یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۸ _می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۹
زیر خنده زد
_ چیپ چیه فاطمه؟
بشقاب را به سمت خودش کشید
_ هر روز و هر لحظه دریچه جدید برای بیشتر دوست داشتن تو باز میشه
مشغول خوردن شد
_ راستی عمو رحمان یه خونه دیده پس فردا بریم ببینیم اگه پسند بود بقیه کاراشو انجام بدیم
کاش این یکی جور میشد تا کمی از دلواپسی و نگرانی رسالت کم شود قاشق آخر را در دهانش گذاشت، دستی دور دهانش کشید
_ ممنون از شما فاطمه خانم سفره را که جمع کردم به طرف کیفم که گوشه اتاق بود رفتم و دورس فیروزه را از میان نایلکس بیرون کشیدم و روبه روی رسالت نشستم
_ خدمت شما
به طرفم برگشت
_ مال منه؟
_ اوهوم ... هدیه ی تولدت
_ اَی قربون دستت
برداشت و کمی براندازش کرد. نیم خیز شد و دست برد و بافت نازکش را از تن بیرون کشید و دوری را پوشید . پایین تنه را مرتب کرد و دستی به موهایش کشید.به تنش نشسته بود و جذاب ترش می کرد
_ نظرت؟؟
_ خیلی بهت میاد، دلبرتر شدی
_ به پای شما نمیرسم دلبر جان
خندیدم و همراهم را آوردم و کنارش ایستادم
_ یه عکس دونفره تولدی بگیریم
_ بگیر ولوله بگیر عشقم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۲ به محض آنکه تماس
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۳
- چیه سر صبح داداش؟
صدای ستاره، این اجازه را به او میدهد که وارد اتاق شود.
در را پشت سرش میبندد.
نگاهش که به صورت درهم و گیسوان پریشان خواهرکش که میافتد، لبانش کش میآیند.
ستاره اخم میکند.
- چیه؟ میخندی؟ توقع داری اول صبح چه شکلی باشم؟؟ ببین ستار اگه اومدی اینجا که فقط منو مسخره کنی، من میدونم با تو!
میخندد و کنار تختش میرود.
روی صندلی مینشیند و میگوید:
- ترمز بگیر ستاره! بذار کارمو بگم بعد پشت هم حرف بزن آبجی!
ستاره طلبکار از آنکه برادرش خواب سر صبحش را بر آن حرام کرده، دست به سینه میشود و میگوید:
- خب؟ بگو!
کمی صندلی را جلو میکشد و ماجرای دختر جوان را مختصر، شرح میدهد.
بعد از اتمام داستان، موبایلش را جلوی ستاره میگیرد.
- حالا یه لطف میکنی و زنگ بزنی بهش که بفهمی چی شده؟
ستاره دستی به موهایش میکشد.
- باشه داداش، چی بگم بهش؟ بگم آبجی توام؟
سری تکان میدهد.
- بگو.. اگر نگی اون که چیزی بهت نمیگه.
من از اتاق میرم بیرون، حرف که زدی، بگو بیام.
ستاره سر تکان میدهد.
ستار از اتاق بیرون و داخل آشپزخانه میرود.
لقمهای از املت دست پخت مادر بر بدن میزند.
- به به... چه املتی!
زهرا خانم لبخند میزند.
- نوش جونت. ستاره بیدار شد؟
لقمهای دیگر به دهان میفرستد و سری تکان میدهد.
مکالمه ستاره و دختر جوان طولانی میشود و ستار میتواند صبحانهاش را کامل بخورد.
لیوان چای به دست، پشت درب اتاقش میرود و چند تقه به آن میزند.
- بیا تو.
در را باز میکند و وارد میشود.
از همان جلوی در میپرسد:
- چی شد؟
- خونش همین تهرانه، ولی گفت چیزی نبوده و گفت ازت تشکر کنم.
راستی اسمش رو میدونی؟
نفس راحتش را بیرون میفرستد.
- خداروشکر. نه، چیه اسمش؟
- حنانه... خیلی مهربونه داداش. حتما یه روز منو ببر ببینمش.
- من آدرس خونش رو ندارم. خودت باید ازش بگیری. شمارش رو برداشتی؟
ستاره سر تکان میدهد.
- آره.
چند ثانیهای در سکوت میگذرد که ستاره طلبکار میگوید:
- خب؟ دیگه چرا اینجایی؟ برو بیرون خوابم میاد!
میخندد.
- هنوز خواب از سرت نپریده؟؟ پاشو بیا صبحانه بخور. مامان یه املتی زده که انگشتاتم باهاش میخوری!
چشمان ستاره برق میزنند.
- راست میگی؟
- دروغم چیه. فقط قبل از اینکه بیای، یه شونه به موهات بزن. مامان و بابا ببینتت فرار میکنن!
ستاره جیغ خفهای میکشد و بالشتش را به سویش پرت میکند.
- بــــــــی مـــــــــــزه!
بالشت ناکام از خوردن به هدف، به دیوار کوبیده میشود.
ستار میخندد و همانطور که از اتاق بیرون میرود، میگوید:
- یه آب به دست و صورتت هم بزن که چشمات باز شن، خانم موش کور!
سریع از اتاق بیرون میرود.
صدای حرصی ستاره از پشت در بسته میآید:
- من حسابتو میرســـــــــــم!
علی آقا تک خندهای میکند.
- باز چی شده؟
کنار پدرش میرود و خندان شانه بالا میاندازد.
- سر به سرش گذاشتم. الان میاد بیرون تلافی میکنه! بابا وقتی اومد از من دفاع کن، قیافش دیدنی میشه.
علی آقا میخندد و با شیطنت سر تکان میدهد.
زهرا خانم از سرش را از آشپزخانه بیرون میآورد.
- دختر منو اذیت نکنین ها!
هر دو میخندد و چیزی نمیگویند.
ستاره با وضعیتی بهتر، از اتاقش بیرون میآید.
با دیدن ستار، انگشت اشارهاش را بالا میآورد.
- چرا رفتی پشت بابا قایم شدی؟ جرئت داری بیا تن به تن بجنگیم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با #۴۷۱ ورق جذاب در کانال ویآیپی به پایان رسید😍🌺
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
هدایت شده از گسترده چمران
کانالی پراز#سرگذشت های جذاب وواقعی‼️
بعدم بلند گفت بی بی مریم حجله علی پسرمه وارث این آبادی و رعیتا بگو اهالی عمارت پایکوبی راه بندازن همه رو بیدار کن شب فرخنده ای رقم میخوره ،امید به خدا همین امشب عروسم ابستن بشه و پسر بزاد کاچی درست کنید و حمومم آماده کنید. عمدا اینا رو میگفت که من بشنوم و عشق علی از سرم بپره. گونه هام گر گرفته بود. منم زنش بودم ولی هیچوقت حجله ای نداشتم..
ادامش و اینجا بخونید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
داستان خورشید❤️
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮 #درخواست_کمک برای درمان و خرید مایحتاج مادر بیمار و بیسرپرست!
مادری که سرپرست خانواده و فرزند خردسالشه با کارگری مخارج زندگی رو تامین میکنه اما به دلیل کارسخت دچار روماتیسم و بیماریهای مختلفی شده که توان مالی برای درمان نداره؛ متاسفانه این مادر و فرزند یخچال و وسایل اولیه زندگی ندارن و توی این سرما حتی آبگرمکن و آب گرم ندارن!
برای کمک به خرید آبگرمکن و داروهای این مادر با هر مبلغی که توان دارید میتونید کمک کنید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
●
6037997599856011●
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮این مادر بزرگوار شرایط سختی داره و با درد زیاد ناشی از روماتیسم و بیماریهای مختلف مخارج زندکی رو تامین میکنه بیاید دست به دست هم بدیم که حداقل یخچال و آبگرمکن رو براشون بخریم.
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیتهاشون رو دنبال کنید.
اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9