یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۴ صدای خندهاش بلند
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۵۵
شیدا اشاره ای به اتاق داخل راهرو میکند.
- اتاق شماست؟
ستار، رد نگاه شیدا را میگیرد.
- بله، پاشو بریم نشونت بدم.
شیدا، گلگون، به او نگاه میکند.
- زشت نیست؟
لبانش از حجب و حیای شیدا، کج میشوند و طرح لبخند به خود میگیرند.
- چه زشتی؟
با چشمکی ادامه میدهد:
- به بهونهٔ حرف زدن میریم، دزدکی مزش هم بیشتره!
شیدا دل به دلش میدهد.
ستار میایستد و بعد از گفتن آنکه میروند با هم حرف بزنند، راه اتاقش را در پیش میگیرد.
قبل از خودش افتخار میدهد که شیدا وارد شود.
لامپ اتاقش خاموش است و کلیدش کنارِ تخت.
لامپ که روشن میشود، چهرهٔ درهم شیدا هم نمایان میشود.
متعجب او را مینگرد.
- چیزی شده؟!
شیدا با صورتی در هم، روی زمین مینشیند.
ستار نگران میشود.
کنارش میرود و نامش را صدا میزند:
- شیدا؟
شیدا بدون حرفی، نگاهش را به جوراب خونیاش میدوزد.
نالان رو به ستار میگوید:
- تو اتاقتون لیوان شکستید؟
ستار، سردرگم، سری به چپ و راست تکان میدهد.
خیره به جوراب خونیِ شیدا لب میزند:
- در بیار جورابت رو..
شیدا، آرام، جورابش را از پا در میآورد.
تیکهٔ ریز شیشه درون پای شیدا برق میزند.
ستار نفسش را بیرون میفرستد.
شیدا نمیتواند خود را کنترل کند.
نرم نرم میخندد و توجه ستار را به خود جلب میکند.
ستار با تحیر خیره به شیدا میشود.
- چرا میخندی؟ نمیسوزه پات؟
شیدا با لبخندی وسیع و شیطنتی ریز لب میزند:
- میبینین خدا چه زود جواب دروغمون رو داد؟
ستار هم خنده اش میگیرد.
- حالا همچین دروغی هم نبود! کار خلاف شرع نیومدیم بکنیم که! اومدم اتاقمو نشون خانوم آیندم بدم..
سرش را رو به آسمان پنهانِ اتاقش میگیرد.
- خدایا؛ اینقدر سخت گیر بودی و ما نمیدونستیم؟
شیدا گلگون شده میخندد.
رو به ستار میگوید:
- حالا چیکار کنیم؟
با لبخند میگوید:
- من رو قبول بدونید، یه حرکتی بزنم و درش بیارم؟
- شما رو که قبول دارم، ولی بذارین اول خودم امتحان کنم. اینطوری راحت ترم.
مخالفتی نمیکند.
بلند میشود و سوزنی برای شیدا میآورد.
شیدا نامطمئن میگوید:
- نباید ضد عفونی کنیم سوزن رو؟
دستی میان موهایش میکشد.
- چطوری ضد عفونی کنیم حالا؟
مکثی میکند و بعد ادامه میدهد:
- میگم اول با دست امتحان کن، شاید در اومد.
شیدا «باشهای» میگوید و سوزن را کنارش میگذارد.
ستار هم با دقت و نگرانی خیره به کف پا شیدا میشود.
شیدا تلاشش را میکند، اما به نتیجه نمیرسد.
ستار آستین بالا میزند تا خودی نشان دهد.
میگوید:
- بزار من امتحان کنم.
شیدا با آنکه معذب میشود و خجول، سخنی به زبان نمیآورد و سکوت میکند.
او هم سکوت را بنا بر رضایت میگذارد و دست به کار میشود.
آن چنان محو آن تیکهٔ ریز شیشه میشود که انگار دارد اتم میشکافد!
لبان شیدا دور از چشمش طاقت نیاورده و کش میآیند.
موبایلش را دزدکی از کیفش بیرون میکشد و ماهرانه چند عکس ثبت میکند.
عکس ها را که میگیرد، تازه گونه هایش فرمان گلگون شدن میدهند از این شیطنت.
لبخندش ملیح میشود.
خودش هم میدانست این دستورات از کجا نامهشان صادر میشود.
درست است!
«از قلبی که دل بسته است به همین مرد روبرویش».
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان جهان
ای جهان جان
صاحب الزمان...
- جمعههایمهدوی
┄┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۵ شیدا اشاره ای به ا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۵۶
- آهــــــــــــا! در اومــــــــد!
شیدا موبایلش را سریع کنار کیفش میگذارد.
چشم به دست ستار که شیشهٔ ریز درونش برق میزند، میدوزد.
ستار میایستد و شیشه را درون سطل زباله میاندازد.
دستمالی برای شیدا میآورد که خون کمی که کف پایش است را پاک کند.
بعد از آن ماجرا، ستار جای جای اتاقش را نشان شیدا میدهد.
کتاب هایی که میخواند، حتی عطر هایی که میزند و لباس هایی که بیش از همه دوستشان دارد.
خودش هم نمیفهمید چه میکند.
او هم افسار را به دست قلبش داده و راضی بود به هر چه که آن بتازاند.
.
.
سلام نماز صبحش را میدهد و دستانش را روی صورتش میکشد.
رو به آسمان قنوت میگیرد و خدا را شکر میکند.
برای تمام نعمت هایش.
از کوچک تا بزرگ. شکر میکند برای تمام روزهای شیرین و تلخ.
خدا شکر میکند برای آنکه شیدا در زندگیاش قرار گرفته.
در همین مدت کوتاه دلبستهاش شده است و قلبش از اعماق این را تایید میکند.
قرار است امشب به خانهشان بروند برای گذاشتن قرار و مدار های عقد.
ستار هم دل در دلش نیست که هر چه زودتر، این روز به تاریکی شب برسد.
تابستانش شروع شده و دیگر نیازی نبود که به مدرسه برود.
اما او هیچگاه نشده که تابستان را بیکار یک جا بنشیند.
از همان تابستان مشغول آماده کردن امتحانات دانش برای هر فصل میشود و وقت های دیگرش را هم با ورزش کردن میگذراند.
صبح، بعد از نماز، به همراه علی آقا بیرون میزنند و پدر و پسری ورزش میکنند.
البته که علی آقا به خاطر درد پاهاش زیاد نمیتوانست بدود و آرام آرام راه میرفت.
وقتی که به خانه برمی گردنند، زهرا خانوم میز صبحانه را برایشان آماده کرده است.
هر دوشان پشت میز مینشینند و صبحانهای دلچسب بر بدن میزنند.
زهرا خانم با لبخند، سینی چای را روبرویشان میگذارد و میگوید:
- امشب انشاءالله قرار عقدتون رو میزاریم. کم کم باید به فکر یه خونهٔ بزرگتر هم باشی مادر. شیدا با آپارتمان مشکلی نداره؟
ستار لبخند میزند.
چهرهٔ محجوب و زیبای شیدا پشت پلک هایش نقش میبندد.
رو به مادرش میگوید:
- گفت مشکلی نداره. اما خودم به فکرش هستم. انشاءالله بتونم، حتما اجاره میکنم.
زهرا خانم سری تکان میدهد و روی صندلی، روبروی پسرش مینشیند.
با حسرت میگوید:
- کاش میشد بیاین همین شهرستان، کنار خودمون.
ستار لبخند میزند.
حس دلتنگی را خوب درک میکرد.
- عزیز من، فعلا چارهای نیست. شغلم اونجاست، نمیتونم بیام.
خداروشکر خانوادهٔ شیدا خانوم هم که مشکلی با این موضوع نداشتن.
بعدش هم تابستون ها دیگه همیشه ور دل خودتونیم.
زهرا خانم لبخندی نصف و نیمه میزند.
- قدمتون سر چشم مادر.
من اگر میگم فقط از سر دلتنگیه. انشاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی پسرم.
علی آقا حسودیاش گل میکند.
- یکمم به من توجه میکنی زهرا خانوم؟
زهرا خانم میخندد و گوشهٔ چشمانش چین عمیقی میافتد که نشان بالا رفتن سنش میدهد.
میگوید:
- شما که چشم و چراغ این خونه و زهرا خانوم هستی علی آقا. حسودی کردنت چیه؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۵۷
شب از راه میرسد.
ستاره، شانهٔ آخر را به موهای برادرش میزند.
- حالا جذاب شدی داداش.
ستار چهرهٔ خودش را درون آینه مینگرد.
او هم از چهرهاش راضی بود.
رو به ستاره میگوید:
- دستت درد نکنه.
ستاره چشمکی به رویش میزند.
- قابل نداشت. چون اصرار میکنی بعداً پولش رو از ازت میگیرم.
میخندد و سری برایش تکان میدهد.
- میدونستم از تو، رایگان، خیری به من نمیرسه.
از اتاق بیرون میآیند.
زهرا خانم باز اسپند به دست است.
اسپند را با ذکر هایی که مدام زیر لب میفرستد، دور سر تک تک اعضای خانوادهاش میچرخاند.
ستاره سرفهای میزند و دستش را در دود اسپند، تکان میدهد.
- انگار خونمون آتیش گرفته! چیکار میکنی مامان؟
زهرا خانم لبخند میزند.
- دیگه باید بریم عزیزم، تا بیاییم تموم شده رفته.
همگی از خانه بیرون میآیند و راهی خانهٔ عباس آقا میشوند.
مدت محرمیتشان هم به پایان رسیده و هر دو خلق و خوی هم را پسندیدهاند.
علی آقا زنگ درب خانهشان را میزند.
در، باز میشود.
داخل میروند و در همان بدو ورود، با چهرهٔ درهم خانواده شان روبرو میشوند.
سلام و احوالی پرسی کوتاهی میکنند.
عباس آقا و شیرین خانم سعی دارند خودشان را عادی نشان دهند، اما موفق نیستند.
علی آقا به محض نشستن، میگوید:
- خوبین خداروشکر؟
عباس آقا نفسش را بیرون میفرستد.
نمیدانست باید چه بگوید.
حتی اینبار شیدا هم بیرون نیامده بود.
ستار میفهمد اتفاقاتی افتاده است.
مکثی میکند و میگوید:
- شیدا خانوم نیستن؟
شیرین خانم که میبیند همسرش قادر به جواب دادن نیست، میگوید:
- نه.. شیدا نیست.
زهرا خانم نگران لب میزند:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده به ما هم بگین شیرین خانوم.
شیرین خانم آب دهانش را پایین میفرستد.
آنقدر گفتن این موضوع برایش سخت است که نمیداند باید چگونه شروع کند.
لبانش را با زبان تر میکند.
همهٔ گوی های نگران، به لبان او دوخته شده اند.
شیرین خانم بعد از مدتی مکث، بالاخره دل را به دریا میزند و لب به سخن باز میکند:
- چطوری... چطوری بگم..
دیشب پدر..عباس آقا زنگ...
با باز شدنِ ناگهانی درب اتاق، کلام شیرین خانم، نیمه میماند.
چشم ها به روی چهرهٔ سرخ و گوی های بارانی شیدا، گره میخورند.
شیدا، چشم به ستار میدوزد و بدون هیچ مقدمهای میگوید:
- باید باهاتون حرف بزنم.
بعد از آن داخل اتاقش برمیگردد.
ستار، سرگردان مانده است.
مغزش نمیتواند این اتفاقات را هضم کند.
علی آقا کنار گوشش لب میزند:
- پاشو برو بابا.
با صدای پدرش، کمی به افکارش سر و سامان میدهد.
گُنگ، از جا برمیخیزد و وارد اتاق شیدا میشود.
در را پشت سرش میبندد و میگوید:
- میشه بگین چه خبره؟
شانه های شیدا میلرزند و صدای هق هقش بلند میشود.
ستار، چنگ به موهایش میزند.
- شیدا.. خواهش میکنم حرف بزن!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۷
به او برخورد و رفت دیگر حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.
_ پاشو فاطمه
_ بابا چی درست کرده ؟؟
_مگه چی بلده؟ گوجه و سیب زمینی و بادمجون همه رو گرفته برش زده ریخته توی تابه بعدش قرار بود اجی مجی بخونه تا غذا درست بشه
به حرف مادر خندیدم
_ بی انصافی نکنید بابا کلی غذا بلده
ایستادم و مشغول آماده کردن سفره شام شدم .سبزی ها را درون ظرف ریختم میز شام را آماده کردم. به سالن رفتم تا پدر را برای شام صدا کنم
_ببخشید آقا رسالت قرار نبود خانم ها بیان خونه برای همین گفتم بیاید، اگه می دونستم نمی گفتم بیاید که این قدر معذب نباشید
یک ماه و نیم می شد که ندیده بودمش، احساس میکردم کم حرف شده ، شاید بخاطر جو حضور پدر و مادر بود. مادر مشغول کشیدن غذاشد
_ چه خبر از مادرتون آقا رسالت
_خوب خدا را شکر
مادر زیر لب الحمدلله گفت و به غذا اشاره زد
_اگه نمی خورید چیز دیگه ای آماده کنم
سلیمانی دستش را پیش برد
_ ممنونم من خوش غذام به قول مادرم از سنگ نرم تر هم باشه می خورم
پدر گفت
_ اگه یه وقت یه لقمه خوردی و دیدی نمی خوای محض حفظ آبروی من هم شده بخور
_ چشم آقا
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۸
شام در سکوت صرف شد و با تشکر از مادر به پایان رسید. صدای سلیمانی از سالن می آمد
_من با اجازه تون برم یه ساعت دیگه حرکته
_ صبر کن برسونمت
_نه خودم میرم
_بیرون باش الان میام
خداحافظی کرد. پدر وارد آشپزخانه شد
_فاطمه سریع سوییچو بردار آقا رسالت رو برسون به خاطر من اومده روی خوشی نداره اگه به ماشین نرسه
_ عه...بابا لطفاً خودتون برسونید
_ من یه کار مهم دارم و باید اول برم اداره و بعدشم برم تهران
مادر کف روی دستش را شست
_خیرِ...خب سر راه برسونش
_ به اندازه کافی دیر شده من تا برم و برگردم نمی شه
بعد رو به من گفت
_سریع تر فاطمه جان می خواد بره مشهد
از کنار پدر رد شدم به اتاقم رفتم چادر سر کردم و سوئیچ را برداشتم .داخل حیاط سر به زیر ایستاده بود
_ بریم آقای سلیمانی
سرش بالا آمد و با دیدنم گفت
_ آقای سلامی نمیان؟؟
_ نه ...پدر جایی کار دارن
_پس من خودم میرم، میدونم مثل دفعات قبل راضی نیستید ، اگه نیاید ناراحت نمیشم
به طرف ماشین رفتم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان کامل در vip #رسالت_من ۵۰۰۰۰ تومان
به شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
یا شماره شبای
IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل « کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر
@Zahranamim
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ابر گسترده🌱
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
https://eitaa.com/joinchat/2809398055Cfb9e5406d7
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
هدایت شده از ابر گسترده🌱
جواب سونوگرافیم قرار بود کادوی تولدش بشه اما...💔👇🏻
قرارمان اول یه ازدواج صوری بود، محض فراموش کردن معشوقهی خیانتکاری که حال زنِ برادرش شده بود!
اما عاشقش شدم و ازش بچهدار شدم.
جواب سونوگرافی رو میخواستم کادوی تولد بهش بدم، اما اونو در بدترین شرایط با معشوقهی سابقش دیدم...😭❌
https://eitaa.com/joinchat/3920298831C28a48df704
پارت واقعی داستان جذاب مسیح🌱
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۷ شب از راه میرسد.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۵۸
شیدا، به سمتش برمیگردد.
آب بینیاش روان شده و زیر چشمانش خیس است.
با دستمالش، آب بینیاش را میگیرد و دست زیر چشمان ترش میکشد.
ستار نمیتوانست این حالش را ببیند.
دیگر محرم هم نبودند که بتواند دستانش را بگیرد و گرمای آن ها را به وجودش انتقال دهد.
تا شیدا لب به سخن باز کند، جانش به لب میرسد.
شیدا با هق هق میگوید:
- ما...ما دیگه نمیتونیم با...هم ازدواج کنیم.
دهان ستار باز میماند.
دقیقهای زمان میبرد که کلمات حلاجی کند.
با بهت میگوید:
- چرا؟ برای چی؟ چی شده مگه؟
شیدا دوباره گریه هایش را از سر میگیرد.
روی تختش فرود میآید و با دستانش، صورتش را میپوشاند.
ستار با ذهنی مشوش، روبرویش زانو میزند.
دستش بالا میآید و ملافهٔ روی تخت شیدا، درون مشتش مچاله میشود.
- چرا حرف نمیزنی شیدا؟ بگـــــــــو. بگو تا بفهمم چی شده. آروم بــــــــــاش. خــــــواهش میکنـــــــم..
شیدا سعی میکند بر سپاه قدرتمند اشک هایش، غلبه کند.
دستانش را از روی صورتش برمیدارد.
چشمانش، قفل گوی های لرزان و نگران ستار میشوند.
دستانش، درست مثل صدایش، میلرزیدند.
آرام میگوید:
- من..من نمیدونم..اون بابا..بابابزرگ یک دفعه..از...از کج..کجا..
ستار که از صحبت های بریده بریده شیدا چیزی نمیفهمد، با آرامش لب میزند:
- چیزی نیست.. چیزی نیست شیدا.
هر اتفاقی افتاده..در آرامش برام تعریف کن. حلش میکنیم... هر چی که باشه.
فقط آروم باش و بذار من هم بفهمم چی میگی. خب؟
بغض شیدا جان بیشتری میگیرد.
دلش به حال چشمان ستار رحم میآید.
از اینکه امید دارد میتواند همه چیز را حل کند، در حالی که هیچ راه نجاتی وجود ندارد و او بیخبر است.
باز نفس عمیق میکشد.
کمی که آرام میشود، میگوید:
- دیشب..بابا بزرگم..زنگ..زنگ زد.
بابام.. میگفت چند سال..ازش..خبری نبود، اما..اما از بخت سیاه من..
اشکهایش روان میشوند.
در همان حال که دانه های مرواریدش، آتش به قلب ستار میزنند، ادامه میدهد:
- فه..فهمیده یک..نوه داره که ازدواج نکرده..
داره..داره مجبورم میکنه..مجبورم میکنه که..که با پسر..پسر عموم ازدواج کنم.
پسر..پسر عمویی که کنار..خودش توی..خارج کشور بزرگ شده.
آقا..آقا ستار... بریدن و دوختن.
همه چیز آماده ست..
همه چیز آماده ست که من..من بشم..زن..پسرعموم!
رگ شقیقهٔ ستار، متورم میشود.
با خشم میگوید:
- غلط کــــــــــردن.
مگه میشه؟ مــــگــــــــــه میتونــــــــــن به اجبار کاری کنن که نه شما میخــــــــــوای نه پدر و مادرتون؟؟؟؟
شیدا، اشکهایش را پس میزند.
- میشه...
من..من نمیتونم..نه بگم.
من..یا باید قبول کنم..یا با..با چشمای خودم، شاهد رنج و عذاب خانوادهٔ از جون..عزیز ترم..باشم.
ستار، مات میماند.
لبانش، بیهدف باز و بسته میشوند.
ملافهٔ تخت، درون مشتش بیش از قبل فشرده میشود.
سعی میکند آرام باشد.
- شیدا... به همین راحتی کوتاه اومدی؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هـلال مـاه اگـر دیـده شـد چـه سود؟
مـاه تـمام عـالـمیان پـشت پـرده است . . .
«اللّهم عجّلْ لِوَلیّک الْفَرَج»
- @asipoflove .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۹
به طرف ماشین رفتم
_بفرمایید بنشینید دیرتون میشه
کمی مکث کرد و بعد با چند قدم آهسته به طرف ماشین آمد و سوار شد. از سلیمانی بعید بود حرفی نزند
_نائب الزیاره ما باشید
_چشم اگه قابل باشم حتما
غیب زدن یک هویی اش و حالا این سکوتش باید دلیلی می داشت
_ اتفاقی افتاده ؟؟
سرش به طرف شیشه ماشین چرخید و نگاهش را به بیرون داد
_ مسئله ای تو موسسه پیش اومده ؟با آقا سبحان....
_ خیر
دلم نمی خواست بیشتر پیش بروم اما از طرفی چیزی درونم می خواست علت این تغییر رفتارش را بداند
_از من رفتاری سر زده؟؟
نگاهم به جلو بود اما نگاه لحظه ای اش را روی خودم حس کردم نفس عمیقی کشید و دوباره سر برگرداند.
به مقصد که رسیدیم تشکر کرد و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شد .در حالی راه افتادم که تمام ذهنم پر از سکوتِ سلیمانی بود.صدا در آمدن همراهم مرا از خیالم بیرون کشید گوشی را از جلو برداشتم و اتصال را کشیدم
_جانم سما ؟؟؟
ماشین را به سمت راست بردم و توقف کردم
_سلام خوبی ؟؟
_سلام الحمدلله
_چه خبر؟ چی خریدین برای زن داداشت
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۸ شیدا، به سمتش برمی
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۵۹
باران اشک های شیدا، شدت میگیرد.
در میان هق هق گریه هاش، میگوید:
- راحت..نبود..
راحت نیست آقا..ستار..
من..من نمیتونم عشق رو به..به خانواده ترجیح بدم.
سخته.. خیلی.. سخته..
مشت ستار، باز میشود و ملافهٔ تخت از اسارت آزاد.
در باورش نمیگنجد که چه چیز هایی امشب شنیده است.
نمیتواند باور کند که بیدار است.
که دارد خبر از جدا شدن میشنود.
که چشمانش دارند برای آخرین بار ها چشمان معشوق را میبینند.
دلش میخواست هر چه زودتر از این کابوس بیدار شود.
دلش میخواست کسی یک پارچ آب سرد روی سرش خالی کند و او را از خواب بپراند.
بیدار شود و لبانش برای شکر بچرخند که همهٔ این اتفاقات چیزی جز خیال نبودهاند.
اما خواب و خیالی در کار نبود.
زندگی داشت روی تلخش را به آن دو نشان میداد...
سر ستار، پایین میافتد و همزمان با آن قطرهٔ اشکی هم.
به خودش نهیب میزند که نباید به همین راحتی کوتاه بیاید.
نباید به همین راحتی بپذیرد که معشوق را از دست بدهد.
میایستد!
رو به شیدا میگوید:
- آدرسش..رو میخوام.
شیدا هم نگران میایستد.
به سختی و مشقت، میگوید:
- ن..نمیتونم...
صدای ستار، بالا میرود:
- یعنـــــــــی چـــــــــــی؟؟؟؟ یعنـــــــــــی چی کــــــــه نمیتونـــــــــــم؟؟؟ چطـــــــــــوری ساکــــــت بشینـــــــــــم و از دســـــــت دادنـــــــــــت رو تماشا کنـــــــــــم؟؟
درب اتاق، باز میشود.
شیدا با حالی بد میگوید:
- خواهش... میکنم... بسه... بسه!
ستار، ناباور، او را مینگرد.
علی آقا کنار ستار میرود و دستش را میگیرد.
- آروم باش..پسرم.
شیرین خانم با دو لیوان آب، وارد اتاق میشود.
یکی را به ستار میدهد و آن یکی را هم به دخترکش.
حال خودش هم کم از حال دخترش نداشت.
او نمیخواست به خاطر مصلحت آنها، دخترکش تن به اجبار بدهد.
رو به ستار میگوید:
- نگران..نباش پسرم. قرار نیست..هیچ اتفاقی بیوفته. شما دو تا همین فردا عقد میکنین.
همهٔ چشم ها به شیرین خانم دوخته میشوند.
شیدا، لرزان میگوید:
- چی..چی میگی مامان..؟
مامان..من نمیتونم. نمیتونم..چشم هامو ببندم و نبینم..قراره بعد از.. این عقد، چه بلایی سر..شما و بابا میاد..
شیرین خانم، بوسه بر روی پیشانی شیدا میکارد و قطرهٔ اشکی، از گوشهٔ چشمش میچکد.
ستار با بهت میگوید:
- یعنی همه چی تموم شـــــــــد؟؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۰
امان از دست سلما با عشقی که به خرید داشت
_هیچی برای خودم نخریدم, عاطفه ام که نفس منو گرفت اما خریدش تموم نشدم
بوق گوش خراش کامیونی از بغل ماشینم سبب شد تا سلما بپرسد
_کجایی فاطمه؟
_ توی خیابون سلیمانی و رسوندم
_ سلیمانی؟؟؟ رسالت سلیمانی ؟؟
_آره
_کجا بود مگه ؟؟
_خونمون
سلما گیج گفت
_خبریه فاطمه ؟رسالت سلیمانی این موقع خونه شما چی کار میکرد.بالاخره چله اش تموم شد ؟
_چله ی چی ؟؟
با خنده گفت
_ با امروز دقیق چهل روزه که رویت نشد شاید برای رسیدن به تو چله گرفته ؟
_چه حسابشم داری
_ نکنه سبحان چیزی بهش گفته؟
_ فکر نکنم برای چی باید بگه
_رقیب عشقی و این چیزا
_ سلما.... این بار چندمه که داری میگی اما، سلیمانی بنده ی خدا اصلأ فکر نکنم توی این وادی باشه
_ آخی... چه دلسوز ؟؟ سلیمانی بنده خدا
سلما خوشمزگی میکرد و با حرفهایش حرصم می داد. آنقدر خواهش کردم تا بالاخره کوتاه آمد و دست از آزارم کشید و تماس را قطع کرد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۹ باران اشک های شیدا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۶۰
عباس آقا جلو میآید.
کلافه و شرمنده دستی به صورتش میکشد.
- نه پسرم. نه..
من نمیذارم این اتفاق بیوفته.
شما..هر چه زودتر عقد کنین، بهتره..
صدای لرزان شیدا بلند میشود:
- ن...نه بابا.
همه، او را مینگرند.
شیدا به سختی ادامه میدهد:
- نمی..نمیدونین چقدر..برام سخته..
چند..چند شبه چشم رو..ی هم نذاشتم...
منو..درک میکنین، نه؟
خیره به ستار میگوید:
- هر..کار کنم، نمیتونم..مهر شما..رو از دلم بیرون کنم..
فکر...میکردم میتونستیم کنار هم.. خوشبخت بشیم..اما..اما انگار تقدیر برامون...چیز دیگه ای رو..رقم زده..
چنگ به موهای بهم ریخته اش میزند و با صدایی که دور از اختیارش میلرزد، میگوید:
- چرا..چرا باید این تقدیر رو بپذیریم؟
چرا..انقدر راحت جلوش زانو بزنیم و تسلیم شیم؟
شیرین خانم، اشک زیر چشمانش را میگیرد و شیدا را مخاطب قرار میدهد:
- نکن..عزیز من. نکن مادر..
این کار رو نکن با زندگیت..
زهرا خانم هم که اشک هایش روان شده، بالاخره لب به سخن باز میکند:
- میریم..حرف میزنیم باهاشون عزیز دلم.
اینقدر ناامید نباش.
شیدا سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
- میدونم...میدونم که هیچ جوره نمیشه حلش..کر..د که ناامیدم..
میدونم..
مامان و بابام..هم میدونن..اما
اما.. نمیخوان باور..کنن..
باز صدای هق هقش بلند میشود.
شیرین خانم، دخترکش را به آغوش میکشد.
کاشانهٔ قلب ستار، ویران میشود.
انگار امید او هم، همانند شیدا ناامید میشود.
عباس آقا جلو میرود.
دستان دخترش را میگیرد و میگوید:
- بابا جان..یک بار بهت گفتم..اما باز هم میگم...
برای من و مادرت..عذاب آور تر اینه که بچه مون رو، پارهٔ تنمون رو در عذاب ببینیم...
من خودم هماهنگ میکنم که زودتر
خطبه عقد بین شما خونده بشه..
هر چه حرف میزنند، شیدا یک تنها چیز را میگوید.
آن هم بر هم زدن تمام قول و قرار هاییست که تا به الان گذاشته اند.
برای خودش عین جان دادن بود بر زبان آوردن اینها، اما تنها راه چاره او همین بود.
تنها مسیری که میتوانست از عذابی که پدر و مادرش متحمل میشوند، کم کند.
مسیری که به عذاب خودش ختم میشد...
خانوادهٔ ستار، ساعتی بعد از خانهشان بیرون میآیند.
همه در شوک این اتفاق هستند و مسیر خانه در سکوتی سنگین سپری میشود.
به خانه که میرسند، ستار، بدون هیچ حرفی داخل اتاقش میرود.
زهرا خانم غمزده، درب بستهٔ اتاق پسرکش را مینگرد و آرام میگوید:
- بمیرم برات عزیزکم..
چقدر با ذوق امشب آماده شدی...
علی آقا، دست روی شانهٔ زهرا خانم میگذارد.
- نگو اینجوری.. درست میشه انشاءالله.
خودم از عباس آقا شماره و آدرس خونه رو میگیرم و حلش میکنیم.
زهرا خانم نفسش را آه مانند بیرون میفرستد و چیزی نمیگوید.
ستاره اما مانده است چه کند.
برود و کنار برادرش باشد یا او را تنها بگذارد.
آخر، دل را به دریا میزند و پشت درب اتاقش میرود.
چند تقه به در میزند و بعد آرام در را باز میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یامهـــدی . . 🤍🌱
- @asipoflove .
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۰ عباس آقا جلو میآی
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۶۱
ستار را میبیند که روی تختش دراز کشیده و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته است.
میخواهد قدمی بردارد و وارد اتاق شود که صدایِ گرفتهٔ ستار به گوشش میرسد:
- میخوام تنها باشم.
ستاره نگاه نم دارش را به او میاندازد و بعد از اتاق بیرون میرود.
به محض رفتن ستاره، صدای پیامک موبایلش بلند میشود.
موبایلش را از جیب شلوارش بیرون میکشد.
دیدن نام فرستنده پیام، متعجب و کمی امیدوارش میکند.
اما به محض آنکه پیام را میبیند، بیش از قبل، قلبش ویران میشود.
شیدا بود که برایش پیامی دردناک فرستاده بود:
«سلام. آقا ستار من همین امشب شمارتون رو از روی گوشیم پاک میکنم و تمام سعیم رو میکنم که شما رو هم با تموم مهربونی هاتون با تموم مهری که توی دلم جا گذاشتین، فراموش کنم.
از شما هم خواهش میکنم همین کار رو کنین.
از خدا میخوام بهترین ها نصیبتون بشه...
خدانگهدار»
قطرهٔ داغِ اشکی، از گوشهٔ چشمش میچکد.
انگشتانش، روی کیبورد موبایلش سرگردان میمانند.
نمیداند باید چه بنویسد، نمیداند باید چه بگوید.
چگونه شیدا از فراموش کردن میگوید؟
شاید نمیداند دارد از یک محال سخن میگوید!
شاید نمیداند که قلب ستار جز او نمیتواند عشقی داشته باشه.
شاید نمیداند قلبش تنها او را دلدار خود قرار داده.
بغض گلویش را پس میزند.
تا که میخواهد کلامی برایش بنویسد، موبایلش شارژ تمام میکند و خاموش میشود.
دستش پایین میافتد و صدای ویران شدن قلبش را میشنود.
در میان روان شدنِ قطرات شورِ نافرمان، اخم هایش در هم میروند.
رگ گردنش متورم میشود و آتش غیرتش باز جان میگیرد.
دست خودش نبود! دست دلش بود...
او نمیتوانست به همین راحتی شیدایش را از دست بدهد.
چشمانش را میبندد و سعی میکند بخوابد.
باید برای فردای نفس گیرش، آماده باشد.
فردایی که میخواهد برای به دست آوردن معشوق، تلاش کند.
فردا هم از راه میرسد.
ستار که فقط توانسته یک ساعتی را پلک روی هم بگذارد، بلند میشود.
دست و صورتش را میشورد و بعد از آن آماده میشود.
از اتاقش بیرون میآید و یک راست به سمت حیاط میرود.
در حال پوشیدن کفش هایش است که زهرا خانم میگوید:
- ستار مادر، بدون صبحانه کجا میری؟
ستار بند کفشش را میبندد و جواب میدهد:
- دستت درد نکنه مادر. صبحانه نمیخوام.
صاف، میایستد.
زهرا خانم، به سرعت، لقمهای نان و پنیر برایش میگیرد و خودش را به او میرساند.
ستار لقمه را میگیرد و تشکر میکند.
علی آقا، در قاب در ظاهر میشود و میگوید:
- عزیز بابا، کجا میری؟
بدون فکر تصمیم نگیر.. بیا بشین با هم حرف بزنیم و مشورتی بکنیم.
ستار، نگاهش را به لقمهٔ درون دستش میدوزد.
بعد از مکثی کوتاه میگوید:
- بابا.. نمیتونم یه جا بشینیم و تماشا کنم دارن..به..زور...
نمیتواند ادامه دهد.
نفس عصبیاش را بیرون میفرستد و سری به چپ و راست تکان میدهد.
علی آقا، با مهارت های پدرانهاش، ستار را داخل خانه میکشاند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗