eitaa logo
یک جرعه عشق❤️‍🩹
6.3هزار دنبال‌کننده
676 عکس
790 ویدیو
0 فایل
بسـم‌الله درونم شعله‌ها دارم ولی سبز است رخسارم💞🪐 روزانه پارت داریم🌼🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۸ زمان به سرعت می‌گذ
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم مادر می‌گوید: - چه خبره اینهمه به خودت رسیدی؟ برکه جواب حقیقی را نمی‌دهد. - چون می‌دونستم اگه به خودتم نرسم‌ همین خود شما بهم گیر می‌دین. حوصله نداشتم.. سوگل خانم سری به چپ و راست تکان می‌دهد. حقیقت این است که برکه برای سپهر این چنین به قول معروف «خوشگل کرده است»! حتی یک شال سبز زیبا هم بر سر گذاشته که از سفارشات سپهر است. در پیامک بازی‌هایشان گفته بود: «شال سبز خیلی بهت میاد، شب که اومدیم سبز بپوش جیگر!» برکه هم با هزار ذوق، درخواستش را عملی کرده است. زمانی نمی‌ گذرد که از راه می‌رسند. آقا خسرو در را باز می‌کند. میهمان ها داخل می‌آیند. خانوادهٔ سه نفری که شامل پدر، زن‌بابا، و خود سپهر می‌شدند. سلام می‌کنند. سپهر با سبد گلی، آخر از همه داخل می‌آید. حسابی تیپ‌ زده است و خوشتیپ کرده. به خانوادهٔ برکه سلام می‌کند. روبروی برکه که می‌رسد و وقتی که او را با شال سبز رنگ می‌بیند، دلش ضعف می‌رود. سبد گل را با لبانی تا بناگوش باز شده، به برکه می‌دهد. چون می‌دانست پدر و مادر برکه خبری از رابطهٔ آنها ندارند، تنها به سلامی اکتفا می‌کند و باقی صحبت‌های ناگفته‌اش را می‌گذارد برای زمانی که تنها شوند. روی مبلِ کنار پدرش می‌نشیند. کمی می‌گذرد که آقا خسرو صدایش را صاف می‌کند: - خوش اومدین. بهتره مقدمه چینی بریم سر اصل مطلب.. از خودت بگو پسر. این بی‌مقدمگی کمی سپهر را هول می‌کند، اما کم نمی‌آورد. لبخندی بر لب می‌نشاند و از خودش بگوید. پدرش هم این بین کمک هایی می‌رساند. برکه که چای را می‌آورد، آقا خسرو در فکر فرو می‌رود. پیش خود می‌گوید؛ «محاله که تک دخترم رو به این پسر بدم! اصلا معلومه که سطح مالی‌شون از ما پایین تره. اصلا به لرستانی چی بگم؟ بگم این بهتر از پسره توعه که دخترمو دادم بهش؟» نفسش را بیرون می‌فرستد. پدر سپهر می‌گوید: - اگر اجازه بدین برن با هم حرف بزنن تا ببین چقدر تفاهم دارن.‌. آقا خسرو بنا به رسم این اجازه را می‌دهد. برکه با لبخندی نامحسوس می‌ایستد و راه اتاقش را در پیش می‌گیرد. سپهر هم پشت سرش روانه می‌شود. داخل اتاق می‌روند و سپهر در را پشت سرش می‌بندد. بلافاصله می‌گوید: - چقدر خوشگل شدی تو لامصب! برکه کنترل شده می‌خندد. گیسوانش را پشت گوش می‌فرستد و لب می‌زند: - خوبه؟ به خاطر تو این شالو پوشیدم. سپهر قدمی نزدیک می‌آید. با حرارت سر تا پای برکه را از نظر می‌گذراند. - خوب؟ عالی شدی بچه! لبخندِ برکه، دندان نما می‌شود. روی تختش می‌نشیند و می‌گوید: - الان باید سنگامون رو وا بکنیم. بشین.. سپهر روی صندلیِ روبروی برکه می‌نشیند. با چرب زبانی می‌گوید: - جووونم؟ تو فقط حرف بزن من نگات کنم! برکه پشت چشمی برایش نازک می‌کند. خودش پیش قدم می‌شود. با اخمی ریز لب می‌زند: - فکر کنم بابات از من خوشش نیومد.. برکه وا رفته می‌پرسد: - چرا..؟ - چون یه جوری نگام می‌کرد.. معلوم بود.. برکه می‌گوید: - سپهر..تو که پا پس نمی‌کشی؟ - مگه می‌تونم از تو بگذرم لامصب؟ معلومه که نه! برکه با امیدی مضاعف می‌گوید: - منم راضی می‌کنم بابامو.. بهش می‌گم ازت خوشم اومده. تمام تلاشمو می‌کنم که بریم زیر یه سقف.. سپهر سرخوش می‌گوید: - عشقی! راستی.. بابات می‌گفت می‌خوای ادامه تحصیل بدی؟ هان؟ برکه سری بالا می‌پراند. - دوست ندارم درس و مدرسه رو! فقط دلم می‌خواد زودتر این سال آخرم تموم کنم.. سپهر سری تکان می‌دهد. - ولی بابات یه چیز دیگه می‌گفت که! فکر کنم تا من باباتو راضی کنم موهام سیفد بشن! برکه با حالی خوب لبخند می‌زند. - راضیش می‌کنیم.. دقایقی را با صحبت می‌گذرانند. برکه با نگاهی به ساعت ادامه می‌گوید: - بریم؟ سپهر با ایستادنش تایید می‌کند. برکه هم بلند می‌شود. با لبخند درب اتاقش را باز می‌کند و جلوتر از سپهر از اتاق خارج می‌شود. آقا خسرو و سوگل خانم با دیدن لبخند برکه ته دلشان فرو می‌ریزد. می‌دانستند اگر برکه راضی باشد، دیگر برگرداندن نظرش بسیار سخت است و نفس‌گیر! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم زن‌بابایِ سپهر با لبخند می‌گوید: - شیرین کنیم دهنمون رو؟ قبل از آنکه برکهٔ گلگون شده کلامی بگوید، آقا خسرو می‌گوید: - الان زوده! با یک جلسه که نمی‌شه! سوگل خانم خبرش رو میده بهتون. مادر برکه سریع سر تکان می‌دهد. - بله، بله. برکه بغ کرده می‌نشیند. سپهر از دور برایش چشمکی می‌زند که نگران چیزی نباشد. اما برکه نگران است. می‌داند به محض رفتن سپهر و خانواده‌اش، پدر و مادرش روی سرش آوار می‌شوند و می‌خواهند نظر خودشان را به او تحمیل کنند. نفسش را بیرون می‌فرستد. بعد از صرف میوه، می‌روند. برکه می‌دانست چه قرار است بشنود، به همین خاطر قبل از آنکه پدر و مادرش چیزی بگویند، می‌گوید: - من ازش خوشم اومد. سوگل خانم با دهانی نیمه باز برکه را می‌نگرد. اخم‌های آقا خسرو درهم می‌روند. قبل از او، سوگل‌ خانم می‌گوید: - چی‌ داری میگی تو؟ از کجای این پسره خوشت اومد؟ پول داشت که نداشت! قیافه داشت که نداشت.. تو عقل نداری تو اون سرت؟ آرشام صد هیچ سر تر از این اینو خانوادهٔ ندارش جلوتر بود! برکه هم اخم می‌کند. - جواب من همینه که گفتم! مهم دل منه که اونم تائیدش می‌کنه! یه بارم که شده به حرف من گوش بدین! آقا خسرو، با کلافگی دست میان موهای خوش حالتش می‌کشد. - معلوم نیست اون تو چه چرندی بهت گفته که اینطوری خامش شدی! اون سر تا پاش صدتومن هم نمی‌ارزید دختر! باز کن این چشماتو! اشک در چشمان برکه حلقه می‌زند. با صدایی لرزان می‌گوید: - کاش می فهمیدین یه دخترم دارین! برا چی منو به دنیا اوردین وقتی که حتی قرار نیست به نظرم احترام بذارین؟؟ وقتی انگاری من وجود ندارم.. وقتی همش پی دَک و پُز خودتونین! انگشت اشاره و تحکم آقا خسرو بالا می‌آیند. چشمانش خانهٔ سرخ آتش می‌شوند. صدایش بی‌اختیار بالا می‌رود: - خوب گوشاتو وا کن برکه! من اجازه نمی‌دم با این پسره ازدواج کنی!! تماااام! قدم های بلندش را برمی‌دارد، اما در میان راه دستور دیگری به یاد می‌آورد. در همان حالت و پشت به برکه می‌گوید: - یک بار دیگه هم حرف از این پسره تو خونه بشنوم من می‌دونم با تو! اشک‌های برکه روان می‌شوند. سوگل خانم بلاتکلیف مانده است. بین آنکه او هم مخالف برکه باشد یا آنکه دلش به حال این چشمان معصوم دخترکش به رحم بیاید... تصمیم را بر سکوت می‌گذارد، از کنار برکه می‌گذرد و وارد اتاق مشترکش با آقا خسرو می‌شود. شانه های برکه می‌لرزند. پاهای بی‌جانش را داخل اتاقش می‌کشاند و روی زمین سختِ اتاقش می‌نشیند. موبایلش زنگ می‌خورد. حوصله‌اش را نداشت، اما به دلیل اینکه شاید سپهر پشت خط باشد، موبایلش را چنگ زد. دیدن نام سپهر بر اشک هایش دامن می‌زند. آیکون سبز رنگ را می‌کشد و تماس را متصل می‌کند. صدای سپهر درون گوشی پخش می‌شود: - سلام عشق من! چرا جواب نمیدی گوشی‌تو؟ صدای برکه در میان هق هق گریه هایش گم‌ می‌شود. - س.‌..سپهر.. اخم‌های سپهر در هم می‌روند. - برکه؟ داری گریه می‌کنی؟ چی شده؟؟ برکه زانوهایش را در بغل می‌گیرد و سعی می‌کند هق هق هایش را کنترل کند. لب می‌زند: - مامان..بابام..اجازه نمی‌دن.. - مگه خودت نمی‌گفتی هرجور شده راضی می‌کنیم؟ به همین زودی جا زدی؟ برکه دست زیر چشمانش می‌کشد. - بابام..بابام خیلی جدیه سپهر! چیکار کنم.. سپهر کلافه نفسش را بیرون می‌فرستد و با خود می‌گوید؛ عجب گیری افتادیم! اگر می‌دانستم قرار است اینگونه شود همان اول شانه از این ازدواج خالی می‌کردم! برکه را مخاطب قرار می‌دهد. - برکه..ولش کن! بابات عصبی بودن یه چی گفته! بذار آروم شد باهاش حرف بزن.. منم هستم دیگه! برو بخواب الان، آروم بشی. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۰ زن‌بابایِ سپهر با
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه تن خسته‌اش را روی تخت می‌کشاند. دلش می‌خواهد با یکی حرف بزند، اما هیچ نمی‌گوید و خداحافظی می‌کند. سپهر زیر لب ناسزایی می‌گوید و موبایلش را روی مبل پرت می‌کند. حوصلهٔ این ادا ها را ندارد! اصلا برایش مهم نیست که برکه حالا چه احوالی دارد... فقط به فکر رسیدن به هدف پستش است و بس! برکه اما روی تخت همانند جنینی در خود جمع شده و خیره به آسمان شب، اشک می‌ریزد. هنوز هم دلش می‌خواهد که نباشد. هنوز هم آروز می‌کند که کاش آن شب می‌رفت‌‌‌... که کاش آن مرد پیدایش نمی‌شد! فردا صبح با صدای مادرش از خواب بیدار می‌شود. فرم مدرسه‌اش را می‌پوشد و بدون آنکه لب به صبحانه بزند، از خانه بیرون می‌رود. حتی منتظر نمی‌ماند که سوگل خانم او را مدرسه برساند، خودش تاکسی می‌گیرد و راهی مدرسه می‌شود. حالش خوب نیست و مرضیه هم می‌فهمد. اما برکه دلیل حال بدش را نمی‌گوید. دلش درد و دل می‌خواهد اما تا تمام شدن این موضوع قصد فاش کردنش را ندارد. سپهر زنگ آخر خودش را جلوی مدرسه برکه رسانده است که او را غافلگیر کند. ماشینش را کمی آن طرف‌تر پارک کرده است که کسی متوجه‌اش نشود. می‌بیند که برکه، تنها، بیرون می‌آید. از مدرسه فاصله می‌گیرد و مشغول موبایلش می‌شود، سپهر تک بوقی می‌زند. برکه توجه نمی‌کند! کلافه موبایلش را برمی‌دارد و شمارهٔ برکه را می‌گیرد. برکه جواب می‌دهد: - سلام.. بعداً زنگ می‌زنم بهت. الان نمی‌تونم. سپهر با لبخندی دندان نما می‌گوید: - روبروت رو نگاه کن! سر برکه می‌چرخد. با دیدن سپهر، دستش از کنار گوشش پایین می‌افتد و تقریباً به سمت ماشینش پرواز می‌کند. درب جلو را باز می‌کند، می‌نشیند و کیفش را روی پاهایش می‌گذارد. نمی‌تواند ذوقش را پنهان کند. با لبخند و هیجان می‌گوید: - وای سپهر.. چرا اومدی اینجا؟؟ سپهر چشمکی می‌زند و ماشین را به حرکت در می‌آورد. - اومدم که حال دلت جا بیاد خوشگله. دیشب با اون حال زنگ زدی به من... خواب به چشمام نیومد! شیطان دیگر در برابر حیله های سپهر حرفی برای گفتن نداشت! انگار نه انگار که دیشب هفت پادشاه را خواب دیده است! برکه اما قند در دلش آب می‌شود. - مرسی.. سپهر ابرویی بالا می‌پراند. - همین؟ برکه می‌خندد. - خوشحالم که تو کنارم هستی..سپهر.. اگه تو نبودی..من امیدی واسه زندگی کردن نداشتم! سپهر لبخندی می‌زند. پشت چراغ قرمز می‌ایستد و سرش را به سمت برکه می‌چرخاند. با شیطنت دستش را جلو می‌آورد لپ برکه را می‌کشد. - منم جیگر! برکه سرخوش می‌خندد و نگاهش را به بیرون می‌دوزد‌. با دیدن شخصی آشنا، حلقهٔ چشمانش گشاد می‌شوند. ناگهان به دست سرش می‌کوباند و تا جای ممکن زیر داشبورد پنهان می‌شود. سرش به شدت به داشبورد برخورد می‌کند و صدای «آخش» بلند می‌شود. سپهر با بهت به برکه نگاه می‌کند. - چیکار می‌کنی تو؟؟ برکه با بیچارگی لب می‌زند: - وای سپهررر! بدبخت شدم! - درست حرف بزن ببینم! برکه که از این بدشناسی‌اش دارد اشکش در می‌آید، می‌گوید: - ماشین...ماشین کناری معلممه! دیدتم.. منو دید.. چیکار کنمم؟؟ سپهر نامحسوس نگاهی به ماشین کناری می‌اندازد. با اخم می‌گوید: - این که مرده! معلم مرد داری مگه؟ برکه سرش را تکان می‌دهد. پیش خود می‌گوید؛ «چقدر می‌توانم بد شانس باشم که همیشه این مرد باید شاهد خلاف های من باشد؟ نه از آن شب و ماجرای خودکشی.. نه به امروز که مرا به سپهر دید.. حالا دیگر حتما می‌رود به خانم مولایی آمار همه چیز را می‌دهد. من را از مدرسه اخراج می‌کنند و مامان و بابا هم زنده ام نمی‌گذارند!» سپهر از این وضعیت برکه نمی‌تواند در برابر خنده‌اش مقاوم باشد. می‌خندد و موجبات اخم و تخم برکه را فراهم می‌کند. - سپهررر! نخند بی‌شعور! مامان و بابام اگه بفهمن زندم نمیزارن. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۱ برکه تن خسته‌اش را
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر خنده اش را جمع می‌کند. - برکه اصلا حواسش نیست. داره با گوشی حرف می‌زنه.. آها... چراغم سبز شد. بیا بالا.. برکه دقیقه‌ای بعد از حرکت ماشین، بالا می‌آید و روی صندلی می‌نشیند. از آینه بغل نگاهی به خیابان و ماشین ها می‌اندازد. با صدایی خشدار لب می‌زند: - وای.. اگه بره بگه!! - تو مطمئنی دیدت؟ برکه لبش را می‌گزد. - فکر کنم.. سپهر روی شانهٔ برکه می‌زند. - بابا بیخیال! تازه فکر می‌کنی دیده! منم مطمینم ندیده. خیالت راحت.. اصلا دیده باشه.. برکه بغ کرده می‌گوید: - یعنی چی اصلا دیده باشه..؟! لبان سپهر طرح لبخند به خود می‌گیرند. - ما قراره زن و شوهر بشیم بچه خنگ! اگر مدیر چیزی گفت، بگو نامزدیم. برکه با آنکه از گفته‌های سپهر دلش گرم‌ شده است، اما باز پای یک احتمال دیگر را باز می‌کند. - ولی اگه..مدیرمون زنگ بزنه به مامانم.. مامانمم میگه نه خب! اون که از چیزی خبر نداره.. سپهر عصبی نفسش را بیرون می‌فرستد. «چقدر سرتق است این دختر! چرا ول نمی‌کند؟» می‌گوید: - برکه گند نزن تو حالمون.. ول کن دیگه. برکه «باشه» می‌گوید و سعی می‌کند افسار مغزش را به دست بگیرد و نگذارد به سمت افکار منفی برود. با لبخندی دندان نما، خیرهٔ نیم‌رخ سپهر می‌شود‌. قلبش از او متشکر بود... از اینکه برای حال بدش ارزش قائل شده و قدمی برای بهتر کردنش برداشته است... از اینکه هوایش را دارد و محبت خرجش می‌کند... دخترک محبت ندیده چه می‌خواهد جز این؟ سپهر با محبت‌هایش برایش کافی‌ست. اما کاش واقعیت داشتند این مهر و محبت ها... با توقف ماشین، برکه به خودش می‌آید. سپهر سر کوچه‌شان ماشین را پارک کرده است. برکه با لبخند خداحافظی می‌کند و باز هم تشکر. سپهر برایش دست تکان می‌دهد و می‌گوید: - دیگه فکرشم نکن.. هم مامان و باباتو راضی می‌کنیم هم میریم زیر یه سقف. بای بای عشقم! لبان برکه کش می‌آیند. چقدر این حمایت ها و قرص و محکم حرف زدن های سپهر برایش دل‌انگیز است... با چشمانش سپهر را بدرقه می‌کند. درب خانه‌شان را با کلیدش باز می‌کند و داخل می‌رود. سوگل خانم روی مبل نشسته و‌ آرایشگر مخصوصش، دارد سر و سامانی به صورتش می‌دهد. با دیدن برکه، صدایش را بلند می‌کند: - برکه تو صبح کجا گذاشتی تنها رفتی؟ نباید به خبری به من بدی؟؟ برکه حتی به مادرش نگاه نمی‌کند. صبحانه نخورده است و دلش غار و غور و طلب نهار را می‌کند، اما تصمیمش را همان دیشب گرفت. یک اعتصاب سفت و سخت می‌تواند او را به هدفش نزدیک‌تر کند. سوگل خانم با اخم می‌گوید: - نهارت تو آشپزخونه ست. برو بخور. برکه صدایش را بلند می‌کند تا به گوش مادرش برسد: - غذا نمی‌خوام! می‌گوید و درب اتاقش را به هم می‌کوباند. لباس هایش را تعویض می‌کند و روی تختش دراز می‌کشد. دستانش را زیر سرش قفل می‌کند و خیالش پر می‌کشد به آینده. برکه هر چقدر که خیال پردازی از آینده‌اش با سپهر می‌کند، سیر نمی‌شود که هیچ، حتی تشنه‌تر هم می‌شود. همانند شخصی که عطش دارد و دیوانه‌وار از آب شور دریا می‌نوشد... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۲ سپهر خنده اش را جم
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم - خیلی خوشحالی داداش! ستاره با شیطنت می‌گوید و نگاه تهدیدگر ستار را به جان می خرد. - دست بردار دیگه خواهر من! از صبح داری سر به سر من می‌زاری.. ستاره «ایشی» می‌کند. - اووو! چه نازی هم داری! یادم باشه به شیدا بگم.. ستار می‌خندد. خواهرکش لحظه‌ای دست از سر کچلِ برنمی‌دارد و هی مسخره‌اش می‌کند. او هم جز سکوت کاری از دستش برنمی‌آید. به خانهٔ عباس آقا می‌رسند. امشب باز خانه‌شان آمده اند تا جدی‌تر در مورد عاقبت این دو جوان صحبت کنند. داخل می‌روند‌. این بار دیگر شیدا داخل آشپزخانه نبود و ستار توانست رویش را زودتر ببیند. با لبخند «سلام» می‌کند و جوابی گل‌دار دریافت می‌کند. همان‌ جایی می‌نشیند که در جلسهٔ قبلی نشسته است. علی آقا هم کنارش می‌نشیند. می‌بیند که ستاره کنار شیدا نشسته است و ریز ریز زیر گوشش حرف می‌زند. شیدا هم ثانیه به ثانیه رنگ عوض می‌کند. برای ستار سخت نیست حدس زدن گفته‌های خواهرکش... حتما دارد صحبت های دقایق پیشش را بازگو می‌کند! دست از نگاه های زیر زیرکی‌اش برمی‌دارد و گوشِ جان می‌سپارد به صحبت های خانواده ها. هر دو خانواده خون‌گرم و مهربانند. بحث می‌کنند و شیرین خانم که می‌بیند وقت دارد می‌گذرد جوان ها هنوز با هم حرف نزده اند، می‌گوید: - می‌خواین بزاریم جوونا برن حرف بزنن. ما هم اینجا ادامه می‌دیم.. زهرا خانم با لبخند تایید می‌کند. - حواسمون رفت کلا‌. پاشین عزیزای من.. شیدا با صورتی گلگون می‌ایستد. داخل اتاقش می‌روند. ستار روی صندلی جاگیر می‌شود. نگاه به شیدا می‌کند و برای آنکه یخ‌ بینشان باز شود، می‌گوید: - ستاره چی میگفت بهتون؟ شیدا ریز می‌خندد. سرش را بالا می‌گیرد و لب می‌زند: - چیز خاصی نبود. ستار لبخند می‌زند. - می‌دونم داشته از من می‌گفته. بگین حالا، اشکال نداره. شیدا لبان سرخ و خوش رنگش را با زبان تر می‌کند. - می‌گفت خیلی..ناز دارین! لبان ستار کش می‌آیند و زیر لب خط و نشانی برای ستاره می‌کشد. - از دست این ستاره! شیدا اضافه می‌کند: - بهش نگین بهتون گفتم.. ستار پلک‌ روی هم می‌گذارد و «باشه» می‌گوید‌. این بار شیدا سعی کرده است که کمی در صحنه حاضر شود و صحبت کند. ستار هم از اینکه می‌بیند شیدا به حرف آمده خوشحال می‌شود و هر دو این‌بار بیش از قبل از خود می‌گویند. ساعت گفت و گویشان طولانی می‌شود. آنقدر که ستاره آن بیرون، طاقت از کف داده و شروع به ارسال پیام می‌کند. صدای پیامک موبایل ستار بلند می‌شود. اول بیخیالش می‌شود، اما ستاره می‌دانست برادرش با یک پیام جواب‌گو نیست و سیلی از پیام و استیکر را روانه صفحهٔ چت‌شان می‌کند. ستار «ببخشید» می‌گوید و متعجب موبایلش را نگاه می‌کند. با دیدن نام ستاره و ده پیام ارسال شده، لبخندش می‌شکفد. چشم به شیدا می‌دوزد. - ستاره‌ست... شیدا لبخند می‌زند. برای او هم قابل تشخیص است که ستاره چه ها می‌تواند گفته باشد. ستار پیام ها را از نظر می‌گذراند. «داداش.. خجالت بکش! بیاین بیرون دیگه. دو ساعت دارین اون تو چی میگین؟» « در اتاقم بستین صدا نمی‌رسه اینجا» «بیاین بیرون وگرنه خودم دست به کار می‌شم» «حتما الان لبات با بناگوش بازن!» «درست لبخند بزن نظر دختر مردم‌و عوض نشه.» ستار می‌خندد و سری از تاسف تکان می‌دهد. رو به شیدا می‌گوید: - تهدیدم کرده. میگه اگه نیاین بیرون خودم دست به کار می‌شم! شیدا، ملیح، می‌خندد. - از دست ستاره هر کاری برمیاد.. اگه دیگه صحبتی نیست..بریم؟ ستار با لبخند می‌ایستد. قبل از آنکه از اتاق بیرون روند، برای ستاره تایپ می‌کند: «هنوز حرف داریم. تو هم بشین سر جات بچه‌ و انقدر حرف نزن.» بیرون از اتاق، پیام به دست ستاره می‌رسد. پیام ستار لبخندی پلید روی لبانش می‌نشاند. تا که می‌خواهد آن را عملی کند، درب اتاق باز و ستار و‌ شیدا در قابش نمایان می‌شوند. ستار برای ستاره ابرویی بالا می‌پراند، او هم از حرص اخمی بامزه می‌کند و خط و نشانی برایش می‌کشد. زهرا خانم اما با دیدن قاب پسر دردانه و شیدای عزیزش، لبانش کش می‌آیند. در نظر او قابی زیبا تر از این یافت نمی‌شد... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۳ - خیلی خوشحالی داد
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم هم خانواده ها به نتایج مطلوبی رسیده‌اند و هم جوان‌ها. اما بیش از اینها زمان نیاز است که با خلق و خوی هم آشنا شوند. ستار و شیدا در جایشان می‌نشینند. عباس آقا می‌گوید: - خداروشکر انگار جوون ها هم به تفاهماتی رسیدن.. هر چی بیشتر همدیگه رو ببینم بهتره آقا محمد. آقا محمد سر تکان می‌دهد. - بله. ان‌شاءالله باز هم مزاحمتون می‌شیم.. زهرا خانم با لبخند، خیره به شیدا می‌گوید: - عزیزم یه جواب به ما نمیدی یکم خیالمون راحت بشه؟ شیدا گلگون می‌شود. نمی‌داند چه بگوید. شیرین خانم به کمکش می‌آید و می‌گوید: - شیدا با من که صحبت کرد گفت تا الان همه چیز خوب بوده. ان‌شاءالله باقیش هم به خیر و خوشی پیش بره.. زهرا خانم لبخند می‌زند. این جواب درونش یک «بله» نصف و نیمه جا می‌گرفت. ستار بی‌اختیار نیم نگاهی به شیدا می‌کند. سرخ و سفید هایش اگرچه زیاد از حد هستند، اما ستار این ویژگی را دوست می‌دارد. شیدا با گونه‌های سرخ و گل‌دار، دلربا تر می‌شود و دل هر ببینده‌ای را به بازی می‌گیرد. صدای پیامک موبایل ستار بلند می‌شود. نگاهی به مخاطب می‌کند و لبخندی روی لبش می‌نشیند. ستاره انگار دست بردار نیست! وارد پیام می‌شود. «داداش از تو انتظار نداشتم! خجالت بکش!» ستار متعجب برایش تایپ می‌کند. «از چی؟» جوابش، سریع و السیر می‌آید. «دیدم چطو شیدا رو دید می‌زدی! درویش کن چشاتو!» ستاره سری به چپ و راست تکان می‌دهد. «ستاره، جون من دست بردار. بذار خونه برسیم من در بست در خدمتتم که برام بگی. الان زشته من سرم تو گوشی باشه و جواب پیامی تو رو بدم.» بعد از ارسال پیام، موبایلش را خاموش می‌کند و کنارش می‌گذارد. آقا محمد می‌گوید: - اگر شما اجازه بدین، بچه ها شمارهٔ هم دیگر رو داشته باشن، تا بیشتر در ارتباط باشن. باز هر طور که صلاح میدونید... عباس آقا مکث می‌کند‌ و نیم نگاهی به شیرین خانم. شیرین هم برای تایید پلک روی هم می‌گذارد. او هم از دخترک معصومش مطمئن است و هم از ستار محجوب. عباس آقا سری تکان می‌دهد. - مشکلی نیست. زهرا خانم زود دست به کار میشود و شماره می‌دهد و می‌گیرد تا بعد به ستار بدهد. آقا محمد بعد از نگاهی به زهرا خانم، کمی مشکل، می‌ایستد و محترمانه می‌گوید: - با اجازه تون با رفع زحمت کنیم.. - این چه حرفیه. خوش آمدید.. منزل خودتونه. زهرا خانم با لبخند رو به شیرین خانمی که گویندهٔ این گفته است، می‌گوید: - منزلِ امیدمونه.. شیرین خانم، لبخندی به شیرینیِ نامش می‌زند. - اختیار دارین. بعد از تعارفات معمول، خانواده ها از هم خداحافظی می‌کنند و می‌روند. ستار، به محض اینکه پا در اتاقش می‌گذارد، ستاره هم داخل می‌آید. روی تخت ستار می‌پرد و سرخوش می‌گوید: - خببب! بیا پیام بده بهش داداش. ستار نگاهی به ساعت مچی‌‌اش می‌اندازد و درحالی که آن را از دور مچش باز می‌کند، می‌گوید: - الان؟ خوابیده الان.. ستاره پشت چشمی نازک می‌کند. - نخوابیده! زود بیا پیام بده بهش ستار.. لوس بازی درنیاری که یه کَف گرگی مهمونم می‌شی. ستار آرام می‌خندد. موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد و کنار ستاره، روی تخت، می‌نشیند. در همان حالی که دارد شماره را ذخیره می‌کند، می‌گوید: - ستاره خانوم، تهران کنسله! ستاره آرنجش را به پهلوی ستار می‌زند و با پررویی تمام می‌گوید: - حرف اضافه نزن داداش من. من که می‌دونم من‌و می‌بری.. ستار ستارهٔ خندان را نگاه می‌کند و ابرو بالا می‌پراند. - عمراً.. دستش را جلو می‌آورد و خط هوایی فرضی کف آن می‌کشد. - این خط.. اینم نشون.. از ما گفتن بود.. ستاره بی‌آنکه از تهدید های برادرش خوف برش دارد و نگران شود، می‌گوید: - پیام بده ببینم. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۴ هم خانواده ها به ن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار با اخم نگاهی به ستاره‌ای که سرش را تا جای ممکن درون گوشی‌اش فرو کرده، می‌کند. موبایلش را به سمتش می‌گیرد و می‌گوید: - می‌خوای تو پیام بده! می‌خندد. - وای چقدر کُندی تو داداش! یه پیام می‌خوای بدی فقط.. ستار نفسش را بیرون می‌فرستد و‌‌ کمی صفحهٔ موبایلش را به سمت خودش مایل می‌کند. صدای اعتراض ستاره بالا می‌رود: - عههه! منم می‌خوام ببینم.. ابرو بالا می‌پراند. - این جز حریم خصوصی محسوب میشه خواهرم. متاسفانه از نشان دادن معذورم.. با لبخند ادامه می‌دهد: - در ضمن هنوز به سن قانونی رسیدی. پس سرتو بکش.. با حرص، دهانی برای ستار کج می‌کند. از جایش بلند می‌شود و با انزجار می‌گوید: - حالا انگار میخواد چی پیام بده! من که می‌دونم به سلام می‌نویسی و سر و تهش رو هم میاری.. سمت درب اتاق می‌رود و قبل از خارج شدن، دنبالهٔ حرفش را می‌گیرد: - می‌خواستم بهت مشاوره بدم.. لیاقت نداشتی، از دستش دادی. بعد از اتمام گفته‌اش، از اتاق بیرون می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. ستار با خنده سری برای خواهرک فضول و شیرینش تکان می‌دهد و روی تختش دراز می‌کشد. انگشتانش را به روی صفحهٔ کیبورد به حرکت درمی‌آورد: «سلام شیدا خانوم. ستارم.» در کمال ناباوری‌اش، شیدا بیدار بود و جواب پیامش را داد: «سلام.» تایپ می‌کند: «اصلا فکرش رو نمی‌کردم بیدار باشین.. احتمالا الان می‌خواین بخوابین، من مزاحمتون نباشم. شبتون بخیر» شیدا با قلبی آرام، تنها «شب‌ بخیر» ارسال و موبایلش را خاموش می‌کند. ‌. . میهمان ها دست می‌زنند. شیرین خانم، شیرینی ها را یک دور تعارف می‌کند تا همه کامشان را شیرین کنند. امشب، شب خاصی برای شیدا و ستار است. آن‌ها به هم محرم شده‌اند. یک محرمیت کوتاه برای قبل از عقد. زهرا خانم با لبخندی وسیع، کنار ستار می‌آید و انگشتر نشان را به دست ستار می‌دهد تا درون انگشت عروسش فرو کند. انگشتر نشان را می‌گیرد و نگاهی به شیدای گلگون می‌اندازد. دستش را جلو می‌برد و دست ظریف و سفید شیدا را درون دستش می‌گیرد. با آرامش و لبخندی از صمیم قلب، انگشتر را درون انگشت شیدا فرو می‌کند. صدای کَف و سوت‌ها بلند می‌شود. ستار با لبخند دست شیدا را رها می‌کند. شیرین خانم با دیسِ شیرینی جلو دختر و ستا، داماد آینده‌اش، می‌آید. شیرینی برمی‌دارند و کام خود را شیرینی می‌کنند. هر دو آروزیشان این است که زندگی‌شان هم به همین شیرینی و دلپذیری باشد. ستار دستمالی از روی میز برمی‌دارد و در همان حالی که دستانش را که رد شیرهٔ شیرینی به روی آن مانده است را پاک می‌کند، آرام زیر گوش شیدا می‌گوید: - چرا دستات می‌لرزه شیدا خانوم! شیدا آرام جواب می‌دهد: - دست خودم نیست.. ستار با آرامش لب می‌زند: - قبلش که با هم حرف زدیم. اضطراب داشته باشی فقط این شب قشنگ‌و واسه خودت خراب می‌کنی. مفرد مخاطب قرار داده شدن برای شیدا توسط ستار، در عین تازگی، شیرین بود. به ستار نگاه می‌کند و تشکر: - ممنونم.. پلک‌ روی هم می‌گذارد و کمی شیطنت به خرج می‌دهد: - قابلی نداشت. شیدا با لبخند نگاه از او می‌‌گیرد و باز سر در گریبان فرو می‌برد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۵ ستار با اخم نگاهی
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم - بهت گفتم باز کن درو برکه! صدای آقا خسرو ست که برکه را با داد و فریاد صدا می‌زند، اما برکه حتی حال بلند شدن و باز کردن در را هم ندارد. تقریباً یک هفته‌ای می‌شود که سفت و سخت اعتصاب کرده! یک تنگنا برای پدر و مادرش که رضایت به ازدواجش با سپهر بدهند. دوباره، در پشت هم کوبیده می‌شود. - درو باز کن حرف بزنیم! این‌بار آقا خسرو آرام تر است. برکه لبان خشکش را با زبان تر می‌کند و به سختی از جایش بلند می‌شود. قبل از باز کردن در، خط و‌ نشان هایش را می‌کشد: - اگر...اگر باز نه بگین.. به خدا قسم خودمو می‌کُشم.. آقا خسرو کلافه دستی به ریش جو‌ گندمی‌اش می‌کشد. سوگل خانم می‌گوید: - باشه.. باشه بیا بیرون.. پدر و مادرش می‌دانستند آخر قصه به همین جا می‌رسند. می‌دانستند نمی‌توانند حریف دختر سرکششان شوند. با این اوصاف، چاره‌ای جز رضایت ندارند. می‌دانند دخترشان حرفش را عملی می‌کند... دیگر جای هیچ مخالفتی نیست... کلید در قفل اتاق می‌چرخد و در باز می‌شود. آقا خسرو و سوگل خانم با دیدن سر و روی رنگ پریده دخترشان، حلقهٔ چشمانش بزرگ و دلشان نگران می‌شود. برکه با اخم لب می‌زند: - چیه؟؟ سوگل خانم عصبی می‌گوید: - چه بلایی به سر خودت اوردی؟؟ واقعا عقلت‌و از دست دادی بچه.. من... آقا خسرو دستش را بالا می‌آورد و به اشاره می‌زند که سوگل خانم کوتاه بیاید. سوگل خانم لبانش را به هم می‌فشارد و سکوت می‌کند. پدرش با جذبه و جدیت همیشگی، خیره در چشمانش می‌گوید: - هیچ وقت راضی به ازدواجت با اون پسره نمی‌شدم، فقط به خاطر این اداهات کوتاه میام. ولی.. انگشت اشاره اش را بالا می‌آورد. - ولی بعد از ازدواجت با اون پسره اگر مشکلی برات پیش اومد.. اگر پسره فقط دنبال پولت بود.. اگر گند خورد تو زندگیت، این ورا نباید پیدات بشه! چون دیگه پدر و مادری وجود نداره از از حمایت کنن.. حماقت خودت بوده و خودتم باید توان پس بدی. نفسش را بیرون می‌فرستد و در عین آنکه راضی نیست، رو به سوگل خانم ادامه می‌دهد: - زنگ بزن بگو امشب بیان تا قرار ها رو بزاریم. می‌گوید و بعد از آن جمع را ترک می‌کند. سوگل خانم با افسوس سری برای برکه‌ای که لبخند روی لبانش جاخوش کرده است، تکان می‌دهد و به دنبال همسر پریشان حالش می‌رود. برکه اما ذره‌ای تهدید های پدرش برایش مهم نیستند. او به هدفش رسیده است. به تنها آرزویی که به خاطرش این سختی ها را متحمل شده... با لبانی کش آمده، داخل اتاقش برمی‌گردد و موبایلش را از روی تخت، چنگ می‌زند. شمارهٔ سپهر را می‌گیرد. با هیجان ناخن هایش را می‌جوید و پا روی زمین می‌کوبد تا سپهر جواب دهد. بالاخره صدای سپهر درون گوشی پخش می‌شود: - سلام. برکه با هیجان می‌گوید‌: - سپهررر.. سپهر که از خواب بیدار شده و حسابی منگ خواب است، بی‌حوصله جواب می‌دهد: - جون..؟ برکه روی تختش می‌نشیند. - سپهررر بابام راضی شد. امشب باید بیاین برای گذاشتن قرار مدار ها. مامانم به مامانت زنگ می‌زنه.. خواب از سر سپهر می‌پرد و در جایش می‌نشیند. دست به چشمانش می‌کشد و می‌گوید: - جدی میگی عشقمم؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۶ - بهت گفتم باز کن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه با ذوق لب می‌زند: - آررره. شوخیم کجاست؟ سپهر لبخندی می‌زند. - اوکیه. دیگه راستی راستی داری مال خودم میشی. برکه با حالی خوب می‌خندد. در هال، پدر و مادرش با اخم و عصبانیت مشغول بحث هستند‌. آقا خسرو می‌گوید: - چند روز پیش آرشام باز برای برکه پا پیش گذاشت. گفتم برکه نمی‌خواد ازدواج ولی حالا.. آرام‌تر ادامه می‌دهد: - دخترهٔ خیره سر هوش از سرش پریده. اصلا همین که بره راحت تریم. سوگل خانم تنها در سکوت آقا خسرو را نگاه می‌کند. دستش را جلو می‌آورد و روی دست مشت شدهٔ همسرش می‌گذارد. - قلبت خرابه خسرو. حرص این دخترو نخور. هم من می‌دونم هم خودت.. ته تهش چند ماه بعد از ازدواجش برمی‌گرده پیش خودمون. آقا خسرو با جدیت خیره به چشمان سوگل‌ خانم می‌شود. - بعد از ازدواجش حق نداره دیگه پاشو تو این خونه بزاره. با تحکم و صلابت کلام ادامه می‌دهد: - سوگل، ببینم راهش دادی اینجا من می‌دونم با تو! سوگل خانم دست آقا خسرو را نوازش می‌کند و کوتاه می‌گوید: - خیل خب، باشه! می‌ایستد و ادامه می‌دهد: - برم به مادر پسره زنگ بزنم. آقا خسرو پلک‌ روی هم می‌گذارد و نگاه تهدیدگر و خشمگینش را به درب بستهٔ اتاق دخترش می‌دوزد. . . شب از راه می‌رسد. سپهر با هزار خواهش و تمنا پدر و زن‌بابایش را راضی کرده است تا به جلسهٔ خواستگاری بیایند. برکه هم در پوست خودش نمی‌گنجد و از ته قلبش برای این شب خوشحال است. باری دیگر داخل اتاق می‌روند و مختصر حرف می‌زنند. بعد از آن قرار ها گذاشته می‌شود. سپهر و برکه آنقدر عجله داشتند که تاریخ عقد به درخواست آنها می‌شود برای هفتهٔ بعد‌. که برکه امتحاناتش به اتمام و دیگر دوران تحصیل مدرسه‌اش هم به پایان رسیده است. یک‌ عقد محضری ساده که فقط با حضور پدر و مادرها انجام می‌گیرد. زمان به سرعت می‌گذرد. برکه امتحاناتش را در حد پاس شدن می‌دهد و بیشتر وقتش را برای انجام خرید های عقدش گذاشته است. خیلی دلش می‌خواست یک‌ مراسم داشته باشد، اما پدرش با تحکم گفته بود؛ هیچ‌ جشنی در کار نیست. برکه هم چاره جز قبول کردن ندارد. حالا که رضایت را گرفته است، دیگر بیش از این حوصلهٔ بحث و مجادله را ندارد. از موضوع ازدواجش حتی به مرضیه هم نگفته است. دلش نمی‌خواست که بفهمد با هزار التماس و متوسل شدن به اعتصاب، توانسته رضایت پدر و مادرش را برای ازدواجش بگیرد. می‌دانست که بعد از دبیرستان دیگر یکدیگر را نمی‌بینند و نگفتن این موضوع موردی ندارد. آخرین امتحان را هم می‌دهد. به همراه مرضیه از حوزهٔ امتحانی بیرون می‌آید. مرضیه با لبخند می‌گوید: - اخیششش! این امتحانای کوفتی هم تموم شدن.. برکه سر تکان می‌دهد و سرخوش می‌گوید: - آره.. آزادی سلام! مرضیه می‌خندد. خودکارش را درون جیب لباس فُرمش می‌اندازد و رو به برکه می‌پرسد: - کنکور میدی برکه؟ برکه بدون مکث جواب می‌دهد: - نه بابا! کنکور کیلویی چند؟ درس بخونم که چی‌ بشه؟ مرضیه نفسش را بیرون می‌فرستد. - آره. تو واقعا درس بخونی که چی بشه؟ پول بر هر دردی دواست! من چی؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۷ برکه با ذوق لب می
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه به مرضیه نگاه می‌کند. - تو که درست خوبه! قبول میشی.. مرضیه پوزخندی می‌زند. - نه بابا. فکر نکنم.. بچه های خرخون کلاسو ندیدی؟ من در برابر اون هیچی نیستم. تو با نمرات خودت مقایسه می‌کنی فکر می‌کنی خوبه! برکه با دست روی کمر مرضیه می‌کوبد. - برو عروس شو راحت شی. اونی که باهاش دوستی بگیر نیست؟ مرضیه با خنده پشت چشمی برایش نازک می‌کند. به دیوار تکیه می‌دهد و می‌گوید: - نه بابا. دیگه پسرِ بگیر پیدا نمی‌شه که! برکه می‌خندد. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - من که تصمیمم‌و گرفتم، نمی‌خوام کنکور بدم. ولی تو برو بده مرضیه.. قبول میشی. دانشگاه بری بهتر از بیکاریه! مرضیه ابرویی بالا می‌اندازد. - اگه اینطوریه چرا خودت نمی‌خوای کنکور بدی؟ برکه کمی من و من می‌کند و دروغی سرِ هم: - احتمالا بخوایم بریم خارج کشور.. اقامت بگیریم و برای همیشه از ایران بریم. مرضیه بهت زده می‌گوید: - نه بابا! واقعا؟ کدوم کشور؟ برکه سر تکان می‌دهد. - اهوم. احتمالاً آلمان. مرضیه می‌خواهد چیزی بگوید که صدای بوق ماشین می‌آید. سرِ هر دو به سمت ماشین برمی‌گردد. پدر مرضیه بود. مرضیه سریع دستش را جلو می‌آورد. برکه دستش را می‌فشارد. - خداحافظ، بعداً برات میگم.‌ مرضیه با لبخند «خدانگهدار» می‌گوید و‌ با دست اشاره می‌کند که زنگ می‌زند. برکه دستش را بالا می‌آورد و برایش تکان می‌دهد. تاکسی می‌گیرد و به خانه‌شان می‌رود. وقت زیادی برایش باقی نمانده و دو روز دیگر، روز موعد فرا می‌رسید. بعد از آنکه نهارش را زیر نگاه مملوء از حرف‌های ناگفتهٔ مادرش می‌خورد، داخل اتاقش می‌رود و بعد از استراحت کوتاهی به همراه سپهر روانهٔ بازار می‌شود و مشغول آخرین خرید هایش. برایش مهم نبود که مادرش همراهی‌اش نمی‌کند. برکهٔ محبت ندیده انتظاری از آن‌ها نداشت! بعد از این همه سال بی‌مهری، اذیت نشدن در رابطه با این موضوع چندان سخت نیست. - برکه گفتی لباست‌و گرفتی؟ برکه نگاه به سپهر می‌کند. - آره. عکسشم فرستادم برات که. سری تکان می‌دهد. چشمش یک لباس درون ویترین را گرفته است. اشاره‌ای به لباس می‌کند و می‌گوید: - این قشنگه ها جیگر. نظرته؟ نگاه متعجب برکه بین لباس و صورت بشاش سپهر می‌چرخد. با ابروان بالا رفته می‌گوید: - این؟؟ این خیلی جلفه! اصلا بالا تنش رو نگاه کن.. یه تیکه پارچه‌ست فقط! لباس خودم خیلی قشنگ تره. سپهر که به خواستهٔ پلید خودش نرسیده است، شانه بالا می‌پراند. - هر طور تو دوست داری. برکه می‌خندد و از گوشهٔ چشم سپهر را نگاه می‌کند. - الان مثلاً قهری؟ چرا رفتی تو هم؟ سپهر خندان می‌گوید: - نه بابا. عشقم شایعه سازی نکن. چشمکی می‌زند و می‌خواهد ادامه بدهد که صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود. با نگاهی به مخاطب آن، رو به برکه می‌کند و می‌گوید: - رئیسمه. تو همین جا باش، من الان میام. برکه سر تکان می‌دهد و سپهر از او فاصله می‌گیرد. چیزی نمی‌گذرد که سپهر برمی‌گردد. - چی میگفت رئیست؟ برکه می‌گوید و حواس سپهر را جمع می‌کند. دستی در هوا تکان می‌دهد. - هیچی. داشت می‌گفت مرخصی هات زیاد شدن و این حرفا. برکه دلش نمی‌خواست به خاطرِ او سپهر از کار بیکار شود. با لبخندی مهربان لب می‌زند: - سپهر دیگه نمی‌خواد همراه من بیای. دیگه کار زیادی نمونده.. برو سر کارت که رئیست خدایی نکرده اخراجت نکنه‌. سپهر لبخندی وسیع می‌زند. سرش را نزدیک می‌برد و زیر گوش برکه پچ می‌زند: - آخه قربون تو برم من جیگر! یه دونه‌ای عشقم‌. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه انگشتانش را در هم گره می‌زند. گیسوان خوش رنگ طلائی رنگش را پشت گوش می‌فرستد و گوشِ جان می‌سپارد به صدای عاقد. آقا خسرو و سوگل خانم با اخم نظاره گر صحنه‌ای هستند که چشمانشان هیچ علاقه‌ای به دیدن آن ندارند. پدر و زن‌بابای سپهر هم حالتی خنثی دارند. فقط خوشحالند که دیگر از پاپیچ شدن‌ های سپهر فارغ می‌شوند. خطبهٔ عقد جاری می‌شود: - النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی... دوشیزه مکرمه سرکار خانم برکه اسدی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی جناب آقای سپهر فتحی با صداق و مهریه معلوم در بیاورم؟ آیا وکیلم؟ برکه درون آینه، چشم به سپهر خندان می‌دوزد. لبخند می‌زند. کوتاه و باعشق می‌گوید: - بله.. عاقد وکالت را از سپهر هم می‌گیرد. حالا برکه و سپهر محرمِ هم هستند. محرمیتی که برای برکهٔ زیبا رو معنای متفاوتی نسبت به سپهری که این ازدواج فقط برای رسیدن به اهداف پستش است، دارد. حلقه ها را درون انگشتان هم فرو می‌کنند. پدر سپهر هدیه‌اش را به عروسش می‌دهد و همچنین مادر برکه. مراسم خیلی سرد و خشک سپری می‌شود. از همین امروز، زندگی مشترک برکه با سپهر آغاز می‌شود و برکه هم اضطراب دارد و هم هیجان. خانواده‌ ها خداحافظی می‌کنند. سپهر و برکه هم راهی خانهٔ نقلی‌ای می‌شوند که سپهر از همان زمان فوت مادرش در آن‌جا زندگی می‌کرده است، اما برکه خبری از آن ندارد. در میان راه سپهر سرخوش دست روی بوق می‌گذارد و چشمک‌زن بوق می‌زند. برکه با حالی خوب می‌خندد. سپهر با شیطنت می‌گوید: - ای جوووونم! تو بخند فقط چشم قشنگ من. لبخندش وسیع می‌شود. به سمت سپهر برمی‌گردد و لب می‌زند: - نمی‌دونم چرا دلم آشوبه سپهر.. سپهر نیم نگاهی به او می‌اندازد. - چرا؟ ولی عادیه ها.. بیشتر دخترا تو اینجور مواقع استرس دارن. چشمانش ریز می‌شوند و‌ نگاهش مچ‌گیرانه! می‌گوید: - خیلی بلدی ها! اینا رو از کجا یاد داری تو؟ سپهر نگاهی به چهرهٔ بامزهٔ برکه می‌کند. زیر خنده می‌زند و در میان خنده هایش می‌گوید: - شنیدم که میگم! برکه به شوخی مشتی روانهٔ بازویش می‌کند. - آره جون خودت. قهرم باهات! سپهر زیر ناسزایی نثار ناز و کرشمهٔ برکه می‌کند. یک دستش را از روی فرمان جدا می‌کند و روی پای برکه می‌گذارد. با لبخند می‌گوید: - بذار زندگی مشترک رو شروع کنیم بعد قهر کن! برکه خیره به خیابان لب می‌زند: - مقصر خودتی.. دلش می‌خواست سپهر نازش را بخرد. «نازی» که در خانهٔ پدر هیچ خریداری نداشت. دلِ پُرش نیازمند کمی حال خوب است. نیازمند کمی برطرف شدن تمام عقده‌ هایی که سال‌هاست بر آن مانده اند. سپهر هم بدش نمی‌آمد کمی شیطنت کند. دست برکه را می‌گیرد و در همان حینی که رانندگی می‌کند، بوسه بر دستش می‌کارد. چشمان برکه می‌درخشند. سپهر قبل از آنکه دستش را رها کند، گاز ریزی از آن می‌گیرد و صدای «آخ» برکه را بلند می‌کند. - نازت بدجور خریدار داره جیگر! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۹ برکه انگشتانش را د
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه دستش را از میان دست سپهر بیرون می‌کشد و ردِ قرمزِ شاهکار سپهر نگاه می‌کند. به سپهرِ خندان خیره می‌شود. خودش هم خنده‌اش می‌گیرد. - این چه مدلشه دیگه؟ سپهر چشمکی حواله‌اش می‌کند. - مدل منه! کم کم بهش عادت می‌کنی.. می‌خندد. - اگه اینجوری باشه که من همش ازت فرار می‌کنم. سپهر به شوخی اخم می‌کند. - شما غلط می‌کنی عشقم! برکه با لبانی خندان «ایش» می‌گوید. ناگهان با ذوق دستانش را به هم می‌کوباند. - میگم سپهر نظرت چیه به جای خونه بریم رستوران؟ سپهر اشاره ای به لباس هایشان می‌کند. - با این لباسا؟ بریم خونه عوض کنیم، بعد.. با هیجان می‌گوید: - آررره! خیلی هم خوبن لباسامون. خاطره میشه، سپهر. سرش را کج می‌کند و دلبرانه ادامه می‌دهد: - بگو باشه... سپهر هیچ جوره نمی‌تواند در برابرش مقاوم باشد و کوتاه می‌آید: - اوکی دلبر! همانند همیشه با ذوق‌زده شدنش، رفتارش از کنترل خارج می‌شود. با شوق سر جلو می‌آورد و شکوفه‌‌ای روی گونهٔ سپهر می‌کارد. - عاشقتم سپهررر جونم! سپهر سرخوش می‌خندد. - عشقی! . . برگ دستمالی از جعبه بیرون می‌کشد و دور لبانش را پاک می‌کند. با لبخند رو به سپهر می‌گوید: - خیلی خوشمزه بود. سپهر به پشتی تکیه می‌دهد. به یک رستوران سنتی و با صفا آمده بودند. - من که جای بد نمیارم شما رو! - اووممم. اون که بله، شما ثابت شده اید. با لبخند ادامه می‌دهد: - خیلی خوشحالم سپهر... اصلا یه حالی‌ام که نمیشه گفت!.. چهرهٔ پشت نقاب سپهر پوزخند می‌زند و نقابش لبخندی غیرواقعی. - منم عشقم. آخه مگه میشه تو رو داشت و خوشحال نبود؟ «پیش خود می‌گوید؛ واقعا مگر می‌شود؟ برکه دقیقا مثل یک الماس است... داشتن او یعنی خودِ ثروت...» برکه موبایلش را از درون کیفش بیرون می‌کشد و با شور و شعف می‌گوید‌: - سپهر بیا سلفی بگیریم. این روز قشنگ و رمانتیک باید ثبت بشه. کنار سپهر می‌خزد و چند عکس زیبا ثبت می‌کند. بعد از گرفتن عکس، سپهر بلند می‌شود و می‌گوید: - من میرم حساب میکنم. تو هم آماده باش، بریم. دل از بررسی عکس‌هایشان برمی‌دارد، خیره به سپهر سر تکان می‌دهد و دلبرانه «چشم» می‌گوید. بیرون از رستوران منتظر آمدن سپهر است و با لبخند هوای مطلوب و دلچسب را استشمام می‌کند. سپهر کنارش می‌آید و دست پشت کمرش می‌گذارد. - بریم؟ برکه سر تکان می‌دهد. سوار ماشین می‌شوند و راهیِ خانه. سپهر کلید را در قفل در می‌اندازد و درب را باز می‌کند. حواسش نیست و جلوتر از برکه داخل می‌رود. - در برابر خونه شما خونم عین لونه مرغه! برکه داخل می‌رود. در را پشت سرش می‌بندد و با اخم لب می‌زند: - سپهر باز شروع کردی؟ خیلیم قشنگ و با‌صفاست. سپهر ابرو بالا می‌پراند و قدمی نزدیک برکه می‌رود. با لبخند دست دور کمرش حلقه می‌کند و شال سفید رنگش را از سرش برمی‌دارد. گیسوان طلائی رنگش روشن بخش خانه می‌شوند. چشمان سپهر از زیبایی های بکر برکه، برق می‌زنند. با لبخندی بناگوش، می‌گوید: - چقدر خوشگلی لامصب! کرشمه‌ای می‌آید و طره‌ای از گیسوانش را پشت گوش می‌فرستد. - پس خوش به حال تو. سپهر سرش را مماس با سر برکه قرار می‌دهد و با لبخند زمزمه می‌کند: - اوهوم، خوش به حال من... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗