eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ابر گسترده🌱
جواب سونوگرافیم قرار بود کادوی تولدش بشه اما...💔👇🏻 قرارمان اول یه ازدواج صوری بود، محض فراموش کردن معشوقه‌ی خیانتکاری که حال زنِ برادرش شده بود! اما عاشقش شدم و ازش بچه‌دار شدم. جواب سونوگرافی رو میخواستم کادوی تولد بهش بدم، اما اونو در بدترین شرایط با معشوقه‌ی سابقش‌ دیدم...😭❌ https://eitaa.com/joinchat/3920298831C28a48df704 پارت واقعی داستان جذاب مسیح🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۷ شب از راه می‌رسد.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم شیدا، به سمتش برمی‌گردد. آب بینی‌اش روان شده و زیر چشمانش خیس است. با دستمالش، آب بینی‌اش را میگیرد و دست زیر چشمان ترش می‌کشد. ستار نمی‌توانست این حالش را ببیند. دیگر محرم هم نبودند که بتواند دستانش را بگیرد و گرمای آن ها را به وجودش انتقال دهد. تا شیدا لب به سخن باز کند، جانش به لب می‌رسد. شیدا با هق هق می‌گوید: - ما...ما دیگه نمی‌تونیم با...هم ازدواج کنیم. دهان ستار باز می‌ماند. دقیقه‌ای زمان می‌برد که کلمات حلاجی کند. با بهت می‌گوید: - چرا؟ برای چی؟ چی شده مگه؟ شیدا دوباره گریه هایش را از سر می‌گیرد. روی تختش فرود می‌آید و با دستانش، صورتش را می‌پوشاند. ستار با ذهنی مشوش، روبرویش زانو می‌زند. دستش بالا می‌آید و ملافهٔ روی تخت شیدا، درون مشتش مچاله می‌شود. - چرا حرف نمی‌زنی شیدا؟ بگـــــــــو. بگو تا بفهمم چی شده. آروم بــــــــــاش. خــــــواهش می‌کنـــــــم.. شیدا سعی می‌کند بر سپاه قدرتمند اشک هایش، غلبه کند. دستانش را از روی صورتش برمی‌دارد. چشمانش، قفل گوی های لرزان و نگران ستار می‌شوند. دستانش، درست مثل صدایش، می‌لرزیدند. آرام می‌گوید: - من..من نمی‌دونم..اون بابا..بابابزرگ یک دفعه..از...از کج..کجا.. ستار که از صحبت های بریده بریده شیدا چیزی نمی‌فهمد، با آرامش لب می‌زند: - چیزی نیست.. چیزی نیست شیدا. هر اتفاقی افتاده..در آرامش برام تعریف کن. حلش میکنیم... هر چی که باشه. فقط آروم باش و بذار من هم بفهمم چی میگی. خب؟ بغض شیدا جان بیشتری می‌گیرد. دلش به حال چشمان ستار رحم می‌آید. از اینکه امید دارد می‌تواند همه‌ چیز را حل کند، در حالی که هیچ راه نجاتی وجود ندارد و او بی‌خبر است. باز نفس عمیق می‌کشد. کمی که آرام می‌شود، می‌‌گوید: - دیشب..بابا بزرگم..زنگ..زنگ زد. بابام.. می‌گفت چند سال..ازش..خبری نبود، اما..اما از بخت سیاه من.. اشک‌هایش روان می‌شوند. در همان حال که دانه های مرواریدش، آتش به قلب ستار می‌زنند، ادامه می‌دهد: - فه..فهمیده یک..نوه داره که ازدواج نکرده.. داره..داره مجبورم می‌کنه..مجبورم می‌کنه که..که با پسر..پسر عموم ازدواج کنم. پسر..پسر عمویی که کنار..خودش توی..خارج کشور بزرگ شده. آقا..آقا ستار... بریدن و دوختن. همه چیز آماده ست.. همه چیز آماده ست که من..من بشم..زن..پسرعموم! رگ شقیقهٔ ستار، متورم می‌شود. با خشم می‌گوید: - غلط کــــــــــردن. مگه میشه؟ مــــگــــــــــه می‌تونــــــــــن به اجبار کاری کنن که نه شما می‌خــــــــــوای نه پدر و مادرتون؟؟؟؟ شیدا، اشک‌هایش را پس می‌زند. - میشه... من..من نمی‌تونم..نه بگم. من..یا باید قبول کنم..یا با..با چشمای خودم، شاهد رنج و عذاب خانوادهٔ از جون..عزیز ترم..باشم. ستار، مات می‌ماند. لبانش، بی‌هدف باز و بسته می‌شوند. ملافهٔ تخت، درون مشتش بیش از قبل فشرده می‌شود. سعی می‌کند آرام باشد. - شیدا... به همین راحتی کوتاه اومدی؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هـلال مـاه اگـر دیـده شـد چـه سود؟ مـاه تـمام عـالـمیان پـشت پـرده است . . . «اللّهم عجّلْ لِوَلیّک الْفَرَج» - @asipoflove .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به طرف ماشین رفتم _بفرمایید بنشینید دیرتون میشه کمی مکث کرد و بعد با چند قدم آهسته به طرف ماشین آمد و سوار شد. از سلیمانی بعید بود حرفی نزند _نائب الزیاره ما باشید _چشم اگه قابل باشم حتما غیب زدن یک هویی اش و حالا این سکوتش باید دلیلی می داشت _ اتفاقی افتاده ؟؟ سرش به طرف شیشه ماشین چرخید و نگاهش را به بیرون داد _ مسئله ای تو موسسه پیش اومده ؟با آقا سبحان.... _ خیر دلم نمی خواست بیشتر پیش بروم اما از طرفی چیزی درونم می خواست علت این تغییر رفتارش را بداند _از من رفتاری سر زده؟؟ نگاهم به جلو بود اما نگاه لحظه ای اش را روی خودم حس کردم نفس عمیقی کشید و دوباره سر برگرداند. به مقصد که رسیدیم تشکر کرد و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شد .در حالی راه افتادم که تمام ذهنم پر از سکوتِ سلیمانی بود.صدا در آمدن همراهم مرا از خیالم بیرون کشید گوشی را از جلو برداشتم و اتصال را کشیدم _جانم سما ؟؟؟ ماشین را به سمت راست بردم و توقف کردم _سلام خوبی ؟؟ _سلام الحمدلله _چه خبر؟ چی خریدین برای زن داداشت ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۸ شیدا، به سمتش برمی
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم باران اشک های شیدا، شدت می‌گیرد. در میان هق هق گریه هاش، می‌گوید: - راحت..نبود.. راحت نیست آقا..ستار.. من..من نمی‌تونم عشق رو به..به خانواده ترجیح بدم. سخته.. خیلی.. سخته.. مشت ستار، باز می‌شود و ملافهٔ تخت از اسارت آزاد. در باورش نمی‌گنجد که چه چیز هایی امشب شنیده است. نمی‌تواند باور کند که بیدار است. که دارد خبر از جدا شدن می‌شنود. که چشمانش دارند برای آخرین بار ها چشمان معشوق را می‌بینند. دلش می‌خواست هر چه زودتر از این کابوس بیدار شود. دلش می‌خواست کسی یک پارچ آب سرد روی سرش خالی کند و او را از خواب بپراند. بیدار شود و لبانش برای شکر بچرخند که همهٔ این اتفاقات چیزی جز خیال نبوده‌اند. اما خواب و خیالی در کار نبود. زندگی داشت روی تلخش را به آن دو نشان می‌داد... سر ستار، پایین می‌افتد و همزمان با آن قطرهٔ اشکی هم. به خودش نهیب می‌زند که نباید به همین راحتی کوتاه بیاید. نباید به همین راحتی بپذیرد که معشوق را از دست بدهد. می‌ایستد! رو به شیدا می‌گوید: - آدرسش..رو می‌خوام. شیدا هم نگران می‌ایستد. به سختی و مشقت، می‌‌گوید: - ن..نمی‌تونم... صدای ستار، بالا می‌رود: - یعنـــــــــی چـــــــــــی؟؟؟؟ یعنـــــــــــی چی کــــــــه نمی‌تونـــــــــــم؟؟؟ چطـــــــــــوری ساکــــــت بشینـــــــــــم و از دســـــــت دادنـــــــــــت رو تماشا کنـــــــــــم؟؟ درب اتاق، باز می‌شود. شیدا با حالی بد می‌گوید: - خواهش... می‌کنم... بسه... بسه! ستار، ناباور، او را می‌نگرد. علی آقا کنار ستار می‌رود و دستش را می‌گیرد. - آروم باش..پسرم. شیرین خانم با دو لیوان آب، وارد اتاق می‌شود‌. یکی را به ستار می‌دهد و آن یکی را هم به دخترکش. حال خودش هم کم از حال دخترش نداشت. او نمی‌خواست به خاطر مصلحت آنها، دخترکش تن به اجبار بدهد. رو به ستار می‌‌گوید: - نگران..نباش پسرم. قرار نیست..هیچ اتفاقی بیوفته. شما دو تا همین فردا عقد می‌کنین. همهٔ چشم ها به شیرین خانم دوخته می‌شوند. شیدا، لرزان می‌گوید: - چی..چی‌ میگی مامان..؟ مامان..من نمی‌تونم. نمی‌تونم..چشم هامو ببندم و نبینم..قراره بعد از.. این عقد، چه بلایی سر..شما و بابا میاد.. شیرین خانم، بوسه بر روی پیشانی شیدا می‌کارد‌‌ و قطرهٔ اشکی، از گوشهٔ چشمش می‌چکد. ستار با بهت می‌گوید: - یعنی همه چی تموم شـــــــــد؟؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 امان از دست سلما با عشقی که به خرید داشت _هیچی برای خودم نخریدم, عاطفه ام که نفس منو گرفت اما خریدش تموم نشدم بوق گوش خراش کامیونی از بغل ماشینم سبب شد تا سلما بپرسد _کجایی فاطمه؟ _ توی خیابون سلیمانی و رسوندم _ سلیمانی؟؟؟ رسالت سلیمانی ؟؟ _آره _کجا بود مگه ؟؟ _خونمون سلما گیج گفت _خبریه فاطمه ؟رسالت سلیمانی این موقع خونه شما چی کار می‌کرد.بالاخره چله اش تموم شد ؟ _چله ی چی ؟؟ با خنده گفت _ با امروز دقیق چهل روزه که رویت نشد شاید برای رسیدن به تو چله گرفته ؟ _چه حسابشم داری _ نکنه سبحان چیزی بهش گفته؟ _ فکر نکنم برای چی باید بگه _رقیب عشقی و این چیزا _ سلما.... این بار چندمه که داری میگی اما، سلیمانی بنده ی خدا اصلأ فکر نکنم توی این وادی باشه _ آخی... چه دلسوز ؟؟ سلیمانی بنده خدا سلما خوشمزگی می‌کرد و با حرفهایش حرصم می داد. آنقدر خواهش کردم تا بالاخره کوتاه آمد و دست از آزارم کشید و تماس را قطع کرد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿