eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۲ به محض آنکه تماس
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم - چیه سر صبح داداش؟ صدای ستاره، این اجازه را به او می‌دهد که وارد اتاق شود. در را پشت سرش می‌بندد. نگاهش که به صورت درهم و گیسوان پریشان خواهرکش که می‌افتد، لبانش کش می‌آیند. ستاره اخم می‌کند. - چیه؟ می‌خندی؟ توقع داری اول صبح چه شکلی باشم؟؟ ببین ستار اگه اومدی اینجا که فقط منو مسخره کنی، من می‌دونم با تو! می‌خندد و کنار تختش می‌رود. روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید: - ترمز بگیر ستاره! بذار کارمو بگم بعد پشت هم حرف بزن آبجی! ستاره طلبکار از آنکه برادرش خواب سر صبحش را بر آن حرام کرده، دست به سینه می‌شود و می‌گوید: - خب؟ بگو! کمی صندلی را جلو می‌کشد و ماجرای دختر جوان را مختصر، شرح می‌دهد. بعد از اتمام داستان، موبایلش را جلوی ستاره می‌گیرد. - حالا یه لطف می‌کنی و زنگ بزنی بهش که بفهمی چی شده؟ ستاره دستی به موهایش می‌کشد. - باشه داداش، چی بگم بهش؟ بگم آبجی توام؟ سری تکان می‌دهد. - بگو.. اگر نگی اون که چیزی بهت نمی‌گه. من از اتاق می‌رم بیرون، حرف که زدی، بگو بیام. ستاره سر تکان می‌دهد. ستار از اتاق بیرون و داخل آشپزخانه می‌رود. لقمه‌ای از املت دست پخت مادر بر بدن می‌زند. - به به... چه املتی! زهرا خانم لبخند می‌زند. - نوش جونت. ستاره بیدار شد؟ لقمه‌ای دیگر به دهان می‌فرستد و سری تکان می‌دهد. مکالمه ستاره و دختر جوان طولانی می‌شود و ستار می‌تواند صبحانه‌اش را کامل بخورد. لیوان چای به دست، پشت درب اتاقش می‌رود و چند تقه به آن می‌زند. - بیا تو. در را باز می‌کند و وارد می‌شود. از همان جلوی در می‌پرسد: - چی شد؟ - خونش همین تهرانه، ولی گفت چیزی نبوده و گفت ازت تشکر کنم. راستی اسمش رو می‌دونی؟ نفس راحتش را بیرون می‌‌فرستد. - خداروشکر. نه، چیه اسمش؟ - حنانه... خیلی مهربونه داداش. حتما یه روز منو ببر ببینمش. - من آدرس خونش رو ندارم. خودت باید ازش بگیری. شمارش رو برداشتی؟ ستاره سر تکان می‌دهد. - آره. چند ثانیه‌ای در سکوت می‌گذرد که ستاره طلبکار می‌گوید: - خب؟ دیگه چرا اینجایی؟ برو بیرون خوابم میاد! می‌خندد. - هنوز خواب از سرت نپریده؟؟ پاشو بیا صبحانه بخور. مامان یه املتی زده که انگشتاتم باهاش می‌خوری! چشمان ستاره برق می‌زنند. - راست می‌گی؟ - دروغم چیه. فقط قبل از اینکه بیای، یه شونه به موهات بزن. مامان و بابا ببینتت فرار می‌کنن! ستاره جیغ خفه‌ای می‌کشد و بالشتش را به سویش پرت می‌کند. - بــــــــی مـــــــــــزه! بالشت ناکام از خوردن به هدف، به دیوار کوبیده می‌شود. ستار می‌خندد و همانطور که از اتاق بیرون می‌رود، می‌گوید: - یه آب به دست و صورتت هم بزن که چشمات باز شن، خانم موش کور! سریع از اتاق بیرون می‌رود. صدای حرصی ستاره از پشت در بسته می‌آید: - من حسابتو می‌رســـــــــــم! علی آقا تک خنده‌ای می‌کند. - باز چی شده؟ کنار پدرش می‌رود و خندان شانه بالا می‌اندازد. - سر به سرش گذاشتم. الان میاد بیرون تلافی می‌کنه! بابا وقتی اومد از من دفاع کن، قیافش دیدنی میشه. علی آقا می‌خندد و با شیطنت سر تکان می‌دهد. زهرا خانم از سرش را از آشپزخانه بیرون می‌آورد. - دختر منو اذیت نکنین ها! هر دو می‌خندد و چیزی نمی‌گویند. ستاره با وضعیتی بهتر، از اتاقش بیرون می‌آید. با دیدن ستار، انگشت اشاره‌اش را بالا می‌آورد. - چرا رفتی پشت بابا قایم شدی؟ جرئت داری بیا تن به تن بجنگیم! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
هدایت شده از گسترده چمران
کانالی پرازسرگذشت های جذاب وواقعی‼️ بعدم بلند گفت بی بی مریم حجله علی پسرمه وارث این آبادی و رعیتا بگو اهالی عمارت پایکوبی راه بندازن همه رو بیدار کن شب فرخنده ای رقم میخوره ،امید به خدا همین امشب عروسم ابستن بشه و پسر بزاد کاچی درست کنید و حمومم آماده کنید. عمدا اینا رو میگفت که من بشنوم و عشق علی از سرم بپره. گونه هام گر گرفته بود. منم زنش بودم ولی هیچوقت حجله ای نداشتم.. ادامش و اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c داستان خورشید❤️
-
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮 برای درمان و خرید مایحتاج مادر بیمار و بی‌سرپرست! مادری که سرپرست خانواده‌ و فرزند خردسالشه با کارگری مخارج زندگی رو تامین میکنه اما به دلیل کارسخت دچار روماتیسم و بیماری‌های مختلفی شده که توان مالی برای درمان نداره؛ متاسفانه این مادر و فرزند یخچال و وسایل اولیه زندگی ندارن و توی این سرما حتی آبگرمکن و آب گرم ندارن! برای کمک به خرید آبگرمکن و داروهای این مادر با هر مبلغی که توان دارید می‌تونید کمک کنید؛ حساب خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮این مادر بزرگوار شرایط سختی داره و با درد زیاد ناشی از روماتیسم و بیماری‌های مختلف مخارج زندکی رو تامین می‌کنه بیاید دست به دست هم بدیم که حداقل یخچال و آبگرمکن رو براشون بخریم. یکی از معتبرترین خیریه‌های مناطق محروم کشور؛ مجموعه‌ و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیت‌هاشون رو دنبال کنید. اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
- -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۹ زیر خنده زد _ چیپ چیه فاطمه؟ بشقاب را
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم داد و من با لبخند تصویرمان را ثبت کردم. دلم نمی آمد از رسالت جدا شوم ، این دلبستگی و وابستگی را دوست نداشتم. بعد از مادر وابستگی ها و دلبستگی ها مرا می ترساند. رسالت حالا نقطه ضعف من بود و شاید خط قرمزی که همه را ممنوع می کردم از عبور کردن از او. روی تخت اتاقش به پهلو دراز کشید و دستش را تکیه گاه سرش کرد _ دلم نمیاد برم ولی خب باید استراحت کنی و بعدش بری گشت _ من که از خدامه... دستتو بین موهام می‌کشی و حرف بزنی و من به ثانیه نکشیده برم قصر پادشاه هفتم چادر را روی سرم کشیدم _ شرمنده این دفعه اسنپ بگیر تا قصر پادشاه هفتم برو خودش را روی بالش رها کرد _ تیکه هاتم خریدارم، فاطمه خانم انگار چیزی یادش آمده باشد روی تخت نشست و گفت _ راستی یه چیز مهم یادم رفت بعد کنارش را نشان داد تا بنشینیم. لبه ی تخت نشستم. گفت که عمو رحمان خواسته تا مسئولیت غرفه ی او در میدان را به عهده بگیرد. حالا میخواست نظر مرا بداند. _رسالت !تو همین الان هم برای من که هیچی برای خودت هم وقت نداری _یعنی میگی قبول نکنم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۳ - چیه سر صبح دادا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار، با آرنج ضربه آرامی به پهلو پدرش می‌زند. علی آقا با تلنگر او، وارد عمل می‌شود. رو به دخترکِ طلبکارش می‌‌گوید: - چیه بابا؟ با برادر بزرگترت با احترام حرف بزن. ستاره چشمی درشت می‌کند و ناباور می‌گوید: - بــــــــــابــــــــــا! ستار خندان می‌گوید: - چیه چشماتو درشت می‌کنی؟ ستاره، اخمی می‌کند و با قدم هایی بلند خودش را به او می‌رساند. دستش را به سمتش می‌برد و با تمام توانش، بازویش را نیشگون می‌کَند. ستار که تمام سعیش را می‌کند «آخ» نگوید، در برابر فشار زیاد انگشتان خواهرکش دیگر توان نمی‌آورد و صدای آخش بلند می‌شود! ستاره، با قدرت، دستش را می‌کشد. با چهره‌ای در هم، رد دستش را می‌مالد و می‌‌گوید: - ستاره، چرا جنبه شوخی نداری تو! نابود کردی دستمو! حالا لازم نبود اینقدر محکم نیشگون بگیری! ستاره برایش ابرو بالا می‌پراند و بوسه‌ای روی گونهٔ علی آقا می‌کارد. - تا تو باشی با بابای من نریزی رو هم که منو اذیت کنین! این یه تهدید بود داداش گلم که دیگه این کار زشت رو‌ تکرارش نکنی! با افتخار، سرش را برمی‌گرداند، داخل آشپزخانه می‌رود و با حالی خوب، صبحانه‌اش را می‌خورد. علی آقا دست روی رد بازوی ستار می‌گذارد. - خیلی درد گرفت؟ لبان خندان پدرش، او را هم به خنده می‌اندازد. - بابا، حداقل دو دقیقه تو تیم من می‌موندی! علی آقا خندان جواب می‌دهد: - شرمنده بابا جان. تو تیمت می‌موندم ترکش های این دختر عاید منم می‌شد! صدای حرصی ستاره از آشپزخانه می‌آید: - پشت سر من غیبت نکن بابایــــــــــی! •°•°•°•° - نمی‌دونم والا علی. چی بگم بهشون؟ نه روی اینو دارم رد کنم، نه اونطور که باید و شاید دلم رضاست به رفتن. بچم، ستار، سخته براش.. علی آقا سری تکان می‌دهد. - می‌فهمم. ولی قصدشون خیره خانم. نمی‌خوان نون‌ و نمکی که از هم خوردیم یادشون بره و حتما قصد دلجویی دارن. ستار هم تصمیم با خودشه، دوست داشت میاد. زهرا خانم حرف هایش را تأیید می‌کند. در همین لحظه، درب خانه باز و ستاره و ستار، در قابش نمایان می‌شوند. خواهر و برادری، با پای پیاده، به سوپری محل رفتند تا برای شام امشب‌ ماست بخرند. ستار سطل ماست را روی اُپن می‌گذارد. زهرا خانم دست به زانو می‌زند و می‌ایستد. - دستت درد نکنه مادر. ستاره باز حسود می‌شود و دست به کمر. - مامان، منم زحمت کشیدم ها! زهرا خانم لبخند می‌زند. - قربونت برم حسودکم. دست تو هم درد نکنه مادر. بیا کمک من شام رو آماده کنیم. لبخند می‌زند و وارد آشپزخانه می‌شود. ستار کنار علی آقا می‌رود و می‌‌نشیند. اکثراً که خلوت می‌کرد با پدرش، دستانش بی‌اختیار برای ماساژ دادن پاهای او می‌رفت. امشب هم به عادت همیشه، پاهایش را ماساژ می‌دهد. علی آقا زیر لب خدا را برای داشتن فرزند صالحش شکر می‌کند. برای آنکه باری از روی دوش همسرش بردارد، خودش دست به کار گفتنِ خبرها می‌شود. - بابا جان، شما نبودین شیرین خانم زنگ زد به مادرت. سرش بالا می‌آید. - شیرین خانم؟ برای چی؟ - دعوتمون کردن بریم خونشون. سکوت می‌کند و چشم به پاهای پدرش می‌دوزد. علی آقا ادامه می‌دهد: - تصمیم با خودته پسرم. قصدشون خیره و اگر چه دلخوری از اونها نداریم، اما می‌خوان روابط مثل قبل باشه.. اگر خواستی، می‌تونی بیای. بدون آنکه نگاه به پدرش کند، با تردید می‌پرسد: - شیدا خانوم و همسرش هم..هستن؟ تلخندی روی لبان علی آقا می‌نشیند. - نه. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗