ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۴۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
یک جرعه عشق🫀
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻 🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف 🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و #بدون_تبلیغ_و
کانال VIP به ورق ۴۶۰ رسیدیم😍👌🏻
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۵ حرفهای محسن را به او منتقل کردم که گفت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۶
خسته به خانه رسیدم ،دلم میخواست تنم را به دوش آب گرم میسپردم تا شاید این خستگی میرفت
_ مامان ...مامان
_ جانم
_تا برم دوش بگیرم ,بی زحمت یه چیز سردستی آماده کن بخورم
این را گفتم و به اتاق رفتم.
فاطمه
دستم را خشک کردم و به طرف مادر برگشتم آرام گفتم
_ اومد؟؟
با لبخند سرکی به اتاق کشید
_ آره برو اتاقش
کیک کوچکی که آماده کرده بودم را گرفتم و شمع بیست و شش را روی آن روشن کردم ، آرام به طرف اتاق رفتم صدای سشوار در اتاق پیچیده بود چند ضربه به در نیمه باز زدم
_الان میام مامان
در را آهسته بازم کردم و سرم را داخل انداختم مشغول شانه کشیدن موهایش بود لحظه ای به سمتم برگشت و دوباره مشغول شانه کشیدن شد، سرش دوباره به سمتم چرخید و دستش بی حرکت روی موهایش ماند
_ فاطمه!!!؟
با چند قدم فاصله پر کردم
_تولدت مبارک عزیزم
دستش کنار بدنش افتاد و چشمانش تمام صورتم را کاوید و بعد روی چشمانم نشست
_ تولد منه؟؟
کیک را به سمتش گرفتم
_شناسنامهات که اینو میگه ،فوت کن شمعها رو آب شدن، البته اول باید آرزو کنی زود تند سریع
_ یک زندگی آروم کنار تو
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۹ به سمت آشپزخانه م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۰
دستش را دراز میکند و موبایل را چنگ میزند. تماس را متصل کرده و آن را روی گوشش میگذارد.
صدای نگران سپهر پخش میشود:
- خوبی؟ من تو راهم، دارم میام!
پوزخندی میزند.
نوش دارو بعد از مرگ سهراب!
چیزی نمیگوید و دلخوری اش را با قطع کردن تماس نشان میدهد.
ساعتی بعد سپهر از راه میرسد.
وارد خانه میشود و با دیدن سرم وصل شده به دست برکه، حسابی تعجب میکند.
نزدیک تر میرود و کنارش مینشیند.
- کی اومده اینجا؟
روی از سپهر برمیگرداند و با صدای گرفتهاش تیکه هایش را میپراند:
- وقتی ده هزار بار به شوهرم زنگ...میزنم و جواب نمیده.. چاره ای ندارم..جز اینکه به آمبولانس زنگ بزنم..
سپهر کلافه از قهرش میگوید:
- برکه..کارم طول کشید. زمان از دستم در رفت، تا به خودم اومدم دیدم ساعت سه شده!
با بغضی که به گلویش چنگ میزند، میگوید:
- چرا..چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
داشتم..اینجا جون میدادم سپهر..
تو حال صبحم رو دیدی و فراموشم کردی؟؟
سپهر دست میان موهایش فرو میکند.
- گوشیم روی حالت سکوت بود برکه.
میدونم مقصرم.. ولی گفتم که! زمان از دستم در رفت..
قطره اشکِ داغی از گوشه چشمش میچکد.
تنش داغ است و تب نسبتاً شدیدی دارد.
لرزان لب میزند:
- حا..حالم خوب نیست سپهر.. ولم کن.!
سپهر نفسش را بیرون میفرستد و دست روی پیشانی برکه میگذارد.
از شدت گرمای تنش، حلقهٔ چشمانش گشاد میشوند.
با بهت میگوید:
- اوه چقدر داغی! الان من باید چیکار کنم؟؟
- پاشویه..
سپهر که حوصله این کار را ندارد و میخواهد به روشی از زیرش شانه خالی کند، میگوید:
- پاشویه جواب میده؟ اینایی که اومدن خونه چیزی نگفتن بهت؟!
دلش نمیخواست که حرف بزند.
با حرف زدن گلویش درد میگرفت و میسوخت.
کلافه میگوید:
- هیچی..هیچی نمیخوام..
فقط بذار بخوابم سپهر!
سپهر از جایش برمیخیزد.
کمی طلبکار میگوید:
- بهت توضیح دادم که! چرا اینجوری حرف میزنی؟؟!
موبایلش را برمیدارد.
- زنگ میزنم برات سوپ سفارش میدم. خوبه برات.
جوابی به او نمیدهد. دلخوری اش نمیخواست به همین راحتی ها کوتاه بیاید و پرچم سفیدِ صلح را برافرازد.
پشت به سپهر میکند.
هم گرمش میشد و هم لرز داشت. نمیدانست باید با کدام مشکلش راه بیاید و به ساز کدامشان برقصد.
سوپ که از راه میرسد، سپهر بلافاصله قاشقی برمیدارد و کنار برکه میآید.
قاشق را از سوپ پر میکند و میگوید:
- برکه.. سرتو بیار بالا.
حرکتی نمیکند.
- نمی..خوام.. اشتها ندارم!
سپهر عصبی میگوید:
- لامصب قهرت رو بذار برای وقتش! الان لجبازی نکن با خودت.. فکر کردی اینو نخوری به من ضرری میرسه؟ نــــــــه!
حال خودت هر روز بدتر و بدتر میشه!
لحن جدیاش، نتیجه میدهد و برکه کوتاه میآید.
کمی خودش را بالا میکشد و قاشق قاشق از سوپ میخورد.
سپهر ظرف خالی سوپ را روی میز می گذارد.
با دستمال، دور لبانش را تمیز میکند.
خیره به چهره و چشمانی که از او میدزدد، میگوید:
- بهتری؟
تنها سرش را تکان میدهد.
سپهر دیگر حوصلهٔ ناز خریدن هایش را ندارد!
بلند میشود و بهانهای برای تنها گذاشتنش، میآورد:
- عشقم پاشو بیا تو اتاق، روی تخت نرم بخواب. اینجا بدجوره!
میخواهد کمک برکه کند، اما برکه به او اجازه نمیدهد و با تمام سختی که دارد، خودش از جایش برمیخیزد.
- نزدیک نیا. تو هم سرما میخوری..
با آنکه از او دلخور است، اما راضی به بیمار شدنش نیست. میداند که این درد چقدر میتواند روزهای سختی برایش رقم بزند...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
#برگ
پشت دست محکم روی گونه هام کشیدم و تلخ گفتم
_یه نگاه به من و خودت بنداز ،چیمون شبیه همدیگهست ؟
نگاهش رو بالا آورد ولی به چشم هام نگاه نکرد
_اگه من همینطور تورو قبول داشته باشم، تو بازم میتونی قبولم داشته باشی ؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به پشت سرش دادم
_مادرت چی ؟مادرتم منو قبول داره؟
اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست
_وقتی من قبول داشته باشم ،مامانمم قبول داره
تلخ تر از قبل گفتم
_اونوقت تیکه و کنایه هاش چی ؟نگاه سرد الانش چی؟
سرش رو برگردوند نگاهی به عقب کرد، به طرفم برگشت، آب دهنش رو صدا دار پایین داد
_گفتم که اونارو سر من خالی کن ،هر جوری که میدونی سبک میشی و حالت خوب میشه سر من تلافی کن
سرم رو ریز تکون دادم به طرف عینک شکسته ای که کمی اونطرف تر بود رفتم ،خم شدم دسته ی عینک رو برداشتم ، کنار ماشینش ایستادم
_پس سر تو خالی کنم؟
پلک هاش رو به نشونه ی تایید روی هم گذاشت ،نفس حرصیم رو بیرون دادم و تیزی دسته ی عینک رو گلگیر عقب ماشینش گذاشتم و محکم تا گلگیر جلو کشیدم و به طرفش برگشتم
#براساس واقعیت
#باقلمی پاک
https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
خط انداخت روی ماشین پسره 😰
پسر مذهبیمون عاشق دخترعموی لجباز و سرتقش شده 😎
این اولش بود 😁بیا ببین قراره بعدها،چه جوری حرصش رو سر پسر آقای داستانمون خالی کنه 😋😂
https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۶ خسته به خانه رسیدم ،دلم میخواست تنم را ب
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۷
بعد فوت محکمی به شمعها کرد.کیک را از دستم گرفت و روی میز جلوی آینه گذاشت
_بیا اینجا ببینم
دستانش را طبق عادت باز کرد و محکم مرا در حصارش گرفت
_ ممنون که به یادم بودی ،میدونی که چقدر دوست دارم ؟
نفس عمیقی از عطر تنش گرفتم
_ ما بیشتر
خندید و کمی مرا از خودش فاصله داد
_به جان خودم گرسنگی و خستگی از یادم رفت ,آخه یه آدم چقدر میتونه منبع آرامش باشه
خجالت زده گفتم
_ بریم پیش مامان کیک ببریم
بوسه روی پیشانیام کاشت
_بریم عزیز جان
مادر پیش دستیها را جلوی ما گذاشت و به هر کداممان یک تکه کیک داد
_ خودت چی مامان؟
_من برم دنبال سارا و سعید بیاییم با هم میخوریم
مادر رفت،پیش دستی را از جلوی رسالت برداشتم
_شکمتو پر نکن قلیه آوردم
چشمانش برقی زد
_ واقعاً ؟؟! قربون دستت بیار که رو به موتم
به بازویش زدم
_نامرد! تو که تازه گفتی با دیدن من خستگی و گرسنگی یادت رفته
مالشی به بازویش داد
_اون برای اون لحظه بود که تازه دیدمت و غافل گیر شدم نه حالا....
دوباره ضربه حواله ی بازویش کردم
_ یعنی من بعد از چند دقیقه برات تکراری می شم؟
کامل به سمتم برگشت
_ نه منظورم اینه خستگی اون موقع از یادم رفته بود ولی حالا ....
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿