eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮 برای درمان و خرید مایحتاج مادر بیمار و بی‌سرپرست! مادری که سرپرست خانواده‌ و فرزند خردسالشه با کارگری مخارج زندگی رو تامین میکنه اما به دلیل کارسخت دچار روماتیسم و بیماری‌های مختلفی شده که توان مالی برای درمان نداره؛ متاسفانه این مادر و فرزند یخچال و وسایل اولیه زندگی ندارن و توی این سرما حتی آبگرمکن و آب گرم ندارن! برای کمک به خرید آبگرمکن و داروهای این مادر با هر مبلغی که توان دارید می‌تونید کمک کنید؛ حساب خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮این مادر بزرگوار شرایط سختی داره و با درد زیاد ناشی از روماتیسم و بیماری‌های مختلف مخارج زندکی رو تامین می‌کنه بیاید دست به دست هم بدیم که حداقل یخچال و آبگرمکن رو براشون بخریم. یکی از معتبرترین خیریه‌های مناطق محروم کشور؛ مجموعه‌ و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیت‌هاشون رو دنبال کنید. اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
- -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۹ زیر خنده زد _ چیپ چیه فاطمه؟ بشقاب را
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم داد و من با لبخند تصویرمان را ثبت کردم. دلم نمی آمد از رسالت جدا شوم ، این دلبستگی و وابستگی را دوست نداشتم. بعد از مادر وابستگی ها و دلبستگی ها مرا می ترساند. رسالت حالا نقطه ضعف من بود و شاید خط قرمزی که همه را ممنوع می کردم از عبور کردن از او. روی تخت اتاقش به پهلو دراز کشید و دستش را تکیه گاه سرش کرد _ دلم نمیاد برم ولی خب باید استراحت کنی و بعدش بری گشت _ من که از خدامه... دستتو بین موهام می‌کشی و حرف بزنی و من به ثانیه نکشیده برم قصر پادشاه هفتم چادر را روی سرم کشیدم _ شرمنده این دفعه اسنپ بگیر تا قصر پادشاه هفتم برو خودش را روی بالش رها کرد _ تیکه هاتم خریدارم، فاطمه خانم انگار چیزی یادش آمده باشد روی تخت نشست و گفت _ راستی یه چیز مهم یادم رفت بعد کنارش را نشان داد تا بنشینیم. لبه ی تخت نشستم. گفت که عمو رحمان خواسته تا مسئولیت غرفه ی او در میدان را به عهده بگیرد. حالا میخواست نظر مرا بداند. _رسالت !تو همین الان هم برای من که هیچی برای خودت هم وقت نداری _یعنی میگی قبول نکنم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۳ - چیه سر صبح دادا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار، با آرنج ضربه آرامی به پهلو پدرش می‌زند. علی آقا با تلنگر او، وارد عمل می‌شود. رو به دخترکِ طلبکارش می‌‌گوید: - چیه بابا؟ با برادر بزرگترت با احترام حرف بزن. ستاره چشمی درشت می‌کند و ناباور می‌گوید: - بــــــــــابــــــــــا! ستار خندان می‌گوید: - چیه چشماتو درشت می‌کنی؟ ستاره، اخمی می‌کند و با قدم هایی بلند خودش را به او می‌رساند. دستش را به سمتش می‌برد و با تمام توانش، بازویش را نیشگون می‌کَند. ستار که تمام سعیش را می‌کند «آخ» نگوید، در برابر فشار زیاد انگشتان خواهرکش دیگر توان نمی‌آورد و صدای آخش بلند می‌شود! ستاره، با قدرت، دستش را می‌کشد. با چهره‌ای در هم، رد دستش را می‌مالد و می‌‌گوید: - ستاره، چرا جنبه شوخی نداری تو! نابود کردی دستمو! حالا لازم نبود اینقدر محکم نیشگون بگیری! ستاره برایش ابرو بالا می‌پراند و بوسه‌ای روی گونهٔ علی آقا می‌کارد. - تا تو باشی با بابای من نریزی رو هم که منو اذیت کنین! این یه تهدید بود داداش گلم که دیگه این کار زشت رو‌ تکرارش نکنی! با افتخار، سرش را برمی‌گرداند، داخل آشپزخانه می‌رود و با حالی خوب، صبحانه‌اش را می‌خورد. علی آقا دست روی رد بازوی ستار می‌گذارد. - خیلی درد گرفت؟ لبان خندان پدرش، او را هم به خنده می‌اندازد. - بابا، حداقل دو دقیقه تو تیم من می‌موندی! علی آقا خندان جواب می‌دهد: - شرمنده بابا جان. تو تیمت می‌موندم ترکش های این دختر عاید منم می‌شد! صدای حرصی ستاره از آشپزخانه می‌آید: - پشت سر من غیبت نکن بابایــــــــــی! •°•°•°•° - نمی‌دونم والا علی. چی بگم بهشون؟ نه روی اینو دارم رد کنم، نه اونطور که باید و شاید دلم رضاست به رفتن. بچم، ستار، سخته براش.. علی آقا سری تکان می‌دهد. - می‌فهمم. ولی قصدشون خیره خانم. نمی‌خوان نون‌ و نمکی که از هم خوردیم یادشون بره و حتما قصد دلجویی دارن. ستار هم تصمیم با خودشه، دوست داشت میاد. زهرا خانم حرف هایش را تأیید می‌کند. در همین لحظه، درب خانه باز و ستاره و ستار، در قابش نمایان می‌شوند. خواهر و برادری، با پای پیاده، به سوپری محل رفتند تا برای شام امشب‌ ماست بخرند. ستار سطل ماست را روی اُپن می‌گذارد. زهرا خانم دست به زانو می‌زند و می‌ایستد. - دستت درد نکنه مادر. ستاره باز حسود می‌شود و دست به کمر. - مامان، منم زحمت کشیدم ها! زهرا خانم لبخند می‌زند. - قربونت برم حسودکم. دست تو هم درد نکنه مادر. بیا کمک من شام رو آماده کنیم. لبخند می‌زند و وارد آشپزخانه می‌شود. ستار کنار علی آقا می‌رود و می‌‌نشیند. اکثراً که خلوت می‌کرد با پدرش، دستانش بی‌اختیار برای ماساژ دادن پاهای او می‌رفت. امشب هم به عادت همیشه، پاهایش را ماساژ می‌دهد. علی آقا زیر لب خدا را برای داشتن فرزند صالحش شکر می‌کند. برای آنکه باری از روی دوش همسرش بردارد، خودش دست به کار گفتنِ خبرها می‌شود. - بابا جان، شما نبودین شیرین خانم زنگ زد به مادرت. سرش بالا می‌آید. - شیرین خانم؟ برای چی؟ - دعوتمون کردن بریم خونشون. سکوت می‌کند و چشم به پاهای پدرش می‌دوزد. علی آقا ادامه می‌دهد: - تصمیم با خودته پسرم. قصدشون خیره و اگر چه دلخوری از اونها نداریم، اما می‌خوان روابط مثل قبل باشه.. اگر خواستی، می‌تونی بیای. بدون آنکه نگاه به پدرش کند، با تردید می‌پرسد: - شیدا خانوم و همسرش هم..هستن؟ تلخندی روی لبان علی آقا می‌نشیند. - نه. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۰ دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر پایین انداختم _ فاطمه جان من دیدم خونه پدرت چطور توی آسایش بودی نمی خوام حالا که کنار منی سخت بگذره بهت اگر نگرانیت منم قول می دم حواسم به خودم باشه که کم نیارم و ضعیف نشم ،برای تو هم وقت که چیزی نیست جونمو میزارم کمی مکث کرد _نمی خوام یه سال دیگه اطرافیان سرزنشت کنند که مگه عقل نداشتی رفتی با آدم بی پول.... دستم را روی لبش گذاشتم ،نمی خواستم ادامه بدهد ،اطرافیان و نظرشان برایم اهمیتی نداشت وقتی قرار بود مرد زندگی ام این قدر خودش را به عذاب بیندازد. _ هیس ....من تو رو با همین وضع مالیت با همین اخلاقت و منش قبول کردم ،کاری به نظر بقیه ندارم تو برام مهمی ، سلامتیت مهمه بوسه به انگشتانم زد _ قربون دل مهربونت خودمم باید کلاهمو قاضی کنم یا نه ناراحت گفتم _وقتی قراره اذیت بشی نه کلاه برام مهمه و نه قاضی خندید و گفت _قول میدم اذیت نشم, به فکرم بود از جنگلبانی بیام بیرون اما گفتم تمی‌شه من مسئولم در برابر ظلمی که داره به مخلوقات خدا میشه. گفتم کشتی رو بزارم کنار دیدم نمی‌شه یه عده‌ای رو که به امیدی اومدن تا بهتر بشن یا بعضی که به امید رایگان بودن اومدن رو کنار بزارم.مغازه و میدون هم که عمو مریضه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۴ ستار، با آرنج ضرب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سری تکان می‌دهد. - کِی؟ - ان‌شاءالله فردا شب. لبخندی کمرنگ می‌زند. - چشم بابا، تا فردا فکرهامو می‌کنم. علی آقا با رضایت سر تکان می‌دهد. زهرا خانم و ستاره، با مقدمات شام، وارد هال می‌شوند. زهرا خانم می‌گوید‌: - اگر خلوت پدر پسری تون تموم شده، اجازه هست سفره رو بندازیم؟ لبخند می‌زنند. ستار می‌ایستد و «بله» می‌‌گوید و در همان حال کمک می‌کند تا سفره شام را بچینند. شام ساده اما دلچسب شان را در کنار گرمای خانواده می‌خورند و خدا را برای ثانیه به ثانیه کنار هم بودن‌شان، شکر می‌کنند. فردا شب هم از راه می‌رسد. ستار با اینکه رفتن به خانهٔ عباس آقا را یادآوری‌ بر خاطرات می‌شد، اما رسم ادب دید که برود. نمی‌خواست خانواده شیدا گمان کنند که او از آنها دلخوری یا رنجشی دارد. - بفرما پسرم. با صدای عباس آقا که سینی چای را جلویش گرفته است، به خود می‌آید. لبخندی می‌زند، استکان چای به همراه حبه قندی، برمی‌دارد و تشکر می‌کند. عباس آقا با مهربانی لبخند به رویش می‌زند. سینی چای خالی را روی اُپن خانه می‌گذارد و می‌خواهد کنار علی آقا بنشیند که آیفون خانه زنگ می‌خورد. کمر راست می‌کند و‌ متعجب به سمت آیفون می‌رود. گوشی اش را برمی‌دارد. - کیه؟ - منم بابا. صدای بشاش دخترکش که درون آیفون پخش می‌شود، قلبش را می‌لرزاند. دقیقا در شبی که نباید حضور می‌داشت، آمده بود! شیرین خانم حدس می‌زند چه شد و لب می‌گزد. عباس آقا، گوشی آیفون را در جایش برمی‌گرداند و با گفتن «ببخشید»ی جمع را ترک و در حیاط می‌رود. در را که باز می‌کند، شیدا همانند همیشه به محض بر زبان آوردن کلمهٔ «سلام» او را در آغوش می‌گیرد. از آغوشش بیرون می‌آید و متعجب می‌گوید: - چرا خودت اومدی بابا؟ آیفون خراب شده؟ عباس آقا، سری به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌خواهد در را پشت سر دخترکش ببندد که او سر به زیر می‌گوید: - صبر کن بابا، آقا امیر هم اومده. عباس آقا با بیچارگی نگاهی به بیرون از خانه می‌اندازد. امیر با جعبه شیرینی، سمت خانه‌ می‌آید. به او که می‌رسد لبخند می‌زند، دستش را جلو می‌آورد و می‌گوید: - سلام. خوب هستین؟ عباس آقا دستش را آرام می‌فشارد و زیر لب جواب سلامش را می‌دهد. امیر، متعجب داخل می‌آید و کنار شیدایِ مبهوت تر از خودش می‌ایستد. با نگاهی به داخل خانه، می‌‌گوید: - مهمون داریم بابا جان. شیدا لبخند می‌زند. - خب مشکلش چیه بابا؟ - خانواده منتظری اومدن دخترم. ستار و‌ خانوادش. ببخشین بابا، ولی برین بهتره... دهان شیدا باز می‌ماند و سکوت می‌کند. امیر با اخم کمرنگی، آرام لب می‌زند: - بیایم داخل مشکلی داره عمو؟ - شیدا یه زمانی نشون پسرشون بودن عمو جان. صلاح نیست بیاین داخل و شما رو‌ ببینند. به خصوص اینکه از اجبار پدربزرگ تون خبر دارن.. شیدا سر تکان می‌دهد و نگران رو به امیر می‌‌گوید: - آره، بریم بهتره. امیر کلافه نفسش را بیرون می‌فرستد و رضایت می‌دهد به رفتن. عباس آقا تا کنار در، بدرقه‌شان می‌کند. - فردا شب منتظرتون هستیم، حتما بیاین. شیدا لبخند کم‌جانی می‌زند و «باشه» می‌گوید. عباس آقا داخل خانه برمی‌گردد و نفس راحتش را بیرون می‌فرستد. در همین لحظه، ستار در حیاط می‌آید. عباس آقا می‌پرسد: - چیزی شده؟! لبخند می‌زند. - نه، چیزی توی ماشین جا گذاشتیم، میرم بیارمش. عباس آقا سر تکان می‌دهد. از کنار هم می‌گذرند. ستار از خانه بیرون می‌رود و ریموت ماشینشان را می‌زند. از داخل ماشین، جعبه شکلاتی را که به ستاره سپرده شده بود آن را داخل بیاورد را برمی‌دارد. تنش را بیرون می‌کشد، در ها را قفل که می‌کند، صدای پچ پچ حرف زدن در همین اطراف توجه ‌اش را جلب و گوش هایش را تیز می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗