یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۸ میخواهد برود که ب
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۶۹
برکه لرزان میگوید:
- سپهر..بیا تو همون اتاقه.
یه مردیکه اومده تو، حالش خوش نیست...
سپهر بدون آنکه چیزی بگوید، تماس را قطع میکند.
برکه گوشی را از گوشش فاصله میدهد.
مرد دیگر به او رسیده است.
با کیفش، به سینهاش میکوباند و با صدای نسبتاً بلند میگوید:
- گمشو عوضــــــــــــی!
در همین لحظه، درب اتاق باز میشود و سپهر در قابش نمایان.
خودش را به مرد میرساند، او را عقب میکشد و به بیرون از اتاق پرتش میکند.
برکه نفس راحتش را بیرون میفرستد و رد اشکهای روان شدهاش را پاک میکند.
سپهر به او نگاه میکند.
- خوبی؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و لرزان میگوید:
- به نظرت حالم خوبه؟ بیا بریم سپهر...
بخدا..دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم.
سپهر دست جلو میبرد و دست زیر چشمان برکه میکشد.
- عشقم اتفاقی بود که تموم شد و رفت!
بیا بریم بیرون خودم کاری میکنم بهت خیلی خوش بگذره.
با بهت، گوی های لرزانش را به او میدوزد.
- چی..چی داری میگی سپهر؟
میفهمی اگر نرسیده بودی چی میشد؟ میفهمی اگر...اون گوشیتو جواب نمیدادی الان اون مردیکه چه بلایی سر من...
هق هقش نمیگذارد بیش از این ادامه دهد.
سپهر اخم میکند.
- چرا انقدر بزرگش میکنی برکه! حالا که چیزی نشده!
ناباور او را مینگرد.
- چیزی نشده؟ میخواستی چی بشه سپهر؟ حتما باید یکی از این..عوضیها بلایی سر زنت بیارن که باورت بشه؟
هـــــــــان؟
سپهر نفسش را بیرون میفرستد و در دل ناسزایی نثار برکه میکند.
او نمیخواست هیچ جوره قید این میهمانی و خوش گذرانیاش را بزند!
رو به برکه میگوید:
- برکه داری امشبو زهرم میکنی! حوصله بحث ندارم.. بیا بریم بیرون.
دست برکه را میکشد، اما او سرجایش میماند و تکان نمیخورد.
دستش را از میان دست سپهر بیرون میکشد و میگوید:
- من میام اون بیرون، ولی مستقیم از خونش میرم.
سمت مانتو و شالش میرود.
مانتویش را تن میکند.
سپهر عصبی میگوید:
- برکه لجبازی نکن. اون روی منو بالا نیار!
برکه حتی جوابش را نمیدهد.
شالش را روی سرش میگذارد و بند کیفش را روی شانه اش میاندازد.
دلش گرفته از بیخیالی و بی غیرتی همسرش.
چگونه یک مرد میتوانست در برابر این اتفاق تا این اندازه خوش بین و خونسرد باشد؟
اصلا چگونه اجازه داده آن شخص، بدون هیچ غرامتی برود؟
اشک هایش را پس میزند.
در این چند ماه، این اولین باری ست که تا این اندازه، جدی، بحثشان شده است.
برکه سمت درب اتاق میرود، سپهر بدون آنکه مانع رفتنش شود، میگوید:
- برکه من میخوام بمونم، تو میخوای بری باید برای خودت تاکسی بگیری!
قلب برکه هزار تیکه میشود.
چگونه دلش میآمد او را در این ساعت شب، آن هم تک و تنها، راهی خانه کند؟
برکه در میان اشک هایش میگوید:
- خیلی..خیلی بدی سپهر!
دیگر منتظر نمیماند.
از اتاق بیرون میزند و از میان سیل افراد آشنا و غریب، عبور میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
به مردی که ازش بچهای داشتم، با اضطراب خیره شدم. یک قدم بهم نزدیک شد و خیره شکم بزرگم شد.
- ۷ ماهته؟
- آره.
- بچه اذیتت میکنه ابان؟
با چشمهای نافذش بهم خیره بود و تپش قلبم بالا رفت.
- خیلی لگد میزنه، فقط همین.
با حس لمس دستش روی دستم، قلبم ریخت.
- پس ۲ ماه دیگه از این عمارت میری.
- اره...
ارباب با جدیت بهم خیره شد.
- اگه پولتو ندم چی؟ چی کار میکنی؟
با شنیدن حرفش چشمهام گرد شد
- یعنی چی؟ من من... به پولش نیاز دارم. مجانی که یک بچه رو تو تحمل نمیکنم!
سرمو بالا گرفت.
- وقتی حرف میزنم بهم نگاه کن.
- یکم میشه ازم فاصله بگیرید، ممکنه سوسن خانم سر برسه. درست نیست منو شما رو کنار هم ببینه.
- چون زنمه؟ مگه دارم چی کارت میکنم؟
و بعد صورتم رو نوازش کرد که قلبم محکم تر کوبید.
- سوسن خانم حساسه، همینطوری از من متنفره که بچهی شما رو دارم.
- چون نازاست، حسودی میکنه.
و موهام رو پشت گوشم انداخت.
- گفتم منو ببین آبان! چرا میترسی؟ مگه نامحرمم؟
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
هدایت شده از ابر گسترده🌱
‼️خواهشا بخونید تا شما گرفتار نشید..👇👇
من نازی 35 سالمه 15 سالیه که با عطا ازدواج کردم و یه دختر 10 ساله به نام ترانه دارم...
ترانه خیلی زیبا و خوشگل بود و ب دایی بهراد رفته بود...🤤
بهراد همیشه با علاقه و نگاه خاصی ب ترانه نگاه میکرد که من ترسی ته دلم رو میگرفت
شوهرم عطا هم بخاطر شرایط کاری ای ک داشت به ماموریت میرفت و ...
یبار از مدرسه ترانه بهم زنگ زدن که ترانه حالت تهوع و دل درد داره... رفتم مدرسه بعد به جاهای زیادی مراجعه کردم اما خوب نمیشد تا اینکه به پزشک زنان و زایمان مراجعه کردیم پس از انجام آزمایش چیزی ک پزشک گفت باورنکردنی بود 😱
...ادامه داستان را بخوانید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
گدای کویِ رضا شو که این امامِ رئوف
به سینهی احدی، دستِ رد نخواهد زد..!
یا علیبنموسیالرضا«ع»
چهارشنبههای رضایی
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۶
محمد به حرف عاطفه خندید اما با چشم غره ام لبش را به داخل فرو برد
_ آی... آی ...همسرم خط قرمز منه
محمد خجالت زده خندید ،خاله زهره رو عاطفه گفت
_ زشته عاطفه
مادر، ابوالفضل را سر جایش خواباند
_ ان شاءالله فاطمه هم کی که لایقشه رو پیدا میکنه
دل توی دلم نبود که به سلما خبر دهم شام خورده و نخورده به مادر اصرار کردم که برویم. به خانه که رفتیم سریع لباسم عوض کردم و خودم را روی تخت انداختم.
مغزم در حال انفجار بود انگشتانم را میان موهایم سو دادم و چند بار عقب و جلو کردم بلکه سرم آرام گیرد اما نشد.
به پهلو چرخیدم که نگاهم به نقاشی سلیمانی افتاد این بار طور دیگری به آن نگاه کردم. باید به سلما زنگ میزدم تا شاید از حجم سرم که احساس میکردم اندازه ی یک کدو تنبلِ رسیده، بزرگ شده است کم شود.
همانطور دراز کشیده گوشی را زیر گوشم نگه داشتم
_جانم فاطمه
نمیدونستم از کجا شروع کنم
_ الو فاطمه جونم خوبی ؟
_نه
_چیزی شده؟؟
لبه تخت نشستم و پایم راویزان کردم
_ پنچر کردم سلما
_کجا پنچر کردی؟ کسی دور و برت نیست؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۷
لبم به گوش کش آمد
_ ماشینم نه ،مغزم
_ای نمیری... چرا ؟؟
_امروز با مامان رفتیم خونه سلیمانی
_خب .... خب
انگار منتظر بود تا من همه ی آن حرفهایی که میزد و من جدی نمیگرفتم را بگویم.
_ مادربزرگش گفت که غیبت این مدت سلیمانی به خاطر این بود که....
حرفم جایی میاره مغز زبانم گیر کرد
_ سلیمانی مرده ،تصادف کرده؟ بگو دیگه؟
_نه دیوونه من که دو شب پیش بهت گفتم رفته مشهد
_پس چی؟
حرفی نزدم که خودش تا آخر خواند :
_ علاقه پیدا کرد بهت آره ؟ روش نمیشده رفته توی غیبت صغری، ای سلیمانی مورماز.
به حرف خودش خندید.
_ دیدی گفتم فاطمه ، دیدی گفتم این پسر یه چیزیش هست تو قبول نکردی ،وقتی اون نقاشی رو بهت داد باید متوجه می شدی چطوری حالیت میکرد آخه ؟
_ حالم خوب نیست سلما
_ چرا؟ تهش یه نه گنده بهش میگی . تو استاد همتی با اون عظمت رو له کردی ، سلیمانی که دیگه چیزی نیست .
_ چرا نه ی گنده بگم؟
نمیدانم چرا کلمات مثل ماهی سر میخوردند و در می رفتند .
_ فاطمه ؟ چیزی هست ؟ آره ؟.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ دلیل خیلی از ورشکستگیها،
و بنبستهای کاری و اجتماعی و خانوادگی،
عدم توجه کافی به تفریح خود و خانوادهمان است!
- استادشجاعی
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .