هدایت شده از ابر گسترده🌱
❌ حاملگی عجیبم ....؟ 😱
۵ ماهی میشد که شوهرم حامد برای کار به جنوب رفته بود تو این ۵ ماه یک روزم مرخصی نیومد و حتی برای عمل آپاندیسم نتونس خودشو برسونه خیالش راحت بود شوهر خواهرم علی پزشکه این عمل انجام میده... بلاخره بعد ۵ ماه قرار شد حامد به تهران برگرده .اما هیچی خوب پیش نرفت وقتی حامد خونه رسید دل پیچه شدید گرفتم و مجبور شدیم به دکتر بریم و در کمال ناباوری پزشک خبر بارداری یک ماهه منو داد...درصورتی که از آخرین دیدار من و همسرم ۵ ماه گذشته بود هردو شوکه بودیم و شوهرم فریاد میزد که بهاره تو خیانت کردی من هم گریه میکردم چون بی گناه بودم و با هیچ کسی نبودم. واسه همین همون شب بعد از درگیری شدید با حامد برا فهمیدن ماجرا پیش دکترم رفتم. هنوز تو شوک بودم که چه اتفاقی افتاده باشه که با حرف دکترم از شدت تعجب از خودم متنفر شدم و رفتم سراغ ...
برای خواندن ادامه داستان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1731788812C31ee6c5867
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۴ محمد لیوان شربت را برداشت و گفت _ جزو نقش
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۵
جلسه دومی بود که برای خواستگاری می رفتیم
_ حالا لازمه عمو رحمت هم بیاد ؟مادرجون و عمو رحمان هستن دیگه
_جای بزرگترته رسالت ،برای هزارمین بار دارم می گم
جلوی آینه کوچک داخل راهرو دستی به موهایم کشیدم و مرتبش کردم صدای زنگ در آمد. با مادر از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین عمو رحمان شدیم .
عمو رحمت جلو نشسته بود من و مادر و مادر جان صندلی پشت نشستیم .عمو رحمت جواب سلامم را به زحمت داد و خطاب به عمو رحمان گفت
_وقتی زن دادش بهم گفت من یه پرس و جو کردم آدمای خانواده داری هستن اصالتا جنوبی ان. خانواده مادریشم با ریشه ان
عمو رحمان دنده را عوض کرد
_خب خدا رو شکر پس رسالت جای بدی دست نذاشته
_ درسته رسالت جای بدی نمیره، اما از نظر اونا شاید دخترشون قراره جای بدی بره
مادر جان که انگار از حرف عمو رحمت ناراحت شد گفت
_ مگه خانواده رسالت چشه؟ در ضمن دم رفتن این حرفا چیه جای اینکه امید بدی بهش که دلش قرص بشه داری دلشو خالی می کنی
_واقعیته مادرِ من
_حالا تو یه بار واقع بین نباش
من رسالت نه ماه پیش نبودم ،رسالتی که با خودش و با همه جنگ داشت و نمی خواست آرام بگیرد، حالا این جا منتظر نشسته بودم تا ببیند کسی که مایه آرامش اوست چه جوابی می دهد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۷ ستاره با دست روی ک
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۸
.
.
درب اتاقش باز میشود.
شیرین خانم، با گوی هایی درخشان و لرزان دخترکش را مینگرد.
لباس سفید و بلند شیدا، حسابی روی تنش نشسته است.
او غمگین است از اینکه دخترکش را در این لباس، خوشحال و لبخند بر لب نمیبیند.
جلو میرود و شیدا را در آغوشش میگیرد.
بغض شیدا، برای چندمین بار در این روز، میشکند.
شیرین خانم دست روی کمرش میکشد.
- قربونت برم مادر. آروم باش عزیزم..
عباس آقا جلوی در اتاق میآید.
دلش نمیخواست خلوت آنها را بر هم زند، اما باید حرفش را میزد.
کمی صدایش را بلند میکند:
- شیرین جان، سمیه خانوم اومده.
شیرین خانم، شیدا را از آغوشش جدا میکند.
دست زیر چشمان او میکشد و بوسه روی گونهاش میکارد.
میگوید:
- قربون چشمات برم عزیز..دلم. سمیه خانوم اومده دستی به سر و روت بکشه..
شیدا با بغض لب میزند:
- ما..مان مگه قرار نبود کسی..نیاد؟!
شیرین خانم سرش را به چپ و راست تکان میدهد و آهی میکشد.
- بابابزرگت نذاشت مامان.
صورتش را نوازش میکند.
- چیزی نیست. زود کارش تموم میشه.
شیدا، ناچار، سر تکان میدهد و سکوت میکند.
سمیه خانم با لوازمش، داخل اتاق او میآید.
شیدا روبروی آیینهاش مینشیند و خیره به چهره بیفروغ خودش میشود.
ساعتی بعد، تمام غم های چهرهاش، پشت آرایشش پنهان شده اند.
برخلاف آنچه که گفته بود، سمیه خانم آرایشی غلیظ بر صورتش نشانده بود.
او راضی نبود، اما زیبا شده بود و دل هر بینندهای را به خود جذب میکرد.
شیرین خانم، با سینی شربت داخل اتاق میآید.
سمیه خانم همانطور که لوازمش را جمع میکند، میگوید:
- کار من تمومه عزیزم.
چشمان شیرین خانم روی دخترکش قفل است.
او حسابی میدرخشید.
شیدا، نگاه از چهره خودش درون آیینه میگیرد و لرزان میگوید:
- من...من گفتم نمیخوام..زیاد باشه.
سمیه خانم، نگاهش را به او میدوزد.
- خیلی خوشگل شدی که!
گوی های لرزانش، روی او مینشینند و توبیخگر لب میزند:
- ولی من..گفتم نمیخوام زیاد.. باشه!
سمیه خانم پشت چشمی برایش نازک میکند.
- آقا بزرگتون دستور دادن چیزی کم نذارم. منم کارمو انجام دادم.
رو به شیرین خانم میکند.
- کاری با من ندارین؟
شیرین خانم سینی را جلویش میگیرد.
- شربت بخورین. خنکه..
سمیه خانم تشکر میکند، لیوان شربتی برمیدارد و از اتاق بیرون میزند.
نزدیک شیدایش میرود.
لیوان شربت را جلویش میگیرد و میگوید:
- بخور عزیزکم.
شیدا روی برمیگرداند.
- نمی..خوام.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌