یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۳ سر بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم _ درد ک
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۴
لحظه ای بعد سر و صدا خوابید
_رسالت کمال دو سه روزه گم و گور شده ,غلامی هم همه ما رو کرده توی ساختمون در رو به روی ما بسته گوشی هامونم گرفته، می گه آقا گفته. چقدر دعا دعا کردم زنگ و پیام از طرفت نباشه
_ پس الان با گوش کی زنگ زدی؟
_ یکی از بچه ها جاساز داشت, رسالت به پدر فاطمه خانم بگو ببینه می تونه کاری کنه ده بیست نفری توی دو تا اتاق
_ حالا چرا گوشیتو گرفتن ؟
_غلامی می گه آقا گفته یه نفوذی توی شماست آخه چند باره که محل قرار لو میره
ذهنم به سمت محمد پر کشید
_ میگم رسالت نکنه بفهمن من بهت اطلاعات میدادم، اگه چیزی بشه مادرم دق میکنه
_ نگران نباش الان به حسین آقا زنگ میزنم گوش به زنگ باش
_باشه ....باشه
سریع با حسین آقا تماس گرفتم
_ سلام رسالت جان خوبی پسر
_ سلام آقا شما خوبین؟
_رسالت این آقا گفتنت روی اعصابمه
چقدر فاطمه به من تذکر داده بود و منِ ماهی گلی هر بار یادم میرفت با خنده گفتم
_ببخشید پدر جان
_ آها این خوب شد حالا بگو چه کار داشتی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۴ لحظه ای بعد سر و صدا خوابید _رسالت کمال
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۵
حرفهای محسن را به او منتقل کردم که گفت
_ الان چند نفر رو میفرستم شاید تله باشه برای پیدا کردن کسی که اطلاعات ازش درز میکنه
_برای محسن که اتفاقی نمیافته؟ یعنی کمال چیزیش شده؟
_نه بچهها رو نامحسوس میفرستم برای محسنم انشالله اتفاقی نمیافته ,کمال شاید زنده است وگرنه منبع ما باید خبرمون میکرد
_الان به محسن خبر بدم
_ نه .... شماره شو بده. راستی از جنگلبانی چه خبر؟؟
_ با طه به مشکل برخوردم مدام باید کشیک بدم که اون گوشی زادور رو چک کنه
با خنده گفت
_ اتفاقاً محمد هم همینو می گه، می گه که باهاش همکاری نمی کنی
_این کاری که آقا محمد می خواد همکاری نیست رسماً بیگاریه هر دفعه یه دستور میده
_ یه جوری کنار بیاید باهم ، راستی فاطمه امشب قراره قلیه مهمونمون کننده می آی؟
آه از نهادم بلند شد
_ امشب گشت دارم ، جای محمدهادی پسرش مریض شده بستریه
_ پس خودت جواب فاطمه رو بده
باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم .محسن دیگر تماس نگرفت دعا می کردم که همه چی به خیر بگذرد. تا بعدازظهر کنار عمو رحمان ماندم یکی یکی افرادی را که به آن داد و ستد داشت را به من معرفی کرد و ویژگی های شخصی و اجتماعی شان را گفت.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۵ حرفهای محسن را به او منتقل کردم که گفت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۶
خسته به خانه رسیدم ،دلم میخواست تنم را به دوش آب گرم میسپردم تا شاید این خستگی میرفت
_ مامان ...مامان
_ جانم
_تا برم دوش بگیرم ,بی زحمت یه چیز سردستی آماده کن بخورم
این را گفتم و به اتاق رفتم.
فاطمه
دستم را خشک کردم و به طرف مادر برگشتم آرام گفتم
_ اومد؟؟
با لبخند سرکی به اتاق کشید
_ آره برو اتاقش
کیک کوچکی که آماده کرده بودم را گرفتم و شمع بیست و شش را روی آن روشن کردم ، آرام به طرف اتاق رفتم صدای سشوار در اتاق پیچیده بود چند ضربه به در نیمه باز زدم
_الان میام مامان
در را آهسته بازم کردم و سرم را داخل انداختم مشغول شانه کشیدن موهایش بود لحظه ای به سمتم برگشت و دوباره مشغول شانه کشیدن شد، سرش دوباره به سمتم چرخید و دستش بی حرکت روی موهایش ماند
_ فاطمه!!!؟
با چند قدم فاصله پر کردم
_تولدت مبارک عزیزم
دستش کنار بدنش افتاد و چشمانش تمام صورتم را کاوید و بعد روی چشمانم نشست
_ تولد منه؟؟
کیک را به سمتش گرفتم
_شناسنامهات که اینو میگه ،فوت کن شمعها رو آب شدن، البته اول باید آرزو کنی زود تند سریع
_ یک زندگی آروم کنار تو
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۶ خسته به خانه رسیدم ،دلم میخواست تنم را ب
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۷
بعد فوت محکمی به شمعها کرد.کیک را از دستم گرفت و روی میز جلوی آینه گذاشت
_بیا اینجا ببینم
دستانش را طبق عادت باز کرد و محکم مرا در حصارش گرفت
_ ممنون که به یادم بودی ،میدونی که چقدر دوست دارم ؟
نفس عمیقی از عطر تنش گرفتم
_ ما بیشتر
خندید و کمی مرا از خودش فاصله داد
_به جان خودم گرسنگی و خستگی از یادم رفت ,آخه یه آدم چقدر میتونه منبع آرامش باشه
خجالت زده گفتم
_ بریم پیش مامان کیک ببریم
بوسه روی پیشانیام کاشت
_بریم عزیز جان
مادر پیش دستیها را جلوی ما گذاشت و به هر کداممان یک تکه کیک داد
_ خودت چی مامان؟
_من برم دنبال سارا و سعید بیاییم با هم میخوریم
مادر رفت،پیش دستی را از جلوی رسالت برداشتم
_شکمتو پر نکن قلیه آوردم
چشمانش برقی زد
_ واقعاً ؟؟! قربون دستت بیار که رو به موتم
به بازویش زدم
_نامرد! تو که تازه گفتی با دیدن من خستگی و گرسنگی یادت رفته
مالشی به بازویش داد
_اون برای اون لحظه بود که تازه دیدمت و غافل گیر شدم نه حالا....
دوباره ضربه حواله ی بازویش کردم
_ یعنی من بعد از چند دقیقه برات تکراری می شم؟
کامل به سمتم برگشت
_ نه منظورم اینه خستگی اون موقع از یادم رفته بود ولی حالا ....
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۷ بعد فوت محکمی به شمعها کرد.کیک را از د
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۸
_می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟
روبرویم نشست و صورتم را با دستانش قاب کردم نگاهم به گل های فرش بود خیلی جدی گفت
_ صبر کن ببینم ! داری سر به سرم میذاری و شوخی می کنی دیگه، نه ؟؟؟
تولدش بیشتر از این اذیت کردنش گناه داشت، لبخند پهنی روی لبم نشاندم نگاهم را بالا آوردم چشمش که به لبخندم افتاد دستش را از صورتم جدا کرد و با یک دست مرا به خودش نزدیک کرد
_ از این حرفا حتی شوخیش قشنگ نیست فاطمه , خودت می دونی کجای قلبمی و چه جایگاهی داری پس ناراحتم نکن .
آرام سر تکان دادم
_قربون خانم خودم
پیش دستی ها را برداشتم و سفره کوچکی جلویش انداختم.
قلیه ماهی و برنج و سبزی را آوردم و کنارش نشستم
_ برای خودت بشقاب نمیاری؟
_نه برای تو آوردم
_این جوری که نمی شه
قاشق اضافه روی سفره را به دستم داد و بشقاب را به من نزدیک کرد
_ بیا از ظرف من بخور
چینی به بینی ام دادم
_ از این حرکتای چیپ خوشم نمیاد، توی یه ظرف غذا می خورند و دهن همدیگه لقمه میذارن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۸ _می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۹
زیر خنده زد
_ چیپ چیه فاطمه؟
بشقاب را به سمت خودش کشید
_ هر روز و هر لحظه دریچه جدید برای بیشتر دوست داشتن تو باز میشه
مشغول خوردن شد
_ راستی عمو رحمان یه خونه دیده پس فردا بریم ببینیم اگه پسند بود بقیه کاراشو انجام بدیم
کاش این یکی جور میشد تا کمی از دلواپسی و نگرانی رسالت کم شود قاشق آخر را در دهانش گذاشت، دستی دور دهانش کشید
_ ممنون از شما فاطمه خانم سفره را که جمع کردم به طرف کیفم که گوشه اتاق بود رفتم و دورس فیروزه را از میان نایلکس بیرون کشیدم و روبه روی رسالت نشستم
_ خدمت شما
به طرفم برگشت
_ مال منه؟
_ اوهوم ... هدیه ی تولدت
_ اَی قربون دستت
برداشت و کمی براندازش کرد. نیم خیز شد و دست برد و بافت نازکش را از تن بیرون کشید و دوری را پوشید . پایین تنه را مرتب کرد و دستی به موهایش کشید.به تنش نشسته بود و جذاب ترش می کرد
_ نظرت؟؟
_ خیلی بهت میاد، دلبرتر شدی
_ به پای شما نمیرسم دلبر جان
خندیدم و همراهم را آوردم و کنارش ایستادم
_ یه عکس دونفره تولدی بگیریم
_ بگیر ولوله بگیر عشقم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۹ زیر خنده زد _ چیپ چیه فاطمه؟ بشقاب را
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۰
دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم داد و من با لبخند تصویرمان را ثبت کردم.
دلم نمی آمد از رسالت جدا شوم ، این دلبستگی و وابستگی را دوست نداشتم. بعد از مادر وابستگی ها و دلبستگی ها مرا می ترساند. رسالت حالا نقطه ضعف من بود و شاید خط قرمزی که همه را ممنوع می کردم از عبور کردن از او.
روی تخت اتاقش به پهلو دراز کشید و دستش را تکیه گاه سرش کرد
_ دلم نمیاد برم ولی خب باید استراحت کنی و بعدش بری گشت
_ من که از خدامه... دستتو بین موهام میکشی و حرف بزنی و من به ثانیه نکشیده برم قصر پادشاه هفتم
چادر را روی سرم کشیدم
_ شرمنده این دفعه اسنپ بگیر تا قصر پادشاه هفتم برو
خودش را روی بالش رها کرد
_ تیکه هاتم خریدارم، فاطمه خانم
انگار چیزی یادش آمده باشد روی تخت نشست و گفت
_ راستی یه چیز مهم یادم رفت
بعد کنارش را نشان داد تا بنشینیم. لبه ی تخت نشستم. گفت که عمو رحمان خواسته تا مسئولیت غرفه ی او در میدان را به عهده بگیرد. حالا میخواست نظر مرا بداند.
_رسالت !تو همین الان هم برای من که هیچی برای خودت هم وقت نداری
_یعنی میگی قبول نکنم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۰ دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۱
سر پایین انداختم
_ فاطمه جان من دیدم خونه پدرت چطور توی آسایش بودی نمی خوام حالا که کنار منی سخت بگذره بهت اگر نگرانیت منم قول می دم حواسم به خودم باشه که کم نیارم و ضعیف نشم ،برای تو هم وقت که چیزی نیست جونمو میزارم
کمی مکث کرد
_نمی خوام یه سال دیگه اطرافیان سرزنشت کنند که مگه عقل نداشتی رفتی با آدم بی پول....
دستم را روی لبش گذاشتم ،نمی خواستم ادامه بدهد ،اطرافیان و نظرشان برایم اهمیتی نداشت وقتی قرار بود مرد زندگی ام این قدر خودش را به عذاب بیندازد.
_ هیس ....من تو رو با همین وضع مالیت با همین اخلاقت و منش قبول کردم ،کاری به نظر بقیه ندارم تو برام مهمی ، سلامتیت مهمه
بوسه به انگشتانم زد
_ قربون دل مهربونت خودمم باید کلاهمو قاضی کنم یا نه
ناراحت گفتم
_وقتی قراره اذیت بشی نه کلاه برام مهمه و نه قاضی
خندید و گفت
_قول میدم اذیت نشم, به فکرم بود از جنگلبانی بیام بیرون اما گفتم تمیشه من مسئولم در برابر ظلمی که داره به مخلوقات خدا میشه.
گفتم کشتی رو بزارم کنار دیدم نمیشه یه عدهای رو که به امیدی اومدن تا بهتر بشن یا بعضی که به امید رایگان بودن اومدن رو کنار بزارم.مغازه و میدون هم که عمو مریضه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۱ سر پایین انداختم _ فاطمه جان من دیدم خو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۲
رسالتی که قبلتر همه اش «من »میگفت حالا داشت از دیگران می گفت.
_ رسالت جان میدونم هر کسی مسئولیتی داره که باید انجام بده یه رسالتی داره که باید تا توانایییشو داره پیگیرش باشه
دستم را که میان دستش اسیر بود بالا برد و دوباره بوسه زد
_رسالتِ شما هم فقط منم، افتاد ؟؟
خندیدم و گفتم
_بله شماره رسالت منی
_ پس موافقی ؟؟
ناچار رضایت دادم و دل کندم و خداحافظی کردم.
رسالت
حسین آقا گفته بود که یکی از افراد کمال آباد به خاطر خصومت شخصی با کمال آن جا را به آتش کشیده .مرگ کمال هم در یک روستای مرزی تایید شد.
سراغ محسن را گرفتم چون این دو روز تماسی از او نداشتم
_محسن و بقیه الان توی بازداشتگاه هستن
_ ولی کمک های محسن رو نمی شه نادیده گرفت اون کلی اطلاعات داده
_ می دونم پسرم بذار روال قانونیش طی بشه مطمئنا من اینا رو گزارش می کنم نگرانی دوستت نباش
نفس راحتی کشیدم پس الان دیگر محسن از دست کمال راحت شده بود حالا با خیال راحت می توانست به زندگی آرامش برگردد.
_ احتمال زیاد زادور الان حساس تر شده مواظب باش، فعلا نمی خواد تو کاری کنی محمد با زادور هست ان شا الله به اون که اعتماد کنه نیازی نیست تو خطر کنی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۲ رسالتی که قبلتر همه اش «من »میگفت حالا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۳
کمی مکث کرد
_راستی امروز قراره برید خونه رو ببینید ؟
_آره فاطمه کلاسش تموم شه میاد میریم
_اگه به دلتون نشسته نگران هزینه نباشید هم وام تون هست و هم روی کمک من حساب کنید.
_ولی...
_ ولی نداره، یا الان رضایت می دی یا سر و کارت فاطمه است که ازت رضایت میگیره
با خنده گفتم
_چشم پدر جان ان شاءالله بتونم لطف تونو جبران کنم
_ وظیفه ی پدریم حکم می کنه در ضمن همین که فاطمه کنارت شاد وسعادتمند بشه برام یه دنیا می ارزه
با حسین آقا که خداحافظی کردم با عمو رحمان با چندتا از صاحبان به باغ مرکباتشان رفتیم.
باید از همین حالا از اینکه محصولاتشان را به ما می فروشند مطمئن می شدیم، عمو مرا به آن معرفی کرد و برایشان می گفت که از سال بعد خریدها با من است .
تکه ای از پنیر را گرفتم و روی نان گرمی که شاگرد مغازه آورده بود مالیدم که همراهم زنگ خورد لقمه را داخل دهانم فرستادم و همراهم را از جیب دورس هدیه فاطمه بیرون کشیدم. خودش بود
_ جانم فاطمه
_سلام خوبی
لقمه را بلعیدم
_ الحمدلله, کلاست تموم شد؟؟
_ آره ورودی میدونم
_ عه.... صبر کن الان میام
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۳ کمی مکث کرد _راستی امروز قراره برید خو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۴
سریع بساط عصرانه را جمع کردم و کاپشنم را به تن کرده و نکرده از مغازه بیرون زدم خطاب به عمو که با آقای مقامی صحبت کرد می کرد گفتم
_عمو فاطمه اومده دارم میرم
_ برو خدا به همراهت نگران قیمت نباش هرچی کم داشتی بگو
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی به سمت بیرون میدان پا تند کردم چند ضربه به شیشه زدم و در را باز کردم تا خواستم بنشینم
_ رسالت جان بی زحمت بیا بشین پشت فرمون
پیاده شد و ماشین را دور زد
_ سلام علیکم
دست جلو بردم لبخند زد و دستم را به گرمی فشرد
_خسته ای می خوای امروز نریم ؟
_نه یه ذره سردرد دارم چیزی نیست
پشت فرمان نشستم و کمربند را بستم نیم ساعت بعد آدرسی بودیم که عمو رحمان داده بود.
فاطمه نگاهی به در حیاط رنگ و رو رفته انداخت
_ اینجاست؟ مطمئنی؟
برگه را جلوی چشمم گرفتم
_ آره دیگه در قهوه ای پلاک چهل و چهار
فاطمه پشت در ایستاد
_درش زنگ زده است بقیه رو خدا بخیر بگذرونه
ناراحت گفتم
_ توی ذوقت خورده میخوای برگردیم؟
چادرش را کمی جلو کشید و دست برد کلید در حیاط را از کیفش بیرون آورد بسم اللهی زیر لب گفت و باز کرد ، صدای قیژ بلندی در کوچه خلوت پیچید. وارد حیاط شدیم غروب بود و خورشید خسته و آرام داشت در مغرب به خواب میرفت.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۴ سریع بساط عصرانه را جمع کردم و کاپشنم را
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۵
فاطمه نگاه کلی به حیات انداخت
_ حیاتش که خوبه همین که درخت و باغچه داره کفایت میکنه
به سمت راست اشاره کردم
_ یه حوضچه کوچولو هم اون طرف داره
دست روی نرده گذاشت و یکی یکی از پله ها بالا رفت میان کلیدها دنبال کلید در ورودی گشت و بعد از دوباره امتحان کردن بالاخره در باز شد
_ سلام علیکم
_به کی سلام میدی فاطمه ؟
خندان به سمتم برگشت
_ به فرشته های توی خونه عزیزم
پشت سرش وارد خانه شدم کلید برق را زدم نگاهم که به دیوارها افتاد آه از نهادم بلند شد
_برگردیم فاطمه! اینجا داغونه
صدای فاطمه از اتاق دیگر آمد
_ وای رسالت بیا این جا رو ببین, کلی کتاب
به سمت صدا رفتم و او را در اتاق کوچکی با کتاب خانه ای که تمام دیوار یک طرف اتاق را گرفته بود پر بود از کتاب قطور نازک بود دیدم .پرده را کنار زد
_ حیاط پشتی هم داره این جا جون میده واسه کتاب خوندن و شعر نوشتن
به طرفم آمد
_ این میشه اتاق کار
_ یعنی خونه رو قبول کردی؟
سر تکان داد و به اتاق دیگر رفت سه اتاق خواب یک سالن یک آشپزخانه و یک راه روی کوچک به سمت سرویس بهداشتی
_ خدا روشکر آشپزخونه اش بسته است یه وقت مهمون بیاد از سالن دید نداره آدم راحته
_آره اگه غذا جزغاله کنی بوش نمیاد اینور
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿