eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۴۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۵ حرف‌های محسن را به او منتقل کردم که گفت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خسته به خانه رسیدم ،دلم می‌خواست تنم را به دوش آب گرم می‌سپردم تا شاید این خستگی می‌رفت _ مامان ...مامان _ جانم _تا برم دوش بگیرم ,بی زحمت یه چیز سردستی آماده کن بخورم این را گفتم و به اتاق رفتم. فاطمه دستم را خشک کردم و به طرف مادر برگشتم آرام گفتم _ اومد؟؟ با لبخند سرکی به اتاق کشید _ آره برو اتاقش کیک کوچکی که آماده کرده بودم را گرفتم و شمع بیست و شش را روی آن روشن کردم ، آرام به طرف اتاق رفتم صدای سشوار در اتاق پیچیده بود چند ضربه به در نیمه باز زدم _الان میام مامان در را آهسته بازم کردم و سرم را داخل انداختم مشغول شانه کشیدن موهایش بود لحظه ای به سمتم برگشت و دوباره مشغول شانه کشیدن شد، سرش دوباره به سمتم چرخید و دستش بی حرکت روی موهایش ماند _ فاطمه!!!؟ با چند قدم فاصله پر کردم _تولدت مبارک عزیزم دستش کنار بدنش افتاد و چشمانش تمام صورتم را کاوید و بعد روی چشمانم نشست _ تولد منه؟؟ کیک را به سمتش گرفتم _شناسنامه‌ات که اینو میگه ،فوت کن شمع‌ها رو آب شدن، البته اول باید آرزو کنی زود تند سریع _ یک زندگی آروم کنار تو ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۹ به سمت آشپزخانه م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم دستش را دراز می‌کند و موبایل را چنگ می‌زند.‌ تماس را متصل کرده و آن را روی گوشش می‌گذارد. صدای نگران سپهر پخش می‌شود: - خوبی؟ من تو راهم، دارم میام! پوزخندی می‌زند. نوش دارو بعد از مرگ سهراب! چیزی نمی‌گوید و دلخوری اش را با قطع کردن تماس نشان می‌دهد. ساعتی بعد سپهر از راه می‌رسد. وارد خانه می‌شود و با دیدن سرم وصل شده به دست برکه، حسابی تعجب می‌کند. نزدیک تر می‌رود و کنارش می‌نشیند. - کی اومده اینجا؟ روی از سپهر برمی‌گرداند و با صدای گرفته‌اش تیکه هایش را می‌پراند: - وقتی ده هزار بار به شوهرم زنگ...می‌زنم و جواب نمی‌ده.. چاره ای ندارم..جز اینکه به آمبولانس زنگ بزنم.. سپهر کلافه از قهرش می‌‌گوید: - برکه..کارم طول کشید. زمان از دستم در رفت، تا به خودم اومدم دیدم ساعت سه شده! با بغضی که به گلویش چنگ می‌زند، می‌‌گوید: - چرا..چرا گوشیتو جواب نمی‌دادی؟ داشتم..اینجا جون می‌دادم سپهر.. تو حال صبحم رو دیدی و فراموشم کردی؟؟ سپهر دست میان موهایش فرو می‌کند. - گوشیم روی حالت سکوت بود برکه. می‌دونم مقصرم.. ولی گفتم که! زمان از دستم در رفت.. قطره اشکِ داغی از گوشه چشمش می‌چکد. تنش داغ است و تب نسبتاً شدیدی دارد. لرزان لب می‌زند: - حا..حالم خوب نیست سپهر.. ولم کن.! سپهر نفسش را بیرون می‌فرستد و دست روی پیشانی برکه می‌گذارد. از شدت گرمای تنش، حلقهٔ چشمانش گشاد می‌شوند. با بهت می‌گوید: - اوه چقدر داغی! الان من باید چیکار کنم؟؟ - پاشویه.. سپهر که حوصله این کار را ندارد و می‌خواهد به روشی از زیرش شانه خالی کند، می‌‌گوید: - پاشویه جواب میده؟ اینایی که اومدن خونه چیزی نگفتن بهت؟! دلش نمی‌خواست که حرف بزند. با حرف زدن گلویش درد می‌گرفت و می‌سوخت. کلافه می‌‌گوید: - هیچی..هیچی نمی‌خوام.. فقط بذار بخوابم سپهر! سپهر از جایش برمی‌خیزد. کمی طلبکار می‌گوید: - بهت توضیح دادم که! چرا اینجوری حرف می‌زنی؟؟! موبایلش را برمی‌دارد. - زنگ می‌زنم برات سوپ سفارش می‌دم. خوبه برات‌‌. جوابی به او نمی‌دهد. دلخوری اش نمی‌خواست به همین راحتی ها کوتاه بیاید و پرچم سفیدِ صلح را برافرازد. پشت به سپهر می‌کند. هم گرمش می‌شد و هم لرز داشت. نمی‌دانست باید با کدام مشکلش راه بیاید و به ساز کدام‌شان برقصد. سوپ که از راه می‌رسد، سپهر بلافاصله قاشقی برمی‌دارد و کنار برکه می‌آید. قاشق را از سوپ پر می‌کند و می‌گوید: - برکه.. سرتو بیار بالا. حرکتی نمی‌کند. - نمی‌..خوام.. اشتها ندارم! سپهر عصبی می‌گوید: - لامصب قهرت رو بذار برای وقتش! الان لجبازی نکن با خودت.. فکر کردی اینو نخوری به من ضرری می‌رسه؟ نــــــــه! حال خودت هر روز بدتر و بدتر می‌شه! لحن جدی‌اش، نتیجه می‌دهد و برکه کوتاه می‌آید. کمی خودش را بالا می‌کشد و قاشق قاشق از سوپ می‌خورد‌. سپهر ظرف خالی سوپ را روی میز می گذارد. با دستمال، دور لبانش را تمیز می‌کند. خیره به چهره و چشمانی که از او می‌دزدد، می‌‌گوید: - بهتری؟ تنها سرش را تکان می‌دهد. سپهر دیگر حوصلهٔ ناز خریدن هایش را ندارد! بلند می‌شود و بهانه‌ای برای تنها گذاشتنش، می‌آورد: - عشقم پاشو بیا تو اتاق، روی تخت نرم بخواب. اینجا بدجوره! می‌خواهد کمک برکه کند، اما برکه به او اجازه نمی‌دهد و با تمام سختی که دارد، خودش از جایش برمی‌خیزد. - نزدیک نیا. تو هم سرما می‌خوری.. با آنکه از او دلخور است، اما راضی به بیمار شدنش نیست. می‌داند که این درد چقدر می‌تواند روزهای سختی برایش رقم بزند... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
پشت دست محکم روی گونه هام کشیدم و تلخ گفتم _یه نگاه به من و خودت بنداز ،چیمون شبیه همدیگه‌ست ؟ نگاهش رو بالا آورد ولی به چشم هام نگاه نکرد _اگه من همینطور تورو قبول داشته باشم، تو بازم میتونی قبولم داشته باشی ؟ نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به پشت سرش دادم _مادرت چی ؟مادرتم منو قبول داره؟ اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست _وقتی من قبول داشته باشم ،مامانمم قبول داره تلخ تر از قبل گفتم _اونوقت تیکه و کنایه هاش چی ؟نگاه سرد الانش چی؟ سرش رو برگردوند نگاهی به عقب کرد، به طرفم برگشت، آب دهنش رو صدا دار پایین داد _گفتم که اونارو سر من خالی کن ،هر جوری که میدونی سبک میشی و حالت خوب میشه سر من تلافی کن سرم رو ریز تکون دادم به طرف عینک شکسته ای که کمی اونطرف تر بود رفتم ،خم شدم دسته ی عینک رو برداشتم ، کنار ماشینش ایستادم _پس سر تو خالی کنم؟ پلک هاش رو به نشونه ی تایید روی هم گذاشت ،نفس حرصیم رو بیرون دادم و تیزی دسته ی عینک رو گلگیر عقب ماشینش گذاشتم و محکم تا گلگیر جلو کشیدم و به طرفش برگشتم واقعیت پاک https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
خط انداخت روی ماشین پسره 😰 پسر مذهبیمون عاشق دخترعموی لجباز و سرتقش شده 😎 این اولش بود 😁بیا ببین قراره بعدها،چه جوری حرصش رو سر پسر آقای داستانمون خالی کنه 😋😂 https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۶ خسته به خانه رسیدم ،دلم می‌خواست تنم را ب
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 بعد فوت محکمی به شمع‌ها کرد.کیک را از دستم گرفت و روی میز جلوی آینه گذاشت _بیا اینجا ببینم دستانش را طبق عادت باز کرد و محکم مرا در حصارش گرفت _ ممنون که به یادم بودی ،می‌دونی که چقدر دوست دارم ؟ نفس عمیقی از عطر تنش گرفتم _ ما بیشتر خندید و کمی مرا از خودش فاصله داد _به جان خودم گرسنگی و خستگی از یادم رفت ,آخه یه آدم چقدر می‌تونه منبع آرامش باشه خجالت زده گفتم _ بریم پیش مامان کیک ببریم بوسه روی پیشانی‌ام کاشت _بریم عزیز جان مادر پیش دستی‌ها را جلوی ما گذاشت و به هر کداممان یک تکه کیک داد _ خودت چی مامان؟ _من برم دنبال سارا و سعید بیاییم با هم می‌خوریم مادر رفت،پیش دستی را از جلوی رسالت برداشتم _شکمتو پر نکن قلیه آوردم چشمانش برقی زد _ واقعاً ؟؟! قربون دستت بیار که رو به موتم به بازویش زدم _نامرد! تو که تازه گفتی با دیدن من خستگی و گرسنگی یادت رفته مالشی به بازویش داد _اون برای اون لحظه بود که تازه دیدمت و غافل گیر شدم نه حالا.... دوباره ضربه حواله ی بازویش کردم _ یعنی من بعد از چند دقیقه برات تکراری می شم؟ کامل به سمتم برگشت _ نه منظورم اینه خستگی اون موقع از یادم رفته بود ولی حالا .... ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا