هدایت شده از مسابقه رسانو
⛔️منفی هیژده ترین کانال ایتا🔞
چون مخصوص نوجووناست! و البته مامان و باباها!
اینجا نوجوونا همه ی حرفای دلشونو می گن مشاورم به صورت ناشناس راهنماییشون
می کنه⚠️
خودت برو ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/4159242240C6f932217f8
📌بحث الانشون واجبه ها
مطمئنم دغدغه ی تو هم هست
بخونش حتما!
🔸کد ۲۰
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۱ _آقا رسالت از دست سبحان ناراحت نشو یه مدت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۲
چقدر ممنونش بودم که آن همه گستاخی و بی انصافیِ مرا به رویم نمی آورد و با آغوش باز مرا پذیرفته بود.سربالا آورد و با دیدنم لبخند زد و با دست اشاره کرد که بنشینم.
نشستم و نگاهم دورتادور اتاق گشت و روی عکس پدر و آقاجان نشستم
_ سلام رسالت جان ، خوبی؟؟؟
به احترامش ایستادم که گفت
_راحت باش
از پشت میز بیرون آمد و روبرویم نشست حال مادر و بچه ها و فاطمه را پرسید
_ فاطمه دختر خوبیه, حواست که بهش هست ؟
_آره به قول مامان عاقل شدم
خندید و دستی به ریشش کشید
_به بچه ها سپرده بودم که اگه خونه مناسب گیرشون اومد خبرم کنند ،الان داشتم با یکی از همون ها حرف می زدم آدرس خونه رو نوشتم برای دو روز دیگه بری ببینی .
_بهشون گفتید نزدیک خونه مامان باشه؟
سری تکان داد و بشقاب میوه را جلویم گذاشت
_آره نهایت یکی دو تا کوچه فاصله داره
_ خوبه ،باشه هماهنگ می کنیم میریم می بینیم
سیبی داخل بشقاب گذاشت
_و اما موضوع مهم دیگه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۵ سپهر مکث میکند.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۶
سپهر لبی کج میکند.
- خب حرفا میزنی برکه!
بغ میکند و دست به سینه میشود.
- میشه یک بار درست جواب منو بدی سپهر؟
سپهر نفس کلافهاش را بیرون میفرستد.
- نه، من بچه نمیخوام.
چیه هی تو دست و پامونه.. دوتایی بیشتر بهمون خوش میگذره عشقم.
با آنکه برکه دلش مادر شدن را میخواهد و حضور شیرینِ یک نوزاد در آغوشش، در مقابل سپهر کوتاه میآید.
- خیل خب، باشه!
لبخندی روی لبان سپهر از کوتاه آمدنش، مینشیند.
دقایقی سکوت بینشان حاکم میشود که برکه آن را با صدای لرزانش میشکند:
- سپهر...
- جون؟
- میدونی چی شد امروز..؟
- چی شده؟
لبانش را با زبان تر میکند.
- مامان و بابام قراره..از ایران برن..
فکر کن.. تازه امروز به من خبر دادن که ویزاشون اومده و چند روز دیگه عازمند!
بیاختیار اشک هایش روان میشوند.
سپهر هم حسابی متعجب شده و هراسان.
به فکر این است که با رفتن پدر و مادر برکه منافع خودش به خطر نیافتند.
روی تخت مینشیند و برکه گریان را به آغوش خودش میکشد.
برکه در آغوشش بیخجالت میگرید. باز داغ دلش تازه شده و این اشکها از کنترلش خارج.
سپهر دست روی کمرش میکشد و او را از آغوشش جدا میکند.
رد اشک هایش را پاک میکند و کنجکاو میپرسد:
- کلا میرن و برنمیگردن؟
سر تکان میدهد.
- برای زندگی میرن. میخوان منو اینجا تنها بذارن!
سپهر پوزخندی میزند.
- تا الان که بودن چیکار کردن برات؟ مگه بود و نبودشون فرقی میکنه؟
باران اشکهایش متوقف میشوند.
حقیقت را میگفت سپهر...
اصلا بود و نبودشان تفاوتی ندارد. آنها چه باشند چه نباشند، دختری به نام برکه ندارند!
کلافه و عصبی از اینکه باز به خاطرشان گریه کرده است، دست زیر چشمانش میکشد.
عصبی میگوید:
- اصلا همین امروز زنگ میزنم بهشون میگم نیاز نیست دیگه هر روز برام پول بزنین، دیگه منتشون رو نمیخوام، دیگه هیچی ازشون نمیخوام..
فکر کردن بچه اوردن که فقط یه پول بریزم به کارتش و دیگه تمام؟
بلند میشود و در همان حالی که به دنبال موبایلش میگردد لرزان میگوید:
- قول میدم اگه یه روزی مادر شدم هیچ وقت مثل پدر و مادر خودم نباشم!
موبایلش را میان دستانش میگیرد و میخواهد با پدرش تماس بگیرد که سپهر اجازه نمیدهد و گوشی را از دستش بیرون میکشد.
برکه متعجب او را مینگرد.
- چیکار میکنی سپهر..؟؟ بده زنگ بزنم!
سپهر که هیچ جوره نمیخواهد بگذارد برکه حرفش را عملی کند با مهربانی میگوید:
- عزیزم.. عشق من! خودتو کوچیک نکن..
سکوت کردنت بهترین جوابه براشون. فکر کردی الان به بابات زنگ بزنی جواب میده؟ خب معلومه که نــــــه!
نفسش را بیرون میفرستد و کوتاه میآید.
سپهر دستانش را میگیرد.
- بیخیال عشقم. گریه نکن زشت میشی!
پشت چشمی برایش نازک میکند.
- اگه زشت بودم منو نمیگرفتی؟
- معلومه که نمی گرفتم! زن زشت به چه درد میخوره؟
چشمی برایش درشت میکند.
- الان من اخلاق نداشتم چیکار میکردی؟ فقط به خوشگلی نیست که!
سپهر با لودگی جواب میدهد.
- اخلاق نداشتی خودم رامت میکردم جیگر.
در ادامه، با شیطنت سر جلو میبرد و زیر گوشش پچ میزند:
- زن من هم خوشگله هم اخلاق داره.
دیگه چی میخوام؟
لبخند میزند و به عادت همیشهاش، گونهٔ برکه را گاز میگیرد و بعد از آن، سرش را عقب میکشد.
برکه با صورتی در هم، ردش را میمالد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
ابراز عشق دختر مذهب ایرونی به شاهزادهی عرب🙊😍🔥
حلقهی موجدار موهامو به دور انگشتش پیچید و با لحن تبداری زمزمه کرد:
- چشمات جادو میکنه آدمو...
و سرش رو نزدیکتر آورد و ادامه داد:
- صدات مسخ میکنه تمام وجودمو...
لبخندی کمرنگ به روی لبم نشست، حال غیاث شوهرم بود و بدون نگرانی دربارهی چیزی میتونستم بهش خیره بشم و نگران لمس دستم از طرفش نباشم.
لبخندم رو که دید مجنون لب زد:
- دلبری کردن توی ذاتِ توعه، مثلا دلبری موقع قنوتِت
و در یک حرکت آنی دستشو پشت سرم گذاشت و سرم رو نزدیک به خودش کرد که چشمام گرد شد و با فهمیدن منظورش نگاهم رنگ شیطنت گرفت....🔥🚫😁
https://eitaa.com/joinchat/3712483670C20ebdd5778
شیخ عربزاده و دختر مذهبی ایرونی، چه شود این عشق آتشین🙈💋😍
هدایت شده از ابر گسترده🌱
افسانه دختر دوم خاندان زرگر، خاندان اصیل فرش فروشی که در کرمان به درستکاری و امین بودن معروفن هست. دست بر قضا شاهزادهی اصیل عرب عاشق دلبری این دختر هنگام نماز میشه و به هر دری میزنه که بتونه با این دختر مذهبی و سر به زیر ازدواج کنه و بعد از ازدواج اون رو با خودش به کویت میبره.
اونجاست که افسانه میفهمه این شاهزادهی عرب...❗️🙊😱
https://eitaa.com/joinchat/3712483670C20ebdd5778
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۲ چقدر ممنونش بودم که آن همه گستاخی و بی ان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۳
سر بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم
_ درد کمر و استخون هام دیگه داره زیادی اذیتم می کنه،میخوام بیای جای من من که غیر فاطمه کسی دیگهای ندارم ،رحمت هم که اصلاً پی بازار و این چیزا نیست، پسرشم که نمیشه بهش یه بز بدی نگه داره بس که ناتوئه
_ولی من...
_نمیگم الان قبول کن, دو دوتا چهارتا کن ،سبک سنگین کن ،خانومتو در جریان بذار و جوابمو بده، میخواستم خیلی وقت پیش بهت بسپارم ولی خب آب روغن قاطی کرده بودی
خندیدم با شرمندگی گفتم
_حلالم کن عمو
_پسرمی رسالت، آدم از پسرش به دل نمیگیره ،بعد از مرحمت خدا بیامرز خودمو مسئول شما میدونستم درسته رحمت بزرگتره ولی خب من و مرحمت بیشتر با هم بودیم،کم و کسری چیزی داشتی برای عروسیت بگو زودتر برید سر خونه زندگیتون بهتره
_چشم عمو
آدرس را از عمو گرفتم و مشغول رسیدگی به سفارشات شدم، با لرزش همراهم دست دست از زدن اعداد داخل ماشین حساب کشیدم و پاسخ دادم
_بله بفرمایید
_سلام خوبی رسالت ؟
_توی محسن چی شده ؟چقدر سر و صداست. صدات ضعیفه
_ یه لحظه صبر کن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿