eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
676 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۰ دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر پایین انداختم _ فاطمه جان من دیدم خونه پدرت چطور توی آسایش بودی نمی خوام حالا که کنار منی سخت بگذره بهت اگر نگرانیت منم قول می دم حواسم به خودم باشه که کم نیارم و ضعیف نشم ،برای تو هم وقت که چیزی نیست جونمو میزارم کمی مکث کرد _نمی خوام یه سال دیگه اطرافیان سرزنشت کنند که مگه عقل نداشتی رفتی با آدم بی پول.... دستم را روی لبش گذاشتم ،نمی خواستم ادامه بدهد ،اطرافیان و نظرشان برایم اهمیتی نداشت وقتی قرار بود مرد زندگی ام این قدر خودش را به عذاب بیندازد. _ هیس ....من تو رو با همین وضع مالیت با همین اخلاقت و منش قبول کردم ،کاری به نظر بقیه ندارم تو برام مهمی ، سلامتیت مهمه بوسه به انگشتانم زد _ قربون دل مهربونت خودمم باید کلاهمو قاضی کنم یا نه ناراحت گفتم _وقتی قراره اذیت بشی نه کلاه برام مهمه و نه قاضی خندید و گفت _قول میدم اذیت نشم, به فکرم بود از جنگلبانی بیام بیرون اما گفتم تمی‌شه من مسئولم در برابر ظلمی که داره به مخلوقات خدا میشه. گفتم کشتی رو بزارم کنار دیدم نمی‌شه یه عده‌ای رو که به امیدی اومدن تا بهتر بشن یا بعضی که به امید رایگان بودن اومدن رو کنار بزارم.مغازه و میدون هم که عمو مریضه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۴ ستار، با آرنج ضرب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سری تکان می‌دهد. - کِی؟ - ان‌شاءالله فردا شب. لبخندی کمرنگ می‌زند. - چشم بابا، تا فردا فکرهامو می‌کنم. علی آقا با رضایت سر تکان می‌دهد. زهرا خانم و ستاره، با مقدمات شام، وارد هال می‌شوند. زهرا خانم می‌گوید‌: - اگر خلوت پدر پسری تون تموم شده، اجازه هست سفره رو بندازیم؟ لبخند می‌زنند. ستار می‌ایستد و «بله» می‌‌گوید و در همان حال کمک می‌کند تا سفره شام را بچینند. شام ساده اما دلچسب شان را در کنار گرمای خانواده می‌خورند و خدا را برای ثانیه به ثانیه کنار هم بودن‌شان، شکر می‌کنند. فردا شب هم از راه می‌رسد. ستار با اینکه رفتن به خانهٔ عباس آقا را یادآوری‌ بر خاطرات می‌شد، اما رسم ادب دید که برود. نمی‌خواست خانواده شیدا گمان کنند که او از آنها دلخوری یا رنجشی دارد. - بفرما پسرم. با صدای عباس آقا که سینی چای را جلویش گرفته است، به خود می‌آید. لبخندی می‌زند، استکان چای به همراه حبه قندی، برمی‌دارد و تشکر می‌کند. عباس آقا با مهربانی لبخند به رویش می‌زند. سینی چای خالی را روی اُپن خانه می‌گذارد و می‌خواهد کنار علی آقا بنشیند که آیفون خانه زنگ می‌خورد. کمر راست می‌کند و‌ متعجب به سمت آیفون می‌رود. گوشی اش را برمی‌دارد. - کیه؟ - منم بابا. صدای بشاش دخترکش که درون آیفون پخش می‌شود، قلبش را می‌لرزاند. دقیقا در شبی که نباید حضور می‌داشت، آمده بود! شیرین خانم حدس می‌زند چه شد و لب می‌گزد. عباس آقا، گوشی آیفون را در جایش برمی‌گرداند و با گفتن «ببخشید»ی جمع را ترک و در حیاط می‌رود. در را که باز می‌کند، شیدا همانند همیشه به محض بر زبان آوردن کلمهٔ «سلام» او را در آغوش می‌گیرد. از آغوشش بیرون می‌آید و متعجب می‌گوید: - چرا خودت اومدی بابا؟ آیفون خراب شده؟ عباس آقا، سری به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌خواهد در را پشت سر دخترکش ببندد که او سر به زیر می‌گوید: - صبر کن بابا، آقا امیر هم اومده. عباس آقا با بیچارگی نگاهی به بیرون از خانه می‌اندازد. امیر با جعبه شیرینی، سمت خانه‌ می‌آید. به او که می‌رسد لبخند می‌زند، دستش را جلو می‌آورد و می‌گوید: - سلام. خوب هستین؟ عباس آقا دستش را آرام می‌فشارد و زیر لب جواب سلامش را می‌دهد. امیر، متعجب داخل می‌آید و کنار شیدایِ مبهوت تر از خودش می‌ایستد. با نگاهی به داخل خانه، می‌‌گوید: - مهمون داریم بابا جان. شیدا لبخند می‌زند. - خب مشکلش چیه بابا؟ - خانواده منتظری اومدن دخترم. ستار و‌ خانوادش. ببخشین بابا، ولی برین بهتره... دهان شیدا باز می‌ماند و سکوت می‌کند. امیر با اخم کمرنگی، آرام لب می‌زند: - بیایم داخل مشکلی داره عمو؟ - شیدا یه زمانی نشون پسرشون بودن عمو جان. صلاح نیست بیاین داخل و شما رو‌ ببینند. به خصوص اینکه از اجبار پدربزرگ تون خبر دارن.. شیدا سر تکان می‌دهد و نگران رو به امیر می‌‌گوید: - آره، بریم بهتره. امیر کلافه نفسش را بیرون می‌فرستد و رضایت می‌دهد به رفتن. عباس آقا تا کنار در، بدرقه‌شان می‌کند. - فردا شب منتظرتون هستیم، حتما بیاین. شیدا لبخند کم‌جانی می‌زند و «باشه» می‌گوید. عباس آقا داخل خانه برمی‌گردد و نفس راحتش را بیرون می‌فرستد. در همین لحظه، ستار در حیاط می‌آید. عباس آقا می‌پرسد: - چیزی شده؟! لبخند می‌زند. - نه، چیزی توی ماشین جا گذاشتیم، میرم بیارمش. عباس آقا سر تکان می‌دهد. از کنار هم می‌گذرند. ستار از خانه بیرون می‌رود و ریموت ماشینشان را می‌زند. از داخل ماشین، جعبه شکلاتی را که به ستاره سپرده شده بود آن را داخل بیاورد را برمی‌دارد. تنش را بیرون می‌کشد، در ها را قفل که می‌کند، صدای پچ پچ حرف زدن در همین اطراف توجه ‌اش را جلب و گوش هایش را تیز می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
به مناسبت ولادت رسول اکرم، تخفیف داریم💕 تخفیف تا فردا شب برقراره ان‌شاءالله... می‌تونید رمان کامل شدهٔ پشت‌بام‌‌ آرزوها رو (با ۴۷۱ ورق جذاب) فقط با قیمت ۴۰ تومان خریداری کنید😍🌺 واریز به شماره کارت: |روی شماره کارت بزنید کپی می‌شه|
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
هدایت شده از ابر گسترده🌱
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب عروسیم برای اینکه آبروی خانوادشو ببرم تو خونه داد زدم اینکه دختر نیست... خانواده‌ سنتی بودن و همینکه رفتیم خواستگاری بدون دردسر بساط ازدواجم به راه شد، من فقط به فکر انتقام بود غافل ازینکه خودم قراره تو این آتیش علو بگیرم، حیثیت دخترش رو به چوب حراج کشیدمو از گیساش گرفتمو پرتش کردم تو کوچه بعدم مادرم یه ظرف ماست خالی کرد تو موهاشو پس فرستاد خونه باباش بعد از چند سال یه شب خوابشو دیدمو دلم براش لرزید، در به در دنبالش گشتم اما نبود، خبر نداشتم همون دختری که من سال‌ها دنبالش می‌کردم توی کارخونه‌ خودم کار میکنه ، یروز کشیدمش توی اتاقو درو قفل کردم. برگشت و با دیدن من شوکه شد و غرید: از اینجا برو وگرنه بد میبینی! با اون عروس ترسویی شب اول فرق کرده بود انگار خیلی جسور تر شده بود، همین که دستم بهش خورد مثل برق گرفته‌ها شدم من نمیتونستم ازش بگذرم حتی توی این حال باید همین امشب کار رو تموم می‌کردم و اون رو.... https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت۱ من عامرم! حاجی بازاری معروفی که به ثروت و حجره‌های طلافروشیم تو بازارچه های تهران مشهور بودم. زندگیم خوب بود تا اینکه دوستِ قدیمیم رضا که ۱۰سال از من بزرگتر بود با زنش به مسافرت رفت و دختر ۱۸ساله‌ی کنکوریش رو پیشم امانت گذاشت! من که نمی‌تونستم خیانت در امانت کنم و از طرفی بودن زیر یه سقف با یه دختر نامحرم برای منی که حاجی بودم شایعه درست میکرد؛ شرط گذاشتم محرمم بشه!.. عقدموقتی دور از چشم رضا با دخترش خوندم که فقط بین من و حلما ( دختر رضا) مثل یه راز بود؛ شب اولی که حلما خونه‌ام خوابیده بود عادت شد. حالش به قدری بد شده بود و مثل مار به خودش میپیچید که ترسیدم چیزیش بشه و مجبور شدم دکتر ببرمش. وقتی نوبت دکترمون رسید با دیدنِ دکتر که فامیلِ نزدیک اوس‌رضا بود گند زدم و گفتم زنم خونریزی کرده!! ادامه سرگذشت حلما و عامر ( ملکه‌حاجی )👇📵 https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e دکتر فضول تو کل فامیل خبرچینی کرد و عامر و حلمایی که مجبور میشن عقد دائم کنن!💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۱ سر پایین انداختم _ فاطمه جان من دیدم خو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالتی که قبل‌تر همه اش «من »می‌گفت حالا داشت از دیگران می گفت. _ رسالت جان می‌دونم هر کسی مسئولیتی داره که باید انجام بده یه رسالتی داره که باید تا توانایییشو داره پیگیرش باشه دستم را که میان دستش اسیر بود بالا برد و دوباره بوسه زد _رسالتِ شما هم فقط منم، افتاد ؟؟ خندیدم و گفتم _بله شماره رسالت منی _ پس موافقی ؟؟ ناچار رضایت دادم و دل کندم و خداحافظی کردم. رسالت حسین آقا گفته بود که یکی از افراد کمال آباد به خاطر خصومت شخصی با کمال آن جا را به آتش کشیده .مرگ کمال هم در یک روستای مرزی تایید شد. سراغ محسن را گرفتم چون این دو روز تماسی از او نداشتم _محسن و بقیه الان توی بازداشتگاه هستن _ ولی کمک های محسن رو نمی شه نادیده گرفت اون کلی اطلاعات داده _ می دونم پسرم بذار روال قانونیش طی بشه مطمئنا من اینا رو گزارش می کنم نگرانی دوستت نباش نفس راحتی کشیدم پس الان دیگر محسن از دست کمال راحت شده بود حالا با خیال راحت می توانست به زندگی آرامش برگردد. _ احتمال زیاد زادور الان حساس تر شده مواظب باش، فعلا نمی خواد تو کاری کنی محمد با زادور هست ان شا الله به اون که اعتماد کنه نیازی نیست تو خطر کنی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- یکی کلیه هاشو از شکمش بکش بیرون! - یعنی چی آقا؟ من متوجه حرفتون نمیشم! شما گفتین بیام چکاپ هفتگی خانم رو انجام بدم الان... - من از آدمای زبون نفهم خوشم نمیاد دکتر، اینو بعد از این همه سال خوش خدمتی باید فهمیده باشی دیگه نه؟ ادامه میدهد: - یک ساعت فرصت داری کاری که گفتمو انجام بدی... با این حال داشت صدای تهدیدهای او را از پشت در اتاق می شنید. تهدید های مردی که شوهرش بود. هیچ واکنشی نشان نمیداد، انگار که، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت! یعنی کسی جرات مخالفت با خاندان مجد، خصوصا پسر کوچیکه آن را نداشت. فرح لرزان خود را به پای تخت میرساند و به هق هق می‌افتد: خانم تو رو خدا شما یه چیزی بگید آقا چی میگن؟ شوخیه؟ مرگ من بگید دارن شوخی میکنن مگه نه؟ - کاری که ازت خواسته رو انجام بده فرح! - خانم به خانواده‌اتون... به پدرتون زنگ بزنید! با کوبیده شدن در اتاق به دیوار... فرح وحشت زده جیغ میکشد در پس آن یک صدای غضبناک مردانه شنیده میشود: - انگاری قید جون دختر کوچولوت رو زدی فرح! پیش از آنکه صدرا ادامه دهد صدای ضعیف دخترک در اتاق می‌پیچد: - کاری بهش نداشته باش صدرا... اون فقط ترسیده... چیزی که میخوای رو همین الان انجام میده. - آقا باید بیهوششون کنم! - لازم نیست... کارتو انجام بده! نگاهش را به او میدوزد، این آرام بودنش، جنب و جوش نکردنش مظلومیتش... به راحتی تسلیم شدنش داشت این مرد را میکشت. - نمیخوای التماس کنی دردونه؟ - نه میخوام که تو آروم بشی! تو حقته که انتقام بگیری صدرا... - معذرت میخوام ، بخاطر تک تک دردایی که خانواده‌ام بهت دادن معذرت میخوام صدرا... صدایش رفته رفته ضعیف تر میشد پلک هایش هم دیگر روی هم افتاده بود چند دقیقه‌ای میگذشت که بیهوش شده بود. از دیدن چشمان بسته و رنگ پریده دخترک عرق روی پیشانی اش نشسته بود. نتوانسته بود طاقت بیاورد عربده کشیده بود: - زودتر تمومش کن! همزمان با فریادش فرح به گریه می‌افتد: - نمیتونم آقا... نمیتونم... فقط یه کلیه داره... میمیره‌... به خدا میمیره... یک کلیه؟ - چی میگی زنیکه؟ فرح هق هق میزند: - اونی که دوسال پیش وقتی شما اون بلا سرتون اومد و حاضر شد بهتون کلیه بده خانم بود... خانم بود که نجاتتون داد آقا... زن نگاهی به شکم ترلان می‌کند، با چیزی که می‌بینید بهت زده به دخترک بی جان نگاه می‌کند. - آقا... آقا‌، خانوم حاملست... حاملست...🔥💔 https://eitaa.com/joinchat/904266807Caa3e68c095 و بالاخره بمب ایتا به صدا در اومد!😍☝️🏼