🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۳
سلیمانی گویا شنیده بود که سر به زیر میخندید
_ بستهبندی غذاها آماده است میبرید؟؟
رو به مادر گفتم
_ ماشینم خرابه با ماشین ایشون اومدم محمد کی میاد؟؟
_معلوم نیست گفت یک شاید کارش تا شب طول بکشه
نالان گفتم
_حالا چه کار کنم؟؟
_کاری هست بگید من انجام میدم؟؟
مادر پیش دستی کرد و جواب داد
_ باید بستهبندیهای غذا را بین کارتون خوابها پخش کنه امروز تنهاست
_تا ساعت ۶ عصر کاری ندارم میتونم کمکتون کنم
مادر تعارف سلیمانی را روی هوا گرفت و گفت
_ بیا فاطمه جان بیا بستهها رو بیاریم بیرون
به کمک مادر بردم سلیمانی همانطور جلوی پلهها منتظر ایستاده بود.
رسالت
انتظار حیاط بزرگتر و ساختمان مجللی داشتم اما حیاط شان مانند حیاط ما بود، خانه شان هم معمولی به نظر می آمد.
وقتی مادرش آرام گفت:
_ امر خیر
نتوانستم لبخندم را جمع کنم.پدرش در تماسی که گرفته بودم ماجرای دعوای من و سبحان را به میان کشیده بود و گفت:باید صبورتر و محتاط تر باشم.
_آقای سلیمانی زحمت اینها رو می کشید؟
سر بلند کردم، چند پلاستیک پر از بسته های یکبار مصرف غذا را دیدم، از پله ها بالا رفتم
_بازم هست؟
_آره، یکی دیگه مونده خودم میارم
هر دو دستم را پر کردم و از پله ها پایین آمدم؛ صدای مادرش را شنیدم
_مواظب خودتون باشید
_باشه مامان
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۴
خداحافظی کردیم و بسته ها را داخل ماشین گذاشتیم. دوباره صندلی پشت نشست، استارت زدم و به راه افتادیم. آدرس را می دانستم، بس که محسن تعریف کرده بود.
_به نظرتون کار درستیه هر دفعه براشون غذا می برید؟
_غذا بهونه ست، آدم میتونم گرسنگی رو تحمل کنه اما اینکه کسی دردش رو ببینه و بی توجه باشه، اذیتش می کنه.
دنده عوض کردم.
-خب میخواستن نرن سمتش
_حالا این اتفاقی که نباید می افتاد حادث شده، یعنی نباید کاری کرد؟
_شما مگه مسئول معتادایی؟
_نه، اما به اندازه خودم سهم دارم تو بهتر کردن دنیا
_این دنیایی که من دارم می بینم با این کارا بهتر نمیشه، اگر دنیا بهتر بشه حداقل اینجا چیزی تغییر نمیکنه، برای همینه میخوام برم
_از ایران؟؟؟
_آره ولی محسن کمک نمیکنه برم
_آدم عاقلیه
_من بی عقلم؟
حرفی نزد که ادامه دادم:
_همین محسنِ عاقل ،پول عمل خواهرشو از کمال گرفته، سفته داده دستش، چند برابر پول رو برگردونده اما هنوز کمال ولش نکرده، برای همینه که نمی تونه بیاد خونه که مادرش فکر می کنه رفته یه شهر دیگه برای کار
_روزبه میدونه؟
_نه، قرار هم نیست بدونه، حالا شما بگو همه چیگل و بلبله، محسن اگه پول داشت و کار، مجبور نمی شد بره از یه آدم نااهل یه پول حروم بگیره
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۵
_برای شما هم اونور فرش قرمز پهن نکردن، مطمئنا قرار نیست به عنوان رئیس هیئت مدیره یا مدیر کل بپذیرن شما رو، رفتید اونور چه کاری میخواید انجام بدید؟
_هر کاری، هرکاری که بتونم یه تکونی به این زندگی راکد لعنتی ام بدم
_اگه منظورت از هر کاری خلاف و اینجور چیزها نیست، خب همین جا انجام بده، چرا کَسرت میشه تو کشور خودت کار کنی اما یه کشور غریبه نه.
حرف های محسن را می زد، یعنی محسن از او این همه تاثیر گرفته بود؟
_شما این همه چیز دارین برای شکر کردن، مادرتون، تن سالم، شغل، قوه ی تعقل و .... نعمت هایی که خدا بهمون میده از سر لطف و مهربونیشه، گاهی ما حتی لایق این محبت نیستیم ولی خدا آزمایش مون میکنه، اما ما با وجود این همه لطف و نعمت باز غر می زنیم و قانع نیستیم
_یعنی من نالایق غرغرو هستم؟
_نالایق رو نمیدونم اما غرغرو ؟؟!!!!
_پس با احتسابِ این دوتا ،من یه بیمار بی عقل نالایق غرغرو هستم، درسته؟
از آینه جلو دیدم که لبخند زد و سر پایین انداخت.بالاخره رسیدیم، صندوق را زدم، پیاده شدم، بسته ها را روی زمین گذاشتم.
_خب، حالا چکار کنیم؟
نگاهی به ساعت همراهش کرد
_ الان دیگه همه منتظرن برای ناهار
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۶
سمت چپ را نشان داد
_لطفا از اینور
چندتایی را خودش گرفت، چادرش این بار فرق داشت، بدون کش بود، مدام روی سرش درست می کرد. حدوداً ده نفری می شدند که با دیدنش ایستادند و سلام کردند.
_ ببخشید دیر شد، ماشینم بازی در آورد با ماشین خودم نیومدم.
_ فرشته خانم من تعمیرکار بودم ، پاک که شدم و برگشتم هروقت ماشینت خراب شد بیار پیش خودم .
_ فرشته خانم؟ ؟ شاید اشتباه شنیدم ، مردی که این را گفت ایستاده در حال خوابیدن بود و بعید می دانستم روزی به تعمیرگاه برگردد. غذا که بین همه پخش شد گفت :
به مناسبت سال نو آجیل هم دارم واسه هرکدومتون .
پلاستیک آخری که مانده بود را باز کرد بسته های کوچک که حاوی آجیل و شکلات می شدند ، یکی گفت :
_فرشته خانم من اینو نگه می دارم واسه سامان خودم .
دوباره گفتند فرشته خانم .
_ شما اینو بخورید هروقت می رید پیش سامان بهتون بیشتر می دم
چند قدمی جلو رفتم و نزدیکش شدم.
_ ببخشید اینا میگن فرشته خانم یا من اشتباه می شنوم ؟
بسته ی آخر را هم به دستشان داد .
_ درست می شنوید .
همین ! پلاستیک ها را جمع کرد .
_ خب من دیگه میرم .
_ امروز داداشتون حرف نمیزنه ؟.
_ نیومده کار داشت ، انشاالله دفعه بعد .
_ برادرتون چه حرفهایی میزنه مگه ؟.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۷
نگاهی کلی به جمع انداخت
_ در مورد خانواده شون ، آینده ی خوبی که بعد از پاکی در انتظارشونه ، امید میده بهشون ، بعضی هاشون منتظر یه تلنگر یا یه امید واری از طرف بقیه آن .
نفس کشید و گفت:
_اگه بدونن طرد نشدن ،انگیزه شون بیشتر میشه .
_ من حرف بزنم براشون ؟.
به سمتم برگشت اما نگاهم نکرد ,
_ شما؟ به نظرم یکی از همین ها باید در مورد امیدواری و جانزدن برای شما صحبت کنه ، شما بیشتر نیاز دارید به انگیزه و امیدواری به آینده
نتوانستم نخندم . خیلی آرام و بی صدا هربار ترور شخصیتی می کرد.
_هربار از طرف شما دارم با حسنات و فضایل اخلاقیم بیشتر آشنا میشم . تا حالا فهمیدم من بیمار بی عقل نالایق غرغروی ناامید هستم .
جوابی نداد و به سمت یکی که درگیر بارکردن بسته ی آجیلش بود رفت . برایش باز کرد . ایستاد و چادرش را دوباره جلو کشید .
_خب من دیگه برم . هرکسی فکر میکنه ذهنش وامیدش قوی شده ، برای یا علی گفتن به محمد زنگ بزنه .
باشه ای گفتند و بعد از خداحافظی با آنها به سمت ماشین رفتیم. همراهم زنگ خورد ، آرش بود .
_جانم آرش
_ کجایی رسالت؟؟؟
_۰ نیم ساعت دیگه پیشتم.
_ آقای سلیمانی اگه عجله دارید من ماشین میگیرم میرم .
فاطمه خانم این را گفت و در را باز کرد تا پیاده شود .
_نه فاطمه خانم شما رو می رسونم .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۸
صدای آرش بلند شد :
_ رسالت ، فاطمه خانم کیه؟ که می خوای برسونیش؟
_ باهم حرف میزنیم .
_ دیوونه ، لااقل می گفتی یه ماشین مدل بالا می دادم میذاشتی زیرپات ، پیش دختر.
آرش به چه فکر میکرد .
_آرش جان میشه اومدیم با هم حرف بزنیم ؟.
_ نه رسالت یک کلمه بگو ، فاطمه خانم کیه؟ ماشین نمیخواستم همینجوری زنگ زدم.
_ نمیتونم آرش اذیت نکن جون خاله.
خندید و گفت :.
_ ای رسالت آب زیر کاه
با خنده تماس را قطع کردم . راه که افتادیم تا رسیدن به خانه شان حرفی نزدیم. از ماشین پیاده شد با کلی تشکر خداحافظی کرد و رفت . با آرش تماس گرفتم :
_جانم رسالت
_ زهرمار جانم ، چرا بهت میگم حرف میزنیم قفلی زدی و ول نمیکنی.
_ حالا بگو کی بود؟
_ هیچکی بابا! از بچه های موسسه یه کاری داشت بیرون کمکش کردم و رسوندمش خونه.
_ همین! مطمئنی ؟ یعنی نه اون حسی بهت داره نه تو به اون، برو رسالت برو سیام نکن
_از نظر او من یه بیمار بیعقل نالایق غرغروی ناامید هستم
_از نظر تو اون چه جوریه
کمی مکث کردم. درون ذهنم میان مکالماتی که با هم داشتیم میان اتفاقات و رویدادهایی که مشترک بود نبال کلمه یا جمله میگشتم که بیان کنم.
_رسالت! عاشق شدی رفت
_خفه شو آرش داشتم فکر میکردم
_ خب ؟!!!
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۹
_یک شخصیت آروم در عین حال فعال دغدغه مند امیدوار محجوب اما حاضر جواب و دلیر و مهمتر از همه بدجور به خدا اعتماد داره
_ ویژگی آخرش چیزیه که تو خیلی وقته گمش کردی
آرش جدی ادامه داد
_ تو،به یه همچین آدمی نیاز داری که تو رو از این خلأیی که هستی بکشه بیرون
_ خیلی فرق داریم باهم
انگار جایی درون ذهن و قلبم قبلاً او را کنار خودم تصور کرده بودم که میدیدم با هم تفاوت داریم.
_ قرار نیست همه شبیه هم باشن، مهم اینه با تفاوت هاشون ،کنار هم باشن
چشم بستم و سرم را روی فرمان گذاشتم.می دانستم هر لحظه در زندگیم و در روزمرگی هایم پر رنگ تر می شد.
_هستی رسالت؟؟؟
_ آره داداش
_ نظرت چیه ؟؟
_ من آدمِ موندن نیستم، آدم رفتنم. قرارِ برم اما فاطمه خانم معتقده اگه جنم داری همونجایی که هستی میتونی به کار ببری، میگه خودت قدم بردار برای آبادی جایی که هستی
خندید و گفت
_ آفرین، فاطمه خانم هم که میگی
_ تو روحت آرش به چی گیر میدی؟؟
_ هیچی داداش ، فاطمه خانم شما درست میگه ، به ویژگی هاش عاقلِ با ذکاوت هم اضافه کن
_ من تصمیم گرفتم برم. دیر یا زود داره اما میرم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۰
صدایش را بالا برد
_ ببند دهنتو، خاله میگه آروم شدی و دیگه غرغر نمیکنی و شبها هم نقاشی میکشی ، نیومده این همه تاثیر داشته روت آقای رسالت سلیمانی. نهایت دوسه ماه دیگه میگی داداش فردا عقدمه بیا
خندیدم و چیزی نگفتم. آرش هم کمی در مورد گیر دادن های این روزهای پدرش صحبت کرد که از آرش میخواهد با دختر یکی از شرکای ازدواج کند اما او زیر بار نمیرود.
این مدت مشغول سوله و سالن کشتی بودم بعد هم جنگلبانی و شبها اگر فرصت داشتم پای طرحی که قرار بود تحویل دهم می نشستم. شاید آرش راست میگفت در من خبری بود و من بی خبر بودم.
_ در اندرونِ منِ خسته دل، ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
به خانه که رفتم مادر به استقبالم آمد و با لبخند گفت
_ مامان فاطمه زنگ زده،چقدر محترم و مهربون بود، فاطمه به خودش رفته
سوییچ را روی میز گذاشتم
_ فاطمه کیه مامان ؟؟
اخمی کرد و گفت
_ فاطمه ، همون که با دوستش تو رو نجات دادن
به طرز گفتنش خندیدم
_ همچین میگی نجاتم دادن انگار از دهن اژدها منو کشیدن بیرون؟؟
_ نگران نباش فاطمه تو رو از دهن اژدها هم بیرون میکشه
به طرف آشپزخانه رفت
_ چند روز دیگه میاد برای گرفتن سبزیهایی که سفارش داد، سبزی کم دارم برام بگیر
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۱
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم
_ الان که نمی تونم یه نیمچه استراحت کنم و بعدش برم شیفت
خودم را روی مبل انداختم ، سعید و سارا همزمان به سمتم دویدند.سارا معترض گفت
_ داداشی ، سعید رفته توی اتاقت همه ی تکلیف عیدت رو خط خطی کرده
صاف نشستم
_ تکلیف عید چیه ؟ اصلا توی اتاق من چرا رفتید؟
برگه ای را بالا آورد
_ ایناهاش ، همونی که داری نقاشی میکشی تا به خانم معلمت بدی
سعید غر زد
_ داداش بزرگه، خانم معلم نداره آقا معلم داره، مگه نه داداش؟؟
با دیدن طرح نصف و نیمه ام در دست سارا ایستادم :
_دست تو چکار میکنه.
سعید صدایش را بالا برد:
_فضول خانم خواست ببینه چی نقاشی میکشی .
نگاهم دوباره روی سارا نشست . سرش را زیر انداخت .
_ خواستم ببینم تموم شد تکلیفت یا نه؟.
_ کدومو خط خطی کردید.؟
سعید یک قدم جلو اومد .
_الکی میگه خط نزدم فقط دیدم، اون دختری که پشت درخت بود.....
برگه را از دست سارا گرفتم و به طرف اتاقم رفتم .
_ حق ندارید بدون اجازه ی من توی اتاقم برید و به وسایلم دست بزنید فهمیدید.؟!!!
هردو بله ی آرامی گفتند . خدای من تمام طرحهایی که زده بودم پخش زمین بود .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۲
طرح اصلی را جدا کردم . روی تخت نشستم و نگاهی به آن انداختم .
یک طرح از شب اولی بود که فاطمه خانم پشت درخت بود و طرح دوم وقتی کنار بوته های رز موسسه ایستاده بود . آخری بیشتر به دلم نشسته بود . جنگلی با درختان سربه فلک کشیده و عریان که تک و توک برگ روی درخت ماند. زمین پر است از برگ و شاخه های ریز آن میان دختری چادری دست به قنوت برداشته است . چند پرنده هم کنار سجاده ی کوچکش نشسته اند.
نمی دانم چرا هروقت ذهنم را خالی می کردم تا موضوعی برای طرح پیدا کنم ، فاطمه خانم می آمد و پشت چشمانم می نشست و تصویرش پشت پلکم جان میگرفت.
_ رسالت !محمد هادی زنگ زده
طرح ها را بالای قفسه ی کتاب ها گذاشتم و به سالن برگشتم جواب همراهم را دادم . محمدهادی می گفت که امشب متقی نمی آید و من باید با زادور به گشت بروم و این بهترین خبر بود. شاید می توانستم چیزی به دست بیاورم .
فاطمه
پشت لپ تاپ مشغول تایپ ترجمه ام بودم که سلما تماس گرفت.
_ سلام سلما خانم خوبی؟.
_ سلام عشقم چکار میکنی؟
_ مشغول ترجمه و تایپش .
_ میگم فاطمه چیزی میخوام بگم داد و بیداد نکن خب .
_ باز چه گلی کاشتی سلما.؟؟
_ یه گل خوب، البته دسته گل
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۳
.
منتظر بودم ادامه دهد:
_ رحمتی شماره ی تو رو ازم خواست . منم گفتم که تو راضی نیستی .
لبخندی زدم و گفتم :
_آفرین دختر خوب .
_ اما شماره ی خونتون رو دادم . گفت واسه امر خیر میخواد . منم ذوق زده از اینکه بلاخره دل یکی رو بردی بشمرسه دادم .
_ سلما جدی که نمی گی؟.
_ به جان تو ، به جان خودم دادم . آخه فکر کنم همه ایده آل های تو رو داره
_ تو مگه ایده آل هامو می دونی؟.
_ آره.... ایمان ، تقوا و عمل صالح.
زیرخنده زدم و خنده ام بند نمی آمد .
_ درد نگیری فاطمه چرا می خندی؟.
_ شماره ی تو رو از کجا گرفته؟.
_ سلسله مراتب طولانی رو طی کرده تا شماره منو به دست آورد . شماره ی تو رو که چون کسی نداره نتونست بیابه .
_ از دست تو سلما ، الان باید پروسه ی جلسات مکرر بی نتیجه طی بشه ؟.
_ چرا بی نتیجه؟.
_ تو که می دونی نظرم رو.
_ حالا بذار زنگ بزنه و بیاد بعد.
کمی مکث کرد :
_راستی بهم گفته بود فعلا بهت چیزی نگم
_ تو هم چقدر چیزی نگفتی .
خندید و گفت :
_داشتم خفه می شدم.
کمی دیگر با صحبت ها و شوخی های سلما خندیدیم و تماس را قطع کردم .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۴
رحمتی استاد یکی از دروس عمومی بود که این ترم با او درس داشتم. جدی و خشن طوری که در کلاس او حتی شرترین دانشجو هم ترجیح می داد سکوت کند .
می دانستم جواب من از همین الان خیر هست. دوباره مشغول ترجمه شدم. فردا قرار بود سوله ی مربوط به کُشتی افتتاح شود.
صبح زود به موسسه رفتم و میخواستم چایِ نخورده در خانه را در آبدار خانه بخورم. یکی پشت میز نشسته و سرش را روی دستانش گذاشته بود. جلوتر رفتم متوجه شدم سلیمانی است.این مدت پای کار بود و از ساخت سوله تا پیدا کردن افراد بی بضاعت اما دوستدار کشتی کمک داد.
با شنیدن صدای پایم سربلند کرد و آرام سلام داد و دوباره و دوباره سرش را روی میز گذاشت
_ حالتون خوبه آقای سلیمانی ؟؟؟
_ نه دیروز و دیشب گشت بودم نخوابیدم. از راه جنگلبانی اومدم اینجا ، الآنم که باید برای افتتاحیه آماده شم سرم در حال انفجاره.
بی خیال چای خوردن شدم . داخل ماگ خودم چای ریختم و بیسکویتی که داشتم را بیرون آوردم و بسته اش را باز کردم
_ بفرمایید
نگاهش اول به چای و بعد به من افتاد
_ چای و بیسکوییت بخورید تا قرص بدم بهتون بلکه سرتون آروم بگیره. روز شلوغی در پیش دارید
دست دراز کرد و ماگ را برداشت
_ واقعاً ممنونم
_ کسی دیگه نبود جای شما بره گشت.؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿