eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۰ دستش را دراز می‌ک
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم داخل اتاق می‌رود و روی تخت دراز می‌کشد. سپهر بی‌هیچ حرفی لامپ اتاق را خاموش می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. . . جرعه‌ای آب می‌نوشد و با گفتن شب بخیر به اعضای خانواده‌اش راهی اتاقش می‌شود. همین دیروز از سفر دوستانه اش برگشته و هنوز خستگی سفر در تنش مانده است. سفرشان با آن اتفاق شروع شد، اما ادامه‌‌اش برایشان سرشار از لحظات خوش بود. لامپ را خاموش می‌کند و روی تخت دراز می‌کشد. دستانش را زیر سرش قلاب می‌کند و به سقف اتاقش خیره می‌شود. نفسش را آه مانند بیرون می‌فرستد. با آنکه از موضوعات شیدا و از دست دادنش مدت‌ها گذشته، اما فکر ستار، هر از چند گاهی، بی‌اختیار حوالی شیدا می‌چرخد، از عشق بینشان یاد می‌کند، از لحظات خوشی که کنار هم داشتند... در این تاریکی و سکوت اتاق هم، دقیقاً همین افکار در سرش می‌گردند و حالش را بد می‌کنند. عذاب وجدان سراغش می‌آمد که این افکار به سرش هجوم می‌آورند. نمی‌خواست که به همسر کس دیگری فکر کند و آن گوشه ها هنوز حسی به او داشته باشد. چشمانش را باز می‌کند و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. چنگ به موهایش می‌زند و زیر لب زمزمه می‌کند: - خدایا... خودت کمکم کن. خودت به این دل حالی که دیگه همه چی تموم شده.. که دیگه این افکار درست نیستن! حالیش کن... به پهلو می‌چرخد و سعی می‌کند بدون فکری، بخوابد. در همین لحظه، موبایلش زنگ می‌خورد. متعجب نگاهی به ساعت که عدد دوازده را نشان می‌دهد، می‌کند و موبایلش را برمی‌دارد. دیدن شمارهٔ ناشناس، اخمی از سر کنجکاوی تقدیم ابروانش می‌کند. گلویش را صاف می‌کند و آیکون سبز رنگ را می‌کشد. - سلام. بفرمایید؟ - سلام آقای منتظری. متعجب می‌گوید: - اشکان تویی؟؟ صدای خندان اشکان می‌آید: - بله، خود خودمم آقا. بد موقع که زنگ نزدم؟ ستار لحن طلبکارش را آمیخته به شوخی می‌کند. - اشکان تو ساعت چند می‌خوابی؟ ساعت دوازده شبه پسر! - آقا یعنی دوازده شب می‌خوابی؟؟ به قیافت نمیاد آخه! ستار ناباور می‌گوید: - یعنی چی به قیافم نمیاد! عجب... - جووون! آقا شما خیلی زندگی سالمی داری، خودتو با ما مقایسه نکن. ولی خواب نبودی آقا. از صدات معلومه.. تک خنده‌ای می‌کند. - یه عذرخواهی کوچیکی بکنی به هیچ‌جا بر نمی‌خوره. من خواب نبودم ولی الان وقت زنگ زدن نیست! - ببخشید. خوبه؟ نفسش را بیرون می‌فرستد. - جانم؟ چیکار داری این موقع شب اشکان؟ اشکان با لبانی کش آمده جواب می‌دهد: - دلم یه لحظه هواتو کرد آقا. میگم..من یه قرار با بچه ها بچینم با ما میای بیرون؟ ستار به این همه راحتی و بی‌تعارف بودن اشکان عادت دارد. می‌گوید: - من تهران نیستم. هر وقت اومدم خبر بهت می‌دم. دیگه چی؟ اشکان با شیطنت، تن صدایش را پایین می‌آورد. - آقا نگو مزدوج شدی و منو عروسیت دعوت نکردی که خیلـــــــی ناراحت می‌شم! تلخندی می‌زند. - نه، اشکان. این سوالا چیه می‌پرسی؟ - یه لحظه به شک افتادم آخه. آقا پس یادت نره منو عروسیت دعوت کنی، خـــــب؟ از این همه راحتی و بامزگی‌اش، لبخندی روی لبانش می‌نشیند. می‌‌گوید: - باشه. راستی.. کنکورت رو چیکار کردی؟ اشکان می‌خندد و به عبارتی دیگر از زیر جواب دادن، شانه خالی می‌کند. - شب بخیر آقا. پس وقتی اومدی تهران فراموش نکنی بهم بگی. خند‌ه‌اش می‌گیرد و بیش از این اصرار نمی‌کند. - باشه، شب تو هم بخیر. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
- - -
- -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۷ بعد فوت محکمی به شمع‌ها کرد.کیک را از د
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟ روبرویم نشست و صورتم را با دستانش قاب کردم نگاهم به گل های فرش بود خیلی جدی گفت _ صبر کن ببینم ! داری سر به سرم میذاری و شوخی می کنی دیگه، نه ؟؟؟ تولدش بیشتر از این اذیت کردنش گناه داشت، لبخند پهنی روی لبم نشاندم نگاهم را بالا آوردم چشمش که به لبخندم افتاد دستش را از صورتم جدا کرد و با یک دست مرا به خودش نزدیک کرد _ از این حرفا حتی شوخیش قشنگ نیست فاطمه , خودت می دونی کجای قلبمی و چه جایگاهی داری پس ناراحتم نکن . آرام سر تکان دادم _قربون خانم خودم پیش دستی ها را برداشتم و سفره کوچکی جلویش انداختم. قلیه ماهی و برنج و سبزی را آوردم و کنارش نشستم _ برای خودت بشقاب نمیاری؟ _نه برای تو آوردم _این جوری که نمی شه قاشق اضافه روی سفره را به دستم داد و بشقاب را به من نزدیک کرد _ بیا از ظرف من بخور چینی به بینی ام دادم _ از این حرکتای چیپ خوشم نمیاد، توی یه ظرف غذا می خورند و دهن همدیگه لقمه میذارن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۱ داخل اتاق می‌رود
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم به محض آنکه تماس را قطع می‌کند، دوباره موبایلش زنگ می‌خورد. انگار همه پشت خط منتظر اند که امشب خواب را بر چشمانش محروم کنند. نگاهی به شماره می‌اندازد. شمارهٔ اشکان نیست، اما دیگر هم حوصلهٔ جواب دادن به تماسی دیگر را ندارد. آنقدر صبر می‌کند که تماس قطع شود و با خود می‌گوید؛ فردا با او تماس می‌گیریم. چشمانش را می‌بندد و خواب را به آغوشش می‌کشد. فردا صبح، با صدای اذان گفتن موذن چشمانش را می‌گشاید. با بیش از بیست سال سن هنوز هم برایش سخت است کنار زدن شیطان و دست کشیدن از خواب ناز. ذکر «یا علی» را مثل همیشه زیر لب زمزمه می‌کند و روی تختش می‌نشیند. دستی به چشمانش می‌کشد و برمی‌خیزد. وضو‌ می‌گیرد و نمازش را با عشق، اقامه می‌کند. تا طلوع آفتاب، با قرائت قرآن سر می‌کند. آفتاب که زبانه می‌کشد، قرآن را می‌بندد و بوسه بر آن می‌زند. قرآن را که روی پاتختی‌اش می‌گذارد، موبایلش توجهش را جلب می‌کند. همان شماره دیشب، دو بار دیگر هم تماس گرفته و تماسش بی‌پاسخ مانده بود. موبایلش را برمی‌دارد و متعجب شماره ناشناس را می‌گیرد. پیش خود می‌گوید او که در آن ساعت از شب چند بار تماس می‌گیرد، حتما حالا هم بیدار است. چند بوقی می‌خورد، اما کسی پاسخگو نیست. موبایل را از گوشش فاصله می‌دهد و می‌خواهد تماس را قطع کند که در همین لحظه، ارتباط برقرار می‌شود. ستار موبایل را روی گوشش می‌گذارد. - سلام، بفرمایید.. - سلام..آقای منتظری. خودتون هستین؟ با شنیدن صدایش تعجب می‌کند. - سلام، بله. شما همون... میان حرفش می‌پرد. - خودم هستم. همون دختر نابینا! - بفرمایید. ببخشین من دیشب جواب ندادم، مشکلی پیش اومده که چند بار تماس گرفتین؟ - ش..شما دیشب اومدین خونه من و این بسته رو گذاشتین جلوی در؟؟ متعجب جواب می‌دهد: - نه! من اصلا آدرسی از منزل شما ندارم! چیزی شده؟ حنانه، دختر جوان، حالا که شکش به یقین تبدیل نشده، ترس وجودش را در بر می‌گیرد. حدس می‌زد که باز حس همدردی و ترحم این مرد جوان گل کرده و می‌خواسته کمکی به او برساند. آب دهانش را پایین می‌فرستد. - ن..نه، ممنون.. خدانگهدار. نمی‌گذارد تماس قطع شود. - خانم..نمی‌خواین چیزی بگین؟ مطمئن باشم مشکلی نیست؟ - بله.. - ولی..صداتون که این رو نمی‌گه! صدای حنانه، بی‌اختیار می‌لرزد. - فقط..فقط می‌ترسم..بازش کنم. از..از این می‌ترسم که چیزی توش..باشه که فکرش رو می‌کنم.. با آرامش می‌گوید: - آروم باشین. اگر شک دارین اصلا بازش نکنید. بذاریدش همون بیرون.. حدس می‌زنید چی باشه؟ - چی..چیزی نیست. ببخشین مزاحم تون شدم.. سوال ستار را بی‌جواب می‌گذارد و تماس را قطع می‌کند. متعجب به تماس قطع شده خیره می‌شود. مشکل این بود که حتی آدرس خانه‌اش را نداشت که به کمکش رود. می‌خواهد دوباره شماره‌اش را بگیرد، اما پیش خود می‌گوید شاید معذب می‌شود و اگر قصد گفتن داشت، بعد از اصرار هایش می‌گفت. از طرفی دیگر هم دلش پیش صدای لرزانش مانده است. ترحم نیست... یک حس برادرانه است، حسی که مثل آن را به ستاره دارد... این فکر از ذهنش می‌گذرد که شماره‌اش را به ستاره بدهد تا با او حرف بزند. حتما با هم‌جنس خودش احساس بهتری دارد و حرفش را راحت‌تر می‌تواند باز گو کند. از اتاقش بیرون می‌آید. رو به زهرا خانم و علی آقا «صبح بخیر» می‌گوید و پشت درب اتاق ستاره می‌ایستد. چند تقه به در می‌زند و وقتی واکنشی دریافت نمی‌کند، کمی از در را باز می‌کند و می‌گوید: - ستاره..؟ بیداری؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۸ _می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 زیر خنده زد _ چیپ چیه فاطمه؟ بشقاب را به سمت خودش کشید _ هر روز و هر لحظه دریچه جدید برای بیشتر دوست داشتن تو باز میشه مشغول خوردن شد _ راستی عمو رحمان یه خونه دیده پس فردا بریم ببینیم اگه پسند بود بقیه کاراشو انجام بدیم کاش این یکی جور میشد تا کمی از دلواپسی و نگرانی رسالت کم شود قاشق آخر را در دهانش گذاشت، دستی دور دهانش کشید _ ممنون از شما فاطمه خانم سفره را که جمع کردم به طرف کیفم که گوشه اتاق بود رفتم و دورس فیروزه را از میان نایلکس بیرون کشیدم و روبه روی رسالت نشستم _ خدمت شما به طرفم برگشت _ مال منه؟ _ اوهوم ... هدیه ی تولدت _ اَی قربون دستت برداشت و کمی براندازش کرد. نیم خیز شد و دست برد و بافت نازکش را از تن بیرون کشید و دوری را پوشید . پایین تنه را مرتب کرد و دستی به موهایش کشید.به تنش نشسته بود و جذاب ترش می کرد _ نظرت؟؟ _ خیلی بهت میاد، دلبرتر شدی _ به پای شما نمی‌رسم دلبر جان خندیدم و همراهم را آوردم و کنارش ایستادم _ یه عکس دونفره تولدی بگیریم _ بگیر ولوله بگیر عشقم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا