یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۰ دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۱
سر پایین انداختم
_ فاطمه جان من دیدم خونه پدرت چطور توی آسایش بودی نمی خوام حالا که کنار منی سخت بگذره بهت اگر نگرانیت منم قول می دم حواسم به خودم باشه که کم نیارم و ضعیف نشم ،برای تو هم وقت که چیزی نیست جونمو میزارم
کمی مکث کرد
_نمی خوام یه سال دیگه اطرافیان سرزنشت کنند که مگه عقل نداشتی رفتی با آدم بی پول....
دستم را روی لبش گذاشتم ،نمی خواستم ادامه بدهد ،اطرافیان و نظرشان برایم اهمیتی نداشت وقتی قرار بود مرد زندگی ام این قدر خودش را به عذاب بیندازد.
_ هیس ....من تو رو با همین وضع مالیت با همین اخلاقت و منش قبول کردم ،کاری به نظر بقیه ندارم تو برام مهمی ، سلامتیت مهمه
بوسه به انگشتانم زد
_ قربون دل مهربونت خودمم باید کلاهمو قاضی کنم یا نه
ناراحت گفتم
_وقتی قراره اذیت بشی نه کلاه برام مهمه و نه قاضی
خندید و گفت
_قول میدم اذیت نشم, به فکرم بود از جنگلبانی بیام بیرون اما گفتم تمیشه من مسئولم در برابر ظلمی که داره به مخلوقات خدا میشه.
گفتم کشتی رو بزارم کنار دیدم نمیشه یه عدهای رو که به امیدی اومدن تا بهتر بشن یا بعضی که به امید رایگان بودن اومدن رو کنار بزارم.مغازه و میدون هم که عمو مریضه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۱ سر پایین انداختم _ فاطمه جان من دیدم خو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۲
رسالتی که قبلتر همه اش «من »میگفت حالا داشت از دیگران می گفت.
_ رسالت جان میدونم هر کسی مسئولیتی داره که باید انجام بده یه رسالتی داره که باید تا توانایییشو داره پیگیرش باشه
دستم را که میان دستش اسیر بود بالا برد و دوباره بوسه زد
_رسالتِ شما هم فقط منم، افتاد ؟؟
خندیدم و گفتم
_بله شماره رسالت منی
_ پس موافقی ؟؟
ناچار رضایت دادم و دل کندم و خداحافظی کردم.
رسالت
حسین آقا گفته بود که یکی از افراد کمال آباد به خاطر خصومت شخصی با کمال آن جا را به آتش کشیده .مرگ کمال هم در یک روستای مرزی تایید شد.
سراغ محسن را گرفتم چون این دو روز تماسی از او نداشتم
_محسن و بقیه الان توی بازداشتگاه هستن
_ ولی کمک های محسن رو نمی شه نادیده گرفت اون کلی اطلاعات داده
_ می دونم پسرم بذار روال قانونیش طی بشه مطمئنا من اینا رو گزارش می کنم نگرانی دوستت نباش
نفس راحتی کشیدم پس الان دیگر محسن از دست کمال راحت شده بود حالا با خیال راحت می توانست به زندگی آرامش برگردد.
_ احتمال زیاد زادور الان حساس تر شده مواظب باش، فعلا نمی خواد تو کاری کنی محمد با زادور هست ان شا الله به اون که اعتماد کنه نیازی نیست تو خطر کنی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۲ رسالتی که قبلتر همه اش «من »میگفت حالا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۳
کمی مکث کرد
_راستی امروز قراره برید خونه رو ببینید ؟
_آره فاطمه کلاسش تموم شه میاد میریم
_اگه به دلتون نشسته نگران هزینه نباشید هم وام تون هست و هم روی کمک من حساب کنید.
_ولی...
_ ولی نداره، یا الان رضایت می دی یا سر و کارت فاطمه است که ازت رضایت میگیره
با خنده گفتم
_چشم پدر جان ان شاءالله بتونم لطف تونو جبران کنم
_ وظیفه ی پدریم حکم می کنه در ضمن همین که فاطمه کنارت شاد وسعادتمند بشه برام یه دنیا می ارزه
با حسین آقا که خداحافظی کردم با عمو رحمان با چندتا از صاحبان به باغ مرکباتشان رفتیم.
باید از همین حالا از اینکه محصولاتشان را به ما می فروشند مطمئن می شدیم، عمو مرا به آن معرفی کرد و برایشان می گفت که از سال بعد خریدها با من است .
تکه ای از پنیر را گرفتم و روی نان گرمی که شاگرد مغازه آورده بود مالیدم که همراهم زنگ خورد لقمه را داخل دهانم فرستادم و همراهم را از جیب دورس هدیه فاطمه بیرون کشیدم. خودش بود
_ جانم فاطمه
_سلام خوبی
لقمه را بلعیدم
_ الحمدلله, کلاست تموم شد؟؟
_ آره ورودی میدونم
_ عه.... صبر کن الان میام
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۳ کمی مکث کرد _راستی امروز قراره برید خو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۴
سریع بساط عصرانه را جمع کردم و کاپشنم را به تن کرده و نکرده از مغازه بیرون زدم خطاب به عمو که با آقای مقامی صحبت کرد می کرد گفتم
_عمو فاطمه اومده دارم میرم
_ برو خدا به همراهت نگران قیمت نباش هرچی کم داشتی بگو
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی به سمت بیرون میدان پا تند کردم چند ضربه به شیشه زدم و در را باز کردم تا خواستم بنشینم
_ رسالت جان بی زحمت بیا بشین پشت فرمون
پیاده شد و ماشین را دور زد
_ سلام علیکم
دست جلو بردم لبخند زد و دستم را به گرمی فشرد
_خسته ای می خوای امروز نریم ؟
_نه یه ذره سردرد دارم چیزی نیست
پشت فرمان نشستم و کمربند را بستم نیم ساعت بعد آدرسی بودیم که عمو رحمان داده بود.
فاطمه نگاهی به در حیاط رنگ و رو رفته انداخت
_ اینجاست؟ مطمئنی؟
برگه را جلوی چشمم گرفتم
_ آره دیگه در قهوه ای پلاک چهل و چهار
فاطمه پشت در ایستاد
_درش زنگ زده است بقیه رو خدا بخیر بگذرونه
ناراحت گفتم
_ توی ذوقت خورده میخوای برگردیم؟
چادرش را کمی جلو کشید و دست برد کلید در حیاط را از کیفش بیرون آورد بسم اللهی زیر لب گفت و باز کرد ، صدای قیژ بلندی در کوچه خلوت پیچید. وارد حیاط شدیم غروب بود و خورشید خسته و آرام داشت در مغرب به خواب میرفت.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۴ سریع بساط عصرانه را جمع کردم و کاپشنم را
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۵
فاطمه نگاه کلی به حیات انداخت
_ حیاتش که خوبه همین که درخت و باغچه داره کفایت میکنه
به سمت راست اشاره کردم
_ یه حوضچه کوچولو هم اون طرف داره
دست روی نرده گذاشت و یکی یکی از پله ها بالا رفت میان کلیدها دنبال کلید در ورودی گشت و بعد از دوباره امتحان کردن بالاخره در باز شد
_ سلام علیکم
_به کی سلام میدی فاطمه ؟
خندان به سمتم برگشت
_ به فرشته های توی خونه عزیزم
پشت سرش وارد خانه شدم کلید برق را زدم نگاهم که به دیوارها افتاد آه از نهادم بلند شد
_برگردیم فاطمه! اینجا داغونه
صدای فاطمه از اتاق دیگر آمد
_ وای رسالت بیا این جا رو ببین, کلی کتاب
به سمت صدا رفتم و او را در اتاق کوچکی با کتاب خانه ای که تمام دیوار یک طرف اتاق را گرفته بود پر بود از کتاب قطور نازک بود دیدم .پرده را کنار زد
_ حیاط پشتی هم داره این جا جون میده واسه کتاب خوندن و شعر نوشتن
به طرفم آمد
_ این میشه اتاق کار
_ یعنی خونه رو قبول کردی؟
سر تکان داد و به اتاق دیگر رفت سه اتاق خواب یک سالن یک آشپزخانه و یک راه روی کوچک به سمت سرویس بهداشتی
_ خدا روشکر آشپزخونه اش بسته است یه وقت مهمون بیاد از سالن دید نداره آدم راحته
_آره اگه غذا جزغاله کنی بوش نمیاد اینور
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۵ فاطمه نگاه کلی به حیات انداخت _ حیاتش که
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۶
اخمی تحویلم داد و وارد آشپزخانه شد
_ رسالت بیا ببین آشپزخانه هم به بیرون پنجره داره درختو باغچه توی دیده
نگاهی به کابینتها انداختم
_فاطمه اینجا نیاز نداره دستی به سر و روش بکشیم به عبارتی باید از نو بسازیم
_میسازیم ,به دلم نشسته, نگو نه
_خانوادت نمیگن دخترمون آورده توی خرابه
_اول اینکه اگه منظورت بابا و مامان و محمدن چنین حرفی نمیزنن دوم اینکه به بقیه که آدرس نمیدیم بیان
همراهش را بیرون آورد
_ چند تا عکس بگیرم بعد که درستش کردیم ببینیم تفاوت قبول عمل و بعد عمل چقدره؟
به حرفش خندیدم و گونه اش را میان انگشتام گرفتم
_یعنی عاشقتم
_ ما بیشتر
_پس بریم پای قرارداد؟
_ آره دیگه پناه بر خدا
با عمو رحمان تماس گرفتم بعد از گرفتن آدرس مشاور املاک به آنجا رفتیم
_صاحب خونه یه پیرمرد بوده که سال آخر عمرش رو توی سالمندان بوده، وصیت کرده خونه رو بفروشن پولش رو خرج چند تا زندانی کنن، راستش چند تا مشتری اومد براش اما می خواستن بکوبند و برج بسازند دلم نیومد گفتم به کسی بدم که همون جوری نگهش داره یا حداقل تخریبش نکنه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۶ اخمی تحویلم داد و وارد آشپزخانه شد _ رسا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۷
کمی خودم را جلو کشیدم و رو به صاحب املاکی که این حرف را زدگفتم
_ نه ,ما فقط بازسازی و نونوار می کنیم . فقط اینکه اگر میشه باهامون راه بیاید
_ چشم جَوون
قیمت خانه و چند خانه اطرافش را گفت به عمو مهران زنگ زدم و در میان گذاشتم عمو تأیید کرد قرارداد نوشته شد و الباقی آن قرار شد به مرور انجام شود.از املاکی بیرون آمدیم
_بریم یه شام بدم بهت
سوار ماشین شدیم سوئیچ را چرخاندم
_کی میشه موتور بگیرم شبا شهر رو زیر پا بذاریم ؟
_با ماشین نمی شه ؟
_با موتور کیفش بیشتره دلبر جان
_فعلا بریم فلافل بخوریم
فاطمه
از سلما خواستم که برای تمیز کردن خانه به من کمک کند، میدانستم اگر با عاطفه بگویم تمام ایل و طایفه خبردار میشدند.
رسالت هم روزبه و چند نفر دیگر را برای کمک آورد.سلما پیشنهاد داد از نورا هم کمک بخواهم شانسم را امتحان کردم و خوشبختانه جواب مثبت داد. رسالت و بقیه کارهای سنگین را انجام میدادند ،رنگ زدن دیوار و در حیاط و خانه عوض کردن بعضی موزاییکهای خراب و کابینت و..
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۷ کمی خودم را جلو کشیدم و رو به صاحب املاکی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۸
وقتی انها نبودند ما به تمیز کردن حیات و گردگیری کتابها و تمیز کردن شیشهها مشغول می شدیم.سلما آشپزخانه را کامل شسته بود تی کشید آن را کنار گذاشت و به من و نورا ملحق شد
_ آخیش... تموم شد
_دستتون درد نکنه ان شاءالله جبران کنم
نورا لیوان چای را گرفت
_ خونتون خیلی باصفاست به مهرداد بگم بگردیم دنبال یه خونه این جوری
سلما ماساژی به گردنش داد
_ فقط سر جدت بمب زده نگیری ,ما رو به بیگاری بکشی تو عین آدم خونه درست درمون انتخاب کن
خندیدم و به بازویش زدم .زنگ خانه به صدا آمد سلما ایستاد و گفت
_ یعنی کیه این وقت روز
نورا دست سلما را کشید و روی پله نشاند. چادر به سر کردم و به طرف در حیاط رفتم
_بله؟!!
_ روزبه هستم فاطمه خانم
در را باز کردم سلام احوال پرسی گفت
_ ناهار آوردم و اینکه دیروز کاپشنم را جا گذاشتم
_دستتون درد نکنه ولی من کاپشن این جا ندیدم
_پس کجا گذاشتمش ؟!
_حالا اگه می خواید بیاید ببینید شاید من حواسم نبوده و درست ندیدم
جلوتر از روزبه به سمت نورا و سلما رفتم روزبه سر به زیر ناهار را به دستم داد و از پله ها بالا رفت
_ چه کار داره توی اتاق ؟!
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۸ وقتی انها نبودند ما به تمیز کردن حیات و
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۹
همان طور که نگاهم به در بود جواب نورا را دادم
_وسیله جا گذاشته
دقیقه ای بعد آمد و از کنار من رد شد
_ پیدا کردید؟!
سر بالا آورد که جواب دهد نگاهش روی سلما نشست. سلما دوباره پرسید
_ پیدا کردی ؟؟بگید چی بوده شاید ما دیده باشیم
_پیداش کردم
متعجب به روزبهی که چیزی در دستش نبود گفتم
_کجاست پس ؟
اشاره ای به سلما کرد
_ ایشون پیداش کرده
چشمان گرد سلما روی من و نورا چرخید به سمت روزبه رفت
_چرا دروغ می گی؟ من چرا باید وسیله تو رو بردارم؟
_ نمی دونم شاید سردتون شده باشه
من گیج امیدوارانه به نورا نگاه کردم اما از قیافه اش معلوم بود آب روغن قاطی کرده است سلما دو دستی بر سرش زد
_ وای این برای شماست ؟آخر نیست اسپورت زیماست. دخترانه پسرانش معلوم نبود. گفتم شاید برای فاطمه است
روزبه آرام گفت
_ایرادی نداره پیشتون باشه بعدا می گیرم
_ شما سردتون نیست؟؟
_ الان دیگه نه
با اجازه ای گفت و رفت نورا دست سلما را گرفت و نشست
_ اصلا نفهمیدم چی شد؟
سلما روی پله نشست و ناله وار گفت
_آبروم رفت کاپشنش رو پوشیدم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۹ همان طور که نگاهم به در بود جواب نورا را د
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۵۰
رو به من گفت
_این چرا معلوم نیست زنونه مردونه اش فکر کردم برای توی کله پوکه ،تو چرا نگفتی بهم ؟
_حواسم نبود فکر کردم از اول همین تنت بوده
نورا با خنده گفت
_ آیا به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید؟؟
با تعجب نگاهش کردیم که ادامه داد
_ شما فکر می کنید این پسر الآن فقط کاپشنش رو داده ؟؟؟ خیر در اشتباهید. این پسر دلش رو هم داده
سلما ضربه ای به سر نورا زد و دیوانه ای نثارش کرد.کمی به این اتفاق خندیدیم و بعد از آن شروع به خوردن ناهار کردیم
_ آخ جون غذای خونگی مطمئنم دست پخت مادر آقا رسالته
راست می گفت طعم غذاهای مادر را می شناختم
_خوش به حالت فاطمه چه حواسش بهت هست
سلما این را گفت و قاشق گوشت و برنج را در دهانش گذاشت و با همان دهان پر ادامه داد
_ اولش گفتم خر مغزت رو گاز گرفته که به آقا رسالت جواب مثبت دادی اما الان می بینم نه انتخاب درستی داشتی
نورا کمی در جایش جابجا شد
_ از نظر مالی خیلی باهم فرق دارید؟؟
قاشق را کنار ظرفم گذاشتم
_ اینو در نظر بگیر که رسالت پدر نداره خرجی خونه با خودش و مادرشه
کمی مکث کردم
_تفاوت نداریم زیاد ،اگه هم داشتیم برام مهم نبود مهم خود رسالته
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۵۰ رو به من گفت _این چرا معلوم نیست زنونه م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۵۱
سلما خندید و گفت
_ وای نورا اون اوایل خروس جنگی بود لان نمیدونم چرا اینجوری شده؟
_ سلما حواست به خط قرمز من باشه
نورا با ذوق گفت
_ میشه از این به بعد توی جمعتون باشم به خدا دلم وا میشه
از خدا خواسته گفتم
_ آره پیشنهاد سلما بود که بهت بگیم من گفتم شاید دوست نداشته باشی
سلما نگاهی به ساعت انداخت
من باید برم دیر میشه یخوایم بریم خونه خالم
_ صبر کن به مهرداد بگم بیاد دنبالمون، تو هم با ما میای فاطمه؟
_نه قراره رسالت بیاد باهم بریم یه سری وسیله بگیریم
مدتی بود که با مهرداد محرم شده بود اما نمیدانم چرا نمیخواست کسی در دانشگاه بداند.
نورا و سلما رفتند و من منتظر رسالت ماندم و تا آمدنش روی تکه موکتی که آن جا بود به نماز ایستادم دلم شاد از این آرامش و آرام از این شاد بودنمان بود.
سلام نماز را که می خواندم صدای رسالت در حیاط پیچید
_ فاطمه خانم ...فاطمه خانم
بوسه ای روی مهر زدم و دست روی آن کشیدم آن را به دو طرف صورتم و بعد روی قلبم کشیدم این کار آرامم می کرد
_ فاطمه خانم ما اینجاست که .....
حضورش را در کنارم احساس کردم کنارم نشست
_ قبول باشه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۵۱ سلما خندید و گفت _ وای نورا اون اوایل خرو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۵۲
با لبخند به سمتش برگشتم
_سلام
_سلام علیکم دلبر جان
نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت
_ بالاخره تموم شد
_آره خدا رو شکر ولی تقریباً یه ماه و نیم طول کشید
_ عوضش طبق میل شما شده
سرم را روی شانه اش گذاشتم
_ دستت درد نکنه رسالت ،ممنون به خاطر همه زحمتات
_ از شما هم کمال تشکر رو دارم به خاطر اینکه همراه منی
نفس عمیقی کشید
_ کاش میشد از همین امروز تو خونمون می موندیم
سرم را از شانه اش برداشتم
_ خسته ای؟
_آره ...میدون همه انرژیمو میگیره، امشب هم جای محمدهادی باید برم گشت،کسی شیفتش رو جابجا نکرد محمد هادی دوباره باید پسرشو ببره تهران
_ ان شاءالله خوب میشه، میخوای همین جا استراحت کن
ناراحت گفت
_ بازار نریم واسه خرید پرده و این چیزا؟
_ خسته ای باشه برای یک روز دیگه
_ به خدا شرمنده تم فاطمه هر چی بگی حق داری
_شرمنده نباش من هم هیچی نمی گم استراحت کن
_ بالشی متکایی چیزی؟ کجا بخوابم
چادر از سر گرفتم
_ سر تو بذار این جا
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿