستی .
لبخندی زدم و گفتم :
_آفرین دختر خوب .
_ اما شماره ی خونتون رو دادم . گفت واسه امر خیر میخواد . منم ذوق زده از اینکه بلاخره دل یکی رو بردی بشمرسه دادم .
_ سلما جدی که نمی گی؟.
_ به جان تو ، به جان خودم دادم . آخه فکر کنم همه ایده آل های تو رو داره
_ تو مگه ایده آل هامو می دونی؟.
_ آره.... ایمان ، تقوا و عمل صالح.
زیرخنده زدم و خنده ام بند نمی آمد .
_ درد نگیری فاطمه چرا می خندی؟.
_ شماره ی تو رو از کجا گرفته؟.
_ سلسله مراتب طولانی رو طی کرده تا شماره منو به دست آورد . شماره ی تو رو که چون کسی نداره نتونست بیابه .
_ از دست تو سلما ، الان باید پروسه ی جلسات مکرر بی نتیجه طی بشه ؟.
_ چرا بی نتیجه؟.
_ تو که می دونی نظرم رو.
_ حالا بذار زنگ بزنه و بیاد بعد.
کمی مکث کرد :
_راستی بهم گفته بود فعلا بهت چیزی نگم
_ تو هم چقدر چیزی نگفتی .
خندید و گفت :
_داشتم خفه می شدم.
کمی دیگر با صحبت ها و شوخی های سلما خندیدیم و تماس را قطع کردم .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿